lolita-book-cover

   ولادیمیر ناباکف/ پاره‌ی چهارده، بخش دو

 ۱۹

به خواست و موافقت لو نشانیِ دو اداره‌ی پست سر راه‌مان را به رئیس پست شهر بیردزلی دادم تا نامه‌های ما را به آن‌جا بفرستد، یکی اداره‌ی پست ویس و دیگری اداره‌ی پست الفینستون. صبح فردای آن روز که به شهر ویس رسیدیم به اداره‌ی پست آن‌جا رفتیم و برای دریافت نامه‌های‌مان مدتی در صف کوتاهی که کند پیش می‌رفت ایستادیم. در این مدت سرکار خانم لولیتا عکس‌ها و شرح حال جنایت‌کاران را با دقت مطالعه می‌کرد: برایان برایانسکیِ خوش‌قیافه، با نام مستعار آنتونی برایان، یا تونی براون، چشم‌های فندقی، تا اندازه‌ای خوش‌برورو، به دلیل آدم‌دزدی تحت پیگرد قانونی. خطای پیرمردِ چشم‌‌نژند جعلِ نامه بود و گویی این بدبختی برای‌اش بس نبود، نفرین‌شده هم بود و دست‌وپاهای‌اش هم کج بودند. زیر اسم سالِن سالیوان هشدار داده بودند که: «مسلح است و بسیار خطرناک.» اگر می‌خواهید از کتاب من فیلمی بسازید، تصویر صورت یکی از این جانی‌ها را بردارید و طوری با صورت من ترکیب کنید که شکل خودم هم باشم. از این‌ها گذشته، عکس رنگ‌ورو‌رفته‌ای هم بود که زیرش نوشته بودند، این دختر چهارده‌ساله ناپدید شده، آخرین بار با کفش‌های قهوه‌ای دیده شده. نوشته‌اش مثل شعر موزون بود. اگر نشانی از او یافتید، لطفا به سروان بولر خبر بدهید.

نامه‌های خودم را یادم نیست که چه بود، اما نامه‌هایی که برای دالی آمده بود، یکی کارنامه‌اش بود و دیگری نامه‌ای با پاکتی خیلی خاص. این یکی را به‌عمد باز کردم و مطالب‌اش را خواندم. گویی لو انتظار داشت من این کار را بکنم و برای‌اش مهم نبود چون همین‌که آن را باز کردم به‌سمت دکه‌ی روزنامه‌فروشی نزدیکِ در خروجی رفت.

«دالی، لو،

باید بگویم که نمایش با موفقیت بازی شد. به‌نظرم کاتلر به سگ‌های شکاری دارو داده بود، چون هر سه‌ی آن‌ها تا آخر نمایش ساکت نشستند. در ضمن لیندا همه‌ی بخش تو را بلد بود. خوب بازی کرد، هوشیار بود و حواس‌اش جمع، اما آن حساسیت و سرزندگی معمول را نداشت و گیرایی دیانای من و دیانای نویسنده را هم نداشت؛ در ضمن نویسنده‌ی نمایش‌مان هم نبود که مثل بار آخر برای ما دست بزند. توفان و رعد و برق وحشتناکی آمد و با رعد و برق ناچیز پشت صحنه‌ی ما قاطی شد. آه عزیزم، زمان مثل برق می‌گذرد. حالا دیگر همه چیز تمام شده، مدرسه، نمایش، خراب‌کاریِ رُی، وضع حمل مادر (حیف که بچه‌مان زنده نماند) به نظر می‌آید از همه‌ی این ماجراها ماه‌ها گذشته، گرچه من هنوز آثاری از رنگ‌های‌اش را دارم.

پس‌فردا داریم به نیویورک می‌رویم، و فکر می‌کنم نمی‌توانم از زیر سفر اروپا با پدر و مادرم در بروم. حتا خبر بدتری هم برای‌ات دارم. دالی، لو! وقتی تو به بیردزلی برگردی، اگر برگردی، من شاید آن موقع در بیردزلی نباشم. با دو موقعیت روبه‌روی‌ام، یکی که تو می‌دانی، و دیگری نه آن که تو فکر می‌کنی می‌دانی، پاپا می‌خواهد من برای یک سال به پاریس بروم، زمانی که او و فولبرایت هم در آن حوالی‌اند.

