من، ریحانه، بیست و شش سال دارم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری به هفتمین بهار دور از خانه نزدیک می شوم. همچنان سالنمان سرد است و بخاری ها خراب. دیشب روی جورابم کیسه پلاستیکی کشیدم و دوباره جورابی دیگر پوشیدم. حرارت پاهایم به خاطر پلاستیک هدر نمی رفت. کمی گرم شدم و توانستم بخوابم. هوایی که به شش هایم می فرستادم یخ کرده بود. سرم را زیر پتوها کردم و در تاریکی مطلق کمی به روزهای سرد زمستان فکر کردم. زمستان. فصلی که اعدام زنان مشهوری در آن رخ داده. طیبه و شهلا. و بسیاری دیگر. با اینکه دلم می خواست اتفاقات زندگیم را به ترتیب وقوع بگویم، اما سرمای دیشب، تمام دادگاهم را جلوی چشمانم آورد. چند ماهی قبل از تشکیل دادگاه، بالاخره وکیل دار شدم. مرد نسبتا جوانی به نام محمد مصطفایی. روزی که اسمم را برای ملاقات با وکیل خواندند به روشنی به یاد دارم. مامان خیلی از او گفته بود. کسی که برای قتلی های نوجوان و زیر ۱۸ سال فعالیت می کند و من در زمان حادثه فقط یکسال از مرز سنی او بیشتر داشتم. چون ملاقات با وکیل همیشه حضوری بود، فکر کردم بهتر است برایش خوراکی ببرم. به سختی یک رانی هلو پیدا کردم. یک کیک هم می توانست اسباب پذیرایی از کسی را که قرار بود از من دفاع کند تکمیل کند. وقتی وارد سالن شدم، مصطفایی با یک زن جوان و بلند و باریک، که مانتو و شلوار طوسی راه راه به تن داشت، آمده بود. گویا دستیارش بود. وقتی رانی را روی میز گذاشتم، خانم دستیار گفت میل ندارد. مصطفایی گفت خودت بخور. حدود نیم ساعت صحبت کردیم. سه برگه را امضا و انگشت کردم. در مورد شرایط زندان پرسید. گفت من باید روحیه ام را حفظ کنم. در دلم خندیدم. نزدیک یکسال از زندانی شدنم می گذشت و من به اندازه سالیان دراز، فراز و نشیب دیده بودم.

Rayhaneh-Jabbari-H
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون هیچ چیز در جهان مرا نمی ترساند و هیچ چیز متعجبم نمی کند. مرگ برایم مفهوم ترس آورش را از دست داده است. همچنانکه زندگی مفهوم رویایی و سکرآور ندارد و فریبم نمی دهد. هیچ چیز را از روی ظاهرش قضاوت نمی کنم. چرا که در سال های گذشته، بسیار چیزها دیدم که به ظاهر خوب بود ولی در عمق آن بدی موج می زد. بسیار کسان دیدم که صورت زیبا داشتند و دیوی کریه درونشان زندگی می کرد، اما وقتی تازه بیست ساله شده بودم، از مرگ می ترسیدم. زندگی را شاعرانه می دیدم و به آن عشق می ورزیدم. دلم می خواست به سرعت دادگاهی شوم. اطمینان داشتم به زودی آزاد می شوم. از سربندی متنفر بودم. او یک سال از عمرم را هدر داده بود. صدها بار شب حادثه را در ذهنم تکرار کرده بودم. و بعدها در دادگاه به زبان آوردم که چگونه فریب صورت متدین او را خوردم. پیش از دادگاه، در خواب دیدمش. یک ساختمان قدیمی چند طبقه در خیابانی مثل کوچه های فردوسی .