شهروند ۱۱۸۱

هدف اینست که اگر گهگاه فرصتی به دست ‏آید در این بخش به ادبیات داستانیِ دوروبرمان در کانادا بپردازیم. در این نخستین کوشش به یکی از رمانهای نویسنده ‏ای از تبار ایرانی نگاهی می اندازیم. «روهینتون میستری» Rohinton Mistry یا به شیوه‏ ی آشنای پارسی (فارسی) «روئین ‏تن میستری» خود اصلن پارسی است: از ایرانیان زرتشتی که پدرانش سده‏ ها پیش در پی آزار در ایران، خانه و زادگاه خود را ترک کردند و به هند پناه بردند. روئین‏ تن در دهه‏ ی هفتاد برای تحصیل به کانادا آمد و اندکی پس از ورود به جمعِ دیگر کانادایی ‏های خط تیره‏ ای hyphenated پیوست. او که در هند، پارسی (ایرانی ـ هندی) شناخته می‏شد در کانادا، کانادایی ـ هندی شد و همچون همه‏ ی کانادایی‏ های دو ملیتی از پا نایستاد تا خودش را بشناسد و بشناساند. نخستین داستان‏های او در گاهنامه ‏های دانشگاه تورونتو منتشر شد و اندک زمانی دیگر بنگاه پنگوئن گزیده ‏ی قصه‏های کوتاه او را به نام قصه ‏های باغ فیروز شاه Tales from Firozsha Baag چاپخش کرد. این قصه ‏ها همگی حال و هوای هندی و نوستالژی هند را دارد که در یک کوی و برزن پارسی ‏نشین در شهر بمبئی هند که این روزها همه آن را مومبای می‏نامند، می‏گذرد. چاپ دوم آن در آمریکا با نام Swimming Lessons and Other Stories from Firozsha Baag منتشر شد. در سال ۱۹۹۱ نخستین رمان بلند او با نام سفری چنین دراز Such a Long Journey(1) منتشر شد که برای او نام و شهرت و جایزه‏هایی به همراه آورد. از روی این رمان اندکی بعد در سال ۱۹۹۸ فیلمی با همین نام به کارگردانی Sturla Gunnarsson ساخته شد. سفری چنین دراز به زبانهای دیگر مانند آلمانی، سوئدی، نروژی، دانمارکی و ژاپنی هم ترجمه شده است. سال ۱۹۹۵ رمان دوم خود را با نام A Fine Balance به چاپ سپرد. در سال ۲۰۰۲ پس از چاپ و نشر رمان تازه‏ ای با نام Family Matters برای یک تور کتاب به آمریکا رفت که این تور را نیمه کاره رها کرد زیرا در جریان این سفر او را در فرودگاه‏ های گوناگون (گویا به دلیل همنامی اش با یک میستری مسلمان مشکوک به داشتن پیوندهای تروریستی) مورد بازجویی های مدام قرار دادند. میستری هم اکنون ساکن برمپتون اُنتاریو است. بخشی را که در اینجا می‏خوانید، از آغاز رمان سفری چنین دراز برگزیده ‏ام. «گوستاد» در این رمان نماد مبارزه ‏ی سرسختانه انسان است با سختی ها و از پا نیافتادن و همچنان امید داشتن. رمان در پایان دهه‏ ی شصت و دوران سخت جنگ هند با چین و سپس پاکستان و زایش کشوری به نام بنگلادش می گذرد. نوواقعگراییِ میستری در رمانهایش همواره در یک پس زمینه‏ ی تاریخی می گذرد. در رمان A Fine Balance نیز ترور ایندیرا گاندی بر این پس زمینه نقش می زند. نثر میستری، نثری شاعرانه و توصیفی است و جاهایی که به شخصیت ها و تیپ ها می پردازد، همچون یک پیکرسازِ واقعگرا در نمایشِ جزئیات سنگ تمام می گذارد.

ب. بهرامی


نخستین روشنایی های بامدادی بفهمی نفهمی آسمان را روشن کرده بود که گوستاد نوبل(۲) رو به خاوران نیایش به درگاه اورمزد را آغاز کرد. ساعت هنوز شش نشده بود و بر فراز تکدرختِ آپارتمان‏های خداداد، پرستوها آواز سرداده بودند. گوستاد هر بامداد همچنانکه به جیک و جیک آنها گوش می‏داد، نیایش کشتی(۳)اش را برمی‏خواند. یک چیز اطمینان بخشی در آن بود. همیشه نخست پرستوها سر می‏رسیدند و سپس غارغار کلاغها برمی‏خاست.

