شهروند ـ فرح طاهری: دو هفته مانده به نوروز۹۳، جامعه ی ادبی ایران، یکی دیگر از شاعرانش را نابهنگام از دست داد. علیشاه مولوی، شاعر جنوبی، صبح روز ۱۵ اسفند، در سن ۶۱ سالگی به دلیل سکته ی مغزی در تهران درگذشت و دوستداران شعرش را سوگوار کرد. از همان زمان، شهروند درصدد برگزاری مراسمی برای این شاعر توانا بود تا اینکه با همراهی دوست نزدیک او، حسین زراسوند، این مراسم روز شنبه ۱۲ اپریل، در یکی از اتاق های مرکز امور شهری نورت یورک برگزار شد.
گردانندگی مراسم را حسن زرهی، مدیر مسئول و سردبیر نشریه شهروند عهده دار بود.
او گفت: علیشاه مولوی شاعر مردم بود، از میان مردم محروم به دنیای شعر و هنر راه پیدا کرد اما گمراه نشد، به مردم و اندیشه هایی که گمان می کرد مردمی هستند وفادار ماند. او به ستم و سانسور هم نتوانست خو کند، در برابر هر دو حتی به بهای قربانی کردن فرزندانش، شعرهایش ایستادگی کرد، می گفت:”شعرهایم را فرزندانم می دانم، دوست نداشتم با سانسورچی ها تنها بمانند، چون با آنها مثل بچه های بزهکار رفتار می کردند…”
می گفت:”نوشتن با هدف مجوزگرفتن یعنی خودسانسوری که متاسفانه این روزها اپیدمی شده است.
نتیجه ی دیپلماسی حاکم: اثر مثله شده / مولف تحقیر شده / و مخاطب فریب خورده است.”
با همه ی وجودش باور داشت و فریاد می کرد که”بی درک دقیق از زیبایی شناسی رهایی، امر خلاقه در شعر به فعل نمی رسد!”
مطلب حسن زرهی را اینجا بخوانید.
سخنران اول، نسرین الماسی، مدیر تحریریه شهروند بود. او متنی را که در این رابطه نوشته بود خواند.
الماسی در بخشی از سخنانش گفت:« پافشاری و ایستادگی علیشاه مولوی در مبارزه با سانسور و نگاه امنیتی به شعر و ادبیات و شاعر و نویسنده در ایرانِ جمهوری اسلامی درخور توجه و تأمل است. او در ایستادگی برای خود ماندن اش کمک کرد تا لایه های تفکر و بینش و راه و روش های متفاوتِ هر کدام از هویت ها قابل شناسایی شوند و شناسنامه دار. او با دوری جستن از حلقه ای که نظام ولایت فقیه برای شاعران و نویسندگان و هنرمندان جامعه تدارک دیده است، یا به عبارتی مذبوحانه می کوشد تدارک ببیند، روی هستی متفاوت خود تأکید گذاشت و بدین گونه اعلام وجودی حضورمند و متفاوت و تاثیرگذار کرد.» (متن کامل سخنان نسرین الماسی را اینجا بخوانید)
در ادامه کیوان سلطانی بیانیه کانون نویسندگان ایران در رابطه با درگذشت علیشاه مولوی را خواند. در این بیانیه آمده است:
علیشاه مولوی (۱٣۹۲- ۱٣٣۱)، شاعر و عضو دلسوز و پیگیر کانون نویسندگان ایران، بر اثر سکته ی مغزی درگذشت. علیشاه در سراسر عمر نه چندان درازش همواره دغدغه ی آزادی بیان داشت و هیچ گاه فعالیت ادبی را جدا از مبارزه برای گسترش دامنه ی آزادی نمی دانست. از علیشاه مولوی دفترهای شعر «نشانه های زمینی»، «شهید سوم»، «آواهای آغاز»، «از خلق و امپریالیسم»، «خلق نامه»، و سرانجام «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم» منتشر شده است.
علیشاه از سانسور و لت و پار کردن حاصل عمر نویسندگان به دست سانسورچیان چنان نفرتی به دل داشت که هرگز حاضر نشد آخرین دفتر شعر خود «کاملن خصوصی …» را برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد بسپارد و از این رو به هزینه ی خود آن را چاپ و پخش کرد. در مقدمه ی کتاب نوشت «شعرهایم را فرزندانم می دانم، دوست نداشتم با سانسورچی ها تنها بمانند، چون با آن ها مثل بچه های بزهکار رفتار می کردند». کانون نویسندگان ایران ضایعه ی درگذشت علیشاه مولوی را به خانواده و یاران او و جامعه ی فرهنگی مستقل کشور تسلیت می گوید و در مراسم بزرگ داشت او در کنار خانواده و یارانش حضور خواهد یافت.
