ساعت ۱۰.۳۰ صبح پنج شنبه ۱۴ اگوست در گورستان کوچکی در زیر نم باران، به سمت سالنی می رویم تا از رفیقی که خدا سال بود می شناختیمش خداحافظی کنیم. دخترانش و سپس پسرانش را دیدم، اندوهگین و ناباور مرگ پدر غمگین در حال برنامه ریزی بودند. روحی را دیدم. دیر سالی می شد که ندیده بودمش. از آغاز عمر جدید دربدری، و بعد اشرف را دیدم و همه حال و احوالی کردیم و سپس از من خواستند که مراسم را آن طور که در شأن فرهاد است اجرا کنم. در چهره فرزندانش می خواندم که با هم می خواندند:

یاور همیشه مومن

تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت

برای من شده عادت

اگه باشی، یا نباشی … برای من تکیه گاهی

در زیر نم باران در گورستان در حال قدم زدن بودم و به سنگ قبرها نگاه می کردم. و به آدم هایی که سنگ ها به نامشان بود، و چه آرزوهایی داشتند. آیا برآورده شده بود و یا بمانند اکثریت ناکام آرزوهایشان رفته بودند! با خودم زمزمه می کردم ……

بستگان و دوستان تئاتری زنده یاد مجدآبادی در مراسم تدفین

بستگان و دوستان تئاتری زنده یاد فرهاد مجدآبادی در مراسم تدفین/ عکس اختر قاسمی

میون این همه دشمن، تو رفیق جون پناهی …

به سالن برمی گردم، سالن مملو از جمعیت شده است، برو بچه های تئاتری از شهرهای مختلف آلمان، از بن، برلین، کلن، هلند، فرانسه و….. آمده بودند تا با فرهاد بدرود کنند. هنرمندان دیگر هم بودند، که من اردلان سرفراز ترانه سرا و خانم پری ثمر کارگردان و خواننده اپرای فرانکفورت را در میان جمع دیدم. با هزار سختی از میان جمعیت راهی باز کردم تا به جلوی سالن و کنار فرهاد که در جعبه ای خفته بود برسم. در ابتدای مراسم، داریوش شیروانی (فیلمساز ـ موزیسین) قطعه ای با ویلون نواخت و بعد دو دختر فرهاد با مادرشان مناجاتی را اجرا کردند. سپس نوبت من شد که از فرهاد بگویم، هادی خرسندی که تازه از سفر استرالیا برگشته بود و همچنان خسته سفر بود، امکان آمدنش به فرانکفورت نبود. پس از من خواست که پیامش را بخوانم:

فرهاد مجدآبادی رفت، فرهاد مجدآبادی هم، رفت. یک عاشق تئاتر و نمایش، که خانه عشقش را بنا کرد، آجر آجر روی هم گذاشت، تا تماشاخانه ای در فرانکفورت دائر کرد. او رفت.

و ما باری دیگر به همدیگر تسلیت می گوئیم. ” هادی خرسندی “

بعداز آن دوست دوران دانشکده فرهاد، مجید فلاح زاده (کارگردان تئاتر و مدیر جشنواره کلن) کوتاه از فرهاد گفت، از آن سالها که با هم در یک دانشکده بودند. نوبت حرف زدن من بود، سکوت سالن، پتکی بود که بر سر من کوبیده می شد. فرهاد آدم ساکت و آرامی نبود، پس چرا همه سکوت کردند؟ فرهاد به من گفت نمایش من تمام شد. چرا دست نمی زنند؟ این آخرین نمایش من بود. پس من یکباره از مردم خواستم که از جای برخیزند و به خاطر همه سال های هنری فرهاد، فقط به مدت یک دقیقه برایش دست بزنند. سکوت سالن شکست و مردم با هیجان دست می زدند، یک دقیقه تمام شده بود و دلم نمی خواست که قطع کنم، ولی قطع کردم و با این سخن شروع کردم: همه دوستان تئاتری فرهاد اینجا هستند، و شاید هرکدام بخواهند جمله ای از فرهاد بگویند، ولی متاسفانه فرصت کم است و شاید یکی از کسانی که باید از فرهاد بگوید، علی کامرانی است که بیش از ۴۰ سال در گروه فرهاد مجدآبادی بوده و در این چند ماه ناخوشی فرهاد در کنارش بوده است. ولی علی هم از من خواست، که من صحبت کنم. من هم به جای خاطره تعریف کردن اجازه بدهید که معرفی کوتاهی از زندگی هنری او را که گرد اورده ام برایتان بخوانم :

مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

……………………..( احمد شاملو )

با یاد فرهاد مجدآبادی

فرهاد  مجدآبادی در خرداد سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شد. از همان کودکی ۴-۵ سالگی، همراه پدرش که شغلش ارتشی بود ولی در مناسبت های مذهبی تعزیه خوانی می کرد، نقش های مسلم و یا علی اکبر، خوانی می کرد. بعدها در مدرسه، کلاس ششم در نمایشی نقش وزیر را بازی کرد، و برای گریم از ذغال کرسی استفاده کردند. تئاتر جدی را با برادرش که ۱۰ سال از او بزرگتر بود و نمایشی نوشته بود به نام “طوفان زندگی” در مدارس اجرا کردند. پس از اتمام دبیرستان به کلاس هنرپیشگی حسن شیروانی در بنیاد نمایش رفت. در آنجا اولین نمایش خود را به نام “پیش نویس یک جنایت” نوشت که خیلی مورد تشویق قرار گرفت و جایزه اش، گوینده گی در تلویزیون کانال ۳ ثابت پاسال شد در برنامه گروه کودک و جوان، به عنوان مجری برنامه کودک که به صورت زنده اجرا می شد. بعد از کلاس های بنیاد نمایش، به هنرکده آناهیتا می رود و زیر نظر مصطفی اسکوئی به طور جدی تر با تئاتر آشنا می شود. خودش می گوید درکلاس های آناهیتا، اسکوئی ما را که جوانتر بودیم در زمان اجراها در گوشه و کنار سالن می نشاند و در جاهایی که مردم باید دست بزنند و یا بخندند، ما محرک می شدیم. با نمایش “اندولا” به کارگردانی “حمید سمندریان” نگاهش به تئاتر عوض می شود، و به سمت تئاتر مدرن می رود. در دانشکده هنرهای دراماتیک در رشته سینما قبول می شود، و رشته فیلم سازی را در آنجا به اتمام می رساند و حاصلش چندین فیلم است. اولین فیلمی که فرهاد در دانشکده ساخت، فیلم “از درون و بیرون یک زندگی” که در آن ایرج جنتی عطائی و هوشنگ توزیع بازی کردند. در همین سال ها که سینما می خواند، کار حرفه ای تئاتر را هم دنبال می کرد. دو نمایش با جنتی عطائی برای تلویزیون ضبط کردند. آربی آوانسیان از انگلیس به ایران می آید، نمایش “روزنه آبی” نوشته”اکبر رادی” را در سالن تمرین هنرهای درماتیک آغاز کرد، که فرهاد هم به عنوان دستیار همراهش شد. در نمایش های آربی،”پژوهشی بزرگ و سترگ” نوشته “عباس نعلبندیان”، بازی کرده است. در فیلم چشمه، ساخته آربی دستیار اول فیلم بود که در همان فیلم رضا علامه زاده و ژیلا مهرجوئی دستیاران بعدی بودند. فیلم “قطب” پایان نامه فرهاد بود که هوشنگ توزیع در آن بازی می کرد.

شاید یک اتفاق ساده موجب شد که فرهاد از سینما به کلی فاصله بگیرد و به سمت تئاتر بیاید و آن هم قرار بود در ابتدا فیلم “فدائی” را که نوشته “ایرج جنتی عطائی” بود ، فرهاد بسازد. و به جای داود رشیدی هم، جمشید مشایخی بازی کند. با وجودی که دستمزدش از بازیگران و سناریست فیلم هم کمتر بود، پذیرفته بود ولی شرطش این بود که تهیه کننده در کارش دخالتی نداشته باشد. که موجب قبول تهیه کننده واقع نشد و فرهاد هم سینما را رها کرد و به تئاتر پناه آورد و آن فیلم را هم “رضا علامه زاده ” ساخت. در همان سالها از کارگاه نمایش بیرون می آید و همراه با محسن مرزبان، محمود استادمحمد، هوشنگ توزیع، مجید مظفری و … جائی را اجاره کرده و گروه تئاتر خودشان را ایجاد می کنند که فرهاد سرپرست گروه می شود و یکی

از کارهای آن دوران نمایش “آسید کاظم” است.

فرهاد در سال ۱۳۵۰ گروه خودش را به نام گروه تئاتر “زنده” ایجاد کرد و اولین نمایش این گروه “جسد” نوشته خودش بود و نمایش های: اتفاق، موضوع صحبت را عوض کن، تنگستانی، و هشتمین سفر سندباد که اجازه اجرا نگرفت.

