این هفته چه فیلمی ببینیم؟
بعضی فیلم ها هستند که شاید بتوان داستانش را در چند جمله خلاصه کرد، ولی بازی ها و مکالمات و مناظری که به تصویر می کشند را نمی توان در چند جمله گنجاند. این فیلم ها را باید تماشا کرد و حس کرد و لذت برد. “Last Love” یکی از آن هاست.
در آپارتمان زیبایی در پاریس، وجود ظریفی روی تخت دراز کشیده، مردی با موهای سپید و صورتی چروک کنارش نشسته و دستان زن را در دست گرفته. مردانی آمده اند که بدن بی جان زن را از آپارتمان ببرند ولی مرد داد می کشد و تهدید می کند که اجازه ندارند به همسرش دست بزنند … سه سال و دو ماه بعد، هنوز ماتیو با مرگ همسرش کنار نیامده. زندگی ماشینی دارد؛ بیدار می شود، یک چیزی می خورد، به قبرستان می رود، قدم می زند، می خوابد. تلفن هایی که بهش می شود را معمولا بی جواب می گذارد. دختر و پسر و نوه هایش همه در آمریکا زندگی می کنند و اصرار دارند که او برگردد، ولی ماتیو حاضر به ترک پاریس نیست. می خواهد همانجا بماند تا وقتی مرگ سراغ او هم بیاید.
تا این که یک روز در اتوبوس با پولین آشنا می شود. دختر زیبا و جوانی که همراهش از اتوبوس پیاده می شود و اصرار می کند که تا خانه همراهی اش کند. دوستی عجیبی بینشان شکل می گیرد. پولین می گوید که پدرش را از دست داده و ماتیو از همسرش می گوید و این که قبلا در دانشگاه پرینستون پروفسور فلسفه بوده ولی وقتی دست از دوست داشتن زندگی کشید، عشقش به کتاب ها را هم از دست داد. پولین می پرسد که چرا زندگی را دوست ندارد؟ ماتیو جواب می دهد که: “این خود زندگی نیست که انسان دوست دارد، مکان ها و آدم ها و خاطرات و غذا و موسیقی و ادبیات هستند که زندگی را می سازند و گاهی شخصی وارد زندگی مان می شود که تمام عشقمان را از ما طلب می کند و اگر روزی آن شخص را از دست بدهیم، احساس می کنیم تمام چیزهای دیگر با او از دست رفته اند. ولی واقعیت این است که تمام آن چیزهای دیگر هنوز سر جایشان هستند. ژیرودو می نویسد که می شود دلتنگ یک نفر بود حتی اگر هزاران نفر دوره مان کرده باشند. آن دیگران مانند سیاهی لشکرند که حواستان را پرت کنند. انحرافی ناخواسته. همین می شود که آدم تصمیم می گیرد تنها بماند تا فراموش کند. ولی تنهایی روح را پژمرده می کند. ” پولین همین طور به او خیره مانده و بعد می پرسد؛ پس من انحرافی ناخواسته ام؟ ماتیو هم در مقابل به او چشم می دوزد و جواب می دهد: تو تنها بخش زندگی هستی که هنوز برایم معمایی.
ولی همانطور که فیلم پیش می رود و فکر می کنیم حالا ماتیو انگیزه ای برای زندگی پیدا کرده، او تصمیم می گیرد دیگر زندگی نکند! برای تمام آدمهای زندگی اش نامه می نویسد و بعد تمام قرص هایی که دارد را می خورد .. . ولی زندگی تصمیم ندارد رهایش کند. در صحنه بعد پولین را می بینیم که با صورتی رنگ گچ و چشمانی غمگین از او می پرسد که چرا می خواسته خودش را بکشد. همانطور که پولین روی تخت بیمارستان نشسته و ماتیو را در آغوش کشیده، مرد جوانی وارد اتاق می شود – مایلز پسر ماتیو است که خودش را از آمریکا به پاریس رسانده و حالا با دیدن پدرش در آغوش زنی جوان بلافاصله فکر می کند که پدرش معشوقه گرفته. مایلز با عصبانیت بیمارستان را ترک می کند و پولین هم به همان اندازه عصبانی است و به او می گوید روزی که در اتوبوس دیده بودش فکر کرده بود که او هم مثل خودش تنهاست و امیدوار بود بتوانند برای هم مثل خانواده باشند ولی حالا معلوم شده او خانواده خودش را دارد که جایی منتظرش هستند. ماتیو به او گوش می دهد و آرام می گوید که هیچوقت پدر خوبی نبوده، شاید برای این که بچه نمی خواسته ولی چون عاشقانه همسرش را دوست داشته به خواسته او بچه دار شدند ولی هرگز یاد نگرفت که پدر باشد.
زندگی ماتیو به هم ریخته. نه تنها برخلاف نقشه اش هنوز زنده است، بلکه کنترل همه چیز از دستش خارج شده – بچه هایی دارد که او را پدر نمی دانند و غریبه ای که از او می خواهد برایش پدر باشد …
فیلم، فیلم زیبایی است و با این حال عجیب، چون با وجودی که داستانش غم انگیز است ولی دیدنش خوشایند است. چرایش را نمی دانم، ولی حس من بعد از دیدنش مثل حس بو کردن خاک بعد از باریدن بارون بود … خیسی و خنکی و تازگی.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.