پس از آن، سلطانی، متن گفت وگوی فیس بوکی داریوش معمار، دوست جوان و شاعر علیشاه مولوی را با حسین زراسوند، خواند. البته به درخواست حسین زراسوند فقط نوشته های داریوش معمار را خواند تا از میان آن نوشته ها، با علیشاه مولوی این سالها بیشتر آشنا شویم. متن کیوان سلطانی را اینجا بخوانید.
داریوش معمار:
علیشاه برای من فراتر از دوست بود، اما مرگ مقدر همه ماست. انسان شریف و عمیقی بود و سرنوشت مرا تغییر داد، نوع دیگری از زندگی را پی گرفت که برای من بی سابقه بود و به طرز جدیدی فکر می کرد در شعرش و در کلامش.
بکتاش آبتین فیلم خوبی از زندگی او ساخته که نمایش کاملی از همه آن چیزی می تواند باشد که من یا هر کس دیگری می تواند برای او بگوید.
هفده سال تمام با او معاشرت نزدیک داشتم، اما جز این شعر که بعد از مرگش نوشتم و همان مختصر زندگی نامه او و نقدی که پیش از مرگش بر شعری از او نوشتم هنوز نتوانستم بر تاثرم در رابطه با فقدانش غلبه کامل کنم.
دوست ندارم برای علیشاه سوگواری کنم، زیرا در زمان زنده بودنش رنج های فراوانی متحمل شد تا زمان مرگ که مرگ او برایش نمونه آرامشی کامل است هرچند می دانم عاشق زندگی بود بی کم و کاست.
… امیدوارم آن برنامه شما هم در شأن او برگزار شود. انسانی خاص بود. در مورد اینکه چقدر بزرگی شعر وی تجلی در تاریخ ادبیات فارسی پیدا کند چیزی ندارم بگویم، اما مطمئن هستم در این زمانه بزرگی حضور او در میان آدم هایی که می شناختند او را و کسانی که بعدها او را می شناسند تجلی بسیاری پیدا می کند.
… می دانم علیشاه نه عارف بود، نه فردی منزوی بود، نه از دنیا بریده بود، اما رنج هایش و زندگیش نمونه کاملی از رنج بزرگ روشنفکر این زمانه بود و شرافتش در حفظ حضور خود، تن ندادنش به خرید و فروش قلم و فکر نمونه ای نایاب است. علیشاه عارف نبود، اما زندگی پاکیزه و منزه ای داشت، او را دوست داشتم، همانطور که او همه دوستانش را دوست داشت.
… علیشاه هم مانند همه ایرادهایی داشت، دلتنگی های بزرگی داشت، رفتارش گاه دوستانش را می رنجاند، اما به هیچ دوستی نه در عالم ادب و هنر و نه در زندگی شخصی و اخلاقی خیانت نکرد.
همه آنچه می توانستم در مورد علیشاه به شما بگویم در مجال مختصر همین هاست. جایش برای من خیلی خالی است، خیلی حسین عزیز.
… حسین جان کسانی که مرا در ایران می شناسند می دانند من هرگز در زندگی مرید احدی نبوده ام، هرگز به هیچ شاعر بزرگ و کوچکی باجی نداده ام، و شعرم زندگی من است، مرید علیشاه هم نبودم، اما علاقه ای عمیق به او داشتم به روح ایلیاتی اش که صاف و روشن بود.
… خلاصه اینکه در ۱۷ سالی که نزدیک به نیمی از عمر من تا امروز می شود کسی را مانند او در میان آن نسل ندیدم.
… حسین عزیز علیشاه انسانی بزرگ بود. حقان که زمانه به او خیلی سخت گرفت
… بله علیشاه بعد از مرگ دخترش جدا شدن پسرش از او و پاشیده شدن زندگی شخصیش تنها بود.
حسین جان علیشاه بی شک از تنهایی به تنگ آمده بود، کسی نمی توانست تنهایی او را پر کند.
انسان ها برای زندگی کردن نیاز به کسی دارند که عاشقشان باشد، و آنها عاشق او باشند.
علیشاه با مرگ مهدخت دچار این بحران شد، و هرچه گذشت تنهایی اش بزرگتر شد.
اگر دو باری که سکته کرد هم همدلی دوستانش به ویژه آبتین نبود خیلی پیش از این رخت رفتن از این رنجکده برکشیده بود.
تنهایی آدم را از پا در می آورد حسین جان، آدم تنها آدمی است که گم می شود در تاریکی تودرتوی این زمان و هرچه می گذرد این تاریکی وسیع تر و عمیق تر می شود برایش، اما علیشاه مردانه زندگی کرد، خودکشی نکرد، مبارزه کرد، و زندگی کرد.