گویا دفتر یک روزنامه بود. با کفش پاشنه دار در حالی که یک لیوان آب قند در دست داشتم بدون مامور حرکت می کردم. در راه پله ها تصمیم گرفتم لیوان را پرت کنم. به نظرم بیهوده و اضافی می آمد. خم شدم و لیوان را رها کردم ولی قبل از سقوط کامل، پشیمان شده و آن را در هوا قاپیدم. صدای پاشنه کفشم روی موزاییک قدیمی طنین داشت. وقتی وارد اتاقی شدم دیدم بابا و سربندی ایستاده اند. هر دو در حالت ایستاده غش کردند. نمی دانستم آب قند را چه کنم. به بابا گفتم اگر به او بی اعتنا باشم گوشتم را گاز می گیرد و می کند .سهم سربندی از آب قند یک جرعه بود. و بقیه اش بابا را از بیهوشی نجات داد. وقتی بیدار شدم نمی دانستم معنای خوابم چیست. بعدها دانستم کسی هست که در تعبیر خواب استاد شده. کبری رحمانپور. دختری که در بیست سالگی مادر شوهر پیرش را کشته بود و لقب عروس سیاه بخت را داشت. زنی بسیار عصبی، اما تعبیر خواب های زندانیان به عهده او بود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف می کنم دلم برای کبری تنگ شده است. مدتی قبل آزاد شد و رفت، در حالی که به شدت می ترسید. از خیابان ها و آدم های بیرون زندان می ترسید. همان کبری که چند سال قبل به او گفتم: کبری تو خیلی معروف شدی تو ایتالیا یه خیابون به اسمت شده. باور نمی کرد. با صدای زیرش می گفت برو گمشو. ایتالیا چیکار داره به من آخه؟ می گفتم خره به خدا راست میگم، مامانم اسمت رو تو تلویزیون شنیده و او باور نمی کرد. تا کسان دیگر هم که از خانواده هایشان شنیده بودند برایش با آب و تاب تعریف کردند که همه تو را می شناسند.کبری شاد می شد و دست هایش را در هوا می چرخاند. و لحظه ای بعد سراغ کارش می رفت. انگار نه انگار دقایقی قبل بند را با جیغ های زیرش، روی سر گذاشته بود. کبری عروسکی بیست ساله که با بیست هزار تومان مهریه، به عقد مردی پنجاه ساله درآمده بود. فرخ، مادر شوهر کبری هرگز او را عروس خود نمی دانست. هتاکی می کرد. دراز بیقواره، گدا، بی سواد، بی پدر و مادر. اینها گوشه ای از فحش های محترمانه فرخ به کبری بوده. تا اینکه بیرونش می کند، با بیست هزار تومان پولی که کف دستش گذاشته. کبری انتقام گرفت. شاید فکر کرد مملکت قانون دارد، حقش را می گیرد. او فکر نکرد که اشتباه فکر کرده. پس فرخ چاقو کشید. کبری چاقو را از دست فرخ درآورد و در درگیری دونفره، حرص خالی شد. وجودش از تحقیر بیست هزار تومان کف دستش آتش گرفته بود. پولی که فرخ بابت قیمت کبری پرداخته بود. کبرای رنج کشیده سه بار تا پای چوبه دار رفت و حکم متوقف شد. بالاخره بعد از حدود سیزده سال آزاد شد. او بعد از دومین بار که پای چوبه رفت تبدیل به مرده متحرک شد. راه می رفت، حرف می زد، غذا می خورد، و حتی می خندید، ولی بی روح. مصنوعی. مثل آدم آهنی. بارها از او شنیدم که می گفت مرگ را به این زندگی ترجیح می دهد. مرگ یکباره را به هر روز مردن. می گفت گناهش قتل نیست، فقر و بیسوادی است. در روز آزادیش، وقتی که با او خداحافظی می کردم، به شدت منگ شده بود. می ترسید. از همه. حتی پدر و مادری که دوستشان داشت. او هم مثل من در زندان، جهان را شناخت. کبرای دوست، دلم برایت تنگ شده و برای تعبیرهای درست خواب. کاش می شد برایم بگویی بعد از مدتی طولانی زندانی بودن، آیا می شود در آزادی هم زندگی کرد؟ می توان زندگی عادی داشت؟
