چند دقیقه دیر کرده بودم. رسیدم پشتِ در شیشهای دفتر. به نوک کفشهام خیره شدم. خواستم تند و بیسروصدا از کنار در بگذرم تا چشمتوچشم دفتردار نشوم، عوضش تقریبن رفتم توی شکم مدیر که نمیدانم از کجا سرراهم سبز شده بود. قبل از آنکه حرفی بزنم، تندتند گفت:
ـ شاگردت امروز نمیآد. سر کلاس خودت نرو. برای لایسچک نیرو کم داریم. برو تو اون کلاس کوچیکه، ته راهرو.
هاج و واج نگاهش کردم که دستهاش را توی هوا تکان میداد و با عجله دور میشد. فکر کردم لایس یعنی چی؟ نگاهی به دفتردار انداختم و رفتم به سمت کلاسی که مدیر گفت. دمِ درِ کلاس چندتا بچه به صف ایستاده بودند. توی کلاس سرک کشیدم؛ کسی نبود. فقط یک بچهی موفرفری دیدم که خودش را جمعکرده بود روی صندلی و خانمی هم با دو عدد چوب بستنی لابهلای موهاش را میگشت. تازه آن وقت بود که فهمیدم لایس یعنی چی. با ترس رفتم جلو و گفتم:
ـ منو فرستادن اینجا کمک کنم. من باید چیکار کنم؟
همانجور که خم شده بود و توی کلّهی بچه را میگشت، گفت:
ـ لطفن هر کدوم از این بچهها رو که گفتم، ببر دفتر.
و باز سرش را خم کرد روی کلهی بچه.
جلوی در کلاس شلوغ شده بود. از بلندگو میشنیدم که کلاس به کلاس، بچهها را صدا میزنند. چند قدم عقب رفتم و کنار در منتظر ایستادم. بچهی اول و دوم را چک کرد و فرستاد سر کلاس. قسمتی از سرم شروع به خارش کرد. نفر سوم، پسربچهای بود با موی کوتاه. چوب بستنی را توی سرش اینور و آنور کرد و گفت:
ـ ببرش دفتر.
خارش سرم بیشتر شد. از دفتر که برگشتم، یک دختربچه هم برای بردن به دفتر دم در کلاس منتظر بود. تا زنگ تفریح تقریبن بیست نفر به دفتر فرستاده شدند. زنگ که خورد، دفتردار مدرسه خبر داد:
ـ شاگردت آمده؛ برگرد سر کلاس.
نفسی کشیدم و راه افتادم. نزدیک کلاس، برخوردم به یکی از معلمها که توی راهرو ایستاده بود. نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ موهاتو جمع کن و مواظب باش سرت به سر کسی نخوره.
ـ امروز اینجا چه خبره؟
ـ یکی از مادرها تلفن کرده گفته پسرش لایس گرفته. امروز همه چک میشن.
ـ لایس؟ آخه تو این سرما لایس چهجوری اومده؟
به موهام نگاهی کرد و خندید. دوباره پرسیدم:
ـ بچههای کلاس شما چی؟
ـ بعد از ناهار چک میشن.
ـ من سرم میخاره.
ـ طبیعیه. الان سر منم میخاره.
ـ اما مال من جدّیجدّی میخاره.
دوباره به سرم نگاه کرد و بلند خندید.
ـ حالا این لایس چه شکلیه؟
راه افتاد طرف کلاسش و تندُتند چیزایی گفت که درست نفهمیدم. زنگ تفریح تمام شده بود و شاگردها یکییکی وارد کلاسها میشدند. به ساعتم نگاه کردم؛ هنوز دو ساعت به زنگ ناهار و رفتن من به خانه مانده بود. خارش سرم بیشتر شد. انگار ثانیهها کش میآمدند. زیرلب با خودم غرغر کردم و به طرف کلاسم رفتم. قبل از وارد شدن، موهام را چند دور توی دستم پیچیدم و گوجهایش کردم بالای سرم. معلم کمکی بودم و بیشتر اوقات فقط یک شاگرد داشتم. به همین دلیل کوچکترین کلاس را به من داده بودند. کوچکی و دنجیاش همیشه به من آرامش میداد. شاگردﻡ ﻫم ﺍگر ﺩیر میکرد یا نمیﺁمد، مینشستم و برﺍی خودﻡ کتابی میخوﺍندم، اما آنروز آرزو میکردم که ایکاش خانه بودم. چارهای نبود. رفتم به سمت شاگردم که زودتر از من رسیده بود. بهسختی حواسم را جمع کردم و شروع کردم به درس دادن. دمبهدقیقه ساعتم را نگاه میکردم و منتظر بودم زنگ لعنتی زودتر بخورد تا بتوانم زودتر گورم را گم کنم و از کسی بپرسم توی این وضعیت چه گِلی باید بهسر گرفت. اینها که مثل آدمیزاد حرف نمیزنند تا بشود حرفشان را فهمید. رﻭیم ﻫم نمیشد بیشتر پاپیچ شوﻡ و هی سوال کنم. لابد مسخرهﺍم میکرﺩند و فکر میکردند ﺍز کدﺍم جهنم دﺭهﺍی آمدهام که ﺍین قدر ندیدبدیدم و ترس به جانم افتاده. با هر جانکندنی بود، آن دو ساعت را دوام آوردم. زنگ که خورد، پلهها را دو تا یکی پایین رفتم و خودم را رساندم به پارکینگ. تمام راه هم موهام را با یک دستم چنگ زدم و باد دادم. به خانه که رسیدم، کیفم را انداختم یک گوشه و با همان کفشهای بیرون، دویدم به سمت کامپیوترم. کلمهی لایس را گوگل کردم. یک چیز چندشآوری روی صفحه بالا آمد.
