Dowlatabadi-photo-mosta

به یاد محمد مختاری

صدای خبرنگار رادیو، از راه دور می‌آمد، از کشوری دوردست و قطبی و من باید پنج هزار کیلومتر دور از میهن‌ام، توی راه پلّه ها و نزدیک پنجره، پشت شیشه های مشجر، به این پرسش او پاسخ می دادم:

« … به نظر تو آیا امید و آینده ای برای این کانونی که زمینگیر شده وجود دارد؟»

زمینگیری کانون ما اگر چه چندان به مذاق ام خوش نیامد و کام ام تلخ شد، ولی چندان دور از حقیقت نبود، نه، در آن یک سال و اندی که همراه دوستان‌ام برای تدارک و گردهمائی نویسندگان تلاش می‌کردم، کم و بیش به این حقیقت تلخ پی بردم. پیش از مصاحبه رادیوئی نیز، با نقد و نظر چندین و چند نفر از دوستان دور و نزدیک آشنا شده بودم. از جمله، شخصیّت سیاسی و نمایشنامه نویسی‌ صاحب نام و معتبر که سالها پیش، بعد از درگیری های «سیته پاریس» از کانون کناره گرفته بود، با لحنی سرد و گزنده و با طنزی تلخ پرسید:

« ها؟ بالاخره کانون را دفن کردید؟»

کنایه و اشاره نمایشنامه نویس ما به آرامگاهی بود که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به یاری اهل فرهنگ و سیاست در «پرلاشز» خریداری کرده بود و او نیز از آغاز در جریان تلاش ما بود و از دور دستی بر آتش داشت. به گمان این دوست عزیز، این انسان نجیب، شریف و مبارز و این نویسنده قدیمی ما، مسؤلین می‌باید کانون را همراه آن نویسندگان متوفی، دفن می‌کردند. شاعری دیگر که بعد ‌از سالها زندگی در ‌اروپا و تلاش معاش، به آمریکا مهاجرت کرده بود تا شاید کاری مناسب و درخور و در شأن یک شاعر پیدا کند، کانون را به شوخی و یا جدی «حسینّیه» می‌نامید و … از شما چه پنهان از این گونه نیش و کنایه ها کم نبود و کم نیست.

انگلیسی‌ها گویا مثلی دارند به این مفهوم، «سؤال نکن تا به تو دروغ نگویند.» با این همه من درباره کانون تا حالا به کسی و به ویژه به خودم دروغ نگفته ام. مصاحبه رادیوئی لابد در جائی ضبط شده و همه می توانند به آن گوش‌ کنند، به آن دوستی‌که آرزوی تدفین کانون را در سر داشت، جواب دادم که ما، در این سی ساله تبعید، نویسندگان بسیاری را در سرزمین بیگانه به خاک سپرده‌ایم، کانون نویسندگان ایران «درتبعید» با جنازه آخرین نویسنده تبعیدی دفن خواهد شد. به آن رفیقی‌که‌ کانون را حسینیّه می‌نامید، و لابد به باور او من در عزای کانون در آنجا سینه می‌زدم، نوشتم: « به قول بچّه‌های جاده ری، این قضیّه

برای من حیثیّتی و ناموسی شده، شاید اشتباه می‌کنم، شاید شانه زیر تابوتی داده‌ام که جنازه‌ای در ‌آن نیست، ولی راه دیگری به جز این نمی شناسم.»

آری، در این دوساله نامه‌ها نوشتم و به پرسش های زیادی جواب دادم و شبها، در تنهائی، به آنچه در روز گذشته بود فکر‌کردم و پرسش هائی را که برای خودم مطرح شده بود، در گوشه ای نوشتم:

… در روزگاری که هستی ‌انسان به باد می‌رود، مرگ مبتذل شده و هر روز فجایعی جانگداز و دلخراش در چهار گوشه این دنیای وارونه رخ می‌دهد، در دورانی سیاه که ابلهان تاریخ و گور زادان اعصار سپری شده میهن ما را رو به انحطاط، ابتذال و غرقاب می‌برند، گردهمائی چندین نویسنده و شاعر، چه اهمیّتی دارد و چه دردی از مردم دوا می کند؟ این همه تلاش چه ثمری و چه حاصلی دارد؟ در این دوران فترت و سکون، در این پراکندگی و با اینهمه نفاق و تفرقه، از این اندک شمار اهل قلم چه کاری ساخته است؟ آیا این همه سماجت و جانسختی، این همه اصرار و ابرام برای تداوم حیات کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به نتیجه ای خواهد رسید؟

جواب این پرسش را هوشی مینه، سالها پیش با گفتار و رفتاری شکوهمند داده بود، این بزرگ مرد کوچک، زمانی که دانشجو بود، از شهر پاریس با دو چرخه تا کاخ ورسای رکاب زد و به تنهائی به جهانخواران زمانه اعتراض کرد: «آقایان شما حق ندارید وطن مرا قسمت کنید»

بی تردید وقایعی که در دنیا می‌گذرد، هر انسانی را متأثر می‌کند و این تأثرات زمانی که از حد بگذرند، عوارضی مانند بیزاری، دلچرکی، یأس و ناامیدی به بار می‌آورند و اگر ادامه پیدا کنند، به قطع امید از انسان و از انسانیّت منجر می‌شوند. این دل سردی در انسان و هنرمند تبعیدی که سالها دور از میهن، با زخم های کهنه و التیام نیافته زیسته است، تأثیری مضاعف دارد و به اوج خود می‌رسد، هنرمند تبعیدی، که رنج و اندوه شکست را از میهن‌اش به همراه آورده، با دلی ریش، ریش، شاهد جنایات و فجایع هول‌انگیز و سهمگینی‌است که در برابر چشم ملل متمدن و دولت های قدرتمند ‌آنها به وقوع می پیوندند و هیچ کسی‌ لب از لب بر نمی‌دارد. دولت هائی که با توسل به واژه سحرآمیز، « منافع ملی!» همه چیز را توجیه می کنند. هنرمند تبعیدی در روزگاری به سختی نفس می‌کشد که فجایع و جنایات، خواری، خفّت و رنج انسانی با همه ابعاد هولناک‌آن، عادی و طبیعی شده، بس که از رسانه‌های‌گروهی ‌تکرار کرده‌اند، زهر آن را رذیلانه گرفته‌اند، خنثی و بی‌اثر کرده‌اند و طبیعی جلوه می‌دهند. هدف نهائی این است تا به مردم دنیا بباورانند که «دنیا تا بوده، چنین بوده و چنین خواهد بود!»، هیچ تغییری و تحولی در چشم انداز و نور رستگاری در جبین این‌کشتی نیست، باید این واقعیّت را پذیرفت و‌ گردن به شرایط گذاشت، دست از تلاش برداشت، چرا؟ چون تلاش و مبارزه به جائی نمی‌رسد: پایان تاریخ!

