کژال ابراهیم خدر (شاعر معاصر کردستان عراق)
۱
آنگاه که خورشید می دمد و مهتاب را پس می زند
من زلف شعرهایم را
بارانی از شیشه و النگوی دست دخترکی فریبا می کنم
آنگاه که قلم موی در دست نقاشی
نوید بهار را بر بوم رنگین می آورد
من گردنبندی از کلام می شوم و
چهره پژمرده ام را به دست درختی از برگ می سپارم.
آنگاه من گردنبندی از شعر را
در گردن باد می اندازم
و جنگ ظلمت پایان می پذیرد.
این منم
درختی بالا بلند
با خزان یکی می شوم و
کابوس غم را جا می گذارم و
شب دیجور ناوقت را،
به آسمان خوش رنگ فردا نوید می دهم.
۲
من تلاطم دریایم
که هر روز و همیشه
دست در گردن خونبار غم می اندازم و
بامداد هر سحرگاه
نخستین پرتو خورشید، چون درخشش رنگین کمان
در جانم لانه می کند.
۳
آدمی هست
قلب خود را می گشاید
از آن سو نیز
پرندهای نیست نکشته باشد
چشمهای نیست خشک نکرده باشد
گلی نیست پرپر نکرده باشد.
آدمی هست
پشنگ خون می چکد از قلبش
از کف دست و انگشتانش
آونگ ریختن فرو میریزد.
۴
من و شعر
آینهی سپید سحرگاهیم
من و شعر
پرتو طلایی گون زمینیم
شعر می آید
چون آونگ بامدادان
چون شبنم
بر روی رنگ برگها
سبز و سپید
جلوه گری میکند
او میآید و مرگ نسیم عصرگاهان را نیز
چون درخت ارغوانی
تسلیم به خاک می کند.