«همان‌طور که انتظار می‌رفت، شاعر بیچاره در پرده‌ی سوم وقتی به بخش حرف‌های بی‌معنی فرانسوی رسید، شروع کرد به تپق‌زدن. آن بخش را یادت می‌آید؟ یادت نرود که به معشوق‌ات، شیمن بگویی دریاچه آن‌قدر زیباست که باید تو را به آن‌جا ببرد. زیبای خوشبخت! که تویی. چه شعری! خب، خوب باش شیطان‌بلا. با بهترین آرزوها از شاعر تو، سلام مرا به پدرجان‌ات برسان.

                                                  مونای تو

راستی، به دلایلی نامه‌های من به‌شدت وارسی می‌شوند. بنابراین بهتر است صبر کنی تا خودم برای‌ات از اروپا نامه بفرستم.»

(تا جایی که من خبر دارم هرگز چنین نامه‌ای نفرستاد. این نامه هم عناصری از بدجنسی اسرارآمیزی داشت که امروز خسته‌تر از آن‌ام که تحلیل‌اش کنم. بعدها در یکی از کتاب‌های گردشگری که به آن  عنوان سند دادم، پیدای‌اش کردم. دو بار خواندم‌اش.)

سرم را از روی نامه بلند کردم. داشتم… لولیتا را ندیدم. وقتی غرق سحر و جادوی مونا بودم، لو شانه‌ای بالا انداخته و ناپدیده شده بود. از مرد گوژپشت جاروکش نزدیک در ورودی پرسیدم، «آیا ندیدی که…» دیده بود، پیرِ پرحرف. حدس می‌زد که لو دوستی را دیده و تند به‌سمت بیرون دویده. من هم به‌سمت بیرون دویدم. کمی ایستادم، اما لو هم‌چنان به دویدن ادامه داده بود. دوباره شتاب گرفتم. و باری دیگر ایستادم. آری، سرانجام آن اتفاق افتاده بود. او گذاشته بود و برای همیشه رفته بود.

بعدها همواره در شگفت بودم که چرا آن روز برای همیشه نرفت. آیا به‌خاطر لباس‌های نو و گران‌قیمتِ تابستانی‌اش که تو ماشینِ قفل من بود نرفت؟ آیا در برنامه‌ریزی اصلی‌شان هنوز چیزی ناکامل بود؟ با در نظر گرفتن این‌ها و چیزهای دیگر، آیا می‌شود گفت فقط به این دلیل بود که من را برای رساندن او به الفینستون، مقصد مخفی‌شان می‌خواستند؟ فقط می‌دانم که در آن لحظه مطمئن بودم لو برای همیشه رفت. کوه‌های ارغوانی‌رنگ مبهمی که نیمی از شهر را دربرگرفته بودند، به نظرم می‌آمد با لولیتا که هن‌هن‌کنان، افتان و خیزان، و قهقهه‌زنان در میان غبار آن‌ها محو می‌شد، بالا می‌روند. دبلیوی بزرگ روی شیب پاشنه‌ایِ چشم‌اندازِ دورِ آن سوی خیابان گویی حرف اول «وای!» را نشان‌ام می‌داد.

در یک سمتِ اداره‌ی پست نو و زیبایی که تازه از آن بیرون آمده بودم سینمای خاموشی بود و در سمت دیگرش درختان همانندی از سپیدار. ساعت به وقت کوه، نه صبح بود. در سمت آبی‌رنگ خیابانِ مین قدم زدم و به سمت دیگرش خیره شدم: یکی از آن صبح‌های نازک و جوان تابستانی بود که خیابان به آن زیبایی افسون‌کننده‌ای می‌بخشید، با درخششی از شیشه‌ها، این‌جا و آن‌جا، و حال‌وهوایی از بی‌رمقی و بی‌حالی، از پی نزدیک شدن ظهری سوزان. بی‌هوده و بی‌هدف از خیابان گذشتم: در کنار ردیفی از مغازه‌ها، داروخانه، مغازه‌ی فروش املاک، لباس‌فروشی، لوازم ماشین، قهوه‌خانه، کالاهای ورزشی، مغازه‌ی فروش املاک، مبل‌فروشی، لوازم برقی‌فروشی، بانک وسترن یونیون، خشک‌شویی، بقالی. سرکار، سرکار، دخترم فرار کرده. در هم‌دستی با کارآگاهی؛ عاشق یک باج‌سبیل‌خور شده. از بی‌نهایت‌درماندگی من سوءاستفاده کرده. توی یک یک دکان‌ها را نگاه کردم. فکر کردم آیا صلاح است با یکی از اندک‌مسافران پیاده حرف بزنم یا نه. حرف نزدم. مدتی توی ماشین‌ام نشستم. سپس باغ ملیِ سمت شرق خیابان را وارسی کردم، و به فروشگاه‌های لباس و مکانیکی‌ها برگشتم. با طعنه‌ای دیوانه‌وار و ناگهانی به خودم گفتم- با پوزخند- که چه دیوانه‌ام که این‌طور به او شک دارم، حتما تا یک دقیقه دیگر پیدای‌اش می‌شود.

