سحرگاه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷گریه می کردیم. هلهله شادمانی جمعیت بزرگی از مردم در رسانه ها انعکاس داشت و گریه های سوزناک جمعیت بزرگ دیگری که دیده نمی شد، بی صدا بود. صداهای گریه ما به کوه می خورد و بازتاب آن به سینه ما می کوفت. هنوز چنین است. رسانه های جهان دوربین های خود را روی سنگفرش خیابان ها می کارند و پشت به مردمی دارند که هنوز بی صدا گریه می کنند. آن چه از مطبوعات آزاد غرب نصیب ما شد، این بود که رقص و پایکوبی پیروزی انقلاب را که بعدها شد “دهه فجر” به جهان گزارش دادند، اما درهای بسته را که پشت آنها ایرانیان از گریه به هق هق افتاده بودند، نکوبیدند. هنوز چنین است. شاید اگر در می کوفتند راه شان نمی دادیم. می ترسیدیم از آن امواج مهیب که از جا کنده شده بود.
صداها از آن رساتر بود که به گوش جمعیتی که نمی خواستند آن را بشنوند نرسد. سرود “بوی گل سوسن و یاسمن آید، دیو چو بیرون رود فرشته درآید” از همان آغاز، زندگی را به صحنه نبردی تبدیل کرد که مشتی دیو که مدعی فرشته ها بودند، شاید و باید که از سر راه برداشته می شدند. چگونه؟ با انقلاب اسلامی!
از آن روز به بعد دنبال گمشده ای گشته ایم که هرگز آن را باز نیافته ایم. آن گمشده، یک زندگی ساده بوده با تمام مشخصات متعارف که انسان میلیون ها سال آن را تجربه کرده است. جایی برای سکونت. احساس امنیت. سفره ای پر و پیمان، کاری که دوستش داریم، تفریحی که با آن حال کنیم، دوستانی که با آنها بنشینیم و بخندیم و برقصیم. روزنامه ای که به وسیله آن از ایران و جهان خبر بگیریم. کتابی که از خواندن آن لذت ببریم، ترنم موسیقی ای که روح را نوازش بدهد، جامی که بر تلخکامی ها چیره بشود. نوشانوشی که ترس محتسب آن را به کام تلخ نکند. پوشاکی که سبکبالی دهد و چندان دست و پا گیر نباشد تا جست و خیز را از یادمان ببرد. همزیستی با یک جفت جنسی که دوستش داریم و برای این دوست داشتن قرار نیست به حکومت باج بدهیم، حکم شلاق بگیریم و در بهترین حالت، شلاق را از حکومت خریداری کنیم. فضایی برای کار که در آن مجبور نشویم برای گذران زندگی، جیب این و آن را بزنیم و از همه مهم تر جایی که اگر مظلوم واقع شدیم به آن جا مراجعه کنیم و عرض حال بدهیم. اطمینان داشته باشیم که وقتی در خانه را بسته ایم و با دوستان گپ می زنیم، سر و کله یک گردن کلفت پیدا نمی شود و جام ها را بو نمی کشد و ما را سوار مینی بوس نمی کند.
این خواسته ی متعارف را با ورود فرشته و پیروزی انقلاب از کف دادیم. سخت گریه کردیم. رسانه های جهان ما را ندیدند. نمی توانستیم اشک های خود را در شعاع نگاه آنها بگذاریم. در پستو می گریستیم. گریه برای پادشاهی نبود که رفته بود. گریه از تجربه های تاریخی خونباری بود که به عمامه آنها که آمدند گره خورده بود. ما همواره کودتایی را انتظار می کشیدیم. خنگ نبودیم. می فهمیدیم وضعیت سیاسی پیش از انقلاب، با وجود ظواهر با ثبات، به هزار و یک دلیل بی ثبات است، اما باور نمی کردیم از ترس وضع موجود، دستی دستی، برویم توی دهان شیران گرسنه ای که ادعا می کردند به نمایندگی از امام زمان، جان و مال و شرافت و کرامت انسانی ما را تاراج می کنند.
آن روز گریه می کردیم. توی خیابان شیرینی پخش می کردند. همه روی جنازه خودشان می رقصیدند. مسافت زمین تا ماه را پیموده بودند. نقشه راه را از ماه گرفته بودند و ما گریه می کردیم و تا مدتها از ترس آن که روی ماه عکسی ببینیم از یک آینده ی شوم، به آسمان و ماه نگاه نمی کردیم.
گریه کردن عادت مان شد. خندیدن از یادمان رفت. طبل جنگ به صدا در آمد. جنگ فرصت های بزرگ را برای نبرد با هدف حفظ یک زندگی ساده از ما گرفت. با آژیر قرمز خودمان را می باختیم. با آژیر زرد نفس کوتاهی می کشیدیم و با آژیر سفید یادمان می آمد هنوز زنده ایم و خوب است زنده بمانیم و خودمان را ندهیم دست کسانی که بوی گل سنبل و نسترن می دهند. اشک مان خشک شد. عادت کردیم. در صف های مواد غذایی طعم انقلاب را چشیدیم. در زندان ها با صفات فرشته که جای دیو را گرفته بود به خوبی آشنا شدیم. در کمیته ها اگر گذارمان می افتاد، از هرچه گل و سنبل و نسترن بود بیزاری می کردیم. هر صبح با خبر اعدام و ترور بیدار می شدیم و هر شب به امید معجزه ای که فرشته را باری دیگر به آسمان ها فرا بخواند می خوابیدیم. هنوز با همین امید از خواب بیدار می شویم، هر جا که باشیم.
زمان به ما آموخت که گریستن در روز پیروزی انقلاب بر حق بوده و اغلب آنها که آن روز بسیار خندیدند و شادمانی کردند در کام انقلاب فرو رفتند و جویده شدند، به علاوه ما که البته انتظارش را داشتیم و می دانستیم دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. آنها می دانستند که ما روز ۲۲ بهمن بسیار گریسته ایم. گناه کبیره ای بود و هرگز بخشوده نشدیم.
زمان به ما آموخت که روز پیروزی انقلاب، بستری بوده است برای زایش طالبان و داعش. انقلاب ما شالوده را گذاشت. ستمگری را قانونمند کرد. به دروغ قانون و اخلاق را چنان در هم تنید تا هر چه می خواهد بکشد و شکنجه بدهد و سانسور کند و روزنامه نگار دستگیر کند و روزنامه تعطیل کند و به سلیقه شخصی و باندی و جناحی، قانون را متناسب با مرام داعشی خود، تفسیر کند.
زمان به ما آموخت که روز پیروزی انقلاب روز پایان آرزوهای بزرگ ملتی بود که توی چاله چوله های امر به معروف و نهی از منکر دفن شد. روز آغاز چپاول نفت بود. روز آغاز سیاست های شعاری بود. همین که خطر رفت بیخ گوش فرشته های زمینی، صنایع هسته ای علم شد تا دولت شان مستدام بشود و شد.
بی خیال این ضرب المثل ها که “پایان شب سیه سپید است”، بی خیال این دلخوشی ها که “خانه ظلم عاقبت ویران می شود”، بی خیال، بی خیال!
آن روز که انقلاب پیروز شد گریه می کردیم، هنوز هم گریه می کنیم.
منبع ایران وایر