ـ خدا به دور! یعنی از اینا تو سر آدم سبز میشه؟
هر اطلاعاتی را که میشد در موردش پیدا کرد، خواندم. اما پیدایشِ شپش در سر، شبیه پیدایش مرغ و تخممرغ بود:
ـ گندش بزنن. معلوم نیست اول سر شپش میزنه، یا شپش به سر، سر میزنه!
آن شب نخوابیدم و به جاش تا دمدمای سحر به خاراندن سر و تماشای شکل شپش و تخمش مشغول بودم. صبح قبل از رفتن به مدرسه موهام را گوجه کردم و یک کلاه پشمی هم روش گذاشتم. به مدرسه که رسیدم، دیدم ای وای، باز هم بساط دیروز به راه است. چرخی توی دفتر زدم و قبل از رفتن به کلاسِ کوچکم، پرسوجویی کردم و رفتم سراغ یکی از معلمها که قبلن خودش شاگردهای کلاسش را برای شپش چک کرده بود. خوشبختانه تنها بود و ازش خواهش کردم موهای من را هم چک کند. نگاهی به کلاهم کرد و خندید:
ـ هنوز که هوا اونقدر سرد نشده. این چیه رو سرت گذاشتی؟
ـ از ترس شپش.
بدون چوب بستنی لابهلای موهام را گشت.
ـ خبری نیست. چقدر هم موهات بلنده؛ جون میده واسه شیپیش.
و بیشتر خندید.
ـ کسی تو کلاس شما شپش داشت؟
ـ هفت نفر.
ـ هفت نفر؟
ـ حالا اگه کسی بگیره درمونش چیه؟ واقعن با شامپوی مخصوص از بین میره؟
ـ با شامپوی مخصوص و شونهی مخصوص. اینقدر هم بهش فکر نکن.
کلاهم را کشیدم روی موهام و رفتم سر کلاسم. هنوز شاگردم نیامده بود. زنگ خورد و بچهها و معلمها سر کلاسهاشان رفتند. خارش سرم کلافهام کرده بود.
ـ دیدی چه خاکی به سرم شد؟ حتمن یه چیزی تو موهام هست. خب معلومه دیگه، با چوب بستنی نگشت، چیزی هم پیدا نکرد.
یکربعی منتظرش ماندم اما خبری نشد.
ـ بفرما! الآنه که باز بگن بیا برای شیپیشگیری. نکنه اونم سرش شیپیش گرفته نیومده؟
نگاهی به صندلی خالی شاگردم انداختم؛ وسایلم را برداشتم و از کلاس زدم بیرون. راهروی پایین قیامت بود. رفتم پیش دفتردار و سراغ مدیر را گرفتم.
– تو دفتر نیست. یه جایی تو این شلوغپلوغیهاس.
ـ مگه دیروز کارشون تموم نشد؟ پس امروز چه خبره؟
ـ بچههایی که دیروز فرستادیم خونه و امروز برگشتن، قبل از رفتن سر کلاس دوباره باید چک بشن.
ـ دنی امروز نیومده. لایس گرفته؟
ـ نمیدونم باید لیست اسامی رو ببینم.
ـ من حالم خوب نیست. دنی هم که نیومده. میخوام برم خونه.
ـ باشه برو. من به مدیر میگم.
