آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

فردا اول وقت می رم می گیرمش

فصل چهارم ـ بخش چهاردهم

 

زمستان ۱۹۸۹ در هفتمین سال کار دوره گردی و فروش پلو، مولود به روشنی احساس کرد که نسل جوان دیگر تمایلی به خوراک های او ندارد. گاهی به آنها می گفت اگه دوست نداری می تونم پولتو بهت پس بدم، اما تا آن روز هیچکدام از کارگران  جوان مشتری او نخواسته بودند پولشان را پس بگیرند. مشتری های فقیرتر و خشمگین تر و بعضا بی ملاحظه او و کسانی که عقیده مردم به فلانشان نبود گاهی خوراکشان را نصفه کاره ول می کردند و بعضی هایشان از مولود می  خواستند نصف پولشان را برگرداند. مولود هم قبول می کرد. بعد با یک حرکت تند ناشی از خرافه (نمی خواست نعمت خدا را دور بریزد)  بخش های دست نخورده خوراک را به سرجایش برمی گرداند و نیم خورده ها را در یک کیسه برای سگها و گربه های ولگرد گرسنه نگاه می داشت یا سر راه آنها را توی ظرف آشغال خالی می کرد. مولود هرگز درباره این مشتری های نیم خور به رایحه سخنی نمی گفت. رایحه شش سال بود برنج و مرغ را به همان صورتی که همیشه عادت داشت می پخت. پس این نمی توانست تقصیر او باشد.

وقتی سعی کرد بیشتر درباره این موضوع فکر کند که چرا خوراکش برخلاف مشتری های سال های دورش جوانها را راضی نمی کند، به چند نتیجه رسید. نسل جدید تحت تاثیر تحریکات روزنامه ها و تلویزیون درک نادرستی از خوراک عرضه شده در کوچه و خیابان پیدا کرده و این خوراک ها به نظرشان کثیف و آلوده است. شرکت های تولیدکننده شیر پاکتی، ماست شیشه ای، رب گوجه فرنگی کنسرو شده، سوسیس گوساله، سبزیجات آماده بی وقفه داشتند مردم را با آگهی هایشان درباره بهداشتی بودن محصولات خود بمباران می کردند. آنها مدعی بودند که فرآورده هایشان بدون دخالت دست توسط ماشین آماده می شود. به قدری که مولود بعضی وقتها خطاب به صفحه تلویزیون با لحنی که فاطمه و فوزیه را می ترساند داد می زد:  جمع کنید بابا! طوری که بچه ها فکر می کردند تصویر تلویزیون واقعا زنده است. بعضی مشتریها هم قبل از خرید خوراک از مولود اطمینان حاصل می کردند که بشقاب و قاشق و وسایل او تمیز است. مولود اطمینان داشت که همین مردم که اینقدر وسواس به خرج می دادند، از خوردن غذا از یک ظرف بزرگ مشترک میان دوستان و خانواده ابایی نخواهند داشت. اگر محیط آشنا باشد آنها اهمیتی به تمیزی نمی دهند. معنای این سخن این بود که آنها آنقدر به مولود اطمینان نداشتند که او را همتراز خود بدانند.

طی دو سال گذشته متوجه شده بود که پرکردن شکم با پلومرغ دیگر به نوعی کار فقیر فقرا به نظر می آید.  البته خوردن آن به عنوان پیش غذا بین دو وعده اصلی اشکالی ایجاد نمی کرد. انگار داری شیرینی کنجدی یا بیسکویت می خوری. از این گذشته این خوراک قیافه جذابی همچون خوراک های شیک مانند صدف همراه با کشمش و دارچین، نداشت که تا پیش از ارائه آن توسط کوچنده های دوره گرد ماردینی تنها در رستوران های گران قیمت و برخی بارها پیدا می شد و  آنها بودند که صدف را تبدیل کردند به یک خوراک ارزان قیمت خیابانی. مولود هرگز آن را امتحان نکرده بود و نمی دانست اصلا چه مزه ای دارد. آن روزها که اداره های اطراف می آمدند سراغ دستفروش ها و یک سفارش حسابی می دادند به تاریخ پیوسته بود. در سایه ظهور یک قشر اداره جاتی دزانفکته عاشق ظرف های یک بار مصرف آن سال های طلایی خوراک های دستفروش ها به شیوه عثمانی مانند جغول بغول، کوفته برنجی، کله پاچه دیگر از یادها رفته بود.  آن روزهایی که می شد بروی سراغ یک دکه خوراک فروشی بیرون اداره و یا دوسه قدم آنورتر بروی سراغ یک رستوران درست حسابی در همان راسته.