چند خانه آنسوتر سروصدای بهم خوردن کاسه ها و دیگچه ها، لبه‏ ی خاموشی ‏ی بامدادی را پنهان و هراسان می جوید. Bhaiya(4) کنار دبه‏ ی بلند آلومینیومی ‏اش چمباتمه زده بود و دیگ و دیگچه های زنان خانه دار را از شیر پر می‏کرد. پیمانه‏ی کوچک او با دسته‏ی بلند سرکج‏اش به تندی درون دبه می‏رفت و برمی‏آمد، فرو می‏رفت و برمی‏آمد، بی که چکه‏ای از آن بیرون بپاشد. شیرفروش پس از پرکردن ظرف خریدار، پیمانه را از لبه درون دبه آویزان می‏کرد، لنگ بلندش را بالاتر می‏کشید و زانوان برهنه‏اش را می‏خاراند و چشم به دست خریدار می‏ماند تا پول شیر را بپردازد و در همان حال پرک‏هایِ خشکِ پوستِ مرده‏ی زانوانِ کبره بسته‏اش از میان انگشتانش بر زمین می‏ریخت. زنان با چندش پس می‏نشستند، اما آرام دمِ بامدادی و روشنایی‏های آغازین سپیده نمی‏گذاشتند این فضای صلح‏گونه در هم بشکند. گوستاد نوبل کلاه نیایش را از پیشانی‏ی پُرچین بلندش پس زد و آن را روی موهای سپید-خاکستری ‏اش رها کرد. مخملِ سیاهِ کلاهش با موهای خاکستریِ بناگوشش در تضاد بود، اما سبیل های پرپشت و آراسته و شانه کرده ‏اش همچنان سیاه و مخملی می‏نمود. بلند و چهارشانه بود و هرجا که سخن از تندرستی و بیماری می‏رفت، مایه ‏ی رشک و یا ستایشِ دوستان و خویشان می‏شد. می‏گفتند مردی چون او که بر موج‏های دهه‏ ی پنجم زندگی سوار است، قبراق تر از سن خود می‏نماید. بویژه آنکه همین چند سال پیش آسیب سختی در یک پیش آمد دیده بود. با اینهمه از آن بدبیاری تنها همین کمی لنگیدن برایش به یادگار مانده بود. زنش از این گفته ها بیزار بود. دلنواز با خود می‏گفت بزنم به تخته. و چشمانش به جستجوی صندلی یا میزی می‏گشت تا به سرانگشتِ شگون نوازش‏شان کند. اما گوستاد از گفتگو درباره‏ی آن بدبیاری و یادآوریِ آن روز که زندگی ‏اش را برای نجات پسر بزرگش به خطر انداخته بود بیمی نداشت.

آنسوی دلنگ دلنگ پیمانه های شیر، گوستاد می‏شنید:

– دزد جهنمی، تورو باید فقط بدیم دسِ پلیس. وختی حسابی کتکت زدن، دستتو شکستن، اونوخ می فهمی یه من شیر چقدر آب داره!

صدا صدای خانم کوتپی ‏تیا بود. بامداد آرام با بیزاری به روز پرهیاهوی دیگری راه می‏داد. تهدیدهای خانم کوتپی ‏تیا بی ‏پایه بود. او هرگز از bhaiya شیر نمی‏خرید، اما باور داشت که غرولند هرازگاهی‏ اش، نمی‏گذاشت شیرفروش از حد خودش تجاوز کند و این سرانجام به سود دیگر ساکنان آپارتمان‏های خداداد هم بود. یکی باید به این دزدها می‏فهماند که این مردم هالو نیستند. زنی هفتاد ساله و سردوگرم روزگار چشیده بود. این روزها کمتر بیرون می‏رفت. می‏گفت استخوان‏ هایش روزبروز سخت تر می‏شوند، اما در ساختمانهای خداداد اندک بودند کسانی که او می‏توانست با آنها درباره استخوانهایش یا چیزهای دیگر گپ بزند. زیرا در این سالها بین مردم به بددلی، خودخواهی و دیوانگی آوازه یافته بود. برای کودکان همسایه، خانم کوتپی ‏تیا، جنِ همه جا حاضر افسانه ‏های بچگانه ‏شان بود که از میان قصه‏ های جن و پری زنده شده بود. آنها از برابر آپارتمان او به تندی می‏گریختند و فریاد می‏زند:

– فرار کنین، جادوگر، فرار کنین!

