پوست 

کورتزیو مالاپارته

ترجمه: قلی خیاط

 نشر نگاه، ۱۳۹۶

ماجرای این کتاب و ترجمه‌ی آن، برای خود داستانی‌ست: چندین سال پیش بود. به نظرم قرن‌ها قبل از این. تازه رسیده بودم به پاریس. حالم بد بود. می‌ترسیدم از زندگی. درد غربت و غم عشق یار و عزیزان و وطن از دست‌شده‌ام از پایم می‌انداخت. داشتم تکه به تکه می‌مردم، ذره به ذره، روز به روز. چاره نبود، باید می‌رفتم خود را به چیزی بیاویزم، به جایی، کسی… در محله‌ی قدیمی ماری ـ رز، چشمم افتاد به بنای هشتصد ساله‌ی صومعه‌ی فرانسیسکن‌ها. در زدم. امان خواستم. سلول کوچک و برهنه‌ای در اختیارم گذاشتند. نشستم پشت میز. رمان «پوست» را گذاشتم جلوی خود، نسخه‌ی فرانسوی آن در دست راست، نسخه‌ی ایتالیایی‌اش در دست چپ؛ و شروع کردم به ترجمه. همین‌طور برای خودم، برای این که سقوط نکنم، نمیرم. شش ماه بعد، کارم تمام بود و، دردهایم کمی کمتر. چهار دفترچه‌ی سیاه ‌شده را انداختم پشت کمد، لای پنجره و دیوار. در سلول را پشت سرم بستم. آمدم بیرون. و تمام این ماجرا را زدودم از ذهنم. چند سالی گذشت تا این‌که یک روز…

برادر بزرگم آمده بود فرانسه به دیدارم. دو جلد قطور مثنوی و دیوان شمس تبریزی سفارشی‌ام را از چمدانش درآورد. جای خالی‌شان را نشانم داد و با خنده گفت : «چاره نیست، رفیق. باید پرش کنی!» هر چه نگریستیم به در و دیوار اتاق من، که دست کمی از آن سلول لخت و برهنه نداشت، چیز دندان‌گیری به چشم نیامد. خاطره‌ی آن چهار دفترچه از ذهنم گذشت. رفتم صومعه در زدم. سر جای‌شان بودند، با قشر ضخیمی از گرد و خاک خوابیده روی‌شان. خلاصه، سرتان را درد نیاورم. دفترچه‌های کهنه رسیدند به ایران و زیر نگاه مفتخر و پرستار برادر نگهداری شدند. چند سالی گذشت تا این‌که یک روز…

همین برادرم قرار ملاقات اداری داشت با یکی از دوستانم، حسابدار و کارمند وزارت مالیات و دارایی، و نیز اهل قلم و دوستدار کتاب… مابین دو صحبت حساب و مالیات، گویا صحبت از شعر و ادبیات شد؛ و بالطبع، صحبت از من. دوست کنجکاو و کتاب‌خوان ما، دفترچه‌ها را به امانت خواست. خواند. باز خواند. سبک کرد. سنگین کرد. و سپس، دو پایش را کرد داخل یک کفش و نشست زیر پای من : به پند و سوگند و هزار تشویق، هر روز یا یک روز در میان از من خواست به چاپ‌شان اقدام کنم. نخواستم. زیر بار نرفتم. نه این کار نوجوانی را لایق چاپ می‌دیدم و نه روزگار را مناسب آن. خلاصه، همین‌طور از وی اصرار و از من انکار، باز چند سالی گذشت تا این‌که یک روز…

نشسته بودم روی تراس ویلای یکی از دوست‌های نویسنده‌‌ی ایتالیایی‌ام، در پوزیلیپو، نزدیکی‌های ناپل… رو به روی مدیترانه و اندکی دورتر، آن دو تکه جزیره‌ی پروچیدا و ایسکیا، که می‌گویند آشیل باستانی در حول و حوش و غارهایش می‌زیست. میزبانم در مسافرت بود. تنها بودم، با فلیسیا، گربه‌ی بیست و سه ساله‌ی خانه. هوا ‌چنان داغ بود، ‌چنان شرجی و نمناک که شرشر عرق حتی از تن نخل‌ها نیز می‌ریخت. همچو پوست پلاسیده‌ای، گستره‌ی آسمان را می‌دیدید فرش ‌شده لا به لا روی سطح دریا. خیره بودم در دوردست‌ها که ناگهان، فریاد استمدادی برخاست. آن پایین در دست چپ، در باغ همسایه، زن پیری افتاده بود کنار بوته‌های گل سرخ، جلوی یک قیچی دهن‌باز براق باغبانی. مچ دست چپش را با دست راست گرفته بود و با آن لهجه‌ی غلیظ محلی‌اش پشت سر هم داد می‌زد : «آی خونم! خونم رفت، آبکش شد!» یکی از خانه‌ها تلفن نداشت. تلفن آن‌ یکی خراب بود. دوچرخه‌ی افتاده در گوشه‌ی باغ نیز دو پای پنجر شده داشت. دویدم به سوی دهکده. با سه مامور مجهز و تنومندی برگشتم که در مناطق دور افتاده‌ی ایتالیا هم نقش ژاندارم را دارند و هم پزشک بی‌دیپلم و باتجربه برای کمک‌های اولیه را. بر خراش دست همسایه چسبی زدند، شربتی نوشیدند. و خنده‌کنان رفتند. عصر آن روز، من و بانوی پیر دوباره نشسته بودیم روی تراس، جلوی دو فنجان قهوه و بشقاب بزرگی از تیرامیسو، شیرینی معروف ایتالیایی. سر و ته هر جمله‌ی خواب‌آور گفتگوی‌مان، «ممنون! گراتسی! گراتسی! شما جان مرا نجات دادید»‌های او بود و «خواهش می‌کنم، کاری نکردم، وظیفه‌ام بود»‌های من، که ناگهان، نه یک نه دو، همسایه‌ی پیر بلند شد و رفت. با کیف چرمی عجیب غریب و رنگ و رو رفته‌ای برگشت. آن را گذاشت روی میز. با دقت و وسواس یک پرستار یا مسئول یک موزه‌ی عتیقه، از چهار گوشه‌ی آن چهار ضلع آن را گشود. از داخل آن پوشه‌ای را بیرون کشید، و از داخل پوشه، ورق‌بسته‌ی ضخیمی را.