turkish-vendor

هر سال وقتی با آمدن سرما فصل بوزا می رسید مولود می رفت سراغ یک عمده فروشی طرف های سرکه چی و یک گونی بزرگ نخود می خرید که تا زمستان بعد دوام می آورد. آن سال اما آنقدر پس انداز نیاندوخته بود که بتواند یک گونی بزرگ نخود بخرد. درآمد مولود از فروش پلو بیشتر نشده بود، اما در عوض بهای مواد اولیه و هزینه های تامین پوشاک برای بچه هایش روز به روز بیشتر شده بود. مولود حالا پول بیشتری خرج کالاهای بی مصرف با نام های غربی می کرد. شنیدن نام آنها از تلویزیون بر خشمش می افزود: آدامس تی پی تیپ، شکلات گلدن، بستنی سوپر، شیرینی های شکل قلب، خرس بچه های رنگی پوشالی که با کوپن روزنامه می شد خریدشان، سنجاق سرهای رنگارنگ، ساعت های اسباب بازی، آینه های جیبی، که خرید هرکدامشان قلبش را سرشار از شادمانی می کرد، اما اغلب به او احساس گناه می داد. اگر درآمد حاصله از بوزا که زمستانها به فروش آن مشغول می شد به همراه اجاره ای که از خانه پدری در کول تپه دستش می رسید و درآمد رایحه از راه فروش سوزن دوزی ها به مغازه های جهیزیه عروس که ریحان رایحه را با آن آشنا کرده بود، نبود مولود برای پرداخت کرایه خانه و تهیه سوخت زمستانی دچار مشکل می شد.

قباداش همیشه پس از ناهار خلوت می شد و مولود به فکر جای تازه ای افتاد که بتواند از ساعت ۲ تا ۵ چارچرخه اش را آنجا نگاه دارد. گرچه بلوار تازه ساخته شده طارلاباشی فاصله میان خانه مولود و خیابان استقلال و بی اوغلو را کم کرده بود، به نظر می رسید آنها را از شاهراه اجتماعی دورتر رانده بود. بخشی از طارلاباشی که به ته این خیابان می پیوست به زودی پر شد از کلوب های شبانه و محل های تفریح که می شد موسیقی کلاسیک ترکی گوش کرد و به نوشانوش پرداخت. شاید از همینرو خانواده ها و تهیدست هایی که آنجا زندگی می کردند از این محله رفته بودند. همزمان بهای زمین بالاتر رفته بود و منطقه تبدیل شده بود به بزرگترین محل سرگرمی های شبانه، اما  این ثروت هنوز به محله مولود نرسیده بود. در عین حال نرده های آهنی و مانع های بتونی وسط خیابان و کنار پیاده روها که مانع رفت و آمد عابران از وسط خیابان می شد خانه مولود را هرچه بیشتر به طرف قاسم پاشا و محله های کارگری که از دل خرابه های اسکله قدیمی قد علم کرده بودند، هول داده بود.

اینکه مولود بتواند چارچرخه اش را اینهمه راه از میان موانع بتونی و آهنی خیابان شش خطه رد کند عملی نبود. امکان بردن چارچرخه از راهروگذرهای پیاده نبود.  به این ترتیب راه میانبری که مولود می توانست از طریق آن از قباداش خودش را از میان جمعیت خیابان استقلال به آنجا برساند نبود. راهی برایش باقی نمی ماند جز مسیر درازتر از میان تعلیم خانه. نقشه شهرداری محدود کردن عبور و مرور به عابران پیاده بود. در پی این اقدام تمام راه به جز مسیر تراموای که روزنامه ها آن را نوستالژی استانبول می نامیدند (و مولود چقدر از این واژه بیزار بود)، پر شده بود از چاله چوله و آشغال. این تحولات سبب شده بود که شرکت های معروف خارجی مغازه های تازه ای را در در این مسیر علم کنند که خودش باعث می شد دوره گردها نتوانند از آنجا بگذرند. چون پلیس های بی اوغلو با اونیفورم آبی و عینک های آفتابی روز و شب در آنجا کشیک می کشیدند تا خیابان و حتی کوچه های اطراف را از وجود فروشندگان شیرینی کنجدی، نوار موسیقی و ویدیو، صدف، کباب، بادام بوداده، تعمیرکارهای دوره گرد فندک، سوسیس فروشها و ساندویچی ها پاک کنند. یکی از این دوره گردها که جغول بغول به سبک آلبانی می فروخت، و علنا می گفت که با پلیس ارتباط دارد برای مولود تعریف کرد که دوره گردهایی که در خیابان استقلال دوام آورده اند یا خودشان مامور مخفی پلیس اند یا خبرچین.

