از داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

 آرام آرام چشمانم را باز می کنم. نور شدیدی از پنجره پشت سرم به اتاق می تابد. روی یک تخت خوابیده ام و رویم ملافه آبی رنگ کشیده اند. کم کم به نور عادت می کنم. روی چهارپایه روبرویم جوانکی با لباس سبز نشسته و چرت می زند، بیشتر دقت می کنم، یک سرباز است با کله تراشیده و کلاهی در بغل. سرش به پشت صندلی افتاده و پاهایش به دو طرف پهن است. دستم می سوزد، سرم را به سمت چپ برمی گردانم، سرم به دستم وصل است. باز چشمهایم را می بندم.

از اتوبوس پیاده شدم، کمی راه رفتم، هیچ چیز آشنا نبود، چقدر اینجا ماهی فروش پلاس بود. بوی دریا می آمد.

پدر گفت: “اینا ناموس ندارن میذارن زناشون برن تو آب

طرح مانا نیستانی

طرح مانا نیستانی

.”

من همانطور که روی آب دراز کشیده بودم گفتم: “بابا این بدبختها که با چادر و چاقچور رفتن تو دریا؟”

پدر گفت: “چه فرقی می کنه؟ آب لباساشونو می چسبونه به بدنشون، زن مگه چیه؟ یه سری برآمدگی و فرو رفتگی. بی ناموسن.”

توی جیبهایم را خوب گشتم و پاکت سیگارم را یافتم، یادم نبود که سیگار می کشم. فندک نداشتم.

گفتم: “آقا ببخشید کبریت دارید؟” گوشی تلفن را از روی گوشش برداشت و با صدای بلند گفت: “یه مثل قدیمی هست که می گه گه خور قاشقش رو هم همراش میاره،” بعد دنبال راهش را گرفت و رفت. اینجا کجا بود؟ من که بودم؟ کنار پارکی رسیدم، انتهای پارک پله داشت. هشت پله بالا رفتم و چشمانم به امواج دریا خیره ماند. یک سیگاری دیدم که قاشق هم داشت. سیگار را آتش زدم و همانطور رفتم. هوا نم داشت. باران شروع به باریدن کرد، انگار عاشق باران بودم. عاشق خیس شدن و سیگار کشیدن. پسرک جوراب می فروخت، سه جفت دو هزار. گفتم: “آقا پسر یکی گم شده باشه باید چیکار کنه؟” با دست روبرو را نشان داد، دستانش پر از زگیل بود. مادر اگر بود نصیحتش می کرد که دیگر به گربه آب نپاشد. روبروی دستان چرک پسرک ساختمان سبز کلانتری بود. گفتم: “گم شدم.” خندیدند. گفتم:”اینجا کجاست؟” خندیدند.

دایی هم می خندید، وقتی می خندید دور چشمانش پر از چروک می شد، خنده به سبیل پرپشت مشکی اش هم می آمد. می گفت: “حاج آقا شما اومدی تو اتاق عقد، از ترس شما همه دارن خودشونو می پوشونن، خب یه چیزی بندازین رو صورتتون خلق خدا به زحمت نیفتن.” پدر حرص می خورد. دایی بوی الکل می داد. پدر سرخ شده بود. انگار مدام آب می رفت. کت و شلوار قهوه ای برایش گشادتر می شد. می ترسید دکمه بالای پیراهن یقه گرد سفیدش را باز کند و گناه شود. حاج آقا خطبه را خواند و رفت. سرم به گیج گیج افتاد. دستم را گرفت، گفت: “این به هوش اومده دیگه.” سرباز چرتش پاره شد. کلاهش به زمین افتاد. آمد بالای سرم. بوی گند عرق می داد، بوی گند سربازخانه. پرستار رفت، رنگ سفید روپوشش چشمانم را زد، سرباز زیر لب غر زد. دکتر آمد، بوی عطر می داد.

رضا دادش به آسمان رفت: “بازم از این عطر شابدوالعظیمیا به خودت زدی؟”

گفتم: “ثواب داره، پدر همیشه می زنه”

با دو انگشت دماغش را گرفت و گفت: “ثواب چیه، بوی گند می ده لامصب”

بعد رو به فروشنده بوتیک کرد و با صدای تو دماغی اش گفت: “آقا از اون شلوار لی که سنگشور شده می خوام”

گفتم: “به من یه شلوار مشکی مقدم بدین”

سگرمه هایش را توی هم برد و در حالی که برای من از سر تاسف سر تکان می داد گفت: “الان شلوار لی مده، چیه چسبیدی به این شلوارای پدربزرگی؟”

گفتم: “پدر میگه شلوار چسبون باعث تحریک میشه”

گفت: “پدرت مشکل داره”

مطمئن بودم که حرف بیهوده می زند. دکتر دستم را گرفت، خودکار آبی رنگ را از جیب روپوش سفیدش بیرون کشید، کاغذ توی دستش را خواند و چیزی نوشت.