این کار بچه‏ ها، هم از روی ترس بود و هم برای برانگیختنِ او به نفرین‏گویی و دشنام و گره کردنِ مشت! اما چه استخوان‏ هایش به راستی خشک بود چه نبود، هنگامی که در بیرون چیزی رخ می‏داد که به دیدنش بیارزد، و یا خودش می‏خواست، بی هیچ سختی از پنجره به ایوان می‏ دوید و از ایوان به پله ها. bhaiya به شنیدن این صدای بی ‏چهره خو گرفته بود. زیر لب و برای به دست آوردن دلِ خریداران می‏گفت:

– انگار شیرو از پسون خودم می‏دوشم. بابا این شیر مال گاوه. مالک(۵) بِهِم می گه برو شیرو برفوش! من هم همینکارو می کنم. نمی‏فهمم سرزنش یه مرد بی چیز مث من چه سودی واسه شون داره؟

در روشنای نامصمم سپیده دمان، چهره ‏ی تسلیم و خسته ‏ی زنها، هیبتی باشکوه و آرام را گذرا نقش می‏زد. آنها می‏خواستند آن مایع سفیدِ آب بسته و آلوده را هرچه زودتر بخرند و به کارهای روزانه ‏شان برسند. دلنواز هم با کاسه‏ ای آلومینیومی در یک دست و پول شیر در دست دیگر نوبت خود را می‏پایید. زنی بود خرد اندام، از هشت سال پیش که موهای قهوه‏ای ‏اش را برای نخستین جشن تولد دخترشان روشن، بالای سر توپی کرد، دیگر دست به آن نزده بود. نمی‏توانست بگوید که هنوز این آرایش به او می‏آید. گرچه گوستاد با اطمینان می‏گفت که بهش می ‏آید. دلنواز هرگز به سلیقه گوستاد باور نداشت. هنگامیکه دامن کوتاه مد شده بود تنها برای خنده، دامن لباسش را بالا زد و دور اتاق دفیله رفت و روشن را از خنده روده بر ساخت. اما گوستاد گفته بود که دلنواز نباید موضوع دامن کوتاه را شوخی می‏گرفت. دلنواز با کمی دلخوری گفته بود:

– فکرشو بکن زنی چهل و چارساله با دامن کوتاه!… مد واسه جووناس.

گوستاد با صدای بم ترانه نات کینگ کول را برایش به آواز خوانده بود:

You will never grow old ,

While there’s love in your heart ,

Time may silver your dark brown hair ,

As you dream in an old rocking chair..(6)

دلنواز از اینکه گوستاد ترانه را عوض می‏کرد و بجای گیسوان «زرین» گیسوان «قهوه ای تیره» را می‏گذاشت، خوشش می‏آمد و همیشه در پایان بند سوم ترانه، لبخندی بر سیمایش می‏نشست.

رگه های خشک شیر روز پیش در کاسه ‏ای که در دستش بود، به چشم می‏خورد. آخرین چکه ‏های شیر را با گوستاد در لیوان چای خود ریخته بودند و مجال نیافته بود آن را آب بکشد. با خود اندیشید اگر آنهمه ننشسته بود و به خبرهایی که گوستاد از روزنامه برایش می‏خواند گوش نکرده بود، زمان را از دست نمی‏داد. پیش از آن هم با گوستاد درباره پسر بزرگترشان گپ زده بودند و اینکه به زودی در انستیتوی تکنولوژی هندوستان نامنویسی خواهد کرد. گوستاد با سرافرازی پدرانه ‏ای گفته بود:

– ببین کی این حرفو گفتم. سهراب برای خودش نامی خواهد شد. فداکاری های ما بیهوده نبود.

دلنواز خودش هم نمی‏دانست چرا نشسته بود و آنهمه پرچانگی کرده بود و زمان را از دست داده بود. اما خب هرروز که از این خبرهای خوب نمی‏رسید.