سیل بی امان جمعیت بی اوغلو مانند شاخابه پهناوری مسیر و سرعتش را هرازگاهی دگرگون می کرد. مردم در  نقاط تازه و چهارراه های تازه ازدحام می کردند. دوره گردها خودشان را به سرعت به این میانگاه های تازه جمعیت می رساندند و با تعقیب پلیس کم کم جایشان را به دکه های کبابی یا ساندویچی می دادند. دکه هایی که حسابی کسب و کارشان گرفته بود. این دکه ها هم کم کم تبدیل می شدند به خوراکخانه های کوچک، سیگارفروشی و روزنامه فروشی. سرانجام بقالی های محله شروع کردند به فروختن ساندویچ های کوچک کباب و بستنی در برابر مغازه شان. میوه فروشی ها و سبزی فروشی ها هم شبها تا دیروقت باز بودند و ترانه های مردم پسند ترکی در زمینه به گوش می رسید. در گرماگرم این دگرگونی ها مولود یکی دو جا را نشان کرد که فکر می کرد بتواند چارچرخه اش را برای مدتی در آنجا علم کند. اولین جا نقطه ای بود میان یک مشت تیر و تخته برای ساختمان و یک خانه قدیمی متروکه یونانی در خیابان تعلیم خانه. این محل برای اندک زمانی محل توقف های بعداز ظهری مولود شد. ساختمان اداره برق آن طرف  خیابان بود. مردم می آمدند و آنجا صف می کشیدند تا بتوانند قبض برق خود را پرداخت کنند، تقاضانامه بازگشایی حساب مسدود شده شان را تسلیم مقامات مربوطه کنند، یا درخواست نصب یک کنتور کنند. آنها به زودی متوجه مولود شدند در چارچرخه خود پلو می فروخت. مولود داشت کم کم به این نتیجه می رسید که اگر به جای قباداش ظهرها همینجا شروع به کار کند، بهتر است. در همین زمان بود که نگهبان ساختمان که در ازای خوراک رایگان چشمش را به تخلف مولود بسته بود به او گفت بالادستی هایش متوجه شدند و این است که مولود دیگر نمی تواند آنجا به کسب و کار مشغول باشد. ۲۰۰ متر جلوتر جای تازه ای را نشان کرد که درست نزدیک خرابه های تماشاخانه گلوریا بود. این ساختمان چوبی قدیمی متعلق به یک بنیاد نیکوکاری ارمنی بود  که در سال ۱۹۸۷ در اثر آتش سوزی ویران شده بود. مولود یادش آمد که درست همین دو سال پیش بود که در میان فروش بوزا در میدان تقسیم زبانه های آتش را در دوردست دیده بود که  شعله می کشیدند و با بقیه مردم به تماشایش نشسته بود. شایعه های گسترده درباره سبب آتش سوزی تماشاخانه قدیمی که به نمایش رسیتال های موسیقی کلاسیک شهرت داشت و به تازگی نمایشی را به روی صحنه آورده بود که در آن به مسخره کردن اسلام گرایان پرداخته بود،  بر سر زبانها بود. این اتهام ها هرگز به اثبات نرسید. مولود پیش از آن واژه اسلام گرا را نشنیده بود. مولود فکر می کرد که درست  است که به نمایشی که احساسات اسلامی مردم را ریشخند می کند نباید اجازه عرض اندام داد، ولی در عین حال احساس می کرد که سوزاندن تماشاخانه به این بهانه کاری افراطی  است. مولود همچنانکه در آن سرما چشم به راه مشتری هایی بود که ظاهرا خیال نداشتند سر برسند، به یاد روح نگهبان شبانه که زنده زنده همراه تماشاخانه سوخته بود، افتاد. بنا به یک خرافه متداول هر کسی که شبی را در این تماشاخانه خوش گذرانده باشد ناکام از جهان می رود. از طرف دیگر گفته می شد که خیلی سال پیش تمام میدان تقسیم گورستان ارمنی ها بوده. شاید با توجه به این نکات بود که منطقا کسی حاضر نبود به این بهشت پنهان بیاید و بشقابی پلو مرغ بخورد. مولود پنج روزی صبر کرد تا پیش از آنکه تصمیمش را برای یافتن جای تازه نهایی کند.

