توانگری دختری داشت زیباروی اما سرد و گرم نچشیده و جهان نیازموده. پس وی را مالی داد تا سفر رود و پخته شود. آنگاه جوان عزم سفر کرد و قبیله و قوم بسیار دید و از همنشینی با عرفا و علما چندان بیاموخت که نظیرش یافت نشد. پس به یونیورسیته شد و آوازه اش در جهان پیچید. و از کار جهان چون آسوده گشت میل و ای میل سوی پدر و مادر روانه کرد و حکایت خویش بازگفت. والدین خوشحال از دریافت خبرهای خوش به انتظار بازگشت فرزند خانه و محله را چراغان کردند و خلایق را از حال وی آگاه نمودند و دوستان و آشنایان بسی بشارت و تهنیت در جراید چاپیدند. پس حاکم شهر آوازه دختر بشنید. او را علیرغم میل باطنی به عقد پسر بزرگ خویش درآورد و آن پسر عروس خود را زندانی کرد تا از چشمِ بد و زخم زبان در امان باشد و فرزندان جهاندیده زاید. پس دختر خطی به پدر و مادر نوشت که: خام بُدم پخته شدم… خوردنم!
***
درویش و فوتبال
درویشی در پی لقمه نانی طول و عرض شهر را گز کرد و قوتی نیافت. گفتند به فلان شهر برو که خلایق در آنجا از پی توپ گرد روانند و خوشحالند و شربت و شیرینی به وفور در آن دیار یافت شود. پس درویش بدانجا رفت و آیفون خانه ها یک به یک بفشرد. پرسیدند طرفدار کدام تیم باشی؟ گفت: از فوتبال چیزی ندانم ولی عاشقم به هر تیمی که شما صلاح بدانید. پس درویش را شربت و شیرینی بسیار بدادند و با وی از تاکتیک و تکنیک تیم مورد علاقه خویش سخن ها گفتند. درویش که در پوست نمی گنجید مدتی در آن شهر بزیست و در فواید توپ گرد غور می کرد. روزی بر در باغ بزرگی برفت و دق الباب کرد. گفتند چه خواهی؟ گفت نانی. وی را به اندرون بردند و بر صندلی نشاندند و گل و شربت و شیرینی در برش نهادند و از وی خواستند تا آنان را از فضیلت و اخبار فوتبال آگاه کند. پس درویش همه آن چیزهایی که از دیگران در باب تاکتیک و تکنیک شنیده بود، بازگفت و چندان در کارِ کارشناسی توپ گرد مبالغت کرد که صاحبان خانه را به شعف آورد. آنگاه وی را مدرک کارشناسی و مالی بدادند و روانه اش کردند. به گاهِ رفتن درویش پرسید نام این خانه چیست تا ذکر خیرتان به مجالس دیگر برم؟ گفتند: صدا و سیما.
***
سوپ به جای قوت
علافی پوستینی پوسیده در بر و شکم از گرسنگی چسبیده به کمر، به کنجی خفته بود. شنیده بود که گفته اند هرکه دندان دهد نان دهد. پس دندان های فروریخته خویش بهم زد و دهان سوی آسمان بازکرد و باریتعالی را گفتی دِ زودباش نان برسان که خواهم بخسبم. پس حق سبحان تعالی مرغی را گفت به فلان شهر برو و تخمی بر دهان فلان کس بیفکن، ضمنا فضله ای نیز بر بر سرش بینداز تا چندان رویش زیاد نشود. پس مرغ بدان مقام شتافت و تخمی بر دهان باز علاف بینداخت و فضله ای حواله سرش کرد. رندی بدید و تخم را در هوا بزد. و باد فضله را به جای سر بر دهان علاف انداخت. پس علاف خطاب به باریتعالی فریاد برآورد که بی ناموس از کجا دانستی که دندانم ریخته و به جای قوت، سوپ فرستادی؟ پس حق سبحان تعالی بشنید و بخندید و مموتی را گفت تا وی را اختلاس بیآموزد تا قدر ببیند و بر صدر نشیند.
***
خدا عمرش را زیاد کند
درویشی یاهو کنان به شهری وارد شد و طلب نان و آب کرد. گفتند یارانه از یاران نگرفته ایم وقت دگر بیا. پس موسم دگر بدان موضع شد و همه جا را چراغان یافت و کوی و برزن پر از حلوا دید و شربت های رنگین. از مناسبت آن ایام فرخنده سوال کرد. گفتند به خاطر امام است. پرسید عروسی امام حاضر است؟ گفتند زر زیادی نزن، بخور که گند زدی. پس چندان بخورد که تمبان بر کمرش تنگ شد. گفتند سال دگر و سال های دگر نیز در همین وقت بیا. گفت اقلا بگویید چه خبر است تا دعایتان کنم. گفتند ایام شعبانیه است. گفت شعبانیه ندانم چیست. گفتند شعبانیه مولود امام غایب است. گفت بگویید چه دعایی در این موسم باید کرد. گفتند دعا کن تا به ظهورش شتاب کند. درویش دستی بر شکمش کشید و گفت این خلاف عقل باشد. پس گفت خداوند غیبتش را طولانی تر کند.
***
مارا یادت آید؟
خلق سیمای نظام را گفتند هیچت از ما یادت آید؟ گفت به وقت انتخابات!
* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.
tanzasad@gmail.com