قدمهام را تند کردم و از مدرسه فرار کردم. فکر کردم به پدرم تلفن کنم و بپرسم چه کار باید بکنم، اما یادم افتاد حتّا اگر بهش بگویم ناراحتی زنان هم دارم، میگوید:
ـ منم داشتم، چیزی نیست خوب میشه.
مادرم اگر زنده بود، حتمن میگفت:
ـ چشمت هشتا! چقدر بهت گفتیم نرو اون سر دنیا. حالا نمیخواد بیخودی نگران باشی. تنهایی فکر و خیال ورت داشته.
به خانه که رسیدم، پریدم توی دستشویی و خم شدم توی وان و با شانه افتادم به جانِ سرم. خوب که موهام را شانه کشیدم، یاد یکی از دوستهام افتادم که دو تا بچه داشت. فکر کردم بد نیست زنگی بهش بزنم و ببینم مدرسهی آنها چه خبر است. کلی گشتم دنبال شمارهی تلفنش و آخر سر توی یک دفترچه تلفن کهنه پیداش کردم. گفت او و بچههاش سال پیش گرفتهاند و با کلی مکافات از شرش خلاص شدهاند. شروع کرد به پرسیدن اوضاع کار و زندگیم، ولی آنقدر سوالپیچش کردم که آخرسر گفت:
ـ به نظرم برو موهاتو از ته بزن. بعد از اینهمه سال که با موی بلند دیدیمت یه تنوعی هم میشه.
بعدش هم زد زیر خنده و گفت:
ـ راستش رو بگو واسهی کی این موها رو خرمن کردی و دلت نمیآد کوتاه کنی؟
باز سرم شروع کرد به خاریدن. زورکی خندیدم و تندی خداحافظی کردم. گوشی را گذاشتم و دنبال شمارهی دکترم گشتم. زنگ زدم، ولی رفت روی پیغامگیر و صدای منشی بدعنقش. قطع کردم. چی داشتم بگویم؟ نه، با پیغام کارم راه نمیافتاد. به ساعت نگاه کردم. میرسیدم بهش؟ فکر کردم تا فردا صبر میکنم و صبح اول وقت میروم دکتر.
از صبح چیزی نخورده بودم. بلند شدم و رفتم سراغ یخچال. جز کاهو و گوجه و خیار چیزی برای خوردن نبود. دلم یک چیز گرم میخواست. یک لیوان چای درست کردم. چند تا هم بیسکویت برداشتم و برگشتم توی هال. نشستم جلوی تلویزیون و کانالها را بالا پایین کردم. خارش سرم بیشتر شد. فکر کردم شاید رنگِ مو هم اثر همان شامپوی شپشکش را داشته باشد. با عجله وسایل رنگم را آماده کردم و یک حوله انداختم روی شانههام و تمام کف سرم را رنگ گذاشتم. دو ساعتی هم رنگ را روی سرم نگه داشتم و بعد شستم. خارش سرم کمتر شد. حوله به سر شروع کردم به جمع و جور و رُفت و روب و تا شب که خواستم بخوابم، سعی کردم بهش فکر نکنم. شب که به رختخواب رفتم، خارش دوباره شروع شد. از سرم به گردنم و دستهام و بعد به تمام تنم سرایت کرد. راه رفتن شپشها را پشت گوشها و گردنم، حتا روی دستهام حس میکردم. کمکم صداشان را هم میتوانستم بشنوم. بین تیکتاک ساعت، داشتم خل میشدم. چراغ رومیزی بغل دستم را روشن کردم و نشستم وسط تخت. جای ناخنهام روی تنم معلوم بود. فکر کنم کفِ سرم هم خون افتاده بود. نخیر. فایده نداشت. باید یک کاری میکردم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک سه صبح بود. لحاف را انداختم کنار و از جام بلند شدم. کیفم و سویچ ماشین را برداشتم. کفشهام را پوشیدم و با همان گرمکنی که تنم بود، دویدم بیرون، پریدم توی ماشین و خودم را رساندم به اورژانسِ نزدیکترین بیمارستان. نگاهی به دور و برم انداختم؛ زیاد شلوغ نبود. به طرف رسپشن رفتم و گفتم:
ـ موهام شیپیش گرفته باید معاینه بشم.
زنی که آن پشت بود، از بالای عینکش نگاهی به سرتاپام انداخت، دوباره خم شد روی پروندههاش و زیر لب گفت:
ـ باید بشینی.
ـ چقدر طول میکشه؟
ـ شاید سهچهار ساعت.
ـ سهچهار ساعت دیگه که صبحه. باید برم سر کار. اینجا هم که خبری نیست.