او گوشه تازه ای برای رستوران سیارش در تعلیم خانه پشت آلماداغ در کوچه پسکوچه های تنگ که به سوی دولاب دره و اطراف حربیه پیچ می خورد پیدا کرد. او در این محلات هنوز مشتری های همیشگی شامگاهی بوزا داشت. ولی روز دنیای دیگری بود. مولود چارچرخه اش را به آرایشگر بغل تماشاخانه ویران می سپرد و گهگاه راهش را می انداخت و می رفت سری به مغازه های یدکی فروشی ماشین، بقالی ها، خوراکخانه های ارزان قیمت، بنگاه های معاملات املاک، تعمیرکارهای مبل و وسایل الکتریکی می زد. در قباداش اگر به دستشویی نیاز داشت یا احساس می کرد لازم است کمی استراحت کند، معمولا چارچرخه اش را به دوست دوره گردی که صدف می فروخت و یا آشنای دیگری می سپرد، ولی همیشه می کوشید به تندی برگردد مبادا مشتری رسیده باشد. اینجا اما سپردن چارچرخه به کسی مانند فرار کردن از دست آن بود. حسی که آدم فقط در خواب به آن آگاه است. گاهی هم پیش می آمد که نیازی آمیخته به حس گناه برای ترک همیشگی چارچرخه به او دست می داد.

یکروز نریمان را دید که  چند گامی جلوتر از او درحربیه گام برمی داشت. شگفتا قلبش شروع به تپیدن کرده بود. حسی شگفت آور در او بیدار شده بود. انگار آدم ناگهان در خیابانی با خویشتن جوان خویش روبرو شود. زمانی که آن زن برای دمی ایستاد تا ویترین مغازه ای را تماشا کند، مولود دریافت که نریمان نیست. متوجه شد که فکر نریمان که در گوشه ای از ذهن او خانه کرده بود، بایستی در همین چند روز که از کنار آژانس های مسافرتی حربیه می گذشته سر برکرده باشد. رویاهای ۱۵ سال پیش زمانی که هنوز خیال داشت دبیرستان را تمام کند، از میان مه سالیان ناگهان در برابر چشمانش پدیدار شده بودند: آن کوچه ها و خیابانهای استانبول، که در آن سالها خالی تر بود، شادی ناشی از جلق زدن در تنهایی خود در خانه، آن انزوای گیج کننده که به همه چیز معنا می داد، برگهایی که پاییز از شاخه های بلوط و چنار جدا می شد و می افتاد و خیابانها را فرش می کرد، آن مهربانی که مردم غالبا به پسرک کوچولوی ماست فروش نشان می دادند. همه آنها با خودشان باری از تنهایی و اندوهی را همراه آورده بودند که او سالهای سال در قلب و ذهنش با خود کشیده بود. او اما از آن حس ها خاطره ای نداشت و از همینرو زندگی پانزده سال پیشش را همچون دورانی خوش به یاد می آورد. حس شگفتی داشت آمیخته به پشیمانی. احساس می کرد زندگیش بی هیچ هدفی گذشته است. با اینهمه مولود از بودن با رایحه بسیار خشنود بود.

زمانی که به تماشاخانه ویران بازگشت از چارچرخه اش نشانی ندید. باورش نمی شد. یک روز ابری زمستانی بود و  تاریکی زودهنگام داشت بر شهر فرو می افتاد. رفت سراغ آرایشگر دید آرایشگر چراغ هایش را خاموش کرده و آماده بستن در مغازه است.

ـ پلیس چارچرخه تو برد. بهشون گفتم داری می آیی. گوش نکردن.

در همه این سال هایی که مولود دوره گردی می کرد، این نخستین اتفاق از این دست برای او بود.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.

بخش پیشین را اینجا بخوانید