از خوانندگان
ما بچه ها ایام کودکی را در خانه بزرگی در حسن آباد تهران می گذراندیم. این خانه دارای حیاط بزرگی بود و طبق معماری آن دوره در دو طرف حیاط اتاق هایی ساخته بودند. در وسط حیاط حوض بزرگی قرار داشت و ما با بازی کردن در آن حوض در روزهای گرم تابستانی شنا کردن یاد گرفتیم. در این حیاط دو درخت میوه هم داشتیم یکی درخت بِه که جایگاه بازی های تابستانه ما بود، از آن بالا می رفتیم و در وسط درخت عروسک هایی را می گذاشتیم و بچه گانه مهمان بازی می کردیم. در طرف دیگر حیاط درخت خرمالوی بزرگی بود که خیلی خرمالو می داد و بسیار خوشمزه بودند، هنوز پس از این سالیان دراز هر وقت خرمالویی می خورم می گویم به خوشمزگی خرمالوی خانه پدری نیست. همه ساله بعد از مصرف خانواده و پس از نوک زدن های گنجشک ها و کلاغ ها باز هم تعدادی خرمالو در بالای درخت که دور از دسترس ما بود باقی می ماند، و چقدر زیبا بود آن موقع که اولین برف زمستانی می بارید و این خرمالوهای بزرگ قرمز رنگ را برف سفید می پوشاند و وقتی که اشعه طلائی خورشید بر آنها می تافت در زیر نور خورشید منظره ای بس دل انگیز به وجود می آورد.
یک سال این درخت خیلی خرمالو داد که علاوه بر مصرف ما، باز هم مقدار زیادی خرمالو بر روی درخت بود. پدرم با یکی از میوه فروش های خیابان صحبت کرد و از او خواست که بیاید و این خرمالوها را بچیند و برای خودش بفروشد. معمولاً در هر کوچه که یک خانواده بهائی ساکن بودند حتی بدون هیچ گونه رفت و آمدی و یا گفت و شنودی همسایه ها می دانستند که این خانواده بهائی هستند، این میوه فروش هم با همین اطلاع به منزل ما آمد! از قیافه اش پیدا بود که خشم و تعصب در او نهفته است! با عجله از درخت بالا رفت و با چاقوی تیزی که در دست داشت ضربه های بی رحمانه ای بر آن شاخه های سنگین و پر میوه می زد، که دل را به درد می آورد… بالاخره چند جعبه خرمالو برداشت و رفت… بعد از آن این درخت خرمالوی ما هم قهر کرد و دیگر خرمالو نداد… شاید این درخت هم از این همه خشونت آزرده شده بود. تعصب تا چه اندازه، صاحب خانه بهائی است، درخت خرمالو که بهائی نیست.
در همین روزهای تابستان بود که متوجه شدیم دارای همسایه جدیدی شده ایم یک حاجی آقا با خانواده اش در یکی از منازل نزدیک ما ساکن شده اند. روزهای خوش تابستان به اتمام رسید، فصل پائیز و رفتن به مدرسه شروع شد. در آن موقع من کلاس دوم بودم و خواهرم کلاس اول. روز اول مهر مادرم دست هر دوی ما را گرفت و به مدرسه مازیار که نزدیک منزل بود برد. در یکی از آن روزها مادرم متوجه شد که خانواده حاجی آقا که دارای دو دختر کمی بزرگتر از ما هستند به مدرسه نمی روند و در منزل در ظرف شویی و جارو کردن اتاق ها کمک مادر هستند. این موضوع بر مادر خیلی گران آمد چون او خیلی به تحصیل خصوصاً به تحصیل دختران اهمیت می داد و همیشه طبق آموزه های آئین بهائی باور داشت که تربیت دختران لازم و واجب است، حتی از تربیت پسران مهم تر است چون می گفت این دختران مادران آینده هستند و مادر باسواد فرزندان با فرهنگ بهتری برای جامعه تربیت می کند. همیشه می گفت حالا که سوادآموزی عمومی شده و در مدارس به روی دختران هم باز شده چرا نباید دختران به مدرسه بروند. چون در زمان های گذشته آخوندها شایع کرده بودند که دخترها نباید به مدرسه بروند و با سواد شوند، اگر با سواد شوند نامه های عاشقانه می نویسند. این موضوع که دختران حاج آقا به مدرسه نمی روند خیلی مادر را اذیت می کرد تا بالاخره پس از مشورت با پدر قرار شد با خانم حاجی صحبت کند. مادر خیلی معاشرتی بود، با همسایه ها دوست بود به دیدار آنها می رفت، از میوه های به و خرمالو همسایگان هم نصیب می بردند. یادم آمد، علاوه بر این درختان میوه، درخت بزرگ ارغوان هم داشتیم که در ماه اردیبهشت از گل های بزرگ بنفش رنگ پر می شد و مادرم در صبح های بهاری دسته های بزرگی از این گل ها را به منازل همسایه ها می برد و به آنها هدیه می داد. منظورم این است که رابطه خوبی بین ما و همسایه ها برقرار بود. مادر با این خانواده حاجی هم دوست بود. روزی از خانم حاجی که حتی در منزل هم با چادر به کارهای خانه رسیدگی می کرد پرسید چرا دختران خود را به مدرسه نمی فرستید و یادآور شد که زمانه عوض شده، دخترها هم باید