علیشاه را هرگز فراموش نمی کنم.
در ادامه مراسم، زرهی از حافظ موسوی و شمس لنگرودی نقل قول هایی آورد که در مراسم خاکسپاری علیشاه مولوی گفته بودند.
حافظ موسوی می گوید، علیشاه شاعر مُرد. آمدهایم برای آخرینبار با رفیقمان وداع کنیم و بگوییم که به او ادای احترام میکنیم، به رنجهایی که کشید به شعرهایی که میتوانست بگوید و نگفت، به کتابهایی که میتوانست منتشر کند و نکرد. آمدهایم به «میثاق» (پسر مولوی) بگوییم که پدرش با شرافت زندگی کرد و استوار بود. علیشاه بهشکل عجیبی به چیزهایی که همهی ما را به هم متصل میکند، پایبند بود.
شمس لنگرودی می گوید: زندگی و مرگ علیشاه مولوی نمونهای بود از زندگی و مرگ کسانی مانند هدایت، نیما، هوشنگ ایرانی و دیگرانی که در عصر اوباشسالاری میکوشیدند، با ارزشهای والای بشردوستانه و اندیشمندانه زندگی کنند؛ اما آنها چنان میکنند که هر کسی به دست خود و به پای خود قربانی شود.
پس از آن نوبت به عیدی نعمتی، شاعر جنوبی رسید.
او قبل از اینکه شعر خودش را بخواند، درباره علیشاه مولوی گفت: من فکر می کنم چیزی که شاخص است در زندگی علیشاه، ایستادن در مقابل سانسور است. در جامعه ی استبدادزده ای چون جامعه ی ما، و یا جوامع شرقی، و نوع خاص استبدادی که در این جوامع هست، هر کسی که قلم دست می گیرد، درگیر اوضاع و احوال سختی می شود. از یک طرف با هستی خودش و از طرف دیگر با شرایطی که در جامعه است و قدرت سیاسی که آن بالا ایستاده و همه چیز را کنترل می کند. اگر خلق اثر از منظر قدرت سیاسی نباشد، و شما از زاویه ی دیگری به هستی نگاه کرده باشید، احتمالا صاحب اثر تحت پیگیرد قرار می گیرد و بیشتر اوقات زندان و مرگ شامل حالش می شود. چرا این اتفاق می افتد؟ به خاطر اینکه اگر تاریخ نویس از اتفاق فاصله می گیرد تا بعد آن را روایت کند، اهل ادبیات، درست از موقعی که اتفاق دارد می افتد، از درون آن به هستی نگاه می کنند و گاه چون یک پیشگو می توانند آینده را هم بگویند، به همین خاطر همیشه قدرت سیاسی او را نگاه می کند. چون اهل ادبیات می خواهد واقعیت پنهان را عریان کند و آن واقعیتی ست که قدرت سیاسی نمی خواهد برملا شود و به همین خاطر قلع و قمع می کند و قتل های زنجیره ای راه می اندازد و اثر شما را مثله می کند. سانسور ضد خلاقیت است و ننوشتن برای اهل قلم، مرگ است.
عیدی نعمتی گفت در این شعر من حرف هایم را برای علیشاه زده ام:
۱
می آید
با چراغ قوه ای قدیمی
از درون غارها
از پشت اسبی سرکش
از ژرفای اقیانوس های بی نام
از کشتی های غرق شده
از تانک ها
از هواپیما ها
از روبرو
از پشت سر
از پنجره
از در
از راه های ناشناخته
ما را می شناسد
نشانی همه را دارد
تک تک ما را می برد
مرگ که نام دیگر زندگیست.
۲
برای علیشاه مولوی
باز شاعری
رفت تا از آن سوی سکوت
پُر صداترین شعرهایش را بگوید
بی وحشت از
هراسی کهن
که هر روزکلاغ بیاید
جگرش را بخورد
کلاغ مفتشی که خوراکش واژه گان ممنوعه است
در قلمرو تاریکی
به روزگاری که شاعران را
با دو کوپن ارزاق در جیب می کُشند
شاعرانی که هراس شان
” همه مردن در سزمینی ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی افزون باشد” .
و سال هاست
شعله ور می گذرند
ازبرگریزان پائیز وُ
توفان زمستان
شاعرانی
که در دست هاشان
واژه ها پرنده می شوند
در چشم هاشان
آسمان آبی تر
شاعران گستره دریا وعلف
شاعران غم های پیر
عشق های تازه
شاعران مرگ های بی زمان .
۳
انار را
بر شاخسار ندیدیم
یکدم
چراغانی این خانه
از حوصله دریا سرریز شد
توفان
خواب های ما را آشفته کرد
رویاهای ما را برد
در خانه
کسی ما را
به سفره نخواند
در کوچه
کسی پشت پای ما
آب نریخت
ما
دریاها را در غیاب دوست
سفر کردیم .
