نام کتاب چی بود
من فکر می کنم داشت با او تعارف می کرد. وگرنه نمی گفت: کاری به دروغ و راستش ندارم. بدون تردید کارش نشانه یک تخیل است. من این را قبول ندارم که آدم متوهمی است. تخیل با توهم فرق دارد. از خودش حرف در می آورد: مستخدم داشت میز را پاک می کرد که کتاب من نظرش را جلب کرد. دلش را به این خوش می کند که چند کتاب روی میز بود. اما مستخدم آن را برنداشت. چون نام کتاب من برایش خاطره انگیز بود. اگر این طور است پس چرا به دفتر روزنامه تلفن کرد و پرسید: کتابم به دست شما رسید؟
از دفتر روزنامه جواب دادند: نه نرسیده.
دیگر یقین کرد که حدسش درست بوده. برای امتحان دوباره کتابش را پست کرد که باز همان جواب را شنید. بعد دروغ ساز کرد که این نشان دهنده علاقه مستخدم به کتابش بوده. شما چطور نام این دروغ را تخیل می گذارید؟
آیا نویسنده از شاعر واقع بین تر نیست؟ و راه او از راه نویسنده جدا نمی شود؟ در ظاهر شاید این حرف درست باشد. اما وقتی راه یک شاعر و یک نویسنده را سد می کنند ناچار به تخیل پناه می برند. کتاب آن شاعر چه برای مستخدم خاطره انگیز باشد چه نباشد کارش نشان دهنده ی یک تخیل است. هر شاعر و نویسنده ای از یک راه برای خودش تبلیغ می کند. بعضی ها مصاحبه خود ساخته ترتیب می دهند. برخی ها به نام خوانندگان نامه می نویسند.
اما فاجعه زمانی آغاز شد که آن مستخدم با زن اول و منتقد با زن دوم زندگی می کرد و این بدبیاری آن شاعر بود. اگر مستخدم با زن دوم و منتقد با زن اول زندگی می کرد کتاب آن شاعر سرنوشت دیگری پیدا می کرد. با این حساب بود که منتقد کتاب را گوشه ای انداخت و گفت: خدا پدرت را بیامرزد. تو هم چه دل خوشی داری. اسم قحط بود. آیا شما می دانید نام کتاب چی بوده؟ مثل این که قضیه “کاروری” شده است.
شهر فرنگ
شهر شهر فرنگه. هفتاد رنگ نه، بلکه هزار و سیصد و پنجاه و چند رنگه. بیا که تماشای ما کنی .ابن جا یک اداره است. کارمند ها دارند مگس می پرانند. این آقای احمدی است که نه سر پیاز بوده نه ته پیاز. زمانه عوض شده. یعنی ورق برگشته. در این برهه از زمان نمی شود بی طرف بود. باید فرزند خود بشوی. وگرنه از قافله عقب می مانی. احمدی هم فرزند زمان خود شده. یعنی زندانی بوده. بیا که سیر جهان کنی و در این جهان احمدی را تماشا کنی. ساواک در تعقیب او بوده. البته در خواب. چون حالا فقط خواجه حافظ شیرازی است که ساواک در تعقیبش نبوده، آن موقع زندانی یک جذامی بود و مردم از او دوری می کردند. حالا ساواکی شده جذامی و مردم از او دوری می کنند. هر ساواکی را که می گیرند قسم می خورد که ماشین نویس بوده .آن موقع کامپیوتر نبوده .شهر فرنگه. این شهر دو تا کوچه یا دکان دو نبش دارد. در یکی زندانی ها ساکن اند. در آن یکی ساواکی ها. احمدی اهل هر دو کوچه است و دارد از دستگیریش حرف می زند. از ساواکی ها که سرش ریختند، او را سوار ماشین کردند. چشم هایش را بستند و او را توی ماشین خواباندند که مردم نبینند. بعد چطور او را زیر هشت بردند. زیر هشت را از زندانی ها شنیده که چه بلایی سر آن ها می آورند. من با احمدی همکار بودم. از حق نباید گذشت جوک های خوبی می ساخت و خوب هم اجرا می کرد. آن موقع من کله ام بوی قورمه سبزی می داد و احمدی این را می دانست .هر وقت مرا می دید می گفت: حال”میو”چطوره. به مائو می گفت میو .می گفتم خوب است. به مادرت سلام رسانده .احمدی خودش را از تک و تا نمی انداخت و می گفت: مادر تو واجب تر است. من مادر نداشتم. مادرم سال ها به رحمت ایزدی رفته بود. اگر می گفتم مادر ندارم، می گفت خواهرت واجب تره. من خواهر ندارم. به خدا دروغ نمی گویم. قصدم ناکام کردن احمدی نیست.