در چنین فضائی آرمانها به مرور زنگار می‌گیرند و آرمانخواهی به جرمی نابخشودنی تبدیل می‌شود. شاید این تشبیه دور از انصاف باشد، ولی چندان دور از حقیقت نیست. نویسندگان تبعیدی، اگر چه در چهار گوشه این دنیا پراکنده‌اند، ولی سالهاست که در این فضا تنفس می‌کنند و مصون از این سموم نبوده اند و نیستند،

« از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی»

هنرمند تبعیدی که بر خاک میهن‌اش استوار نایستاده است و زمین سختی زیر پای او نیست، گوئی بر زورقی شکسته نشسته و دنیا را در تلاطم امواج دریا نظاره می‌کند. یک چشم او مدام به سوی میهنی است که از زیر پایش دزدیده اند، نویسنده تبعیدی اگر چه به ناچار و در شرایطی اضطراری جلای وطن کرده‌است‌، ولی ‌این فاصله جغرافیائی به معنای جدائی از مردم و فاصله تاریخی نیست، نه، نه، تبعیدیها نیز از اختناق و خفقانی که حکومت اسلامی بر جامعه تحمیل کرده، رنجها برده اند و هنوز رنج می‌برند. آنها نیز از تیغ سانسور و حذف آثار فرهنگی و هنری در امان نبوده‌اند و در امان نیستند، حکومت اسلامی مردم را از هنرمندان تبعیدی‌گرفته است و آنها سالهاست‌که مانند ماهی ‌افتاده بر خاک، دور از آب، دور از هنرپذیر، دور از مردم دست و پا می زنند. این دوری و تنهائی آسیبها و عوارضی داشته و دارد که کسی از آن بی‌نصیب نمانده و هرکسی به نسبت بامی که داشته، از آن سهمی برده‌است، اضافه بر اینها، زخم های ناسور و لطمه های شکست تاریخی هنوز با هنرمند تبعیدی ست، انزوا، تنهائی، بدبینی، سوءظن و عدم اعتماد به یکدیگر حاصل این فضای آلوده و مسموم و عوارض این شکست و تأثیرات ناگوار دوران تبعید است.

بله، در چنین فضا و در چنین شرایطی انتظار معجزه نباید داشت. من این را به خبرنگار رادیو نیز گفتم.

در روزگاری که همه چشم اندازها را کور کرده‌اند و همه چیز رو به ویرانی و فروپاشی می‌رود، «ساختن» و «بازسازی» امر دشواری‌است، به ویژه اگر قرار بر این شده باشد که با انسانهای زخمی‌، آسیب دیده، حسّاس و زودرنج، ویرانه‌ای را دوباره بسازیم. این انسانهای نویسنده و هنرمند که اغلب آنها پیشینه و زمینه ذهنی سیاسی، اختلاف نظر و دعواهای دیرینه و کینه کهنه مسلکی با هم داشته‌اند و دارند، با شک و تردید به یکدیگر می‌نگرند، گذشته ها، سمت و سوی سیاسی‌ امروزی آنها، در این داوریها و پیشداوریها تأثیر می‌گذارد و آرمان و هدف اصلی یک نهاد فرهنگی مستقل از یادها می‌رود. در حقیقت هنرمند و نویسنده با آثارش ارزیانی و داوری نمی‌شود، معیار اثر نیست، بلکه صاحب اثر است و از آنجا که اکثر نویسندگان ما؛ به ویژه بعد از انقلاب، از دنیای سیاست می‌آیند و یا از حاشیه این دنیا گذر کرده‌اند، اغلب از زیج و «سوراخ تنگ سیاست» یکدیگر را رصد می‌کنند.

من هرگز ارزش های هنرمندان سیاسی و مبارز را نفی نمی‌کنم و بهای سنگینی را که آنها در این نیم قرن پرداخته اند از یاد نمی برم، منتها «هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد». این «ارزشها» در یک نهاد دمکراتیک، هیچ حق تقدم و ارزشی اضافی به آنها نمی‌دهد. این نویسندگان، با آن کوله‌بار تاریخی و آثار زخم شکنجه ها، در یک نهاد دمکراتیک، مانند کانون نویسندگان ایران «درتبعید» از نظر حقوقی، هیچ تفاوت و تفوقی بر آنانی که در سیاست مداخله نکرده‌اند و مداخله نمی‌کنند، ندارند. تکرار می‌کنم، من قصد ندارم ارزشها را لوث و بی‌اعتبار کنم، نه، من از درون حصار و محدوده یک نهاد دمکراتیک که آرمانها و اهدافش در ‌منشور و اساسنامه تصریح شده‌است، حرف می زنم، اگر از این چهارچوبه خارج شوم، بی تردید داوری و قضاوت دیگری نسبت به آنها خواهم داشت.

مشکل اینجا است که ما انگار نیاموخته‌ایم و یا عادت نکرده‌ایم که حد و مرزها را مشخص و رعایت کنیم. بی تردید هر انسان ‌اجتماعی، در هر حوزه‌ای معیاری برای سنجش دیگران دارد، منتها اگر این انسان آزاد، آگاهانه و با طیب خاطر به صف انسانهائی پیوست که برای آرمان و اهدافی مشخص تلاش و مبارزه می‌کنند، ناگزیر است تا زمانی که همراه آنها و در این راه قدم بر می‌دارد، معیارهای ارزشی خود را پشت در بگذارد. یک نهاد دمکراتیک را اگر چه انسان های حقیقی به وجود می‌آورند، ولی به محض تشکیل این نهاد، انسانهای حقیقی به افرادی حقوقی تبدیل می‌شوند که همه تابع منشور و اساسنامه‌اند و حقوق مساوی و وظایف و تکالیف مشابهی دارند. به باور من، حضور یک نویسنده سیاسی و حزبی در نهادی دمکراتیک، مانند کانون، پذیرش و رعایت منشور و اساسنامه نهاد به معنای رد و نفی آرمانها و برنامه آن حزب نخواهد بود و یا روی دیگر سکّه، حضور نویسنده ای‌که فقط به کارهای فرهنگی و هنری می‌پردازد و سیاست را «قطاری می‌پندارد که خالی می‌رود۱» زیر سقف کانون، درکنار نویسنده حزبی و یا سازمانی، به معنای پذیرش برنامه حزب او نیست، اگر مرزها روشن باشند و همه «سیاست» آن نهاد را با وسواس و احساس مسؤلیّت رعایت کنند، هرگز هیچ سوءتفاهی و سوءتعبیری برای کسی به وجود نمی‌آید.

