«مرا در کدام گورستان به خاک خواهید سپرد؟ تمام گورستان های دنیا برای من کوچک است..»۱
تابستان ۶۱ بود. فرزانه را اولین بار در بند نسوان شناختم، دختری زیبا، مبارزی مهربان، کمونیستی مقاوم. فرزانه، معنای واقعی یک انسان بود. زندان اصفهان تبعیدگاه دیگری برای من بود که زیبایی اردیبهشت را به رنگ دیوارهای زندان میکرد و تغییر فصل را به بیروحی تبعید از زندان قم به اصفهان. اردیبهشت ۶۱، پروین ذبیحی هم با من به زندانی تبعید شد که از بهشت هشتبهشت و زایندهرود روان نه عطری میگرفت، نه رنگی، نه حسی. لاشهای سیمانی که شکنجه در شکم داشت و رویای بهاری آن بیرون را با درد از مغزمان میشست.
فسردگی، خوراک چشمهایم بود. چشمهایی که طی یک سال اعدامهای زندان سنندج را دیده بود، وداع های زندان اصفهان را دیده بود، اعدام دیده بود، اعدام، اعدام، مرگ، شکنجه، مرگ و مرگ. دیگر از ملاقات با خانوادهام هم محروم شده بودم. دیگر رویا نمیدیدم، دیگر حسی نمانده بود، چیزی در من نمیرویید جز تصاویر مرگ و اعدام. در خود فسرده بودم. بوی مرگ میدادم.
بوی خون میدادم، لای پانسمان پاهای شکنجهشدهی افسانه دینعلی. گردنش را میدیدم با گردنآویزی از طناب و کبودیهایی که خرخرهاش را گرفته بود و سنگینی سرش را خم کرده بود تا بالای دار بالاخره سرخم کند و هوای هواداری سازمان مجاهدین خلق از ششهایش به در شود. کاش تنش را دیده بودم پیش از آنکه با تیرهای سربی، سوراخ شود و جهان کثیف آن بیرون را در حفرههایش تکرار کند. خودم زخم پاهایش را بستم تا لنگ لنگان تا مرگش پای بکشد بر زمین و سرش را بالا نگه دارد. مرگ میدیدم لای جعد گیسهای بریدهی سرخش. شب بر سرش حنا گذاشته بودم تا در برابر هجوم گلوله و مرگ، سرخی اش سرافراز شود. افسانه سر خم نکرد. بر دار نرفت و تیرباران پاهای زخمی اش را تا سینهی سوراخش خم کرد و سر سرخش را بر خاک کشید
.
چشمانم سرخی میدید. صورت گر گرفتهی افسانه را، روزی که وصیتنامه احترام کارگر دستجردی از مجاهدین خلق و اعدامی قبلی را خواند، لرزهای که بر اندامش بود، میدانست که بعدی اوست. وصیت را که میخواند باید وصیت بنویسد. صدای مرگ از دهان مردهی بعدی، صدای مرگی زایا بود، تداوم داشت و مرگ مرگ میزایید. مانند پاییز آن سال که آمد و من پر از سوگواری مرگ بودم. دراز به دراز میخوابیدم آنگونه که گور همه را به آغوش میکشد، هر چه بالاتر میرفتم تا اشکهایم در خلوت و آهم به آسمان نزدیکتر شود. از طبقهی سوم تخت بند به خفگی سقف زندانی که گور ما شده بود چشم میدوختم و لب میبستم به هر غذایی. سرم پر از طعام مرگ میشد و تنها راه پایین آمدنم از سریر انتظار مرگ، رها کردن فضولات کلیه و روده بود. رق زندگی بر این خاک!
تا اینکه فرزانه… به جسد آمادهی مرگم، به سریر انتظارم، به مغز پر از سوگم تجاوز کرد. روزی پتو را از سرم کشید و دست در موهایم کرد تا ریشههایش را در مغزم قلقلک دهد. در گوشم گفت: «منو نگاه کن، حکمم مفسد فیالارضه و لعنت به من اگر طمع حکم حبس داشته باشم. اما اون پایین هنوز کتابهایی هست که بخونم، حتا اطلس جغرافیا به اطلاعات عمومیم اضافه میکنه. ورزش میکنم. هنوز زندهام.»
