نقطه تلاقی یک معمار با یک نویسنده در کجا می تواند باشد؟ شهر به عنوان یک پدیده زنده و پویا می تواند این نقطه تلاقی باشد و ما در این زمینه می توانیم از نوشته های بودلر و سپس والتر بنیامین الهام بگیریم. اورهان پاموک نویسنده ترک نیز از هر دوی آنها در اثری که به نظر من یکی از بهترین کارهای اوست تاثیر گرفته است. جالبی کار اورهان آن است که نه تنها رمانی عاشقانه در این زمینه نوشته است، بلکه بر اساس این رمان موزه ای هم در محله خودش در استانبول بنا کرده است که به نظر من دیدنی است. منظورم رمان تازه او به نام “موزه معصومیت” است و همچنین موزه ای به همین نام در این شهر. این رمان اخیرا به فارسی درآمده است، نه در ایران، در آلمان، با ترجمه خوب از آلمانی گلناز غبرائی و از انتشارات فروغ. عنوان را غبرائی “موزه ی بی گناهی” گذاشته است که چندان مطمئن نیستم که معصومیت همان بی گناهی در زبان فارسی است! من هم رمان را خوانده ام و هم موزه را دیده ام و در این یادداشت تنها می خواهم از دریچه این اثر پاموک و موزه اش، به شهر نظری کنم.
همان طور که می دانیم اورهان پاموک در رشته نقاشی تحصیل کرده است و بعدا در پاریس معماری خوانده است و سپس نویسنده شده است، بنابراین یکی از افراد ناب است که می تواند در این زمینه به ما کمک کند. او بعد از نوشتن رمان خود “موزه معصومیت” به فکر برپا کردن موزه ای بر اساس آنچه که نوشته شد افتاد. الهام او موزه کوچکی در ایتالیا بود که او را تحت تاثیر قرار داده بود و بر همین اساس بنا شده بود. با کمک یکی دو تن معماران آلمانی و ترکی یک ساختمان در محله جهانگیر خرید و آن را جهت این موزه تجدید بنا کرد و بخصوص بخش های درونی آن را بر اساس داستانش تغییر داد. او علاقه زیادی به اشیاء عتیقه دارد و در این زمینه برای هر دوره ای که داستان در آن می گذرد از عتیقه فروشی های استانبول، که کم هم نیستند، و هم چنین دوره گردها بر اساس دوره های مختلف تاریخی شهر اشیائی تهیه کرد. برای مثال، در استانبول دهه ۱۹۵۰ در میان خانواده های اشراف و بالا شهری رسم بود که مجسمه هایی از
سگ از جنس سرامیک بر سر تلویزیون ـ که به تازگی به بازار آمده بود ـ قرار دهند. در یک ویترین این موزه که به آن سال بر می گردد ده ها مجسمه سگ از همین جنس قابل مشاهده است.
فکر می کنم که خود داستان حاوی ۸۲ فصل کوتاه است که با شماره مشخص شده است. متاسفانه در متن فارسی آن این شماره ها موجود نیست. بر اساس هر فصل در این موزه ۸۲ ویترین قدیمی از جنس چوب به صورت کمدهای لباس با در شیشه ای قرار دارد. کل ساختمان از ۵ طبقه تشکیل شده است، که طبقه اول مربوط به اولین آشنائی کمال و فسون است. در روی دیوار حدود ۴۰۰۰ ته سیگاری که آنها در هنگام ملاقات با یکدیگر در کافه ها و بارهای استانبول کشیده اند دیده می شود. برخی نشانه های سرخ رنگی ماتیک بر خود دارد که معلوم است سیگار مربوط به فسون است. در کنار دیواری دیگر فیلم های کوتاهی است از میزی که تنها نشان می دهد دو نفر در کنار میز کوچک کافه ای نشسته اند و دارند با یکدیگر سیگار می کشند. صورت آن دو نشان داده نمی شود، تنها پاها، دست ها، لب ها و سیگارها. از همان طبقه اول ارتفاع طبقه پنجم را می توان دید، و در وسط این ارتفاع پله ها ساعتی آویزان است همچون شاقولی، از بالا به پائین، که زمان را نشان می دهد. بهترین راه آن است که شما گوشی راهنما را بگیرید که به دو زبان ترکی و انگلیسی، داستان از طریق ویترین ها برای شما بازگو می شود. البته نه تمامی داستان ۴۳۰ صفحه ای، بلکه تنها بخش هایی که یک جوری مربوط به اشیای درون ویترین ها می شود.
از طبقه بعدی که شروع می کنیم، ویترین یک، فصل یک کتاب، با این جمله، اولین جمله کتاب، شروع می شود:”خوش ترین لحظه زندگی ام بود و خودم نمی دانستم”. در ویترین پرده ای است توری که آویزان است و گوشواره ای طلائی رنگ در گوشه ای از آن قرار دارد. این در رابطه با اولین رابطه هم آغوشی کمال و فسون است که در اتاق کمال صورت می گیرد و در آنجا فسون یادش می رود که گوشواره اش را ببرد. این ویترین “خصوصی” و شخصی شخصیت های داستان است در گوشی با اتکاء از کتاب، دو پاراگراف را می خواند که چه اتفاقی افتاده است. سپس با شماره های ویترین ها داستان را دنبال می کنیم. مثلا زمانی که فسون امتحان رانندگی
داده است، مثلا فسون و کمال در فلان رستوران غذا خورده اند. از هر واقعه ای که در کتاب شرح داده می شود، اشیائی در ویترین ها این وقایع را قابل رویت تر می کنند.