هر نهادی بنا به ضرورتی و در شرایط و وضعیّت تاریخی خاصی، به وجود می آید، و ناگزیر علت وجودی و حکمتی دارد. اگر نهادی برای مبارزه با سانسور و برای‌ آزادی اندیشه و بیان و دفاع از حقوق مادی و معنوی مؤلف، شکل می‌گیرد، بناگزیر پایبند و مقید اصولی می شود که هموندان بر اساس آن دور هم جمع شده‌اند. اگر این اصول و حد و مرزها به هر بهانه و مستمسکی رعایت نشوند، اعضا حق دارند اعتراض کنند و حتا از نهاد کناره بگیرند. مفهوم شعار آزادی اندیشه و بیان، بی‌حصر ‌و استثناء روشن است. همه نویسندگان، هنرمندان، اهل اندیشه و قلم برای ارائه آثار خویش به آن نیاز دارند. بنا بر این همه هنرمندانی‌که برای ‌این آزادیها مبارزه می‌کنند، از چپ بگیر تا راست، از سبز تا سرخ، اگر مایل باشند، گرد محور اصلی، گرد اصول، زیر یک سقف جمع می‌شوند. اینگونه نهادها نمی‌توانند ایدئولوژیک و سیاسی، حزبی و سازمانی باشند. اگر مسؤلان اهداف سیاسی خاصی را دنبال کنند و جهان بینی و شعارهای یک‌ گرایش سیاسی را به مرور جا بیاندازند، بی‌شماری که باوری به این سیاست و دیدگاه ندارند، کم کم پراکنده شده، تلاش آنها به انزوای نهاد می‌انجامد و در نتیجه دریا به برکه تبدیل می‌شود. این تجربه بارها تکرار و تکرار شده، ولی انگار‌ کسی از آنها درسی نیاموخته است. شاید به همین دلیل و صدها درد بی درمان دیگر است که ما تا به امروز در هیچ زمینه‌ای بنای استوار و ماندگاری نساخته‌ایم، شاید به همین دلایل‌است که هر نهادی پیش از این که پا بگیرد، به بن بست می‌رسد و خراب می‌شود، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نمونه بارز آن است و ما، افسانه سیزیف را مکرّر می‌کنیم، هر بار این صخره را بسختی از ته دره تا بالای کوه می ‌غلتانیم و فردای آن روز دوباره به ته دره بر می‌گردیم تا این رنج و مشقّت مداوم را تکرار و تکرار و تکرار کنیم. من بارها در گوشه دفترچه ام نوشته‌ام که کار جمعی با روشنفکر جماعت دشوار است. چرا؟ … دراین باره فکر کرده‌ام، ولی هنوز به درستی نمی‌دانم، شاید به این دلیل که پای آرمان و یا هدفی ‌اجتماعی و انسانی در میان است و همه انگیزه و دلایل یکسانی برای همکاری، همراهی و هم آوائی ندارند. شاید به این دلیل که روشنفکر موجودی پیچیده و غامض است و یا انسان اندیویدآلیستی‌است که گرایش چندانی به حضور در ‌جمع ندارد. شاید… نه، به همه پرسشها نمی توان پاسخ گفت، به گمان من، موقعیّت اجتماعی، گرفتاری های معیشتی و وضعیّت روحی هنرمند تبعیدی را نباید از نظر دور داشت، مشکل فقط به اختلاف های نظری ختم نمی‌شود، گاهی این اختلاف ها مستمسک و بهانه دعواهای شخصی‌اند، گاهی حتا تحمّل دیدار یکدیگر را ندارند و حاضر نیستند زیر یک سقف و کنار یکدیگر بنشینند. اختلاف نظر در یک نهاد دمکراتیک طبیعی ‌است، اگر‌چه هموندان بر اساس اصولی مشخص گرد آمده‌اند، ولی الزاماً همه آنها در همه زمینه ها همفکر و همنظر نیستند. به باور من، تا آنجائی که به اصول آسیب نرسد، این اختلاف نظرها قابل تحمّل‌اند. در حقیقت دمکراتیسم در ذات خویش به معنای چند صدائی، مدارا، بردباری و تحمل نظرات مخالف است. دمکراسی در رفتار اجتماعی انسانها روشن می‌شود و در رابطه با غیر، با دیگران محک می خورد و معلوم می شود روشنفکرهای ما چقدر و تا کجا به ادعاهایشان پایبندند. تحمل نظر مخالف گاهی از تحمل شکنجه دشوار تر است، ولی چه می توان کرد؟ در ولایت ما زنی بود که اغلب این بیت شعر را می خواند: « برای بوته گندم، به دور خار می گردم!»

بوته گندم برای روستائی حیاتی است، کانون آیا برای روشنفکرانی که ما باشیم، حیاتی است؟

آیا می‌شود از نویسنده و روشنفکری که در نهادی دمکراتیک، مانند کانون، مسؤلیّت دارد، توقع و انتظار داشت که امور اجتماعی را به دلیل ‌اختلاف نظر تا حد نزاع و دعواهای لفظی ‌فردی تنزل ندهد و مصالح و اهداف متعالی این نهاد را در مسلخ کینه‌کشی و انتقامجوئی شخصی قربانی نکند؟

حقیقت و پایبندی به حقیقت معیار اخلاقی روشنفکر است. در زمانه ما جماعتی به بهانه نقد، انتقاد و روشنگری، از این معیارها فاصله می‌گیرند و جاّده را برای هوچیگری، برای پرچانگان حرفه‌ای و ‌‌خودستا، برای شبه روشنفکران از خودراضی و تازه به دوران رسیده‌های شهرت طلب هموار می‌کنند و بهانه و مستمسک برای کسانی فراهم می‌آورند که مدام منتظرند تا به هر بهانه ای قلمفرسائی بفرمایند، مانند طاووس جلوه بفروشند. در زمانه ما، این جماعت چقدر می‌نویسند، چقدر حرف می‌زنند، حرف و حرف و حرف … ولی وقتی «حرفِ عمل» به میان می‌آید، هر ‌کسی آهسته از گوشه ای فرا می رود. این گونه داوری های یک جانبه، پیشداوری ها در فضای مسموم و مظنونی‌که از سالها پیش به وجود آمده، به شایعه‌ سازی، سوءتفاهم، تخریب و اخلال امکان و میدان می‌دهد و کسانی ‌را که به سرنوشت کانون علاقمندند، ولی هیچ سابقه ذهنی و اطلاعی از مسائل درونی آن و اختلافات اعضا ندارند، متزلزل، مردد، مأیوس، دلچرک و منزجر می‌کند. اگر از حق نگذریم، بسیاری از مسائلی‌که توسط هموندان کانون به داوری عموم گذاشته می‌شود، به جز ایجاد سوءتفاهم حاصلی ندارد، نه، من مخالف مباحثه و مجادله و پلمیک روی مسائل اساسی و بنیادی نیستم، گیرم اکثر این ‌اختلافات اصولی نیستند و اگر با سعه صدر در ‌جمعی کوچک و دوستانه، مانند جلسه دبیران کانون و یا در جمعی بزرگتر مانند مجمع عمومی مطرح شوند، بی‌تردید معضل آنها حل می‌شود و اگر سوء تفاهمی بین دو نفر به وجود آمده از بین می رود. دنیا پر از سوء‌تفاهم است.

باری، اگر چه باور دارم که اختلافات نظری و تفسیر و تعبیرهای متفاوت از اساسنامه از آغاز تا به امروز مشکلاتی به وجود آورده، ولی این «گرایش ها و یا برداشت های مختلف» مشکل اصلی‌ و اساسی کانون ما در تبعید نیست، با اینهمه، نگاهی‌گذرا به این مباحث، پلمیکها، تاریخچه و ریشه‌های آنها خالی از فایده نخواهد بود.