باسواد شوند، با علم و دانش باشند تا بتوانند فرزندان بهتری تربیت کنند که در آینده بهتر به خود و جامعه خدمت کنند… بالاخره پس از صحبت های زیاد خانم حاجی گفت من کاره ای نیستم، این حاجی آقاست که با درس خواندن دخترها مخالف است. این که پدر خانواده حاجی آقا مانع مدرسه رفتن دخترانش است، کار را مشکل تر می کرد، ولی مادر کوتاه نیامد، بعد از مشورت با پدر قرار شد با یکدیگر به ملاقات این خانواده بروند و با پدر خانواده صحبت کنند. در آن ملاقات به قدری با حاجی آقا صحبت کردند و دلیل و برهان آوردند تا بالاخره حاجی آقا با رفتن دخترانش به مدرسه موافقت کرد. همه ما از این خبر به راستی خوشحال شدیم. زن حاجی نمی دانست چطور و چگونه اسم دخترانش را در مدرسه بنویسد. یک روز صبح مادر دست هر چهارتای ما را گرفت و به مدرسه مازیار برد. ما دو نفر به کلاس های خود رفتیم، مادر با آن دو دختر جهت ثبت نام به دفتر دبستان رفتند. مادر با خانم مدیر ملاقات کرد. مادر از طریق انجمن خانه و مدرسه که عضو آن بود، با خانم مدیر آشنایی داشت. با خوشحالی به او گفت، این دو دختر را به مدرسه آوردم که اسم آنها را بنویسید. خانم مدیر پس از دیدن شناسنامه ها گفت، متأسفم نمی توانیم اسم این دختران را بنویسیم چون سن آنها بالاست و ما اجازه نداریم دانش آموزان سن بالا را اسم نویسی کنیم. اصرار مادر هم نتیجه ای نداشت چون خانم مدیر گفت دستور اداره ی فرهنگ است و ما نمی توانیم مقررات را عوض کنیم. باز هم سنگ بزرگی جلوی پای مادر قرار گرفت، ولی این بار هم کوتاه نیامد و قضیه را پیگیری کرد.
به خاطر دارم چندین روز صبح ها زودتر از ما از منزل بیرون می رفت که به اداره فرهنگ برود و بپرسد که چرا به این دختران که کمی سن آنها بالاست اجازه نام نویسی در مدرسه را نمی دهید. آنقدر رفت و آمد به وزارت فرهنگ را ادامه داد تا موفق شد از وزارت فرهنگ نامه ای بگیرد به این مضمون که ثبت نام این دو دختر در مدرسه بلامانع است. مادر را کمتر به خوشحالی آن روز دیده بودم. آن روزها دختران دانش آموز باید روپوش می پوشیدند. این روپوش ها از پارچه ای به نام اورمک دوخته می شد که روی روپوش را با یقه سفیدی زینت می دادند. خانم حاجی آقا خیاطی بلد نبود و نمی توانست برای دخترانش روپوش بدوزد و فروشگاه هایی هم نبود که روپوش دختران را بفروشد. روزی مادر به بازار رفت و پارچه اورمک خرید و دو روپوش برای آنها دوخت و دو یقه سفید هم بر گردن آنها انداخت و یک صبح دست هر چهار تای ما را گرفت و با خوشحالی به مدرسه برد. ما به کلاس های خود رفتیم و او با کمک خانم مدیر آن دو دختر را به روی نیمکت کلاس اول دبستان نشاند. مادر خانم حاجی را هم بی نصیب نگذاشت و او را تشویق و کمک کرد تا در یکی از کلاس های شبانه (اکابر) به سوادآموزی مشغول شود. به او می گفت حال که دخترانت به مدرسه می روند و باسواد می شوند درست نیست که تو مادر بی سواد باشی.
همانطور که ذکر کردم مادر عضو انجمن خانه و مدرسه دبستان مازیار بود. آن موقع بیشتر دبستان ها دارای چنین انجمن هایی بودند. کار آنها رسیدگی به خانواده ها و همچنین شاگردانی بود که اگر مشکلاتی داشتند سعی در رفع آن مشکلات می نمودند. یکی از این مشکلات فقر مادی بعضی از این خانواده ها بود که نمی توانستند روپوش نو برای عید نوروز که رسم بود در آن زمان شاگردان بعد از عید با روپوش نو به مدرسه بروند، تهیه کنند. مادر در آن انجمن تنها زنی بود که خیاطی بلد بود، و خیاطی را هم خود آموخته بود. یک چرخ خیاطی سینگر داشت که با دست، چرخ را می چرخاند، لباس های ما را هم با همین چرخ می دوخت. آن موقع ها این چرخ های برقی و مدرن امروزی نبود. ایام عید بود که پارچه های اورمک از طرف انجمن خانه و مدرسه به خانه آورده می شد و مادر روزها پشت چرخ خیاطی می نشست و با دست دسته چرخ را می چرخاند و گاهی اوقات که دستش درد می گرفت از ما می خواست که این دسته را بچرخانیم. آن ایام اتاق ما بوی پارچه اورمک می داد. تا بالاخره برای عید این بسته بندی روپوش های نو بود که به مدرسه می رفت که هدیه ای باشد برای دختران بی بضاعت آن مدرسه. روحت شاد مادر.
« امروز انسان کسی است که به همه مردم خدمت کند.»
«و باید بیاموزیم … که در مقابل درخت سر تعظیم فرود آریم.»
مارچ ۲۰۱۴- تورنتو