هاید پارک
من محمدحسین نویدی فرزند محمد حسن نویدی ساکن کوی تازه آباد هستم. از بدبختی زود زن گرفتم. و خیلی زود چند تا کور و کچل دورم را گرفته اند و نمی گذارند نفس بکشم. توی خانه آسایش ندارم. انگلیس نرفته ام، اما یک هاید پارک در درونم ساخته ام و هر که را دلم خواست احضار می کنم. توی پارک شهر تند راه می روم و دستم را با تهدید تکان می دهم و بلند بلند با خودم حرف می زنم. مردم خیال می کنند دیوانه ام. اما مردم نسبت به من دید درستی ندارند. چه بهتر که نداشته باشند. این طور آزادترم. در هاید پارک داد می زنم، اما کسی صدایم را نمی شنود. بالای سکو می روم. سکو را برای همین گذاشته اند: مردم را دیوانه کردید. چقد دروغ می گویید. دیشب فیلم دادگاه را از تلویزیون دیده ام. با دیدن دادگاه فشار خونم بالا زده. از سکو داد زدم: من هزار نفر را فیلم می کنم. بعد شما می خواهید مرا فیلم کنید. خیال کردید من آدم سابق هستم. نه آقایان، من آدم دیرباوری شده ام. زندگی به من پشت کرده. حالا حاشیه نشین شده ام و مرگ جلو دارم شده است. من مثل شما تلویزیون نگاه می کنم. منتها با این تفاوت که اسیر احساسات نمی شوم. از نظرم دزد ها نباید تقاص پس بدهند. من مثل شما طرفدار عربستان نیستم که دست دزدها را قطع می کند. شما از بدبختی و نادانی به این نتیجه می رسیدید که با این کار دزدی از بین خواهد رفت. شما دزدها را می شناسید که این طور حکم می کنید؟
من آدم بی اعتقادی نیستم، اما شما خود را پشت من پنهان می کنید و از زبانم چیزها یی را به من نسبت می دهید که روحم خبر ندارد. آخر شما به عاقبت کار فکر کرده اید که این طور احساساتی می شوید؟ می دانید چقدر دست باید قطع بشود؟ اما شما به این نکته توجه نمی کنید. آخر خیال می کنید دست شما قطع نخواهد شد.
من در هاید پارک خودم بارها این موضوع را اعلام کرده ام. باز هم اعلام می کنم. اما نه به اسم خودم. چون چند بار چوبش را خورده ام. با اسم دیگر خواهم گفت. چرایش را می گویم. من با اجرای عدالت مخالف نیستم. با نام یک رهگذر می گویم چرا این طور فکر می کنم. شما نمی دانید دست های بریده چطور ما را گرفتار خواهد کرد. اما شما صدایم می کنید: چطور آقای نویدی؟ چطور ندارد. چون دم به ساعت باید برای شان آفتابه ببریم که طهارت شان را بگیرند. این جا سرزمین کم آب است. اجرای عدالت ما را گرفتار خواهد کرد. آخر عدالت حکم می کند هر دو دست شان را باید برید. آن وقت می دانید چه فاجعه ای پیش خواهد آمد؟ طهارت شان به گردن ما خواهد افتاد. اما شما باز صدایم می کنید: چطور آقای نویدی؟ اما من از هاید پارک خودم بیرون آمده ام. شما به جای من به اطلاع مردم برسانید.