نزدیک به سی سال از عمر کانون نویسندگان ایران «در تبعید» می گذرد و انگار ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم، هنوز پرسش هائی درکانون مطرح است که در آغاز راه مطرح بود و هرگز جوابی نگرفت و استخوان لای زخم ماند و به چرک نشست. من در آن سالها در حد توان خودم مداخله کردم و در جواب اسماعیل خوئی که کانون را «فراسیاسی» می نامید مقاله‌ای نوشتم و توضیح دادم که این واژه مرّکب زیبا کمکی به ما نخواهد کرد، و معنای دقیقی ندارد. آن مقاله به نام «کانون در بن بست» در‌ مجله آرش چاپ شد و نیازی به تکرار مکررات نیست. در آن زمان اسماعیل خوئی و همکارانش در ‌هیأت دبیران از جانب زنده‌یاد رضا مرزبان، زنده یاد رفعت صفائی، حسن حسام و نعمت آزرم متهم به «هویت زدائی» از کانون شده بودند، برآشفت، نامه‌ای مفصل در جواب نامه مختصر این چهار نفر معترض نوشت، استعفا داد و در مجمع عمومی آن سال حاضر نشد. چندی بعد، مفاد همان نامه را کم و بیش در مقاله‌ای بسط داد و تا از حریفان عقب نماند، شمشیر از نیام بیرون کشید و آهنگ جنگ نظام کرد. من که با تصور دیگری عضو کانون نویسندگان ایران «در تبعید» شده بودم، نمی‌پذیرفتم سپاهی این سردار جنگی باشم. نه، من از جنگیدن با نظام هراسی نداشتم و ندارم، بلکه جائی در جبهه‌ای که او در کانون باز می‌کرد، نداشتم و تناقضی که درکلام شاعر گرامی ما بود نمی‌فهمیدم.

کانون به نظر اسماعیل نه صنفی بود و نه سیاسی، بلکه فراسیاسی بود. چرا؟ اگر کانون صنفی می بود، با آن تصوری که از مفهوم «صنف» وجود داشت و هنوز وجود دارد، می باید می‌پذیرفت که کانون نهادی فرهنگی ‌و هنری‌است، باوری که گویا بعد از سالها به آن رسیده ‌است و من ناچارم این پرانتز را باز کنم:

اسماعیل خوئی در جواب پیشنهاد رحمانی و سماکار به حضور او در‌ هیأت مشورتی کانون (نعمت آزرم، اسماعیل خوئی، حسن حسام، مسعود نقره کار و حسین دولت آبادی) و مداخله برای برون رفت از بن بست، در پانزدهم دیماه سال ۱۳۹۰ خورشیدی می نویسد: « … از برادرم نسیم جان خاکسار خواهش می کنم جای مرا در «گروه چاره جوئی» بپذیرد، امیدوارم بتواند … ناگفته نمی‌گذارم – از سالها پیش نیز گفتم این را – که «کانون» باید در نهادی همچون «انجمنِ فرهنگورزان» یا ( هنرمندانِ ایرانی «در تبعید») یا انجمنی همانند آن‌گسترش یابد، وگرنه همین که اکنون هست نخواهد ماند: نامی پوک، ساختاری بی کارکرد با بودنی چون که نابودن… ۲»

نه، بر خلاف ادعای اسماعیل خوئی، در آن زمان حرفی از «انجمنِ فرهنگورزان تبعیدی» در میان نبود، در فضای به شدّت سیاسی ‌آن روزگار چنین «ایده‌ای» حتا اگر از مخیّله کسی مانند او می‌گذشت. بنا به مصلحت از طرح آن چشم می پوشید. به گمان من، شاعر گرامی ما ایده فراسیاسی را نیز بنا به مصلحت روز به میان آورد:

«… تا جمهوری اسلامی در کار باشد و همین و همچنین باشد که هست، صنف فرهنگی ما به ناگزیر سیاسی خواهد بود». چند سطر پائین‌تر تأکید کرده بود: «کانون نویسندگان ایران در ایران، از درون برای رسیدن به آرمان «آزادی بیان» با حاکمیت شاه رویارو بود، کانون «در تبعید» از بیرون برای همۀ آرمان‌های آزادیخواهانه با کلیّت رژیم اسلامی درگیر است… با کلیّت جمهوری اسلامی می‌جنگد»

کانون به نظر او نه صنفی بود و نه سیاسی، بلکه فراسیاسی! کانون اگر سیاسی می‌بود، می‌باید تفاوت و وجوه افتراق آن را با حزب و سازمانی سیاسی تعریف می‌کرد. کانون اگر صنفی می‌بود، لابد از پشت آن‌ اسب چوبی به زمین می‌افتاد. واژه فراسیاسی زاده این تنگنا و وضعیّت ناگوار بود. نه، گزیر و گریزی نداشت و از این رو، واژه «فراسیاسی» را مانند برگ برنده‌ای به زمین زد تا از این مخمصه نجات می‌یافت و به هر «دو جناح» جوابی دندان شکن می داد. خوئی در همان مقاله دو گرایش «سیاست‌زده» و «سیاست‌گریز» را در کانون نویسندگان ایران «در تبعید» کشف کرده بود و معایب و کاستی‌های هر کدام را بر شمرده بود و به این نتیجه رسیده بود:

« … کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نهادی فراسیاسی‌است و مرادش از واژۀ فراسیاسی همان چیزی‌ است که حسین دولت‌آبادی از کلمۀ دمکراتیک می‌فهمد.»

محمود راسخ نیز در نشریۀ آرش می‌نویسد: «…به نظر من علت وضعی که کانون اکنون در آن قرار دارد این  نیست که کانون حرف‌های سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده، اگر کانون در ایران حیثیت و آبروئی کسب کرد… دلیلش درست آن بود که کانون در آن روزگار خفقان و سکوت، حرف‌های سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده بود… » از جمله کارهای سیاسی کانون به گمان او، ده شبی بود که در سال ۱۳۵۶ در انستیتو گوته برگزار گردید.

حسن حسام سالها بعد از این «پلمیکها»، در آستانه برگزاری مجمع عمومی سالانه کانون، اکتبر ۲۰۱۴ مقاله ای نوشت و در آن به چهار «برداشت» و یا «گرایش» در داخل کانون اشاره کرد.

برداشت اول: گرایشی است که «کانون» را (در تبعید) در عمل با یک حزب سیاسی همسان گرفته و آن را ملزم می داند تا درباره همه چیز، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد اظهارنظر کند آن هم با نگاهی ایدئولوژیک و ادبیاتی حزبی به مثابه نیرویی برانداز! و …

برداشت دوم: گرایشی است که با انتشار بیانیه‌هایی که به هر دلیل بوی سیاسی بدهد، مخالف است حتی اگر موضوع در چهارچوب حوزه کاری و وظایف کانون هم باشد. این برداشت که کانون را غیر سیاسی می‌خواهد؛ اساساً با عضویت فعالان سیاسی در این نهاد مخالف است و حضور آن ها را به سختی تحمل می کند و …

برداشت سوم: این‌گرایش کانون را نهادی مطلقاً صنفی می داند که کارش اساسا محدود است به چاپ و انتشار آثار اعضا، حل دعاوی نویسنده با ناشر و سازماندهی فعالیت های ادبی. این گرایش با هر سطح از ابراز نظر و اقدامی که بوی سیاست و خصوصا درگیری با حکومت (حتی در دفاع از آزادی قلم و علیه سانسور) بدهد، مخالف است و …

برداشت چهارم: گرایشی‌است که با نقد سه گرایش دیگر، هویت می یابد و … از این منظر، کانون نهادی است فرهنگی ـ سیاسی ـ صنفی که موظف است در اشکال مختلف با سانسور و سرکوب مبارزه کند؛ اما صد البته با زبان فرهنگی و ادبی و نه حزبی و سیاسی به معنای اخص کلمه…

