از داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

 احمد توی گوشم گفت: «معتادا روز به روز ترک می‌کنند.» و در را بست. سرم داغ شده بود و بدنم درد می‌کرد. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نور ِ تابلوی نئون مغازه‌ی آن‌طرف خیابان درست افتاده بود روی سقف. به پهلو غلت زدم و به فرش خیره شدم.

دست کشیدی توی موهایت و گفتی: «این رنگ بهم میاد؟»

موهایت را بو کردم: «بوی….» و قفا خوابیدم و خیره ماندم به نور. معتادها روز به روز ترک می‌کنند و چشم‌هام را بستم. نفسم بریده بریده بالا می‌آمد. سرفه‌ام گرفت و بلند شدم. توی اتاق هیچ چیز نبود حتا یک لیوان. از راهرو هنوز صدا می‌آمد. دستم را بردم نزدیک پنجره. نُه و ده دقیقه بود. حساب کردم هفت ساعت و پنجاه دقیقه مانده بود. معتادها هر ثانیه می‌میرند. بلند شدم و از لای در نگاه کردم. پسربچه‌ای پابرهنه از جلو اتاقم گذشت. عقب‌تر زنی با دمپایی قرمز توی دستش چادرش را به دندانش گرفته بود و دنبالش می‌دوید و داد می‌زد: «توله سگ! وانستی یک کاری می‌کنم دیگه نتونی جیش کنیaddiction

نزدیک اتاق من که رسید ایستاد و سرش را جلو آورد. در را بستم. قلبم تند تند می‌زد. صدای دمپایی‌اش را که به زمین می‌کشید می‌شنیدم. حتا می‌توانستم گوشش را که به در اتاق چسبانده بود تصور کنم. آب دهانم را قورت دادم و یک دفعه در را باز کردم. خودش را عقب کشید: «اِ فکرکردم کسی توی اتاق نیست. با خانم بچه‌ها اومدین؟» و توی اتاق سرک کشید. در را تا نیمه بستم.

گفت: «این مسافرخونه جای زن و بچه نیس. من‌م به آقامون خیلی گفتم از اینجا بریم.»

به دمپایی‌هاش نگاه کردم. دمپایی‌های تو هم آبی بود. روسری‌ات هم آبی بود. دست‌هات لاغرشده بود. حلقه را هل دادم روی میز: «دیگه اندازه‌ی انگشتت میشه.»

بغض کردی: «حقم این بود؟!» و توی چشم‌هام خیره شدی.

سرم را پایین انداختم. لب‌هام می‌لرزید: «احمد دروغ نمیگه…»

نگذاشتی ادامه بدهم.گفتی: «دوستت دارم.»

گفتم: «دروغ میگی.» گفتی: «هیچ وقت نفهمیدی….»

نگاهت کردم. زیر چشم‌هات گود رفته بود: «سایه‌ی سیاه به چشمات میاد.‌«

حلقه را پرت کردی روی زمین: «چی توی کله‌ات می‌گذره؟»

خندیدم: «همیشه عصبی بودی.» و حلقه را از کنار پایه‌ی میز برداشتم: «بدمش به یه زن دیگه که ناراحت نمیشی؟»

بلند شدی. با مشت کوبیدی به در.

«ده روز دیگه دلت خنک میشه.» در را بستم.

زن چند لحظه‌ای ایستاد و دوباره صدای دمپایی‌هاش آمد. صبرکردم. تشنه‌ام بود. صدای سرفه می‌آمد. از لای در نگاه کردم. لاغر بود. زیرچشم‌هاش گود رفته بود. قوز داشت. حتماً معتاد بود. به در اتاق نگاه کرد. در را بستم: «احمد میگه معتادم بوده.» گریه کردی. «تو هم معتاد شدی؟ آخ! آخ! برای همینه که زیرچشمات گود رفته. پس راست میگه؟» گریه کردی.

گفتم: «اصلاً چه اهمیتی داره. دارم با یکی دیگه ازدواج می‌کنم. حلقه اندازه‌ی دستشه.»

گریه کردی.

بلند شدم. «دیگه نمیام..»

هق هق می‌کردی و توی چشم‌هام خیره شدی. «چقدر سایه‌ی سیاه به چشمات میاد.» قهوه‌ات را تا آخر خوردی. گفتی: «دوباره کیک سفارش بدیم؟»

بشقاب را هل دادم طرفت: «اینو بخور. مگه نمی‌خواستی لاغر بشی؟ حلقه هنوز تو انگشتت نمی‌ره؟»

بشقاب را کشیدی جلو: «میندازم انگشت کوچیک‌م.»

اخم کردم: «نه باید سر جاش باشه.»

خندیدی: «قربون اخم کردنت برم. باشه نمی‌خورم.» و دست گذاشتی روی دستم. گفتی: «توی چشمام نگاه کن!.» سرم پایین بود. داد زدی: «توی چشمام نگاه کن!»