من ریحانه جباری وقتی بیست سال داشتم، آرام آرام شیوه های دادرسی را می آموختم. یاد می گرفتم که یک متهم، حتی قبل از دادگاه و محکومیت، مجرم است. یاد می گرفتم هر کس گذرش به بخشی از سیستم دادرسی بخورد مجرم است، مگر اینکه خلافش ثابت شود! در روزهای سخت زمستان ۸۶، بعد از آگاهی دوم، دانستم که شاملو کیفرخواستی تنظیم کرده که رئیسش، صفر خاکی آن را ناقص دانسته. پس رفتن به مغازه لوازم خانگی ابتدای تحقیقات جدید بود. چند روز بعد بود که احسان ـ ا، کسی که می خواستم همه عمر را با او زندگی کنم، می خواستم آینده را در کنارش بسازم را احضار کردند. ترسیده و حیران، با مامان رفته بود دادسرا. شاملو بازجوییش کرده بود. وقتی شاملو دیده بود تنها نرفته، تهدید به بازداشت کرده بود. و من در دلم می خندیدم. تصور می کردم احسان زندانی شده و در آغاز ورود به زندان باید برگه ای را پر می کرد. علت صدور حکم: همراهی مادر زن آینده ام در دادسرای امور جنایی! شاملو در بازجویی تمام سعیش را کرده بود که احسان را بترساند و معاونت در قتل را به گردنش بیندازد. همه را انکار کرده بود. پس در یک برگه، بازجویی بسیار ساده ای ثبت شد. سال بعد، از مصطفایی خواستم این برگه بخصوص را برایم بیاورد. آورد و دیدم. زمانی نزدیک به قطع کامل ارتباطم با احسان که پسر یک دانه پدرش بود و بسیار عزیز. افسرده شده بود. همه بدخلقی ها و شک های گاه و بیگاهش به عشقی از راه دور تبدیل شده بود. گاهی پشت تلفن با هم خاطرات مشترکمان را مرور می کردیم و هر دو با گریه تلفن را تمام. خط احسان در بازجوییش نشان می داد که ترسیده. آه، سال ها و قرن ها از آن عشق می گذرد و من اکنون جز خاطره ای در ذهن، هیچ نشانی از آن در قلبم ندارم. به یاد دارم روزی که نقطه پایان را بر آن دلدادگی گذاشتم، روی کاغذی نوشتم که: بهترین شانس را آوردم، چون دیگر دستم در هیچ علاقه ای بند نیست. پس می توانم با هر کسی بجنگم … شاملو کم کم داشت عقلش را از دست می داد. گاهی روزنامه هایی منتشر می شد که با او مصاحبه کرده بود. همیشه از شیوه دستگیری من مثل یک فتح بزرگ یاد می کرد. انگار قهرمانی در جنگی سخت، توانسته دشمنی بسیار قوی را اسیر کند. این مصاحبه ها همچنان تا سال ها بعد ادامه پیدا کرد و هر بار شاخ و برگ تازه ای یافت. شاملوی بیچاره. حتی از عشق من، تنفر داشت و می خواست بدترین رفتار ممکن را بکند. شاملو پیغام داده بود که از نظر او پرونده بی نقص است، اما دادیار خاکی با گرفتن چند ایراد کوچک، خواسته محکم کاری کند تا مبادا به دلایل واهی پرونده از دادگاه برگردد. بیچاره