پدر می گفت: “این روزنامه ها شماها رو کافر کردن، بی دین کردن، به لجن کشیدنتون.”

دکتر عینکش را جابجا کرد، پوستش سفید بود و برق می زد، مثل روپوشش. گفت: “اسمت چیه جوون؟”

خندیدم، جناب سروان گفت: “چرا می خندی یالغوز؟ یعنی چی گم شدم؟ مگه آدم به سن تو هم گم میشه؟”

گم شده بودم. یادم نمی آمد اهل کجایم. سرم گیج گیج می خورد، دستم را گرفتند، مجبور شدم روی تخت بنشینم.

پدر می گفت: “باید نماز شکر بخونیم، گوسفند باید قربونی کنیم، فقط خواست خداوند رب العالمین بوده که توی این تصادف زنده موندی.” راننده در جا مرده بود. خداوند رب العالمین به او کاری نداشت. من نظر کرده بودم.

دکتر گفت: “دچار فراموشی شدی، به دلیل فشار عصبی زیاد، ولی این نوع فراموشی زود گذره به شرطی که خودت هم همکاری کنی.”

خندیدم، پدر گفت: “خنده نداره، جن تو قرآن اومده، چشم زخم هم تو چندتا روایت معتبر از پیغمبر نقل شده، تو از وقتی شروع کردی کتاب خوندن داری کافر میشی.” دایی کافکا می خواند، صادق هدایت، عزیز نسین، همه را خواندم. روزنامه هم می خواندم. پدر می گفت: “کفر نامه.”

دکتر گفت: “چند روز دیگه استراحت کن. سعی کن یه چیزایی رو به خاطر بیاری. مدام فکر کن.” دستور داد آرام بخش تزریق کنند و رفت، چشمهایم بسته شد.

مادر اسفنددان را از دستگیره قهوه ای رنگش گرفته بود و دور سرم می چرخاند و می گفت: “بالاخره نذر و نیازم جواب داد و تو توی مدرسه شاهد قبول شدی”

با دست دودها را راندم و گفتم: “پس اینهمه درس که خوندم هیچ، فقط نذر و نیاز شما بوده؟”

خیره ماند به چشمان من و گفت: “چرا کفر می گی بچه، تلاش تو جای خودش، خواست خدا هم جای خودش”

گفتم: ” چی نذر کردی حالا؟”

لبخندی به لبانش نشست و گفت: “سفره حضرت عباس، زنونه”

به سمت در خانه راه افتادم و گفتم: “پس یه آگهی بده و بنویس قبولی دانشگاه. تضمینی!”

پدر آخرین سلام نمازش را گفت و تسبیح به دست گرفت و استغفار کرد. گفت: “کاش نمی ذاشتم بری دانشگاه، هر چی بود از اونجا شروع شد.”

اما برای من بعد از نذر مادر بود که شروع شد. حاج آقا تو مسجد از هیوم حرف زد و کلی فلسفه بافت. هیوم معتقد بود چرا باید بپذیرد خداوند جهان را به بهترین نحو آفریده است؟ چرا باید پذیرفت خداوند چندین بار آفرینش را تکرار نکرده و هر بار معایب خود را برطرف نکرده است؟ حاج آقا یک مشت برهان نظم و علیت و کوفت را سر هم کرد، اما برای من جواب نشد. شاید هم از آنجا شروع شد. شاید هم وقتی شروع شد که تو راهرو مدرسه سرم داد کشید که خواندن صادق هدایت ممنوع است و هر چه دلیلش را پرسیدم فقط داد کشید. یادم نیست.

“هر چی فکر می کنم یادم نمیاد اهل کدوم شهرم.” همه خندیدند.

چشمهایم را باز می کنم، خبری از سرباز نیست. از جایم بلند می شوم و دمپایی های سفید کنار تختم را پایم می کنم. میله فلزی را که سرم به آن آویزان است بر می دارم. از پنجره پشت سرم بیرون را تماشا می کنم. از دیدن دریا سیر نمی شوم. دو دختر بچه بادبادک هوا کرده اند و خوشحال به دنبالش می دوند. دنباله بادبادک ها رنگیست، زرد و آبی و قرمز و سبز. آنسوی دریاها شهریست. دایی را از سوئد دیپورت کرده بودند. مادر می گفت: “پدرت میگه اونور آب همه لختن، کثافت کاری بیداد می کنه، وقت نماز و روزه معلوم نیست.”