انشای من در کلاس پنجم ابتدایی
دیگر از آن قاب عکس بیرون آمده ام. و آن زندگی نام گذشته به خود گرفته است. اما هنوز سیامک یاسمی و دوستش که انشای عالی می نوشتند از آن دوران حرف می زنند. سیامک عکس مرا که توی مجله چاپ شده بود به دوستش نشان داد و گفت: این همان است که در هر انشایی می نوشت: “موضوع این انشا یکی از بهترین موضوع هایی است که تاکنون آموزگار محترم به ما داده است.” یک روز آقای بشرزاد زده بود توی سرش که خفه کردی ما را تو هم با این انشا نوشتنت. هر انشایی را با همین دری وری شروع می کنی. ولی آن انشاها را من نمی نوشتم انوش صدری می نوشت که بچه ی جنوب تهران بود، اما با خانواده اش ساکن شهر ما شده بودند.
آن موقع مثل حالا پدر و مادرها با بچه های خود فارسی حرف نمی زدند. این کار مخصوص اشراف بود. ولی بچه هایشان مثل انوش که از تهران آمده بود شیرین حرف نمی زدند. غروب ها روی سکوی خانه ی افشار می نشستیم و او از جاهای دیدنی تهران برای ما حرف می زد. من خیال می کردم چون تهرانی است خوب حرف می زند پس خوب انشا می نویسد. حالا آقای بشرزاد نیست. اما حرفش هست که می گفت: اگر تمام مردم دنیا بگویند تو نویسنده ای من یکی باور نمی کنم. شاید جای یک نویسنده دیگر عکس تو را چاپ کرده اند.
آقای بشرزاد دیگر در قید حیات نیست. اما سیامک یاسمی و دوستش زنده اند و درباره من هنوز هم مثل بشرزاد فکر می کنند. تا حرف من پیش می آید به این نتیجه می رسند که استعداد نویسندگی در من نیست. پس چطور نویسنده شده ام. یعنی نویسندگی این قدر آسان شده؟
یک بار آقای بشرزاد گفته بود: موضوع انشای این هفته آزاد است. انوش صدری از محله ما رفته بود و من این طور نوشته بودم: ما با عموها و عمه ها در یک خانه زندگی می کردیم. شب های زمستان یا آن ها پیش ما می آمدند یا ما پیش آن ها می رفتیم. دلم می خواست همیشه ما مهمان آن ها باشیم. پدرم دوره گرد بود و برای کار به روستاها می رفت. پول خرد کم بود. پدرم همیشه مقداری از آن را توی پاکت می ریخت و آن را با نخ می بست و بالای تاقچه می گذاشت. من بهانه شاش می گرفتم و تندی به اتاق می رفتم. نخ را باز می کردم مقداری از آن پول کش می رفتم و در گوشه ای پنهان می کردم. بعد برای این که پدرم شک نکند به شانه ام قوز می دادم. یعنی هوا چقدر سرد شده، امشب برف می آید. پدرم دماغم را می سوزاند که به جای هواشناسی درست را بخوان. بعد به عمویم می گفت: می میرد برای مهمانی اما غمش می گیرد لای کتا ب را باز کند. آن ها سواد نداشتند تا از من درس بپرسند. برای همین می گفتم: من درسم را خوانده ام. می توانید از من بپرسید. سراپا گوش شده بود تا حالا چنین انشایی به گوشش نخورده بود. من سکوت کردم آقای بشرزاد پرسید: خب ، با آن پول چه می کردی؟ من خواندم: با آن پول دوستم را مهمان می کردم که برایم نامه های عاشقانه بنویسد.
گویا آقای بشرزاد خودش زمانی عاشق بود که جلو خنده بچه ها را گرفت. بچه ها سکوت کردند. من خواندم: سوار دوچرخه می شدم و نامه را جلو پای لیلا می انداختم اما لیلا آن را بر نمی داشت و نامه های عاشقانه ام به خودم بر می گشت. اگر می دانستم نامه هایم را بر نمی دارد هرگز دست به آن کار نمی زدم…سکوت کردم، بشرزاد به بچه ها گفت: آیا شما می دانید به جای آن کار” چه کلمه ای باید گذاشت که جمله گویا تر بشود؟ و بچه ها یک صدا جواب داد ند: هرگز دست به دزدی نمی زدم.