نمی دانست قاضی کوه کمره ای هم پرونده را برمی گرداند و دوباره باید محکم کاری کند. شاملوی مسلوب الاختیار (چه کلمه قلمبه ای یاد گرفته ام!) که همه اختیارش را به دو بازجوی اطلاعات داده بود و مرتب از نظریه های فردی به نام شعبانی صحبت می کرد به اوهام مبتلا شده بود. یکی از جالب ترین هایش این بود: ما نتوانستیم شیخی را پیدا کنیم، توی تلفنت به اسم کسی برخوردیم به نام آخوندی. نکند این همان است؟ شیخ، آخوند؟ بیچاره را آورده بودند و بازجویی کرده بودند. و بعد از آن چندین و چند بار مجبور شدم آدم های مدل به مدلی را شناسایی کنم تا ببینم کدامشان شیخی است. شاملو از اداره ثبت احوال هر چه شیخی پیدا کرده بود آورده بود. کوتاه و بلند و پیر و میانسال .حتی در یکی از آخرین موارد، مرد بیچاره ای به نام شیخی را از جنوب ایران احضار کرده بود. نمی دانم آبادان یا اهواز. وقتی گفتم او را نمی شناسم، از خوشحالی هول شد. جیغی زد وگفت از اینکه مرا نمی شناسید خوشحالم ولی خوشحالم که الان آشنا شدم. دو پا داشت و دو پای دیگر قرض گرفت و فرار کرد. شاملوی بیچاره بعد از مالیخولیایی که گرفت، تئوری جدیدی درست کرد: ریحانه! تو ذهن داستان پردازی داری، ممکنه شیخی اساسا ناشی از توهم و خیال تو باشه. خودش را فریب می داد. من دیگر می دانستم که سربندی کجا کار می کرده و تشکیلات مخوفشان به کجا بند بود. حتی در مدت بازجویی سنگین، زمانی که روی برگه سفید و معمولی چیزهایی که دیکته می شد را می نوشتم، از اسم ها و مکان هایی که می گفتند، دانستم قصه ای غیرعادی در حال ساخته شدن است. از آن روز به بعد تکرار می کردم که می خواهم بدانم سربندی با چند ضربه کشته شده. وقتی جوابی نمی شنیدم، اصرار داشتم که بگویم من یک ضربه به سمت راست سربندی زدم. دیگر حواسم را جمع می کردم که نکند چیزی فراتر از آنچه در واقع انجام داده بودم به پایم نوشته شود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زمستان ۹۲ به بازگویی آنچه بر من گذشته مشغولم … صدای خنده چند زن که در سالن مشغول مراودات دسته جمعی و بگو بخند هستند رشته افکارم را پاره کرده. نزدیک نوروز است و هرکس به فراخور حالش مشغول تهیه چیزی است. وقتی منتظر نوروز ۸۷ بودم، دانستم تعطیلات طولانی عید، موقعیتی برای شادی های دسته جمعی است و برای بعضی از شادی ها باید وسایلی تهیه کرد. یاد گرفتم که برای درست کردن کارت های بازی که به آن پاسور می گویند از چه وسایلی باید استفاده کرد. سال های اول از فیلم های رادیولوژی استفاده می کردند، تا اینکه راهی برای تبدیل کارت تلفن های مصرف شده به ورق پیدا شد. این کارت ها همه یک شکلند و به راحتی روی هم سر می خورند. زنان هرگز بیکار نمی مانند. همیشه راهی برای میهمانی و میزبانی پیدا می کنند. چه در شادی و چه در عزا. بازی همیشگی اسم فامیل که در ایام کودکی، پای ثابت شادی های همه مان بوده، در زندان طرفدار زیادی دارد.