دکتر روی صورت تخت کناری ملافه سفید می کشد. روی صورت دایی هم کشیدند. خودکشی کرده بود. خاله می گفت: “میره جهنم، خودکشی جرم بزرگیه.” شب خواب دایی را دیدم. خوشحال بود. روز تولدش خود را حلق آویز کرد. آنقدر کافکا و هدایت خواند تا خسته شد. موهای مجعدش دیگر سیاه و سفید نبود، یک دست مشکی بود، صاف صاف.

گفتم: “دایی چه خبر از اونور؟”

یک برگ کاغذ لای کتابش گذاشت و گفت: “خبری نیست که نیست.” توی حیاط دانشگاه بلوا بود، حق خود را می خواستیم. پیمان با چه شوری سخنرانی می کرد. داد می زد و سرخ شده بود، از دانشگاه آزاد کمی آزادی می خواست. روبروی در ورودی سالن آمفی تئاتر نشستیم. کم بودیم و پر از اراده، تحصن کردیم. باران گرفت. شب گارد از قزوین آمد. روزهای پر التهابی بود، ظاهرا ختم به خیر شد. نمره هایم گم شد. واحدهایم کم شد. اخراج شدم.

گفتم: “مامان برام یه سفره حضرت عباس نذر کن.”

سنجاق زیر روسریش را بست و گفت: “تو اعتقاد نداری، نمیشه.”

مادر در خانه هم از ما رو می گرفت.

دکتر از معاینه کردن من فارغ شد و گفت: “خوب فکر کن و ببین کاری، کسبی، چیزی نداشتی؟”

جناب مدیر بدون در زدن وارد اتاقم شد. صورتش سرخ شده بود، دو دستش را محکم روی میز من کوبید. انگشتر عقیقش کوبیده شد روی شیشه و لب پرش کرد. یک عالمه نگاه پشت در اتاقم جمع شده بود. داد می زد: “تو رو با اون سابقه خراب دانشگاهیت راهت دادم، دلم برات سوخت. حالا هر روز روزنامه اونوری می گیری توی دستت و میای تو و با کارگرای انبار میشینی خزعبلات می بافی.”

یادم نمی آمد دلش سوخته باشد. برای بخش مالی دنبال آدم مطمئن می گشت. پدر معرفی کرد. برای یکی از کارگرهای انبار از حقوقش حرف زدم. از حقوق دیگران هم گفتم. شبها از کارگری تغییر شغل می داد و مفتش می شد. جلوی ماشین ها را می گرفت و بی حکم تفتیش می کرد. پدر داد می زد: “این روزنامه ها تو رو نابود کردن، آبروی منو بردی جلوی سردار، عاقت می کنم.” عاقم کرد، یا نکرد، یادم نیست، یادم نمی آید. دکتر گفت: “زن، بچه، خونه؟”

برایم از خاندان واعظین دختری نشان کردند. هر چه التماس کردم فایده نداشت. چون نان می دادند غلام خانه زاد آنها بودم. شاید داشتند لطف هم می کردند. شاید بعد از رفتن به خانه خاندان واعظین شروع شد. روزها وعظ می کردند و پول می گرفتند، ظهرها نماز می خواندند و پول می گرفتند، عصر ها تریاک می کشیدند و پول می گرفتند، شبها ضجه می زدند و پول می گرفتند. زن ها در اتاق دیگر بودند. نمی دانم روضه می خواندند یا مجلس نامزدی بود. من فکر کردم باید سینه بزنم، بقیه خندیدند.

پدر انگشتر عقیقش را توی انگشتش می پیچاند و داد می زد: “من آبرو دارم، یا همین دختره یا برو گمشو از خونه من بیرون، عاقت می کنم.”

گم شدم و بیرون رفتم. رضا شراب انداخته بود. انگور سیاه از تاکستان گرفته بود و با انگور عسگری مخلوط کرده بود، نسبت پنج به یک، چند قاشق عسل هم ریخته بود. صورتش سرخ بود. می خندید.

گفتم: “به نظرت من الآن خنده دارم؟”

بلند شد و گیلاسش را پر کرد، جرعه ای نوشید. گفت: “اگه اون عطر بد بو رو به خودت نمی زدی روزگارت بهتر بود.”