پیدای‌اش شد.

دوری زدم و دست‌اش را که با لبخندی شرمنده و احمقانه روی آستین‌ام گذاشته بود، از روی شانه‌ام پس زدم و گفتم،

«سوار شو.»

سوار شد و من خودم پیاده چند قدم رفتم و برگشتم، با بی‌شمار افکاری که ذهن‌ام را پر کرده بود، دست‌وپنجه نرم می‌کردم، و نقشه می‌کشیدم تا به گونه‌ای دورویی‌اش را افشا کنم.

حالا از ماشین پیاده شده بود و دوباره آمده بود کنارم. باری دیگر حس شنوایی‌ام به سمتِ ایستگاه امواج صداهای لو کوک شد، و متوجه شدم که دارد به من می‌گوید دوست سابق‌اش را دیده.

«چی؟ کی؟»

«دختری از بیردزلی.»

«عالی، من اسم همه‌ی بچه‌های گروه‌ات را بلدم. آلیس آدامز بود؟»

«اصلا تو گروه من نبود.»

«عالی. من فهرست کامل بچه‌های مدرسه را با خودم دارم. اسم‌اش چی بود؟»

«تو مدرسه‌ی ما نبود. تو شهر بیردزلی زندگی می‌کرد.»

«عالی. من کتابچه‌ی شماره تلفن‌های بیردزلی را این‌جا با خودم دارم. همه‌ی اسم‌ها را نگاه می‌کنیم.»

«من فقط اسم کوچک‌اش را می‌دانم.»

«مری یا جین؟»

«نه، دالی، مثل من.»

«پس این راه بن‌بست است.» (آینه‌ای‌ست که با برخورد با آن دماغ‌ات را می‌شکند.) «عالی. پس بگذار از زاویه‌ی دیگری وارد شویم. تو برای بیست و هشت دقیقه غایب بودی. در این مدت دو دالی چه‌کار کردند؟»

«رفتیم به یک داروخانه.»

«و آن‌جا چی خوردید؟»

«آ… فقط دو تا کوکا.»

«راست‌اش را بگو دالی. می‌دانی که می‌توانیم برویم و از آن‌ها بپرسیم.»

«راستش او کوکا خورد.. من فقط یک لیوان آب خوردم.»

«بسیار خب، این داروخانه تو همین بخش تجاری شهر بود؟»

«بله.»

«بسیار خب، برویم از مردکه‌ی نوشابه‌فروش بپرسیم.»

«یک لحظه صبر کن، به نظرم شاید کمی پایین‌تر باشد. پایین‌تر از چهارراه.»

«فرق نمی‌کند. برویم. سوار شو لطفا. اما، بگذار ببینم.» (کتاب تلفنی را که به باجه‌ی تلفن زنجیر شده بود باز کردم.» «خدمات دفن باشکوه. نه. هنوز نه. پیدای‌اش کردم. خدمات دارویی. داروخانه‌ی هیل. دواخانه‌ی لارکین. و دو تای دیگر. به نظر ویس فقط همین داروخانه‌ها را دارد که نوشابه هم می‌فروشند، دست‌کم تو بخش تجاری شهر. خب، یکی یکی وارسی‌شان می‌کنیم.»

گفت، «برو گم‌شو.»

«لو، با بی‌ادبی و پررویی به جایی نمی‌رسی.»

«خیلی خوب. ولی تو هم نباید مشت مرا باز کنی. خوب، ما کوکا نخوردیم. فقط به لباس‌های پشت ویترین‌ها نگاه کردیم و با هم حرف زدیم.»

«کدام؟ مثلا آن ویترین؟»

«آره، مثلا همان که آن‌جاست.»

«خب، لو! برویم از نزدیک‌تر نگاه کنیم.»