من ریحانه جباری، شیرین علم هولی را در یکی از بازی های اسم فامیل شناختم. زمانی که از بند ۲۰۹ به بند عمومی تحویل شد و من برگه ورودش را نوشتم. آن موقع در دفتر زندان مشغول کار بودم و به دلیل پر کاری، به شکلی دستیار و مورد اعتماد خانم ر- بودم. زنی میانسال که از دهه ۶۰ در زندان اوین کار کرده بود و چیزهای زیادی دیده و شنیده بود. حتما در بخشی مخصوص این بانو به آنچه از او یاد گرفتم، و آنچه برایم از دوران دهه ۶۰ تعریف کرد خواهم پرداخت. او ارزش این را دارد که به تنهایی بخشی داشته باشد. شیرین دختری کرد بود. جرمش امنیتی بود. روی تخت سوم بند ۲ بالا جا گرفت. بسیار ساکت بود. نمی دانم سکوتش به دلیل آموزش های گروه های سیاسی بود و یا چون فارسی را خوب حرف نمی زد، اما شاهد یکی از اسم فامیل هایی بودم که شیرین در آن شرکت داشت. نوبت حرف کاف بود. اسم کرم. فامیل کرمیان. و… اشیا کلاشینکف. بازی کلاغ پر و … شناختم ازین دختر در همین حد بود. تا اینکه چند روز به اعدامش به آرامش بسیار عجیب روحیش پی بردم. فردای اعدام او، پرسنل برایم گفتند که همراه چند نفر دیگر اعدام شده. در حالی که مردان اعدامی در حال بحث کردن با ماموران و قاضی ناظر بوده اند، شیرین، زبانش باز می شود و می گوید: برای چه اینقدر جر و بحث می کنید. اعدام ما انجام می گیرد. پس آرام باشید و طولش ندهید. بگذارید زود تمام شود. گویا، اول او را بالا کشیدند و بعد چهار مرد باقیمانده را. تا آنجا که می دانم هنوز هم خانواده اش نمی دانند کجا دفن شده. شیرین برای من از خانواده اش چیز زیادی نگفت. در زندان زنان، بین زندانیان عادی و سیاسی رابطه زیادی برقرار نمی شود. اگر فرصت کافی داشته باشم می گویم چرا نمی شود فاصله بین این دو گروه را پر کرد. نزدیک نوروز ۸۷ بود که عموی جوانم در غربت فوت کرد. با اینکه دور بودیم، اما دوستش داشتم و مرگش تکانی ناگهانی در زندگیم بود، اما همانجا یاد گرفتم که حتی در زندان می توان مراسم ختم برگزار کرد. یکی از پرسنل شمع و روبان مشکی برایم آورد. خرما و حلوا هم بود. همه لباس مشکی پوشیده و برای ترحیم عمویم آمدند، اما من لباس سورمه ای به تن کرده بودم. هرچه به شعله اصرار کردم برایم لباس مشکی بیاورد قبول نکرد. دلش نمی خواست سیاهپوش باشم. می گفت زندگی تو به اندازه کافی غم و خطر دارد و نمی خواهد سیاه بپوشی. برگزاری مراسم عزا در اوین راه و رسم خود را داشت. همه می دانند عزاداری فقط برای چند ساعت است و همه چیز تمام می شود. بیرون از زندان، وقتی کسی عزادار است مجالسی دارد و دیگران مراعات حال عزادار را می کنند. مثلا همسایه تا زمانی نسبتا طولانی مراسم شادی برگزار نمی کند. اما در زندان، همه همسایه هم هستند. پس تغییری در رسم ایجاد شده. در زمان برگزاری مراسم ترحیم همه به دیدن صاحب عزا می روند، ولی فردای آن روز، بقیه زندانیان آزادند حتی جشن برگزار کنند. در عزاداری زنان زیادی شرکت کردم. از جمله پدر شهلا، که کمی قبل از اعدام شهلا بیمار شد و با دوندگی های بسیار اجازه دادند شهلا به دیدار پدر در حال مرگش برود. حتی در عزاداری سهیلا ـ پ. زن نوزده ساله ای که در زندان خودکشی کرد. او در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بود و یک بچه هم داشت. اما این مادر- کودک توانایی کشیدن بار زندگی را نداشت. دستش به خون یک بچه آلوده شده بود. وقتی