بعد از انقلاب در اداره تئاتر مستقر شد جایی که قبل از انقلاب با آن کار می کرد. اولین نمایش فرهاد در بعد از انقلاب، نمایش “شویک در جنگ جهانی” نوشته”برشت” بود، که پیدایش فاشسیم را مطرح می کرد و آن را در سال ۱۳۵۹ به روی صحنه می برد .

نمایش های” خسیس” و” مخمصه” که بعد از اجرا سریال تلویزیونی هم شده است از کارهای آخرین فرهاد در ایران بود. ۲۷ سال پیش به آلمان مهاجرت کرد و در این سال ها کانون فرهنگی آینه را ایجاد کرد. نمایش های: خانه ای در چمدان، آواز قو از توی قوطی، هیاهوی بسیار برای همه چیز، و خان شریف خودمان که آخرین اجرای صحنه ای فرهاد می باشد. جالب است که این اولین کار نوشتنی فرهاد در آغاز مهاجرتش بوده است.

فرهاد مجدآبادی در سال های زندگی هنریش، بیش از ۳۵ نمایش کارگردانی کرد و ۱۵ نمایش هم نوشت . فرهاد با همکاری بصیر نصیبی فیلم “کشتی کنار راین ” را در آغاز مهاجرتش در آلمان می سازد. در کنار تمام این کارها، نشریه اطلاعاتی رنگین کمان را به مدت ۱۵ سال انتشار داده است، ولی یکی از شاهکارهای فرهاد مجدآبادی در خارج کشور ایجاد تماشاخانه تهران می باشد که امیدواریم پایدار بماند و در آینده به نام “تماشاخانه فرهاد مجدآبادی” تغییر نام دهد. فرهاد یکی از پایه های اساسی تئاتر تبعید در خارج کشور بوده است و بدون همکاری او امکان اجرای بسیاری از نمایش ها در منطقه فرانکفورت میسر نبود.

جسم فرهاد در ساعت ۱۱.۳۰ شب سه شنبه ۵ اگوست ۲۰۱۴ در سن ۶۸ سالگی از میان ما رفت ولی یادش همیشه با ما خواهد بود .

فرهاد جان جای خالیت باری ست گران …… بر دوش یارانت در تئاتر تبعید

بعد از زندگی نامه ای که خوانده شد، داریوش شیروانی مجددا، قطعه ای دیگر با ویلون نواخت و سپس از مردم خواستند که برای خاکسپاری با فرهاد همراه شوند. در زیر نم نم باران همراه با فرهاد این ترانه با صدای داریوش همراهی می کرد:

ای طلوع اولین دوست، ای رفیق آخر من

به سلامت سفرت خوش، ای یگانه یاور من

مقصدت هرجا که باشه، هرجای دنیا که باشی

انور مرز شقایق، پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت، سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیق، دست بی ریای من بود

فرهاد را در گور گذاشتند و دوستان و یاران و همشهریانش، با پرتاب شاخه گلی در گور با او خداحافظی کردند. نم نم باران تبدیل به رگبار تند و تیزی شد که به اجبار همه گورستان را ترک کردند. رفقای تئاتری فرهاد مانده بودند. همه به هم نگاه می کردند، و هیچ کدام میل رفتن نداشتند.

دوباره همه با هم به کنار گور رفتیم، که هنوز به خاطر باران تند پر نشده بود و من فریاد کشیدم، فرهاد بازی تمام شد. بهرخ گفت براش دست بزنیم. همه در بالای گورش براش دست زدیم، ولی باز فرهاد بلند نشد. من گفتم: فرهاد بازی تمام شد، مردم همه رفتند. فقط خودی ها هستیم. پاشو بریم، عرق هایی که توی فریزر هست ممکنه بشکنه، ولی باز لج بازیش گل کرد و حاضر نشد با ما برگردد. شاید خسته تر از آن بود، که بخواهد همراه ما شود.

یاور همیشه مومن …… تو برو سفر سلامت …… میون این همه دشمن تو رفیق جون پناهی

توضیحات : اولا از همه دوستان همکار تئاتری پوزش می خواهم که اسامی را ننوشتم، ترسیدم که نامی از قلم بیافتد و شرمنده آنان شوم.

اشعاری که استفاده کردم از ترانه “یاور همیشه مومن”، سروده ی “ایرج جنتی عطائی”، آهنگساز “فرید زلاند “، تنظیم “واروژان” و خواننده “داریوش” است.