ـ اول مریضهای بدحال میرن تو. یکی هم چاقو خورده. معلوم نیست دکتر کی آزاد شه.
ـ خوب منم بدحالم. چرا متوجه نیستین؟ باید درمون بشم و برم سر کار.
و با دست موهام را نشان دادم.
ـ الان من با این موها چیکار کنم؟
ایندفعه سرش را هم بلند نکرد. فقط خونسرد و آرام گفت:
ـ برو خونهات استراحت کن، صبح برو دکتر خودتو ببین.
ـ کیفم را محکم روی کانتر کوبیدم و از بیمارستان بیرون رفتم.
به خانه که رسیدم، خودم را انداختم روی مبل. سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. عقربهها انگار جان میکندند تا تکان بخورند. گاهی که چشمهام روی هم میافتاد، یک مشت جانور ریز سیاه پشت پلکهام رژه میرفتند. بالاخره سپیده که زد و نور زرد آفتاب از لای پرده روی ساعت افتاد، بلند شدم. یک مشت آب به صورتم زدم و قهوهجوش را روشن کردم. به مدرسه تلفن کردم و پیغام گذاشتم که حالم خوب نیست و نمیتوانم به مدرسه بیایم. کیفم را انداختم روی دوشم و برای دیدن دکترم از خانه زدم بیرون. به مطبش که رسیدم، حدود هفت و نیم صبح بود. نیمساعت دم در منتظر شدم تا منشیاش آمد. همان جلوی در بهش گفتم باید خارج از نوبت دکتر را ببینم؛ انزایتی دارم. میدانستم به این کلمه حساس هستند. چپچپ نگاهم کرد و گفت:
ـ باید ازش بپرسم میتونه ببینتت یا نه.
در را باز کرد و رفتیم تو. یک گوشه منتظر نشستم تا دکتر آمد. وارد که شد، قبل از اینکه منشیاش چیزی بگوید، رفتم به سمتش و پقّی زدم زیر گریه. نگاهم کرد و چیزی نگفت. کلّن دکتر کمحرفی بود؛ همیشهی خدا هم عجله داشت. سرش ﺭا تکانﺩاد ﻭ ﺭفت طرف ﺍتاقش. ﺩماغم را بالا کشیدم و با گردن کج ایستادم کنار کانتر. دو دقیقه بعد سرش را بیرون آورد و اتاق شماره دو را نشان داد و گفت:
ـ برو بشین الان میام.
ننشستم. ایستادم کنار تخت و به در و دیوار و وسایل روی میز نگاه کردم. بعد از چند دقیقه با یک پوشه توی دستش وارد اتاق شد. پوشه را باز کرد و اشاره کرد به صندلی:
ـ بشین راحت باش. چی شده؟
ـ بدبخت شدم دکتر، موهام شپش زده.
اخم کرد و با دو انگشت اشاره و شست عینکش را از روی بینیاش بالا برد و خیره نگاه کرد به موهام. بعد دستکشهاش را دستش کرد و دوتا چوب بستنی هم برداشت و افتاد به جان موهام. سرم را بالا گرفتم و آب دهنم را قورت دادم و نفسم را حبس کردم تا کارش تمام شد. دستکشهاش را درآورد و شوت کرد توی سطل آشغال کنارش. بعد گوشیاش را درآورد و قلبم را معاینه کرد. معاینهی قلبم که تمام شد، گفت آستینم را بالا بزنم و فشار خونم را گرفت. توی چشمهام را هم با ذرهبین نگاه کرد، بعد رفت سراغ پوشه و خیلی جدی گفت:
ـ اگر شپش هم بگیری، شپشه، اچ آی وی که نیست.
صدای گریهی من بالاتر رفت. نسخهای نوشت و گفت:
ـ از این قرصها تا یک ماه شبی یک دانه میخوری. ماه دیگه هم بیا ببینمت.
ـ میگن شیپیش شامپو میخواد چرا قرص؟
ـ شپشای تو مدلش فرق میکنه. با قرص از بین میره.
راه افتاد به طرف در اتاق. قبل از اینکه خارج شود، مکث کوتاهی کرد و پرسید:
ـ وضع زندگیت چطوره؟
چند لحظه بهش خیره شدم و جوابش را ندادم. او هم از اتاق بیرون رفت. تو دلم گفتم:
ـ دکتر به این نفهمی نوبره. توی این شرایط شیپیشی، از زندگی خصوصیم میپرسه.
نوامبر ۲۰۱۴ ـ تورنتو
با تشکر از آقای ساسان قهرمان برای همراهی در بازخوانی و ویرایش