شعر آپارتمانی
میگوید شعر آپارتمانی ننویس
دور شو از دیوارها و پردهها و پلهها
سفرهای نزدیک
آدمهای دور
میگویم هنوز هیچ مزرعه ذرتی را از نزدیک ندیدهام
کشاورزی میشناسم در بالکن ساختمان رو به رو
کرتهای بیست و پنج سانتی
مزرعه پلاستیکی
آقای ماژلان
دریانوردان نروژی کوسههای آبهای جنوب را نمیشناسند
من اما آمازون را از نزدیک دیدهام
جنگلهای تاریک ژول ورن
و توفان دیشب مزرعه همسایه را پرت کرد توی پیادهرو
من دنیا دیدهام
کشورگشایی با صندلهای مرغوب نادر
آشپزخانهام پایتخت دنیاست
ملکه آبها و گردابهای لباسشویی
مزرعه ذرت زیباست
کارتونهای ژاپنی
کارتنهای شکستنی چینی
آسمان آبی و ابرهای پنبهای والت دیسنی
ماژلان کوچولو!
توی آبهای شکمم غرق شدهای
و تنگهام هر روز تنگتر میشود
باید سفر کنم به دستشویی
به دیدار الهه آبها در آینه
افق نزدیک است
واحد دوازده
ساختمان شماره رو به رو
باید سفر کنم به آسانسور و پیادهرو
اجتماع و افق نگاه
آمازون نزدیک است
دکمه فلزی در گرداب آبسال
آپارتمان بیلی وایلدر
ابرهای والت دیسنی
من هنوز هیچ مزرعه ذرتی را از نزدیک ندیدهام
باید به مرد بگویم
باید یک شب آپارتمان بیلی وایلدر را قرض بگیریم
و یک بعد از ظهر جمعه از شیشه تلویزیون ۱۴ اینچ بگذریم
قرارمان حدود سال ۱۳۶۵
ساعت پنج عصر
مزرعه ذرت
حوالی خانه املیانو زاپاتا
و باد کلاه ما را با خود خواهد برد
رفتم تا آخر دنیا و برگشتم
هوا خوب بود
باد هم میوزید
توفان شد
برگشتم وسط دنیا
باد نمیآمد
تو میآمدی
روی ابرها راه میرفتی
من پشت به مبل چرمی خدا نشسته بودم
به خیابان رفتیم و یک بستنی قیفی بزرگ خریدیم
حالا که به آخرت و پل فلزی معلق فکر میکنم
شکلات بستنی دارد شره میکند روی آستینم
میخواهم یک جفت دمپایی ابری برایت بخرم
برای اولین داستان تو هم نقدی خواهم نوشت
خوب
پر از اسمهایی که دوست داری
سارتر
کارور
گروتسک
پارودی
تریسترام شندی
سورئالیسم جادویی
ریچارد براتیگان
موسیقی آب گرم
تراژدی
پایان باز
دکمههایت را بستهای
لباس خوبی پوشیدهای
دکمههای نخودیاش
به داستانت میآید
سبز عجیبی است آبی خیابان
به من نگفته بودی
به هیچ کس هیچ چیز نگفتم
رفتم تا آن طرف داستان تو و برگشتم
خبری نبود
باران هم نمیبارید
آدمها میرفتند و دور میشدند
مثل لکههای آب روی شیشه مینیبوس
باید مقاله مینوشتم
برای روزنامه بیاعتماد صبح
برای دل نازک تو
برای کلاه مردی که باد با خود برد تا آخر داستان
آنجا که من ایستاده بودم
من همیشه آخر میایستادم
کلاه مال من شد
حالا لبخندهایم و رنگ کراواتم شبیه آن مرد زیباست در کازابلانکا
تا آخر دنیا راهی نمانده
شعار و دمپایی ابری
خدا کند فردا هوا ابری باشد
و خدا کند خدا خودش باشد بی آن همه جهنم و شراب
برای سفر تا میدان شهر
کمی نگاه لازم داریم با چند خط سکوت
سکوت را تو بنویس
من نگاه میکنم
مانتوی خفاشیات را نپوش
خفاش روز مد نیست
شعار را هم بگذار برای آخر دنیا
و امروز فرداست که خاک تمام شود و خدا ببارد
تا آخر دنیا راه زیاد نیست
فردا راه میافتیم و از چالههای هوایی میگذریم
دمپایی ابری و شعار و بستنی قیفی بزرگ یادت نرود
برای آخر دنیا روزنامه کم نمیآوریم
شیشههای آنجا پاک و تمیزند
و دستهای تو سفید و نرم میلغزند روی ریش سه روزهام
چه خوابی
چه خوابی
چرا بیدارم کردی
امروز جمعه است
و بستنی قیفیام میتوانست تا لنگه ظهر بستنی قیفیام بماند