یکی دوتا از زنها که رفتند دلنواز کمی پیش رفت. نوبتش داشت می‏رسید. خانواده نوبل هم مانند همه چشم به راه کارت جیره بندیِ شیر دولتی بودند. تا آن زمان دلنواز ناگزیر بود مجیز همین شیر فروش را بگوید که دمچه‏ی موهایش از روی سر از ته تراشیده ‏اش رسته بود و همیشه باعث سرگرمی او می‏شد. می‏دانست که این یک آئین هندو وابسته به یکی از کاست هاست گرچه نمی‏دانست کدام.

دلنواز شیرش را از او خرید و یاد روزهایی افتاد که کارت جیره بندی تنها مال آدمهای ندار و کلفت و نوکرها بود. یادش بخیر، آن روزها او و گوستاد توان خریدن شیر پرچرب «کارخانه‏ی شیر پارسی» را داشتند (خانم کوتپی‏ تیا هنوز هم داشت) تا کم کم بهای همه چیز بالا رفت، بالا و بالاتر. و دیگر هیچوقت پائین نیامد. دلش می‏خواست خانم کوتپی ‏تیا دست از نق زدن بر سر شیرفروش بردارد. خدا می‏داند این بابا چه بلاهایی که نمی‏توانست سر شیر بیاورد. این مردمِ بی‏چیزِ حلبی آبادهای بمبئی جوری آدم را نگاه می‏کردند که انگار می‏خواهند آدم را از خانه و کاشانه ‏اش بیرون کنند و خودشان بروند آن تو.

***

سهراب در خواب غلتی زد و گوستاد دست از واجیدن(۷) نیایش برداشت. اتاق مانند اتاق های دیگرِ آن آپارتمان تاریک بود، کاغذهای سیاه دور تا دور همه پنجره ها و دریچه ها را پوشانده بود. نُه سال پیش در جریان جنگ با چین، گوستاد آنها را به شیشه ها و دریچه ها چسبانده بود. گوستاد با خود اندیشید:

چه سالی بود! چه حوادثی! روشن به دنیا آمد، خودش در آن تصادف صدمه دید. دوازه هفته تمام توی رختخواب ماند. لای کیسه های شنِ مادیوالای شکسته‏بند. چه شهر شلوغی شده بود! چقدر ناآرامی! ساعات منع رفت و آمد، اتوبوس هایی که آتش می زدند. چه سال بدی بود این سال ۶۲. چه شکست مفتضحانه ای! ارتش چین چه راحت پیش رفت. انگار سربازهای هندی سرباز سربی بودند. واقعا که هر دو طرف تا آخرین لحظه جنگ دم از صلحدوستی و برادری می زدند. مخصوصا جواهر لعل نهرو با آن شعار همیشگی اش: برادری ملت های چین و هند. همه اش اصرار داشت که چوئن لای برادر او است و دو ملت دوستهای خوب اند. نهرو هنوز نمی خواست اسم جنگ را بیاورد آنهم زمانی که چینی ها پیشاپیش حمله کرده بودند به تبت و سپاهشان را در چند جای مرز مستقر کرده بودند. همه اش برادری هند و چین! انگار هرچه بیشتر تکرار کنی دو ملت راستی راستی برادر می شوند.

چینی ها که از کوهها پائین ریختند، همه گفتند که این روحیه خیانتکار نژاد زرد را ثابت می کند. رستورانها و سلمانی های چینی مشتری هایشان را از دست دادند و به زودی «چینی» جای لولوخورخوره را گرفت. دلنواز همیشه داریوش را می ترساند: «اگه غذاتو تموم نکنی، آقاچینیه می آد می بردت ها!» اما داریوش جلوش می ایستاد، ترسی نداشت. داریوش با همشاگردی های کلاس اولش تصمیم گرفته بودند اون یارو زرده رو، که بچه هارو می گرفت، بگیرن و با موش ها و گربه ها و توله سگ ها قیمه اش کنن. داریوش گفته بود تفنگ دیوالی(۸) اش را بر می دارد و یک لوله فشنگ تویش می گذارد و تق تق همه چینی ها را می کشد. حالا اگه جرات دارن بیان طرف خونه اونا!