انار
از شاخسار افتاد
دریا
آرام شد
ما را
باد برد.
پس از استراحتی کوتاه، حسین افصحی، شعر “دو پرده در پیاده رو”ی علیشاه مولوی را خواند. اجرای او بسیار مورد استقبال قرار گرفت.
پس از آن نوبت به حسین زراسوند رسید که از دوستان قدیمی علیشاه مولوی است.
زرهی گفت، وقتی شعرهای زراسوند و مولوی را می خوانیم می بینیم چقدر شباهت هست بین زبان، عاطفه و فضایی که این شاعران در آن به سر برده اند، هرچند شعر این دو تفاوت هایی هم دارد.
او اضافه کرد، یک مورد تفاوت بین شعرهای زراسوند و مولوی نام گذاری شعرهاست. برخلاف شعرهای زراسوند که نام ندارند، شعرهای مولوی نام هایی دارند عجیب و غریب، و گاه آنقدر بلندند که به یک سطر می رسد، گاه آنقدر روشن اند که کل شعر را شرح می دهند.
حسین زراسوند با اشاره به تأثیری که اجرای شعر علیشاه توسط افصحی در او بجا گذاشت گفت، در مورد علیشاه چیزی بیشتر از آنچه داریوش معمار گفته ندارم و حرف هایم همان است منتها با سی سال کهنگی. سی سال تنها ارتباط ما تلفن بود و هنوز هم فکر می کنم می توانم تلفن کنم و او گوشی را برندارد.
زراسوند اول شعر داریوش معمار را که برای علیشاه گفته بود خواند و بعد چند شعر از شعرهای علیشاه را به انتخاب خودش خواند. متن حسین زراسوند را اینجا بخوانید.
شعر داریوش معمار برای علیشاه مولوی
راهپیمایی اندوه
آن گوشه که تو بودی
نه انقلاب است، نه جمهوری، نه آزادی
صبح که بزند
آن گوشه فقط تو نیستی! قلبت ایستاد،
کلماتی که از تنهایی در آوردی
بدرقه کردند تو را
به تنهایی صدایی بی وقفه در من است،/حالا
ماهیگیران تورهایشان را اگر به آسمان میانداختند
چیزهای بهتری بر آنها گره میخورد در را باز نمیکنی دیگر؛ زیباتر!
بر دیوارهای اتاقت عکس جدید نمیرود
سوزن باریک را شبانه بر بازو فرو نمیبری
از دردکمر، بیخوابی، بیپولی رنج نمیکشی
مست نمیشوی… ما هم نمیشویم
آرام است، راحتی است، آشناست
مرگ برای تو، هر کجا هستی
روی ماهت را می بوسم صدایی بیوقفه در من است،/ حالا
افق؛ چند برابر است،
برای بلوط مست در ظهر تابستان؟! بر آستانهی اندوه
قفسِ خالی، زیبایی خانه است
کفشِ جفت، تلاش برای ماندن
لباسِچروک، انتظار برای رسیدن
چسبِ زخم، مهربانیست من بیاد دارم تو را
اینطور که زندگی کردی کسی بی نقص نیست، تو هم نبودی
کسی مهربانترین انسان نیست، تو هم نبودی
کسی آنطور نبوده که هیچ کس نیست، تو هم نبودی
اعدام نشدهای، زندانت نبردهاند
رنجت اما فراوانیست
صبح با شعر و کمی نان و هندوانه آغاز شده
ظهر با شعر و کمی دلتنگی رسیده
عصر دریچهایست به خیابان و شعر
شب از پهلویی به پهلوی دیگر یکسره کنار تو بوده
تا روز بعد
بدون عشق، بدون جوانی، بدون هرآنچه
اما … نمیتوانم بگویم خوشبخت نبودی
نمیتوانند بگویند زندگی برای تو… نبود
در هر حال آدم بودی
آدم هم روزی میمیرد
صد سال پیش از این هم، همین بوده
صد سال بعد از این هم…
به گیاهی که از خاکت میروید! همین است
پس از خواندن شعرها، زراسوند به اصرار زرهی، چند خاطره ی مشترک با او را برای حاضران گفت. (متنی را که حسین زراسوند در این رابطه نوشته اینجا بخوانید)
پایان بخش این مراسم، موسیقی بود و نوای گیتار باقر موذن که قطعاتی زیبا اجرا کرد و پایانی آهنگین بر مراسم یادبود شاعری گذاشت که حالا کمی بیشتر او را شناخته بودیم: انسانی مهربان، شریف، رنج دیده، استوار و تنها، که ترجیح داد برود، اما به سانسور تن ندهد.