نگاهت کردم: «لاغر نشده‌ی. اینجا به‌ت ساخته.»

گریه کردی: «تو یه…»

خندیدم: «بگو. چون احمق بودم رفتی با اون..»

به در که کوبیدی فقط یک همین را گفتی: «پشیمون میشی.»

در را باز کردم: «آقا شرمنده. این داداش‌مون کرایه رو یادش رفت بده. شما خودت میدی یا…» دست کردم توی جیبم. حلقه زیر انگشت‌هام جابه جا شد. «فردا خودش میاد…» و توی دلم ادامه دادم: «…منو ببره. می‌ترسه نتونم ترک کنم برم همه چیزو بگم.»

مرد تسبیح را توی دستش جا به ‌جا کرد: «باشه تا فردا هم منتظر می‌مونیم. چیزی که نمی‌خوای؟» و سر کشید توی اتاق.

در را تا نیمه بستم: «نه. می‌خوام بخوابم.» تشنه‌ام بود.

مرد خودش را عقب کشید. «شب خوش.»

دستم را بردم نزدیک پنجره. هیچ صدایی از راهرو نمی‌آمد. دقیقاً پنج ساعت و سی دقیقه مانده بود. تشنه‌ام بود. لیوان را دادی دستم: «زورت میاد از جات بلند شی؟»

لیوان را گذاشتم روی میز و بغلت کردم و انداختمت روی مبل. لب‌هات بوی هلو می‌داد. گفتم: «این رنگو دوست ندارم.»

مرا بوسیدی. «بوشو چی؟» و مرا چسباندی به خودت. عقبت زدم.

بغض کردی: «پس باور کردی؟» و روی صندلی نشستی. سرت پایین بود. دور اتاق می‌چرخیدم: «احمد دیدت‌تون.»

بلند شدی: «من نبودم…» حرفت را خوردی.

زدم توی صورتت: «بگو…بگو احمق بزدل…»

دوباره مرا بوسیدی. داغ شدم و موهایت را از روی گوش‌ت پس زدم. بوی هلو می‌دادی.

گفتی: «احمق گازم نگیر…» و هلو را تا نیمه خوردم. هسته‌اش را درآوردم. گرفتم طرفت: «بکاریمش؟»

خندیدی: «احمق اینجا هلو درمیاد؟!» و بوسیدی‌م. مهتابی راهرو چشمک می‌زد. از پله‌ها پایین رفتم. آب‌سردکن خرخر می‌کرد. سرم را دولا کردم. در اتاق باز شد. به پاهاش نگاه کردم. یک لنگه دمپایی قرمز داشت. چیزی می‌مکید. درآورد. هسته‌ی هلو بود. خندید. گرفت طرفم: «بگیر بکارش.»

سرم را بالا آوردم. «احمق اینجا هلو در میاد؟»

مادرش کشیدش توی اتاق. موهایش را دیدم. چند لحظه‌ای به چشم‌هام خیره شد. بوی هلو پیچید توی بینی‌ام. در را بست. «تشنمه.»

به در کوبیدی. خندیدم: «احمق داری می‌میری.»

گریه کردی: «من نبودم. من نکشتمش.» و نشستی و با دست‌بند کوبیدی توی سرت. گونه‌هات قرمز شد.

گفتم: «خوشم نمیاد اینقدر آرایش می‌کنی.»

گفتی: «بوکن.»

بوی سیب می‌دادی. عقبت زدم. خندیدی: «سیب دوست نداری؟»

عصبانی شدم و در را بستم. روی تخت دراز کشیدم. تابلوی نئون خاموش شده بود. سردم شده بود.

دست گذاشتی روی پیشانی‌م: «تب داری؟»

می‌لرزیدم. «هذیان می‌گفتی. کسی مرده؟»

دستمال خیس را روی صورتم کشیدی. صورتت خیس شده بود. خون را به لب‌هات مالیدم. دستم را عقب زدی: «تو دیوونه‌ای.»

توی چشم‌هات نگاه کردم: «من کشتمش، معشوقه‌ تو. احمدگرفتش من‌م درست زدم توی قلبش. با همون چاقویی که همیشه هلوها رو نصف می‌کردی. وقتی اون بالا روی طناب تاب می‌خوری یادت باشه کی احمق بود.» و دست کشیدم به گردنت. پنجره را بازکردم. آفتاب زده بود. تو مرده بودی. احمد آمد تو. لبخند زد: «چند روز دیگه اسمش‌م یادت نمی‌مونه. ترک می‌کنی.»

حلقه را گذاشتم توی دستش: «بده به صاحب مسافرخونه. این‌م بکار سر قبرش.»

هسته‌ی هلو ترک خورده بود.