داریوش به این آرزو نرسید چون هیچ چینی به ساختمانهای خداداد نزدیک نشد. به جای آن گروه گروه دسته های جمع آوری کمک حزب های جورواجور ریخته بودند توی کوی و برزن و بسته به موضع حزبشان سخنرانی های غرائی ایراد می‏کردند در ستایش اقدامات قهرمانانه حزب کنگره یا در تقبیح ضعف آن به دلیل اعزام «جوان»(۹)های دلیر هندی با سلاح های فرسوده و یکتا پیراهن به ارتفاعات هیمالیا برای کشته شدن به دست چینی‏ها. احزاب سیاسی کامیون‏های منقش به آرم حزب شان را برای نصب پلاکاردها و پارچه نویس ها در عرض و طول خیابانهای شهر گسیل کرده بودند. همزمان سخنران‏ها با صداهای گوشخراش از توی بلندگوهای دستی شعار می‏دادند و از مردم می‏خواستند برای حمایت جوانان در جبهه ها که برف‏های هیمالیا را با خون خود رنگین می‏ساختند، تا از مام میهن دفاع کنند، از خود گذشتگی نشان دهند.

مردم آماده بودند که در برابر زردهای مهاجم ایستادگی کنند. آنها پتو، بلوزهای پشمی و شال گردن‏ها را از پنجره‏ هایشان توی کامیون‏های روباز که از زیر پنجره شان رد می‏شدند، پرت می‏کردند. در بعضی محله‏ های پولدار، این پدیده به یک رقابت تبدیل شده بود. همسایه ‏ها می‏کوشیدند از هم پیشی گیرند و به این وسیله هم پولداری، هم میهن‏دوستی و هم بشردوستی شان را به رخ هم بکشند. زنها النگوها و گوشواره‏ها و انگشتری ‏هایشان را از خود جدا می‏کردند و می بخشیدند. پول، سکه و اسکناس، توی دستمال پیچیده شده تسلیم گروه‏های امدادگر شکرگزار می شد. مردها لباس خود را می کندند، کفش هایشان را از پا در می‏آوردند، کمربندهایشان را از کمر می گشودند و به داخل کامیون‏ها پرت می‏کردند. چه روزگاری بود! اشک شوق و افتخار با دیدن این صحنه ‏های یگانگی و بذل و بخشش بر چشم بیننده‏ ها نقش می‏بست. بعدا گفته شد که خیلی از آن اجناس جمع آوری شده، برای فروش از «چور بازار» و«نول بازار» و بساط دستفروش‏های دوره گرد سر در آورد. کسی البته به این شایعات مسخره اهمیتی نداد. تنور یگانگیِ ملی هنوز تسکین دهنده بود.

ولی خب همه می دانستند که جنگ چین، قلب جواهر لعل نهرو را منجمد کرد و سرانجام درهم شکست. او هرگز از چیزی که به نظرش خیانت چوئن لای بود، بهبود نیافت. پاندیت جی مهربان کشور چاچا نهرو هند، آن اومانیست خستگی ناپذیر، آن آینده ‏نگر بزرگ، به مردی تلخ و بی رحم و انتقام جو تبدیل شد. از آن زمان به بعد دیگر هیچ انتقادی را تحمل نکرد و از هیچکس مشورت نپذیرفت. بعد از اینکه فلسفه و آینده نگری را برای همیشه کنار گذاشت، تسلیم آنتریک های سیاسی و دسته ‏بندی ‏های داخلی شد. گرچه نشانه‏ های دیکتاتور منشی و خشم و بدخویی خیلی پیش از جنگ چین در او بروز کرده بود. دعواهایش با دامادش که خاری در چشم جبهه سیاسی او شده بود، فراموش نشدنی است. نهرو هرگز فیروز گاندی را به خاطر فاش سازیِ افتضاحات دولتش نبخشید. مدافعانِ افتادگان و قهرمانانِ فقرا دیگر به کارِ دولتِ او نمی‏خوردند: نقشی که خود او نیز روزگاری دراز با شوق فراوان و توفیق عظیم بازی کرده بود. بزرگترین هدف برای او اکنون این بود که چطور زمینه حکومت دختر عزیز دردانه ‏اش ایندیرا را مهیا سازد. دختری که او مدعی بود به راستی پدر را دوست می‏دارد و حتی به خاطرش، شوهر نالایقش را رها کرده بود. این تثبیتِ روانیِ یک بعدی و جنون آمیز، تمام لحظات زندگی ‏اش را به خود مشغول کرد، طوری که دیگر خیانت چوئن لای برای همیشه به فراموشی سپرده شد و در تاریکی‏های ذهنش ناپدید شد. برخلاف شهرهای تاریک که یکی یکی پس از پایان مناقشات، روشناییِ خود را باز می‏یافتند و مردم کم کم دریچه ‏ها و پنجره‏ های سیاهپوش را به سوی روز بازمی‏گشودند.