به دشواری می‌توان «برداشتها» درک و دریافت های حسن حسام را از «گرایش های» درون کانون پذیرفت. در این برداشتها اگر چه حقیقتی وجود دارد، ولی تمام حقیقت نیست. از این گذشته، توضیحاتی که درباره چهار برداشت می‌دهد و تفسیرهائی ‌که بر این گرایشها می‌نویسد، وجوه مختلف این‌کمبود و نارسائیها را آشکار می‌کند. حسن حسام زبان، صراحت و شیوه بیان خویشتن خویش ‌را دارد و مانند اسماعیل خوئی واژه ترکیبی (فراسیاسی) را به کار نمی‌برد، با اینهمه نظر آنها در گوهر تفاوتی با هم ندارند، حسن حسام بعد از سالها، در زمانی که شاعر گرامی ما از اسب چوبی‌اش پیاده شده و شمشیرش را غلاف کرده است، زمانی که به این نتیجه رسیده که کانون «نهادی فرهنگی و هنری» است، به نظر او در «سالهای جنگ» نزدیک شده و کانون را فرهنگی، سیاسی و صنفی می داند. شگفتا که حسن حسام شأن نزول بیانیّه ها و موضعگیری های‌کانون را نادیده می‌گیرد و مشکل را فقط در لحن، زبان و ادبیّات بیانیّه‌ها می بیند که گویا فرهنگی نبوده و حزبی است.

حسن حسام در برداشت سوّم، تصویر و تفسیری ناقص و ابتر از مفهوم صنفی ارائه می‌دهد و از درک، دریافت، تفسیر و توضیحات زنده یاد محمد مختاری دراین باره، فرسنگها فاصله می‌گیرد. محمد مختاری، کسی که جان‌اش را بر سر آرمان کانون نویسندگان ایران گذاشت و سیاسی ترین اندیشه ورز، متفکر، هنرمند و شاعر زمانه خویش بود، در جواب سؤال مسعود نقره‌کار، در خارج از کشور، ( آمریکا) با صراحت می گوید:

« … قبل از هر چیز باید در نظر داشت که کانون یک نهاد مستقل بوده و هست، مستقل از هر مقام و مرجعی خواه سیاسی یا غیر سیاسی، خواه دولتی یا غیر دولتی و خواه داخلی و یا خارجی[…] ما به عنوان یک صنف عمل می‌کنیم، خب حرفه و کار ما «بیان» است. ما برای بهبود شرایط «بیان» و دفع موانع از سر راه اساس کار و حرفه‌مان عمل می‌کنیم. خب اگر موانعی بر سر راه «بیان» وجود داشته باشد، صنف ما نمی‌تواند کارش را انجام بدهد، اگر «آزادی بیان» نباشد صنف ما چگونه باید کار کند و عمل کند؟ ما باید دست‌آوردهای کاریمان را تبادل کنیم، می‌باید امنیت شغلی و معیشتی داشته باشیم، بنا براین ما نویسندگان اصولی را به عنوان اساس فعالیت‌های صنفی و تشکل صنفی خود مطرح کرده‌ایم که من تکرار می‌کنم:

۱ـ دفاع از آزادی اندیشه و بیان بی ‌هیچ حصر و استثنا برای همگان در تمامی عرصه‌ها

۲ ـ مخالفت با هر گونه سانسور و مانعی‌که بر سر راه نشر و ارائه آثار وجود دارد، یعنی لغو هرگونه سانسور

۳- دفاع از حق مؤلف…

خب، این ها اساس کار صنف ماست، اما قدرت‌ها و حکومت‌ها خواست‌های ما را نادیده می‌گیرند. برای تحقق‌شان مانع‌تراشی می‌کنند و در معنای مورد نظر خودشان خواست‌های ما را سیاسی می‌کنند. آن ها حقوق ما را سلب می‌کنند. ما از پایگاه صنفی خودمان خواستار حقوقمان هستیم، که سیاسی شده است. البته آزادی یک امر سیاسی است و آزادی بیان هم امری سیاسی است، اما اساس کار صنف ما همین است.»

… آزادی بیان هم امری سیاسی است، امّا اساس کار صنف ما همین است!

به گمان من ما نباید از واژه صنف بترسیم، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم و به هر بهانه ای طفره برویم، کانون فرهنگی و هنری ما با واژه صنفی تعریف می شود. منتها بین درک و دریافتی که محمد مختاری از صنف نویسندگان و هنرمندان دارد و آن را تعریف می کند و آنچه که باقر مومنی در کتاب «درد اهل قلم» به تفصیل شرح داده است، با تعبیر و تفسیری که حسن حسام از آن ارائه می دهد، زمین تا آسمان فاصله است.

میان ماه من تا ماه گردون،

تفاوت از زمین تا آسمان است

باری، در آن زمانی که این بحث پیش آمده بود، من به همین خاطر که کانون نهادی دمکراتیک بود و لاجرم از همه طیفها و افق های فکری و سیاسی در آن حضور داشتند، معتقد بودم که چنین جنگی با کلیّت نظام غیر ممکن بود، به نظر من اگر‌کسی قصد جنگیدن با نظام را می‌داشت باید به حزب و یا سازمانی می‌پیوست که طرح و برنامه‌ای برای اینکار ریخته بود و امیدوار بود در آینده قدرت سیاسی را تصاحب کند. کانون چنین طرح و برنامه‌ای نداشت و ندارد، اعضای هیأت دبیران‌کانون مسؤلیت و اختیارات اعضای «دفتر ‌سیاسی» یک حزب و یا سازمان را نداشتند و ندارند و به همین دلیل روشن قادر نبودند و نیستند مانند احزاب و سازمانها موضع مشخص سیاسی اتخاذ کنند. حتا اگر آن جنگی که اسماعیل خوئی مراد می کرد، به صدور چند بیانیّه تقلیل یابد، باز هم این بیانیّه‌ها نظر همه هموندان یک نهاد دمکراتیک را پژواک نخواهند داد و بنا به دلایلی که در بالا آمد، حتا اگر تمام هموندان موافق سرنگونی جمهوری اسلامی باشند، چون‌کانون مانند احزاب هویّت سیاسی مشخصی ندارد و نمی تواند داشته باشد، نباید درباره کلیّت نظام موضع بگیرد. چنین اقداماتی توّهم زاست، شک و شبهه ایجاد می‌کند، به مرور باعث نفاق، پراکندگی و کناره گیری نویسندگانی می‌شود که اگر چه در امر مبارزه برای آزادی اندیشه و بیان بدون حصر و استثناء با کانون همراهند، ولی سودای سیاسی در سر ندارند. بارها به تجربه ثابت شده ‌است که صدور چنین بیانیه هائی هیچ ثمری نداشته و ندارد و در اینهمه سال یک ارزن ارزش به کانون ما اضافه نکرده و اضافه نمی‌کند، بلکه بهانه به دست کسانی می‌دهد تا اینجا و آنجا جار بزنند: «کانون در حد یک ابزار سیاسی نزول و سقوط کرده است… یا از کانون استفاده ابزاری می کنند»