فرزانه از هنگامی که حکم اعدام گرفت تا اجرای آن شش ماه زیر حکم بود. با این وجود سراپا شور بود و عاشق زندگی. حرفهایش به مرگی که مغزم را قرق کرده بود و توی سرم رژه میرفت شلیک کرده بود. بلندم کرد تا زنده بودنم را فراموش نکنم. دوباره نرمش صبحگاهی و پرش ارتفاع وکاردستی و بقیه فعالیتها را از سر گرفتم. خوب شدم، شاد شدم و سرجنباندم در هوای شیطنتها و زندگی. تا اینکه…
تعدادی از ما را به بند جدید انتقال دادند و مدتی بعد من را به خاطر سرپیچی از قوانین زندان به انفرادی بردند. انفرادی پشت همان بند قدیم نسوان بود و با یک در از حیاط زندان جدا میشد. بلافاصله بعد از رفتن نگهبان فرزانه به در کوبید تا با من حرف بزند. از من پرسید کی هستم و وقتی فهمید منم گفت: «رمزمون این باشه هر وقت با صدای بلند تو حیاط بند گفتم که «بچه ها کی شیر میخواد» اگر نگهبانی پیشت نبود بگو من»
فرزانه مهربان ساعتها و روزها در انفرادی پشت همان در همدمم شد، دیوار تنهاییم را میزد و سختی انزوای انفرادی را برایم آسان میکرد. چله نشینی چهل روز انفرادی گوشم را با هوشم روی خط انگشتان فرزانه بر دیوار ضرب میگرفت، از حواسم پژواک میکرد و ثانیههای به بلندی روز و به تاریکی شب انفرادی را پر میکرد. حالا میدانستم پایتخت دورترین کشور آفریقا را، جمعیت بزرگترین کشور آمریکای جنوبی را، همسایگان شمالی و شرقی و غربی ویتنام را، جزیرههای اقیانوس آرام را، محصولات اروپای شرقی را و مراکز ایالتهای ایالات متحدهی آمریکا را. با ضرب انگشتان فرزانه یاد گرفته بودم که مساحت شوروی چقدر است و مذاهب موجود در شبه جزیرهی هندوستان چیست. با فرزانه فهمیده بودم که عید در راه است. گفته بود که دارد تدارک عید میبیند، هفت سین را جور میکند و ماهی قرمزش کم است. به او گفتم با کاموای قرمز، یک ماهی بباف و بیندازش توی آب.
آن روزهای مرگ و انتظار، آن روزهای مرگزا، صدای هر دری که میآمد مرگ بیدار میشد و لبهایمان را میدوخت، نفسهایمان را میگرفت و بر سینهمان مشت میزد. آن روزها، هر دری که باز میشد، شبح مرگ به سه بند بزرگ نسوان سرکی میکشید، برّ و برّ نگاهمان میکرد، سکوت که بر تک تک ما حاکم میشد چشمکی میزد و با نیشخندی بیرون میرفت. همه منتظر بودیم فرزانه را صدا بزنند و ببرندش بالای چوبهی دار. فرزانه با حکم اعدامش در صف اول مرگ ایستاده بود و به چشمهای دریدهی مرگ خیره شده بود.
یکی از همین روزهای مرگآلود، در زندان را زدند. بند ساکت شد. قلب من هم ایستاد. دو نگهبان زن قلدرانه آمده بودند سراغ فرزانه. فرزانه آرام دست و رویش را شسته بود، کرم زده بود، چادر خوش رنگی قرض گرفته بود و در مقابل چشمهای ترسیده و نفسهای حبس همبندیهایش که دور تا دور سالن ایستاده بودند، با آرامش و لبخند شروع کرده بود به دست دادن و تک تک روبوسی کردن. بعد هم رفته بود سراغ بند زندانیان عادی. باز هم وداع. بعد صدایش را در گلو انداخته بود و فریاد زده بود: «بچهها، کمونیستها هرگز نمیمیرند. بیرون هنوز مردم هستند. عید را خوب برگزار کنید.» او به استقبال مرگ میرفت؟ چه کسی اینچنین استوار مرگ را به سخره میگیرد و سکوت و بهتزدگی را بر قلبهای مردهی نگهبانان و توابین میپاشد؟ فرزانه مرگ را در دستش گرفته بود و با قدرت بر سر آنها آوارش میکرد.