با اینهمه، گوستاد به کاغذهای سیاه دست نزد و آنها را به حال خود رها کرد. می گفت تاریکی کمک می کند بچه ها بهتر بخوابند. این عقیده به نظر دلنواز مسخره بود ولی با او یکی بدو نکرد چون پدر گوستاد به تازگی در یک آسایشگاه سالمندان درگذشته بود و به نظر دلنواز شاید تاریکی، واقعه‏ی تلخ مرگِ اخیر را قابل تحمل تر می‏کرد.

می گفت:

– نمی خوام مجبورت کنم ولی هروقت حالشو داشتی این کاغذهای سیاهو بردار بابا.

و هربار که این حرف را می زد توجه او را به مشاهدات تازه ای جلب می کرد: کاغذ خاک به خودش جمع می کنه، گردگیری اش سخته، عنکبوتها عاشق اونن که تارشونو دورش بتنن، مناسب ترین جا برای تخم ریزیِ سوسکه و خونه رو تاریک و غمزده می کنه. هفته‏ ها و ماه ‏ها گذشت و کاغذهای سیاه همچنان به کارِ جلوگیری از روشنایی چه از گونه ‏ی زمینی و چه از گونه ‏ی آسمانی ادامه می‏دادند. دلنواز مرتب غر می‏زد:

– توی این خونه هیچوقت صبح نمی شه.

کم کم راه تازه ‏ای برای مبارزه با گرد و خاک، تارعنکبوت و حشرات پنهان پشت کاغذها یاد گرفته بود. خانواده کم کم به زندگی در نور کم عادت کرده بود ولی هروقت دلنواز با مشکلات روزمره ‏ی زندگی رودررو می‏شد، کاغذهای سیاه آماج خشم او می شدند. می‏گفت:

– عالیه. بهتر از این نمی‏شه. پسر کلکسیون پروانه و حشره داره و پدر هم سوسک و عنکبوت. به زودی ساختمانهای خداداد تبدیل می شه به موزه‏ی حشره شناسیِ شهر.

سه سال بعد که ارتش پاکستان در هجومی ناگهانی به هند بخشی از کشمیر را ضمیمه‏ ی خود کرد، مانند آن بارِ پیش در جریان جدایی از هند، دولت بار دیگر اعلام خاموشیِ اجباری کرد، گوستاد پیروزمندانه تصمیم عاقلانه اش را به رخ همه کشید.


پانویس ها:

۱ـ نام این رمان از سطری از شعر معروف تی اس الیوت به نام سفر مجوس گرفته شده است.

۲ـ نام های خانوادگی پارسیان بیشتر، ولی نه همیشه، نامهای انگلیسی است مانند میستری، نوبل، درایور، میجر و جز آن. اما نامهای کوچک آنها نامهای اصیل ایرانی است که بیشتر وقتها همچنانکه درمورد نام نویسنده هم گفتم ریخت تازه ای گرفته مانند منچر که همان منوچهر است یا گوستاد در این رمان که گشتاسپ است.

۳ـ کشتی کمربندی است که هر زرتشتی به روی پیراهنی که سدره نامیده می شود می بندد. واژه کشتی در ورزش کشتی نیز به دلیل همین کمربند کشتی نام گرفته است. کشتی تازه کردن یا بستن بند کشتی با نیایش ویژه ای همراه است که زرتشتیان هنگام بستن آن، آن را می خوانند.

۴ـ مانند برادر یا داداش در فارسی در خطاب به فروشنده دوره گرد.

۵ـ malik

۶ـ تو هیچوقت پیر نمی‏شوی/ تا زمانیکه عشق در دل تو هست/ گرچه ممکن است زمان موهای قهوه‏ای تیره‏ات را نقره‏گون کند/ درحالیکه روی صندلی کهنه در رویاهای خود تاب می‏خوری…

۷ـ واجیدن خواندن نیایش های اوستایی به آواز است.

۸ـ دیوالی جشن سال نو هندی. این واژه در اصل با دیو (به چم خدا در هندی و برخی زبانهای اروپایی) پیوند دارد.

۹ـ در اصل انگلیسی نیز وامواژه پارسی هندی جوان به کار رفته است.