اما ویترین ها به دو گونه هستند، و این درست جایی است که شهر با ادبیات تلاقی می کند: اشیائی شخصی و خصوصی که کمال با زیرکی از فسون گرفته است، و یا فسون فراموش کرده است و آنها را جا گذارده است. و اشیائی که مربوط به تاریخ فرهنگ شهری استانبول می شود، برای هر دوره ای، مثلا سال های ۵۰ و ۶۰ میلادی که وقایع در این دو دهه اتفاق می افتند. برخی از این اشیاء این هاست: فرمان ماشین بیوکی که فسون با آن امتحان رانندگی اش را داد، چراغ قوه کنترل چی سینما، شیشه عطر اسپلین، مردها و اهمیت سبیل هایشان در استانبول سال های ۵۰، قفس قناری فسون، لیموناد و پپسی مغازه ها که در آن زمان فروخته می شد، جوهردان کریستال که به عنوان جا سیگاری استفاده می شد، دستمال نخی گلدار و کمربند پهن مد روز آن زمان، کیف زرد رنگی که در اولین ملاقات کمال برای معشوقه اش از فسون که فروشنده بود خرید، مد روز لباس ها که تقلیدی از مد پاریس است، یک چتر که کمال آن را در اولین ملاقات پنهان کرده بود، سه چرخه دوره کودکی کمال. ویترین غذاهای متداول آن دوره، دریا رفتن و مایوهای آن زمان، مسئله دخترانی که باکره گی شان را از دست می دادند و مردان ثروتمند که این کار را کرده بودند می بایستی با آنان ازدواج کنند (آگهی های روزنامه ای)، کارت پستال ها و نامه ها، نقشه رفت و آمد فسون و کمال در منطقه ای از شهر وکافه ها و رستوران هایی که در آنها ملاقات کرده و غذا خورده اند، … بدین ترتیب شما از طبقه اول و شروع داستان، قصه عاشقانه این دو دلداده را که به هم نمی رسند، دنبال می کنید تا به طبقه پنجم می رسید که اتاقی است حاوی یک تخت و یک سه چرخه و یک صندلی، که در روبروی تخت قرار داد. در این اتاق که کمال در اواخر زندگی اش می زیسته است، داستان را برای راوی که روی صندلی نشسته بوده است، تعریف می کند، راوی یعنی اورهان پاموک! و در ویترین شیشه ای روی دیوار نسخه اصلی و خطی داستان را که اورهان نوشته است، با همه خط خوردگی ها و تصحیحاتی که با قلم قرمز است، دیده می شود. در آخرین ویترین آخرین جمله کتاب است:”همه باید بدانند که من در زندگی خوشبخت بوده ام” (از قول کمال).
به نظر من concept یا مفهوم جالبی است که پاموک خواسته است روایت شهری را با تاریخ تکامل شهر به یکدیگر گره بزند، و لایه های گوناگون شهر را با روایت یک داستان عاشقانه بازگو کند. همان کاری که در حقیقت به صورت استادانه ای در کتاب استانبولش کرده است. جنبه مهم این کار او آن است که این داستان را از طریق موزه اش و اشیائی که در آنجا گذارده، برای خواننده و بیننده قابل رویت (visualize) و عینی کرده است.
ولی ببینیم که او در این کار موفق بوده است؟به نظر من تا حدی. مشکل اساسی آن است که برای کسی که داستان را نخوانده باشد، دیدن موزه بعد از مدتی جذبه اولیه خود را از دست می دهد. تصور کنید ۸۳ فصل کتاب در ۸۳ ویترین جداگانه در ۵ طبقه یک موزه! من خود بعد از سه ساعت و نیم پرسه در موزه تنها توانستم یک دوم ویترین ها را بازدید کنم و الباقی را تنها به طور گذرا دیدم. مهم این است که تازه گوشی داستان گو، با صدای اورهان، مرا در دنبال کردن داستانی که آن زمان نخوانده بودم کمک کرد. روحیه “مجموعه داری” اورهان و عشق اش به اشیاء عتیقه و کمال گرایی او کار دست بیننده داده است! شاید نصف این ویترین ها برای بیننده ای که تنها در موزه بیشتر از ۲ ساعت و نیم قدرت تمرکز ندارد کافی می بود. جمع آوری بقیه اشیاء بیشتر به درد یک آرشیو زنده شهری می خورد. با این حال این انتقاد از ارزش تلاشی که برای پیوند روایت یک قصه ادبی با شهر شده، نمی کاهد و کوششی است درخور ستایش.
آلمان ـ آذر ۱۳۹۳