من هنوز هم باور دارم که اگر نویسنده‌ای اهل جنگیدن با نظام باشد، میدان به اندازه کافی وجود دارد و نیازی نیست که زیر سقف کانون به صدور چند بیانیه آتشین دلخوش کند. به گمان من حتا اگر تمامی احزاب و سازمان های سیاسی و شخصیت های مستقل منفعل شوند و گوشه عزلت اختیار کنند، کانون ما به این بهانه نباید وظایف آنها را به عهده بگیرد، اگر این اشتباه را مرتکب شود، به همان سرنوشتی دچار خواهد شد که دراین ده ساله اخیر گرفتارش شده بود و هنوز که هنوز است دارد تاوان عوارض و آسیب های آن را پس می‌دهد. من از کانون، یعنی از یک نهاد دمکراتیک سخن می گویم، ولی اگر نویسندگان و روشنفکران مترقی، بر اساس اصولی که در پلاتفرمی تصریح شده باشد، به مبارزه علیه جمهوری اسلامی و یا هر حکومت و قدرتی در دنیا برخیزند، من یک دم درنگ نخواهم نکرد و با کمال میل به این جمعیّت می پیوندم و با آنها همراه می شوم. از این گونه اجتماعات، در شرایط و موقعیّت های بحرانی تاریخی، در کشورهای مختلف به وجود آمده و بی سابقه نیست. بماند،

شاید باشند کسانی که این نظر را به «سیاست گریزی» تعبیر‌کنند و یا صفت دیگری برایش بتراشند و مانند حسن حسام سنگ کم در ترازوی «صنف نویسندگان» بگذارند. اگر بخواهم از اصطلاحات اهل سیاست و یا فلسفه وام بگیرم، ناچارم نظر او را «تقلیل‌گرا» بنامم، نهادها مانند سندیکا، کانونها و … برای دفاع از منافع مادی و معنوی اصناف به وجود می‌آیند، منافع مادی و معنوی صنف نویسندگان، اندیشه ورزان و اهل فرهنگ، آزادی بیان، امنیّت جانی و شغلی و سایر حقوق آنهاست. اندیشه و اقتدار در طول تاریخ و در تمامی ممالک رو در رو بوده اند و اندیشه ورزان و اهل قلم برای قدرتهای سیاسی، دیکتاتورها و حکومت های خودکامه خطرناکترین. آزادی بیان و مبارزه با سانسور در ذات خویش سیاسی است و کانون صنفی نویسندگان را در برابر حکومتی قرار می‌دهد که این آزادیها را آشکارا سلب می‌کند. منتها حوزه و حیطه این مبارزه و اشکال‌ آن در منشور و اساسنامه هر نهاد دمکراتیک صنفی از جمله کانون مشخص شده ‌است. بنا بر این صدور بیانیّه در روز اوّل ماه مه و یا به مناسبتهای مشابه در حوزه وظایف و تکالیف کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نمی‌گنجد، اما اگر این کارگران سندیکائی می‌داشتند، اگر این سندیکا و یا اتحادیه دارای نشریه و ارگانی می‌بود و در ‌آن حتا شعار به سوی سوسیالیسم و یا کمونیسم می‌داد و حکومت چاپ و انتشار آن را قدغن می‌کرد، صد البته کانون به دفاع از آزادی بیان آنها بر می‌خاست و لابد در بیانیّه‌ای سیاست های فرهنگ ستیزی و سانسور دولت را محکوم می‌کرد. ناگفته پیداست که شأن نزول بیانیّه ها لحن و زبان آنها را تعیین می‌کند و تابعی از آن است. در نتیجه با تغییر زبان و ادبیّات هیچ تغییر بنیادی و اساسی در بیانیه‌ای که بی‌جا، خلاف اساسنامه و خارج از حوزه و اختیارات کانون صادر شده‌است، به وجود نمی‌آورد. نه، بر خلاف آنچه دوستان ادعا می‌کنند، پافشاری بر سر صنفی بودن کانون بهانه‌ای برای گریز از سیاست و یا طفره‌ رفتن از مبارزه و یا رویاروئی با جمهوری اسلامی نیست، بلکه بازگشت به جایگاه واقعی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در این رویاروئی و تعیین جایِ سنگر ما در میان سایر سنگرهاست. من اگر چه آدمی حزبی و سازمانی نبوده‌ام، ولی هرگز از سیاست فرار نکرده‌ام، بلکه درک و دریافت خودم را از هستی، دنیا، جامعه، تاریخ، حکومت اسلامی و از نویسنده و هنرمند سیاسی داشته ام و دارم و تا به امروز به آن وفادار مانده‌ام و از بیان آن نیز هیچ هراسی نداشته‌ام و ندارم. نوشته‌ها و گذشته من گواه این مدعا است. هر چند به ندرت از‌ حوزه فرهنگ و هنر پا فراتر گذاشته‌ام و وارد دنیای سیاسی‌کارها شده‌ام، اگر ضرورتی پیش آمده، مکثی‌ کرده‌ام و دوباره به جای خودم و بر سر کار خودم برگشته ام. شاید برای بسیاری این حرفها تکراری به نظر برسد، ولی برای ادامه بحث ما ضرروت دارد:

نسل ما، شاهد زایش گورزادی به نام، نامی جمهوری اسلامی بوده‌است و از کتابسوزان هنوز خاطره‌ها به یاد دارد. این حکومت بدوی و نابهنگام که با خدعه و نیرنگ، بر گرده میلیونها انسان شیدا و متوهم سوار شد، از آغاز کمر به تخریب فرهنگ و هنر اصیل ایرانی بست و هر بار که به تنگنا می‌افتاد، از این معبر ویران، به اغراض سیاسی خویش دست می‌یافت و هنوز دست می‌یابد. جمهوری اسلامی با توسل به همه اهرم های ممکن و موجود، با استفاده از باورهای توده های ساده‌دل و خوشباور، و یا توسل به روایات، احادیث و کوهی از خرافات به جعل و تحریف تاریخ ما پرداخت و در فضائی سرشار از شیدائی، شیفتگی و ایثار و امید، مسیر انقلاب را به سوی مرداب کج ‌کرد و میلیاردها و میلیاردهائی‌که می باید هزینه سازندگی مملکت می‌شد، در تنور جنگ سوزاند و در هشت سال بیش از پنجاه شهر ایران را ویران‌ کرد و تا جیبهای گشاد «روحانیّون» با عمامه و بی عمامه پر شود، هزاران کشته، زخمی، معلول روحی و جسمی به جامعه هدیه داد. در آن سالهائی که همه افکار متوجه جنگ شده بود، سرنوشت مردم ما و مملکت ما رغم خورد و اندیشه هائی که این جماعت سالها در سر پرورانده بودند، یکی بعد از دیگری جامه عمل پوشیدند. جماعتی‌که عمری از قِبِل اسلام عزیز نان خورده‌ بودند، هر‌ آنچه را که بعد از انقلاب مشروطه به مرور زمان ‌از دست داده بودند، بعد‌از انقلاب بهمن، به لطف و عنایت امّت همیشه در‌ صحنه و به همت و درک و درایت روشنفکران، و احزابی که به «مبارزات ضد امپریالیستی امام!» دل خوش کرده بودند، در مدّت کوتاهی به دست آوردند، شگفتا که اعقاب مردمی که شیخ فضل‌الله نوری را که به جای مشروطه، «مشروعه» می‌خواست، به دار کشیده بودند، اعقاب مردمی که پای چوبه دار شیخ کف زده بودند، در‌آغاز قرن بیست و یکم، به دنبال «دجّال» راه افتادند و به آخوندی دخیل بستند که به مراتب از شیخ فضل‌الله نوری ارتجاعی‌تر بود.