گفتم: “پدر می گفت ثواب داره”

یک تکه شکلات به دهانش گذاشت و گفت: “مزه لوطی خاکه، منم که نالوطی”

باز هم خندید.

انگشتر عقیق به دست کردم، کمی ته ریش و کت و شلوار طوسی، عطر ثواب دار زدم و مادر برایم سفره حضرت عباس نذر کرد. زنانه. خاندان واعظین برای بخش مالی دنبال آدم مطمئن می گشتند. خمس می گرفتند، نسبت یک به پنج، دخترکم به دنیا آمد. می خواستم نامش را شهرزاد بگذارم، می خواستم قصه گو شود، می خواستم خودش باشد، هر عطری که می خواهد بزند. نامش شد رقیه. خاندان واعظین روضه رقیه را دوست داشتند، توی حسینیه همه خودشان را می زدند، من هم آن وسط خودم را می زدم، حاج آقا بالای منبر داد می زد، سرخ شده بود. می گفت: “دست راست رو قطع کردند، مشک رو داد به دست چپش، دست چپ رو قطع کردن، مشک رو گرفت به دندان مبارکش، مشک رو زدن، …، مشک رو زدن، پس چرا خودتون رو نمی زنین؟” همه خودشان را می زدند، توی سر و روی سینه.

من خندیدم.

دست شهرزاد را محکم توی دستش گرفته بود و ناله می کرد: “چرا می خندی؟ مگه قول نداده بودی که دیگه از این حرفها نزنی؟ دخترت تو سن تکلیفه. تو چرا دوباره به چرت و پرت گفتن افتادی؟ یعنی چی می گی به وجود خدا هم شک داری؟”

روی پاهایش می کوبید و می گفت: “دوباره رفتی پیش اون دوست نجاست خوارت؟ طلاقم رو می گیرم و به خاک سیاه می نشونمت. یا حضرت عباس خودت یه کاری بکن.”

گفتم: “حضرت عباس اگه کاری از دستش بر میومد برای خودش می کرد.”

گفت: “برو گمشو از خونه من بیرون، کافر بدبخت.”

از خانه بیرون آمدم. خسته شدم بس که ادا در آوردم، بس که همانند آنها پوشیدم، خوردم، گوش دادم، گریه کردم. به من چه مربوط بود که دو پسر عمو سر حکومت کوفه زده اند یکدیگر را لت و پار کرده اند. به من چه مربوط بود که سه خلیفه اول اقوام عرب را لعن کنم. من چرا باید اول ربیع الاول فحش خواهر و مادر می دادم به آدم هایی که با هم قوم و خویش بودند و من نمی شناختمشان. خسته شدم بس که به امام غایب توسل جستم، امام مریض، امام فراری، امام صلحدوست، امام جنگجو، امام ولیعهد، امام زندانی.

خسته شدم بس که برای هر سئوالم فقط یک جواب شنیدم: “چرا کفر میگی؟”

مادر گفت: “دیشب به خاطر تو رفتم جمکران.” بار اول با مادر رفتم جمکران، تور یکروزه. مادر مثل بقیه زنها لای چادر مشکی بود. از موقعی که رسیدیم نماز خواند، نماز خواند، نماز خواند. گفت: “برات دعا کردم و یه کاغذ انداختم تو چاه تا برسه به دست خود آقا.”

من خندیدم.

دکتر گفت: “خنده نشونه خوبیه، یعنی داری یه چیزایی رو به خاطر میاری”

رضا گفت: “آخه هنوز چهل روز نشده، خوب قووم نیومده.” صورتم سرخ بود. من را از خانه بیرون کردند. شهرزادم پشت پنجره دست تکان داد. خاندان واعظین حسابدار استخدام کردند. نمی دانم پدر عاقم کرد یا نه؟!

توی ترمینال آزادی سرگردان بودم. چقدر دست فروش توی هم وول می خورد. رفتم بلیت بگیرم، هرچه فکر کردم یادم نیامد مقصدم کجاست. از در پشتی ترمینال بیرون آمدم. برج های اکباتان آسمان را پوشانده بود، مثل کندوهای زنبور، پر از سوراخ. پر از رقیه و شهرزاد. شاگرد شوفرها با شلوار شش جیب و سیگار به لب هر کدام نام شهری را می گفتند. سوار یکی از آنها شدم. نمی دانستم اهل کجایم، نامم چیست. توی صندلی اتوبوس فرو رفتم.