بند مشاوره در اوین تشکیل شد، سهیلا هم به آنجا رفت. زندگی در بند مشاوره شیوه ای متفاوت داشت. بر مبنای سکوت و قرص های بسیاری که باید هر شب ببلعی. همه زنان آن بند روسری به سرشان می بستند. بس که سردرد داشتند. تنها خوبی بند جدید مشاوره این بود که خودت می توانستی آشپزی کنی. من مدتی را به آن بند رفتم. تنها به عشق آشپزی. شاید تنوع غذایی آن مدت باعث شد که اکنون دیگر هیچ غذای خاصی دلم نمی خواهد. هر چه در خانه دیده و خورده بودم به سبک خودم درست کردم. سهیلا را آخرین بار وقتی دیدم که از طبقه دوم (مشاوره) خودش را پرت کرده بود. سنگ های کف کریدور غرق خون بود و سر سهیلای نوزده ساله نیز شکافته بود. همه جیغ می زدند و بر سر و صورت خود می کوبیدند. چند پرسنل روی پله ها نشسته بودند و نای ایستادن نداشتند. صدای هوار در فضایی بسته که همه اش سنگ شده، مثل زلزله و آتش سوزی مسئولان را هشیار کرد. سهیلا هنوز زنده بود. بی حرکت بود ولی نفس داشت. چند ساعت بعد، هیچ نشانی از حادثه باقی نمانده بود. او مرگ مغزی شد و اعضایش به کسانی هدیه. جسم بیجانش هم به گفته مادرش در قطعه نام آوران آرام گرفت. مادرش چندی بعد توسط شعله برایم پیغام فرستاد که تحقیق کنم ببینم آیا کسی سهیلا را هل داده یا نه. خیلی پرس و جو کردم تا دانستم کسی در مرگ سهیلا مقصر نبود. شاید خودش زودتر از آنچه باید خسته شد. شاید پایش سر خورد، ولی هر چه بود کسی مقصر نبود. کمی بعد از فوت عمویم نوروز شد. من با اینکه هیچوقت از خانه تکانی های شعله خوشم نمی آمد، اما در زندان دانستم باید رسم پاکیزگی را اجرا کنم. حیاط هواخوری پر بود از ملافه و لباس های شسته شده. آنقدر شلوغ بود که برای گم نشدن وسایلت، باید تا خشک شدن آنها در حیاط بنشینی. اگر رها می کردی می دیدی فلان لباست نیست و چند روز بعد تن کس دیگری بود. دیوارهای سالن شسته شد، راهروها، پله ها، تخت ها، موکت ها و فرش ها. همه چیز. فروشگاه هم انواع خوراکی ها را آورده و هر روز ساعت ها شاهد صف خرید بودیم. غلغله و شور و ولوله نوروز با سفره هفت سینی که هر کدام از تکه هایش را از جایی پیدا کرده بودیم. حیف که ماهی نبود و باید با عکسی که از روزنامه بریده بودیم سر می کردیم. خانم ر، برایم کمی دانه گل آورده بود، که در چند قوطی کنسرو کاشته بودم. از چند زندانی رای باز که تازه از بیرون آمده بودند کمی زیورآلات خریده بودم. رای باز یعنی کسانی که مدتی از حبس را کشیده و بقیه را با گذاشتن سندی در گرو دادگاه، بین خانه و زندان در ترددند. لباس های تازه ای که شعله خریده بود و به زندان تحویل داده بود هم گرفته بودم. پس همه چیز مهیای سال جدید بود، اما لحظه تحویل سال، به جز تعدادی اندک، همه مان گریه کردیم. های های. انگار مصیبتی به زندان سرک کشیده. وقتی اشک هایمان تمام شد، یکی یکی به حال خودمان برگشتیم. گروهی به رقص و پایکوبی و نواختن سازهای من درآوردی پرداختند. شادی و خنده این گروه، مسری بود. ساعتی بعد همه شاد بودند. انگار نه انگار همه مان سیر گریسته بودیم. از آغاز سال ۸۷ که غم و شادی را همزمان درک کردم، دریچه افسردگی به رویم باز شد. روح سرکشم لحظه ای خوش و لحظه ای غرق کابوس بود. رفتارم تغییرات جزیی کرد. با صدای بلند حرف می زدم. حرکات بدنی تند داشتم. لحن گفتنم پرخاشجویانه بود و… در ملاقات های حضوری، شعله متوجه این تغییرات شد. اوایل تابستان، کمی پیش از اولین سالگرد حادثه شوم، با اصرار مادرم، هر روز برای یکی از دوستانش که روانکاو بود تلفن می زدم. مکالماتی عذاب آور که مرا دچار سرسام می کرد. اصرار شعله برای تلفن زدن کلافه ام می کرد. اگر یک روز زنگ نمی زدم، از حربه مادری استفاده می کرد. خواهش می کرد، دعوا می کرد و یا قسمم می داد: ریحان بگو به مرگ تو تلفن می زنم؟ باشه مامان جان. ریحان یادت نره ها، گفتی به مرگ من؟ باشه دیگه. سری لباس هایی که تابستان ۸۷ برایم فرستاد، بدون استثنا رنگ نارنجی داشت. حتی اگر زمینه اش رنگ دیگری بود یک نوار یا گل یا حرفی به رنگ نارنجی در آن دیده می شد. حتی یک شال نارنجی تند هم برایم فرستاده بود. گفت شال را به سقف تختم بزنم. دکور قشنگی داشت و فضای تختم را تغییر داده بود. اصرارش برای صحبت با آن روانکاو که فقط با هم حرف می زدیم را درک نمی کردم و فقط برای دلخوشی او همچنان تماس می گرفتم، اما اهمیت حرفهایی که می زد را بعدها درک کردم. وقتی که مسئولیت تقسیم داروهای اعصاب زندان زنان را بر عهده ام گذاشتند. می دیدم زنانی را که به خاطر مسائل کوچک، بی قراری می کنند و مجبورند مشت مشت قرص اعصاب بخورند. حتی بعضی نیاز بیشتری حس می کردند و از کسانی که قرص اضافه داشتند، می خریدند. پاییز ۸۷ دانستم که همان رنگ نارنجی و تلفن های به ظاهر بی اهمیت مرا از افسردگی نجات داده است.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در سال های گذشته، از موانع و خطرهای زیادی عبور کرده ام. از جنگ با یک مرد، از جنگ با بازجویان و بازپرس، از جنگ با محیط، اما سخت ترین نبرد من با خودم بود. تابستان ۸۷ . بعد از اولین سالگرد سربندی. با چاقویی به کتف راست سربندی زدم و با چاقویی نامرئی روح و قلب خودم را جراحی کردم. با بغضی فروخورده، در سکوت، غوغایی در درونم برپا بود. زوایای پنهان خودم را برای خودم آشکار می کردم. تصویری تکه تکه از خود داشتم. برای بازیابی تصویری یکدست و آگاه از خود، مجبور بودم بارها و بارها در سکوت فریاد بزنم. مدتی کارم را کم کردم. خانم ر- می دانست درونم پر از هیاهوست. می دانست که جسمم دیگر گنجایش روحم را ندارد. خودم اما، نمی دانستم دارم پوست می اندازم. دارم به روح عریان خودم نگاه می کنم. دارم خودم را بازشناسی می کنم. سخت ترین روزهای سفر درونیم در تابستان ۸۷ آغاز شد. از همان زمان که در پیله خود فرو رفتم. ساکت تر از قبل. حتی خانواده ام دانستند تغییر کرده ام. آنان گمان می کردند هنوز دوران افسردگی را می گذرانم. ذهن شاخه شاخه ام عذابم می داد و مغزم در تمام رگ هایم جاری بود. خسته بودم. از تداعی کردن خسته بودم. وجودم سرشار از مرگ بود. خسته مرگ بودم. حس می کردم هزار ساله ام. فکر می کردم صورتم چروک خورده و قوز درآورده ام. غافل از اینکه چروک قلبم به سراسر زندگیم نفوذ کرده بود. در آن ماتمکده سرد و بیروح، در حسرت عمر از دست رفته، در حسرت خوشبختی که در دستم بود و یک لحظه رهایش کردم و فرار کرد، در حسرت آسمان و پرواز بودم. در پشت حصارهای اوین، حصاری دیگر دور خود کشیدم و تمرین مرگ کردم. در خیالم بارها و بارها مردم. بارها برای خودم گریه گردم. بی حتی نم اشکی. جوانه هایی از روحم، زیر پوستم در حال رشد بودند. این همه غوغا را کسی نمی دید، اما من می دانستم که تولدی مجدد در راه است‎.

ادامه دارد