آن را چرخانید به طرف من :

«مال دایی‌ام است؛ دایی ناتنی‌ام.»

سرم گیج رفت. دست و پایم لرزید. کم مانده بود از هوش بروم.

جلوی چشم من، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات قرن اخیر اروپا قرار داشت، یکی از ماندگارترین و پرخواننده‌ترین، معروف‌ترین و ملعون‌ترین، زیباترین و دهشتناک‌ترین رمان‌ها : یکی از نسخه‌‌های اصلی «پوست»، نیمه تایپ شده، نیمه دست‌خط. به دست خود نویسنده: کورتزیو مالاپارته…

من نمی‌گویم شما بگویید، سرنوشت مرا آیا با سرنوشت این کتاب رقم نزده بودند؟ آن‌شب، دیروقت، با عشق و هراس، با دست‌کش‌های سفید ضدعفونی شده، نشستم پشت میز، رو به روی این گنج گران‌بها. و شروع کردم دوباره از سر به ترجمه‌ی آن. پیشاپیش، از همان جمله‌ی اول «Erano i giorni della peste…»، می‌دانستم که سر و کارم با سبک و اسلوب ویژه‌ای‌ خواهد بود، با زاویه و دید نادیده‌ای در سوژه‌ی رمانسک؛ می‌دانستم که همچو کشیده‌ای جانانه‌ بر صورت خواب‌رفته، باران سرد یک حقیقت تلخ بر ذهن خواب‌رفته‌ام‌ شلاق خواهد ‌زد. می‌دانستم که تاریخ را، که همیشه فاتح می‌نویسد، این‌بار از زبان مفتوح خواهم ‌خواند: غرش ابر کوچکی‌ نادر، ناخوانده و ناهمگون، در آسمان غرب فراموشکاری که بادهایش از سال‌های سال پیش فقط از یک‌سو می‌وزند…

لمیده کنارم روی لبه‌ی پنجره‌ی اتاق، فلیسیا به آرامی نفس می‌کشید و چشم به چیزی در تاریکی دوخته بود که من نمی‌دیدم. اندک اندک اما، به مرور این‌که عقربه‌های شب پیش ‌رفت و برگه‌های رمان ورق ‌‌خورد، تنفس آرام وی عمیق‌تر ‌شد، سنگین‌تر ‌شد، تبدیل ‌شد به تنفس یک… و ناگهان، گربه‌ی پیر سر کوچکش را برگردانید به سوی من. و من در صورت وی صورت غول را دیدم : چهره‌ی غول خفته را، جذاب و خوفناک، مغرور و مغلوب، آرام و آسوده.

چهره‌ی کورتزیو مالاپارته بود، چهره‌ی تمام مالاپارته : فاشیست سال‌های ۱۹۳۰، آنتی‌فاشیست سال‌های ۱۹۴۰؛ کمونیستِ مسیحی و مرتدِ مونارشیست، توتالیتریستِ انسان‌گرا و سوسیال ـ دموکراتِ لیبرال، اومانیست جاه‌طلب و رئالیست افسانه‌پرداز…

چهره‌ی ایتالیا بود، چهره‌ی تمام ایتالیا : این ملت باستانی و کهن، با تمام نقض و تناقض و تضادهایش؛ دیروز پیروز و سرفراز، امروز سرشکسته و گرسنه، شاد و مغموم، زانو زده با غرور در مقابل فاتح؛ با سایه‌ی خنده‌ای بر لب، خنده‌ای سیاه.

خنده‌ی سیاه، به مثابه‌ی آخرین حربه‌ی محکوم، برنده‌تر از خنجر حاکمش.

خنده‌ی سیاه، به مثابه‌ی استراتژی یأس، استتیک هولناک زیبایی مغلوب در قبال فاتحش…

خنده‌ی سیاه، بدون خشم بدون کینه.

نیچه می‌گفت : «با خنده است که باید کشت نه با خشم.»

ق خ

فرانسه، ۱۳۹۴

به نقل از پی‌یادداشت آخر کتاب:

ـ با سپاس از سینیورا ماریا چیکو، که گران‌بهاترین گنج ارثی خود را در اختیارمن گذاشت.

ـ … و به یاد بهمن محصص، لوتی ادبیات سال‌های چهل، مترجم دیگر این رمان، که علی‌رغم چند لغزش و خطا در کار رستم‌وارش، پرده‌ی جهل و بکارت چشم و گوش نسل قبل از نسل مرا برای اولین بار درید.