آری، این بار شاهنشاه در قادسیّه از اعراب شکست نخورد، این بار کاخ «تمدّن بزرگ و پوشالی» شاه، در برابر نگاه ناباور و حیرتزده مردم دنیا فرو ریخت و از میان ویرانه ها گورزاد و هیولائی سر برآورد که سوار بر شتر دو کوهانه، مدعی احیای فرهنگ و تمدّن اسلامی و نابودی فرهنگ غرب و امحای آثار « غربزدگی» بود.

باری، به فرمان امام و پیروان او، همه جا باید اسلامی و همه باید مکتبی می‌شدند. پاکسازی و حذف فیزیکی همه افراد و نیروهای مترقی در همین راستا انجام گرفت، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز به همین منظور به وجود آمد و ویرانی و تخریب در تمام شئون جامعه آغاز شد که تا به امروز ادامه دارد. معماران نظام و «فیلسوفانی» که در آغاز انقلاب برای این ابلهان تاریخ رکاب گرفته بودند و در فکر تئوریزه کردن خزعبلات آنها و ایجاد جامعه اسلامی «ایده آل» بودند، به مرور مغضوب دستگاه واقع شدند، با اینهمه هرگز اعتراف نکردند که این احکام خشک بدوی در ذات خویش با معیارهای جامعه مدنی و حکومتی مردمی در تناقض بود و این اندیشه‌ها از مغز معیوب کسانی تراوش کرده بود که از دوران رمه‌- شبانی هنوز قدمی به جلو نگذاشته بودند و «جامعه» را از «رمه» تمیز نمی‌دادند و تشخیص نمی‌دهند. این دانشمندان اگرچه یکی بعداز دیگری از بارگاه خلیفه بیرون رانده شده اند، ولی هنوز در خارج از کشور، با سماجت و وقاحت در توجیه اعمالشان وراجی می‌کنند و موجودی به نام «روشنفکر دینی!» را از آستین قبا بیرون آورده، توی طبق و بر تخت سرشان گذاشته به همه جا می برند و هرگز به آنهمه فجایعی که ناشی از پاکسازیها و «معماری حکومت اسلامی» آنها بود، اشاره‌ای حتا نمی‌کنند.

حکومت و مردم ما بیش از سی و پنج سال است که در میان چرخ و دنده های این تناقض گیر کرده اند و رنج می برند. این شریعتمداران، به رغم پذیرش نام و شکل حکومتی دمکراتیک، (جمهوری، مجلس و قانون) برای حکومت قداستی آسمانی و در نتیجه نقشی قیّم مابانه و «ارشادی» قائل می‌شوند. جمهوری اسلامی به بهانه حفظ و حراست سلامت جامعه و پیشگیری از نفوذ «فرهنگ غرب»، به بهانه حراست ارزش های فرهنگ اسلامی، مانند همه حکومت های‌های ایدئولوژیک و توتالیتر تا میخ خیمه و خرگاهش را بر گرده مردم کوبید، تیغ سانسور را بر گلوی فرهنگ و هنر مترقی گذاشت و به مرور به حذف فیزیکی اندیشه ورزان و اهل فرهنگ رسید. در مملکت ما، از روزی که «مطبوعات» به مفهوم امروزی، پا به عرصه وجود گذاشت، همزاد آن، سانسور نیز به دنیا آمد. از عهد قاجاریه، از پیش از انقلاب مشروطه تا در دوران پهلویها مردم ما، بیش از یک قرن با واژه ای به نام «سانسور» و «ممیزی» آشنا بوده اند. این حکومتها، در هر دوره‌ای اداره، وزارتخانه و یا دستگاهی دولتی تأسیس می‌کردند و این مهم را بر عهده روشنفکرانی می‌گذاشتند که اگر چه همه آنها جیره خوار، مزدور و خود فروخته نبودند، ولی اغلب اخته شده بودند و یا دستگاه نیش ‌آنها را کشیده بود و خطری نداشتند. آن حکومتها سانسور را برای بقای عمر خویشتن خویش بر روزنامه‌ها و کتابها و بر اندیشه ورزان مترقی اعمال می‌کردند و مانند جمهوری اسلامی به فکر رهبری معنوی جامعه و «اسلامیزه» کردن آن نبودند. این حکومت از جنس و جَنَم دیگری است. نه، اغراض جمهوری اسلامی ایران از حذف هنرمندان مترقی و از سانسور آثار آنها در تمام حوزه‌های فرهنگی و هنری فراتر می‌رود، این‌ حکومت بدوی سر آن دارد که با ارعاب و فشار و با ضرب و شتم، «ارزش های اسلامی!» خود را به جامعه‌ای حقنه کند که مدرنیته را، هر چند ناقص و دست و پا شکسته، تجربه کرده‌ است و اینک در قرن بیست و یکم و در «دهکده جهانی» زندگی می‌کند. در حقیقت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سایر نهادها و دستگاه های مشابه که ملهم از احکام اسلامی و روایات عهد عتیق به وجود آمده‌اند، هیچ رسالتی به جز این نداشته و ندارند. با این همه، جمهوری اسلامی حتا در ‌دنیای دین با شکست مفتضحانه‌ای‌ رو به رو شده ‌است و به جای رشد و شکوفائی «فرهنگ ‌و ارزشهائی‌ اسلامی» و «اعتلای حکمت اسلامی!»، فساد و خرافات، مانند حشرات موذی امکان و فرصت رشد و نمو یافته اند و اصرار حکومت بر اعمال شریعت و مقاومت مردم و رویکرد نسل جوان به فرهنگ غرب، و یا آنچه که از فرهنگ و تمدّن غرب می فهمد، به خفقان، اختناق و در نهایت به انحطاط و ابتذال منجر شده‌ است. این روند سقوط و ریزش، در سکوت مصلحت جویانه اکثریّت اهل فرهنگ و هنر ما، پیش چشم روشنفکران جامعه ما اتفاق می‌افتد و انگار آنها همه چیز را پذیرفته اند، تسلیم شده‌اند و رضا به رضای خدا داده‌اند. هر چند به گمان من، خاموشی و انزوا همیشه نشانه رضا نیست، نه، انزوا و خاموشی را مانند همه دوره های تیره و تاریک تاریخ ما، اگر از انگشت شماری بگذریم، به انسان هوشمند و معاصر ایرانی، به روشنفکران عاقل و معتدل تحمیل کرده‌اند و آشکارا تاریخ و فرهنگ او را در برابر چشمان حیرتزده اش تحریف می‌کنند و به ابتذال می‌کشانند، به ابتذال کشانده اند. روشنفکر ایرانی در همه ادوار ناچار بوده است از پل صراطی که گویا به باریکی موی اسب است بگذرد تا به جهنّم جحیم سرازیر نشود. گذر از این معبر باریک و انتخاب اردوگاه، سر نوشت روشنفکران ایرانی را مانند سایر روشنفکران دنیا رقم زده است و رقم می زند. بماند. برگردم.