بی‌گمان چشم‌انداز زیبایی بود. جوان خوش‌پوشی داشت موکتی را با جارو برقی جارو می‌کرد. روی موکت دو تا مانکن گذاشته بودند که گویی انفجاری خراب‌شان کرده بود. یکی از آن‌ها لخت‌وعور بود، بی‌کلاه‌گیس و بی‌دست. قامت به‌نسبت کوتاه‌اش و پوزخند چهره‌اش نشان می‌داد که وقتی لباس به تن‌اش بوده و یا وقتی دوباره به او لباس بپوشانند، به اندازه‌ی دختربچه‌ای مثل لولیتا باشد. اما در وضعیت کنونی‌اش جنسیت‌اش نامشخص بود. کنار او، عروس بلندقامتِ پوشیده‌ای بود که بسیار کامل بود، فقط یک دست نداشت. روی زمین، کنار پای این دوشیزه‌ها، جایی که آن جوان، جارو برقی‌اش را به‌سختی می‌گرداند، سه تا دستِ لاغر و کلاه‌گیسی موبور افتاده بود. دو تا از دست‌ها پیچ‌وتاب داشتند و به‌نظر می‌آمد که قیافه‌ای از وحشت و التماس به خود گرفته بودند.

آهسته گفتم، «ببین لو، خوب نگاه کن. این کار نشانه‌ای از یک چیز نیست؟ اما» و وقتی سوار ماشین شدیم گفتم، «من خوب حواس‌ام را جمع کردم. اینجا (داشتم با حرکاتی ظریف جعبه‌ی مخصوص آن کیف دستکش‌مانند را باز می‌کردم) توی این دفترچه شماره‌ی پلاک ماشینِ آن دوست‌پسرمان را دارم.»

منِ خر شماره را حفظ نکرده بودم. چیزی که از آن در ذهن‌ام مانده بود، حرف اول و شماره‌ی آخرش بود، گویی شش نشانه پشت شیشه‌ی دودیِ مقعری عقب رفته بود و سطح‌اش مات‌تر از آن بود که بشود شماره‌های میانی را رمزگشایی کرد. فقط تا جایی شفاف بود که بتوان دو لبه‌ی انتهایی‌اش را دید، حرف پ و عدد ۶. واقعیت این است که مجبورم این ریزه‌کاری‌هایی را که به خودی خود فقط برای کارشناس‌های روانشناسی جالب‌اند این‌قدر دقیق توضیح دهم، چون در غیر این‌صورت خواننده (آه، ای‌کاش می‌توانستم تجسم‌اش کنم، دانشمندی با ریش بور و لب‌های سرخ که سر عصای‌اش را می‌مکد و دست‌نوشته‌های مرا لاجرعه می‌نوشد!) ممکن است کیفیت شوکی را که به من وارد شد درک نکند؛ چون متوجه شدم که توی ذهن‌ام حرف پِ پلاک ماشین بر و رویِ حرف ب را به‌خود گرفته و عدد ۶ کامل پاک شده است. بقیه‌اش که گویی با رفت‌وبرگشتِ شتابان مدادپاکنی پاک شده و بخش‌هایی از آن با خطی کودکانه با شماره‌هایی دیگر جایگزین شده، مثل کلاف سردرگمی از سیم‌های خاردار، کاملا بی‌معنی بود. تنها چیزی که می‌دیدم، اسم ایالت بود و کنار اسم ایالت اسم بیردزلی.

دیگر حرفی نزدم. دفترچه را سرجای‌اش گذاشتم، درِ جعبه را بستم، و از شهر ویس بیرون رفتم. لو چند مجله‌ی فکاهی از صندلی عقب برداشت و این مسافر بلوز سفید، آرنج قهوه‌ای‌اش را از پنجره بیرون گذاشت و در ماجراهای تازه‌ای از دلقکی یا احمقی فرو رفت. سه یا چهار مایل آن‌سوتر از ویس، به سمت سایبانی در فضایی پیک‌نیکی پیچیدم. آفتاب صبح تخت روانی از روشنایی بر میزی خالی نشانده بود؛ لو شگفت‌زده و با لبخندی کوتاه سرش را بلند کرد و من بی‌کلام، پشت‌دست جانانه‌ای به گونه‌ی کوچک سخت و گرم‌اش کوبیدم.