پدر داد زد: “برای سلامتی آقای راننده صلوات”

پدر داد زد: “لال نمیری، بلند صلوات”

پدر داد زد: “آقای محترم لطفا اون صدای هایده رو خفه کن”

من زدم روی شانه پدر و گفتم: “از کجا فهمیدی هایده س؟”

پدر داد زد: “برای سلامتی امام زمان صلوات”

نفهمیدم دارم می آیم یا دارم می روم!

دکتر گفت: “یه آقایی اینجاس که می گه تو داماد خاندان واعظین هستی، دیروز که برای عیادت یکی از اقوامش اومده بوده، دیدتت.” گفت: “میگه رقیه دخترت چند روزه که غذا نمی خوره.” من دلم می خواست شهرزاد برایم غصه بخورد. دلم می خواست نانم گیر نباشد که بردگی کنم. دلم می خواست فکر کنم، حرف بزنم، سئوال بپرسم، عطر بزنم.

غوغایی بود. حاج آقا واعظین جلوی در مسجد ایستاده بود، همه تسلیت می گفتند. از دم در مسجد تا خیابان فاطمی دسته گل بود.

یکی از همان زنهای چادر پیچ ضجه می زد و می گفت: “بیچاره حاج آقا، بیچاره دخترش، داماد دسته گلش جوون جوون سکته کرد.”

بالای منبر یکی دیگر از خاندان واعظین بود. وسط روضه حضرت عباس و آه و زاری یک دفعه یادش آمد مجلس ختم داماد حاج آقاست. فرمودند: “داماد حاج آقا از مریدان اهل بیت بود. از خاکبوسان درگاه آل علی، حتی با این سن کم صاحب کرامت هم بود. با این که حاج آقا خیلی اصرار داشتن من چیزی نگم ولی من برای این که بدونید چه شخصیت محترمی رو از دست دادیم عرض می کنم که …” توی اعلامیه جای اسمم زده بودند داماد حاج آقا واعظین. یادم نمی آمد نامم چه بود. رقیه گریه می کرد.

روی صورت تخت بغلی ملافه سفید کشیدند. دکتر گفت: “بنویسید علت مرگ خودکشی با سم.” ولی دایی خودش را حلق آویز کرد. خاله مطمئن بود که به جهنم می رود. مرا شناختند، پامنبری های حاج آقا بودند. نزدیک تهران کنار امام زاده طاهر برای نماز ایستادند.

رضا تا خرتناق مشروب خورده بود. گفت: “منو ببر امامزاده داوود.” بردمش، شب بود و راه پیچ در پیچ، دایی می گفت: “قبل از انقلاب مشروب می خوردن و مست و پاتیل می رفتن تا امامزاده، اونجا توبه می کردن و بر می گشتن.”

ساعت چهار صبح رسیدیم امامزاده داوود.

گفت: “برگردیم”

بیحال و نزار گفتم: “گرفتی ما رو؟”

گفت: “تو سوته دلان یه جور دیگه بود، امامزاده طاهر خودمون از این بهتره”

خودم را به رضا رساندم. اصرار داشت که هنوز قوام نیامده، باید چهل روز بشود. از داروخانه سم خریدم، در خمره را باز کردم.

رضا گفت: “با ملاقه چوبی خشک از توش وردار و بریز که به بقیه ش گند نخوره. این شکلی فقط بو داره ها، گیرایی نداره. خود دانی؟”

بعد با یک ظرف شکلات سمت من آمد، دستش را پس زدم. مزه لوطی خاک بود. عجب حال خوشی بود، حال بی وزنی.

دایی دست برد لای موهای صاف و یک دست مشکی من و با لبخندی که به سبیلش می آمد گفت: “خوش اومدی. خیلی وقته منتظرتم. پوست کلفتی بودی واسه خودتا، خوب دووم آوردی.”

دایی می خندید.

شهرزاد به مادرش گفت: “مامان، چرا خدا آدم رو یه جوری نیافریده که نمیره؟ مگه آقاجون نمی گه خدا همه چیزش کامله؟” مادرش داد زد، صورتش سرخ بود، گفت: “برو از خود آقاجونت بپرس.”

رقیه زار زد. موهایش را چنگ زد، پدرش را می خواست.

شهرزاد از آقاجون پرسید: “آقا جون واسه چی باید برای مردن امام حسین گریه کنیم؟ مگه اون نرفته پیش خدا و پیغمبر و حضرت فاطمه؟”

آقاجون سرخ شد و داد زد: “بیاید اینو ببرید، گرگ زاده عاقبت گرگ شود. من اینو عاقش می کنم.”

من خندیدم.

                                                                            ۱۰بهمن۱۳۹۲