امشب هم مثل هر شب نشسته ام پشت میز گوشه ی اتاقم که یک داستان بنویسم. دستور دکتر است، داستانی به سبک همینگوی.
دکتر استاد کلاس داستانی است که من سعی میکنم خودم را هرطور شده سر جلسه های هفتگی اش برسانم. مثل شبهای قبل مینویسم و خط خطی میکنم. رشته فکر مزخرفی دارد توی مخم قدم میزند. به این فکر میکنم که همین فکر را هم بیاورم روی کاغذ شاید چیز بدی نباشد، که رویا بی هوا می آید توی اتاق، مثل همیشه در نزده.
نگاهش می کنم؛ جوری که یک لبخند کوچک کنار نگاهم باشد، میدانم که رویا هم دارد همین فکر را میکند؛ این را از خنده ی گوشه ی لبش که بدجور از آن میترسم میفهمم.
میگوید، تو هنوز این داستان رو ننوشتی؟ خفه کردی خودتو، بیا حداقل شام بخوریم.
سرم را بلند می کنم زل می زنم توی چشمهایش و میگویم، گشنم نیس.
چون رویا را خوب میشناسم زود پی حرفم را میگیرم و همان طور که به چشم های سرخش خیره ام میگویم، ناهار دیر خوردم، کار داشتم، دیر شد. وقتی داشتم اینها را میگفتم، رویا دهان باز کرد که حرفی بزند که مجال ندادم. بلند میشوم در اتاق را باز میکنم.
رویا می داند، این جور موقع ها باید برود توی هال یا آشپزخانه، لم بدهد به کاناپه و با کنترل تلویزیون بازی کند، شاید برنامه ی دندان گیری پیدا کند؛ می دانم برنامه ای برای دیدن پیدا نمی کند و آخرش زنگ می زند به همسایه ی طبقه بالا تا از آخرین حرکت های جنین توی شکم اش بپرسد و این که امروز چه ویاری داشته است.
در اتاق را می بندم و بی اعتنا به صدای قار و قور شکمم، می نشینم پشت میز، فکرم را جمع می کنم توی خودکار و دست چپم، شاید امشب دیگر چیزی بنویسم که فردا سر کلاس، دکتر محاکمه ام نکند که چرا هنوز یک داستان ننوشته ام، آن هم داستانی به سبک همینگوی؛ اما نمی شود. تمام فکرم رفته به این که چرا چشم های رویا سرخ بود.
رادیو را روشن می کنم، شاید برنامه ای داشته باشد که من را کوک کند برای نوشتن. گوینده در مورد فواید ازدواج نطق می کند و این که هر انسانی باید به موقع پیه آن را به تنش بمالد؛ صدای گوینده شبیه رویاست، شاید هم شبیه زن همسایه با ویارهای هر روزه اش.
پیچ رادیو را می چرخانم، شاید حرف جدیدی بشنوم که دوباره رویا می آید توی اتاق. رادیو را خاموش می کنم، سرم را می چرخانم سمت دیوار و می گویم، هان؟
رویا نگاهم می کند، البته حدس می زنم. می گوید، اومدم ببینم، نوشتیش یا نه؟
سرم را برمی گردانم و زل می زنم توی چشم هایش و می گویم، امروز ویارش چی بوده؟
رویا می نشیند گوشه ی تخت و می گوید، نپرسیدم. شوهرش خونه بود؛ تازه از ماموریت اومده. بعد صدایش را ریز می کند و ادامه می دهد، خیلی خوشحال بود.
پشت میز می چرخم و نگاهم را می اندازم روی برگه های خط خطی شده و می گویم، آهان پس امشب هوار نمی شه سرمون که توله ش داره جفتک می پرونه. فکر می کنم که رویا مثل همیشه لب هایش را گاز می گیرد. مجال نمی دهم که حرفی بزند، خودکار را برمی دارم و می گویم، برو بخواب، چراغ رو خاموش می کنم که نور اذیتت نکنه. من گشنم نیس. تشنم نیس. خوابم نمیاد. تو برو بخواب.
رویا بلند می شود، در را باز می کند، همان طور در حال رفتن می گوید، یه سرویس خواب خوب دیدم با یه تخت چوب گردو. روتختی و روبالشتی شم خودم می دوزم و بعد مکث می کند. وقتی جوابی نمی شنود، ادامه می دهد، بریم بخریم؟
تنم مور مور می کند. زل می زنم توی چشم هایش و می گویم، برو بخواب. رویا سرش را می اندازد پایین و در را می بندد.
چراغ را خاموش می کنم. می خواهم بنویسم، هیچ صدایی نیست، حتمن حالا زن همسایه طبقه بالایی سرش را گذاشته روی سینه شوهرش و از این چند وقت که شوهرش نبوده و ویارهایش تعریف می کند و بعد شوهرش می چرخد و زن را بغل می کند. بقیه اش را نمی خواهم تصور کنم.
بلند می شوم، در را باز می کنم، می روم توی آشپزخانه که آب بخورم. رویا روی کاناپه خوابیده. انگار باید این تخت را داد سمساری، بی استفاده افتاده گوشه ی اتاق. نور آشپزخانه افتاده روی تن رویا. توی این لباس خواب صورتی با رویای چند دقیقه ی پیش انگار هیچ فرقی ندارد. نمی خواهم اما فکرم می رود طبقه ی بالا و این که زن و مرد همسایه الان دارند چه غلطی می کنند و این که زن همسایه فردا چه ویاری خواهد داشت.
انگار که رویا با همان چشم های بسته دارد نگاهم می کند. بی هوا خم می شوم روی صورت رویا؛ زل می زنم روی تنش و بعد انگار که پشیمان شده ام چراغ آشپزخانه را خاموش می کنم و برمی گردم توی اتاق. می نشینم پشت میز.
امشب باید این داستان لعنتی را بنویسم، داستانی به سبک همینگوی، دستور دکتر.
شاید اسم ش را گذاشتم، چشم های سرخ رویا. شاید هم این داستان را هیچ وقت ننویسم.