و سپس پشیمانی، شیرینی دل‌انگیز ناشی از اشک‌های او، پیشِ‌پای عشق افتادن، آشتی ناچار جسمانی. در شب مخملی، در میرانا هتل (میرانا!) کف زردفامِ پاهای درازانگشت‌اش را بوسیدم، خودم را فدای‌اش کردم… اما هیچ‌کدام از این‌ها به کار نیامد. هردوی‌مان محکوم به شکست بودیم. و دیری نپایید که من به گرداب تازه‌ای از دردسر افتادم.

در خیابان ویس، در دامنه‌ی کوه… آه، شک ندارم که توهم نبود. در خیابان ویس، چشم‌ام به ماشین کروکی قرمز آزتک یا یکی مثل آن افتاد. به‌جای ترپ، چهار یا پنج جوان از جنس‌های مختلف سوارش بودند، اما حرفی نزدم. پس از ویس موقعیت تازه‌ای پیش آمد. یکی دو روز از این خیال‌بافیِ ذهن‌ام که کسی ما را تعقیب نمی‌کند و هیچ‌وقت هم تعقیب نکرده لذت بردم؛ و سپس حس کردم که ترپ تاکتیک‌اش را عوض کرده و سوار بر این یا آن ماشین اجاره‌ای هنوز دنبال ماست، با این کشف حال‌ام به هم خورد.

پروتیوسِ۱ راستین بزرگراه‌ها با آسودگیِ گیج‌کننده‌ای از یک اتومبیل به اتومبیل دیگر جابه‌جا می‌شد. این کار او نشان می‌داد که در این جاده‌ها مراکزی هستند که ماشین اجاره می‌دهند، اما من هرگز قوانین گرفتن و بازپس دادن‌شان را نفهمیدم.  اول به‌نظر می‌آمد که مشتری دایمی شورولت باشد، از کروکی کمپس کرم‌رنگ شروع کرد، به اتومبیل سدان آبی رسید و سپس بی‌رنگ و بی‌رنگ‌تر شد و بعد به سرف و دریفت‌وود خاکستری‌رنگ تبدیل شد. از آن پس سوار ماشین‌هایی از کارخانه‌های خودروسازی دیگر شد و همه‌ی رنگ‌های ماتِ رنگین‌کمان را استفاده کرد. یک روز متوجه شدم که می‌کوشم فاصله‌ی دقیقی میان اتومبیل آبی رویایی خودمان و اولدزمبیل آبی‌ای که او اجاره کرده بود، حفظ کنم؛ اما در میان همه‌ی این رنگ‌ها گویی رنگ خاکستری، رنگ محبوب رمزآمیز او بود، گاهی در کابوس‌های رنج‌آورم بیهوده تلاش می‌کردم که روح‌های کرایسلر خاکستری، شورولت خاکستری و داج خاکستری… را درست ردیف کنم.

نگرانی و دقت دایمی‌ام برای یافتنِ آدمی با سبیل‌کوچک و پیراهن دگمه‌باز یا کله‌تاسی سینه فراخ مرا به جایی کشانده بود که همه‌ی ماشین‌های توی جاده‌ها را دقیق بررسی می‌کردم، چه آن‌ها که جلو من بودند، چه آن‌ها که پشت سر من یا در کنارم می‌آمدند و می‌رفتند؛ هر ماشینی که زیر پرتوهای رقصان خورشید در حرکت بود: اتومبیل‌هایی با مسافران ساکت، جعبه‌ای از دستمال کاغذی تِندرتاچ پشت شیشه‌ی عقب؛ ماشین قراضه‌ای که پر بود از بچه‌های سفید و سگ پشمالویی که سرش را از پنجره بیرون آورده بود، با گلگیر مچاله و راننده‌ای که بی‌توجه و تند می‌راند؛ سدان تیودورِ مرد عزبی که پر بود از کت‌وشلوارهای آویخته به رخت‌آویزها؛ کامیونی با امکانات کاملِ یک خانه، جلو ما به چپ و راست می‌رفت و از خشم وحشیانه‌ی راننده‌ی پشت‌سرش در امان بود؛ ماشینی که زن جوانی روی صندلی جلو آن، آرام و مودبانه خودش را به راننده‌اش نزدیک می‌کرد؛ اتومبیلی که روی سقفِ آن، قایق قرمزی را واژگون بسته بودند… ماشین خاکستری‌رنگی که جلو ما سرعت‌اش را کم کرد، ماشین خاکستری‌رنگی که خودش را به ما می‌رساند.