دیری است که امر یکسان سازی و تمامخواهی که در ذات خویش خلاف حرکت و جوهر تاریخ‌‌ است به بن بست رسیده است. سردمداران جمهوری اسلامی این واقعیّت را با تمام وجود احساس کرده اند و به فکر چاره افتاده اند، هر چند این حکومتها هیچ راهی به جز «زور و چماق» نمی‌شناسند و تا روز آخر و تا دم مرگ کوتاه نمی‌آیند. تجربه های تاریخی نشان می‌دهد که وحشت و هراس حکومت های توتالیتر و مذهبی از نشر اندیشه و افکار مترقی، سرپیچی مدنی و اعتراضات آشکار و نهان مردم، به ویژه زنان و دختران، باعث می‌شود تا روز به روز بیشتر به خشونت متوسل شوند و مزورانه و ریاکارانه از فجایع هولناکی که به دست عمال آنها رخ می‌دهد، تبرّی جویند. نسل ما هنوز در عصر «داعشها» و «دجالها» زندگی می‌کند. ما در برابر چنین حکومتی قرار گرفته‌ایم. در این اوضاع و احوال، شماری، بر آشفته و پر از خشم و نفرت، بی‌تاب می‌شوند و مشتاقند تا تفی غلیظ به چهره کریه و منحوس جمهوری‌اسلامی پرتاب کنند. این احساس انزجار و نفرت قابل درک است، ولی مشکل اینجاست، عزیزان، هر روز در میهن ما حادثه ای جانگداز رخ می دهد و باعث انزجار و خشم و نفرت ما می شود، هر روز در گوشه وکنار این مملکت فاجعه و جنایتی هولناک اتفاق می‌افتد، آیا کانون ما در جایگاهی قرار دارد که به اینهمه مدام واکنش نشان بدهد، آیا به حوزه کار کانون و مسؤلیّت اعضای هیأت دبیران مربوط می‌شود؟

به باور من نه، نه، نه! …شعار اصلی کانون مبارزه برای آزادی اندیشه و بیان بی حصر و استثناء ست.

اگر چه هنرمند تبعیدی در تنهائی و در کنج خلوت خویش و در آزادی کامل می‌آفریند، ولی اگر به تیغ سانسور گردن نگذارد و به خودسانسوری تن ندهد، آثارش اقبال چاپ در میهن‌اش پیدا نمی‌کنند. گره‌گاه و وجه تمایز هنرمندان و نویسندگانی که آگاهانه به این حذف و محرومیّت تن داده‌اند و عوارض ناشی آن را پذیرفته‌اند، با دیگران در همین نکته نهفته است. این انکار، نفی و طرد دو جانبه است و هویّت و شاخصه هنرمند و نویسنده تبعیدی در همین گره گاه تعیّن پیدا می‌کند: هنرمند تبعیدی، در امر مبارزه با سانسور و‌آزادی اندیشه و بیان، بی حصر واستثناء، فراتر از آن محدوده و چهارچوبی می رود که همکاران او در ایران، به ناگزیر و خواه ناخواه رعایت می کنند، او از آن رو دور از میهن و در ‌تبعید به سر می برد و دشواریهای این زندگی را بر خود هموار می کند تا بی هیچ هراسی سخن بگوید، بنویسد و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را توهین آشکار به درک و درایت و به شعور مردم و دون شأن مردم ما بداند و به وجود آن اعتراض کند. نویسنده و هنرمند تبعیدی که خود و آثارش حذف شده‌اند، از سانسور به نفی و رد هر گونه سد و مانعی می‌رسد که حکومت اسلامی، زیر عنوان پر طمطراق وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بر سر راه رشد و اعتلای فرهنگ و هنر مترقی ایجاد کرده است.

در این دوران تیره خفقان، اختناق و انحطاط است که اهل اندیشه و فرهنگ و هنر مترقی، پاسداران آبرو و حیثیّت بشری، در جبهه مقابل حکومتی ارتجاعی قرار می‌گیرند که سالهاست هستی ملّتی را تباه و نسلی از بهترین فرزندان‌این مرز و بوم را به مسلخ فرستاده ‌است. در این جبهه گسترده، نویسندگان و هنرمندانی‌ از طیف ها و افقهای مختلف سیاسی و جهان بینی‌های متفاوت وجود دارند و به باور من، همه آنها به رغم این تفاوت ها و اختلاف ها در یک نقطه با هم مماس می‌شوند و با هم به توافق و اتفاق نظر می رسند، در «آزادی اندیشه و بیان!». صد البته در ممالکی نظیر مملکت گل و بلبل ما، این باور تا زمانی دوام می‌آورد که «روشنفکران اهل قلم» هنوز به قدرت نرسیده‌اند و یا هنوز در قدرت سیاسی سهیم نشده اند. به همین دلیل روشن، نهادی متشکل از همه هنرمندان و نویسندگان مستقل، آزادیخواه و مترقی، در تمامی اعصار و حتا در زمانه‌ای که، گوش شیطان کر، حکومتی مردمی و دمکراتیک به قدرت برسد، ضرورت دارد. این نهاد، مانند «کانون ما»، هویّت‌اش را از نفی و رد حکومتها کسب نمی‌کند، نه، در ‌حقیقت هویّت فرهنگی و هنری مترقی و متعالی این نهاد، خود به خود نفی و رد حکومت های ارتجاعی را فریاد می زند. این نفی و انکار در ذات و جوهر چنین نهادی نهفته است و در نتیجه نیازی به بوق، شیپور و کرنا نخواهد بود تا به گوش همگان برسد. به باور من، مبارزه همگام و هماهنگ در این جبهه بسیار گسترده و دفاع از آزادی اندیشه و بیان بدون حصر و استثناء، تلاش در راستای رشد و تعالی ‌فرهنگ و هنر مترقی، ضرورت حیات و تداوم کانون نویسندگان ایران «درتبعید» را ایجاب می‌کند و تحقق این هدف بستگی به سعه صدر، همّت و دخالت همه جانبه اهل اندیشه و قلم دارد. این نهاد دمکراتیک، می‌تواند و می‌باید سقفی برای تمامی نویسندگان معترض و مترقی، از تمامی طیفها و افقهای فکری و همه اهل فرهنگ و هنر فرهیخته سرزمین زیبای ما باشد. کانون می‌تواند و می‌باید هویّت فرهنگی و هنری انسان های مترقی و مبارز تبعیدی باشد و صداهای گونه گون نویسندگان، شاعران و اهل قلم میهن ما نیز که در تبعیدی دیگر، به سر می برند، در نشریاتش پژواک یابد. این‌چند صدائی و همصدائی زیباترین ارکستر زمانه تاریک ما خواهد بود و در تاریخ از ما به یادگار خواهد ماند.

_ _ _ _ _

۱- اشاره به شعر سهراب سپهری: « من قطاری دیدم که سیاست می برد/ و چه خالی می رفت»

۲- پاره ای از نامه اسماعیل خوئی به بهرام رحمانی و عباس سماکار