حالا در محدوده‌ای کوهستانی، جایی میان اسنو و چمپیون بودیم و بر شیبی نامحسوس پایین می‌آمدیم که کارآگاه ترپِ موله دوباره به میدان دیدم وارد شد. مه خاکستری پشت‌ سر ما عمیق‌تر شده و روی سواری آبی دومینیون تمرکز کرده بود. ناگهان گویی ماشین ما به تپش‌های قلب ضعیف من پاسخ بدهد، با صدای تق…‌تق…‌تقِ عاجزکننده‌ای از یک‌سمت به سمت دیگر لغزید.

لو با خوشحالی گفت، «پنجر شدی میستر.»

نزدیک پرتگاهی نگه داشتم. لولیتا دست‌های‌اش را زیر بغل زد و پاهای‌اش را روی داشبرد گذاشت. من هم پیاده شدم و چرخ عقب سمت راست را معاینه کردم. به گونه‌ای وحشتناک صاف شده بود. ترپ در پنجاه یاردی پشت ‌سر ما ایستاد. صورت‌اش نشانه‌هایی از شادمانی داشت. این فرصت خوبی برای من بود. با این فکرِ بکر که بروم از او جک بگیرم، به‌سمت او به‌راه افتادم… گرچه خودم یکی داشتم. کمی عقب رفت. نوک پای‌ام را به سنگی زدم… و صدای تمسخرآمیز خنده‌ای هم بود. سپس کامیون گنده‌ای از پشت سر ترپ پدیدار شد و مثل تندری از کنار من گذشت. در همان لحظه صدای حرکت ماشین خودم را شنیدم که داشت به جلو می‌خزید. فهمیدم لولیتای مسخره‌ پشت فرمان نشسته، و موتور به‌یقین روشن بود، گرچه یادم می‌آمد که خاموش‌اش کرده‌ام. اما ترمز دستی را نکشیده‌ بودم؛ در این مدت زمان کوتاهی که خودم را با تپش به ماشین پت‌پت‌کنی که سرانجام ایستاد، می‌رساندم، یادم آمد که در این دو سالِ گذشته لولیتا کوچولو فرصت‌هایی داشته که اصول اولیه‌ی رانندگی را از روی دست من یاد بگیرد. وقتی در را با پیچ‌وتابی باز کردم، منِ لعنتی مطمئن شدم که ماشین را روشن کرده تا مرا از رفتن من به‌سوی ترپ بازدارد. کلک‌اش بی‌فایده بود، اما وقتی به‌سمت لو می‌رفتم، ترپ سریع دور زد و رفت. مدتی استراحت کردم. لو پرسید، «نمی‌خواهی برای نجات ماشین از من تشکر کنی؟ ماشین خودبه‌خود راه افتاد.» وقتی پاسخی نشنید، سرش را توی نقشه‌ی راه‌ها فرو برد. دوباره از ماشین پیاده شدم و به قول شارلوت «آزمون سخت» را شروع کردم. شاید هم داشتم عقل‌ام را از دست می‌دادم.

به سفر گروتسک‌مان ادامه دادیم. پس از پایین‌رفتن‌های بی‌فایده و بی‌حاصل، به سمت بالا و بالا رفتیم. روی سربالایی تندی پشت کامیون بسیار بزرگی افتادیم که از ما سبقت گرفته بود و حالا داشت از جاده‌ی پیچ‌وخم‌داری می‌غرید و بالا می‌رفت. محال بود که بتوانیم از او جلو بزنیم. از قسمت جلو آن تکه‌ای مستطیلی‌شکل از فلزی نرم، مثل جلد دوم آدامسی، کنده شد و به‌سمت شیشه‌ی جلو ما پرت شد. خیال کردم راستی راستی دارم عقل‌ام را از دست می‌دهم، و ممکن است کارم به جایی برسد که یکی را بکشم. در این لحظه، هامبرت سرد و خشک به هامبرتی که دست‌وپای‌اش را گم کرده بود، گفت، لابد عاقلانه است که همه چیز را از پیش آماده کنی و هفت‌تیر را از جعبه‌اش دربیاوری و توی جیب‌ات بگذاری، تا اگر حمله‌ی جنون به تو دست داد، آماده باشی و از این فرصت بهترین بهره را ببری.

۱.Proteus در افسانه‌های یونان، پیر دریاها که به هر شکلی می‌توانست درآید، اما اگر کسی او را می‌گرفت، آینده را خبر می‌داد (دایره‌المعارف مصاحب)

پاره پیش را اینجا بخوانید