من اینها را ندیدم. در من تنها صدای پشت دیوار بود که انعکاس فرزانه را در لحظهی بودنم معنا میداد. پشت دیوار سکوت شده بود و من در چشمم خیال آن سکوت. سکوتی که پر از صدا بود، صدای فرزانه، وداع فرزانه، پیام فرزانه و من نشنیده بودم. تا بعدها. بعدهای بیفرزانه. بعدهای بیصدا که همبندیهایش برایم گفتند، از حضور فرزانهای که تنها با مرگ سکوت کرد.
فرزانهای که وقت رفتن فراموشم نکرد. در انفرادی را زد و گفت: «هه والی بارگرانم! (“رفیقی که بارت سنگینه”) بالاخره من را بردند». فرزانه این سرود کردی دکتر شوان را یاد گرفته بود و دایم زمزمه میکرد. نه در صدایش مرگ بود و نه من آموخته بودم که با صدای پر از زندگیاش لحظهای به مرگ بیندیشم. دیگر وقت آن رسیده بود که فرزانه بار دیگر به هیچ دیگری هستی بخشد، این بار به مرگ!
زبانم نمیچرخید، بغض راه گلویم را بسته بود و در مغزم موج میساخت، به بلندی چوبههای دار و به سختی دیوارهای بلند زندان. چیزی از درونم به لحظهی هستیام چنگ میکشید و نفسهایم را خراش میداد، پنجه لای قفسهی سینهام میانداخت و میخواست با تمام توان قلبم را بفشارد، مشت شود و از حلقم بیرون زند تا زار بزنم و بگویم نرو. چه حرف مسخرهای، چه خیال خامی، چه آرزوی بیبنیادی! سخت بود این کودتای وجودم علیه هستیام را سرکوب کنم، بر خود بمانم و پاسخی بدهم. زبانم تنها رمق چرخیدن لای زاویههای تیز و بیرحم یک کلمه را داشت: خدا نگهدار.
آنشب در انفرادی من باران میآمد، از چشمهای من به اندازهی تمام ستارگان آسمانی که از شیشهی شکستهی سقف آن سلول انزوا به تعداد گلولههای نشسته به جان فرزانه آواز پروین را فریاد میزدند. آواز شور ستارگان پروین را میخواندم تا ستارگان هم با من گریه کنند. فرزانه تیرباران شده بود، با سر سرخش، با ستارگان در جانش، با ضرب انگشتانش که حالا به خش لاستیکهای اتومبیلهایی بدل شده بود که از اتوبان ذوب آهن رد میشدند و جیغ میکشیدند: فرزانه در یکی از آنها مسافر بیبازگشت باغ ابریشم است. باغ ابریشم، عید را با خون فرزانه جشن گرفت، مرگ با عشق فرزانه به زندگی، هست شد، برای من، برای همهی ما که با فرزانه زنده بودیم و با یاد او نوروز را هر ساله نو میکنیم.
رفیق فرزانه سلطانی، در ۹ فروردین سال ۱٣٣۵ در خانوادهای کارگری در آبادان به دنیا آمد. دانشجوی رشته معدن در دانشگاه صنعتی اصفهان بود و عضو سازمان پیکار و از مسئولان این تشکیلات و مسئول بخش کارگری در دال دال اصفهان شد. فرزانه در زمان دستگیری جزو جمع پنج نفره ی کمیته هماهنگی بود که مسئولیت جناح انقلابی پیکار را در اصفهان به عهده داشت. وی در جریان دستگیری بزرگ اصفهان در سال ۱۳۶۱سر یک قرار دستگیر و حدود یک سال و پس از شکنجههای زیاد در زندانهای اصفهان و تهران در اواخر آن سال اعدام شد.
رفیق فرزانه سلطانی از سرسخت ترین زندانیان زندان اصفهان بود که به خاطر سیلی زدن به گوش بازجو دستش را شکستند. دست شکنجه شدهاش را مداوا نکردند. خودش میگفت: «چون میخواهند اعدامم کنند، خرجم نمیکنند وگرنه دستم را مداوا میکردند تا بعدها در بیرون زندان مدرکی از شکنجه نداشته باشم.» او بعد از رفیق نزدیکش «پروانه امام» که براساس گفته رفقای تشکیلاتی اش متأسفانه در بازجویی ها بریده بود اعدام شد. پروانه امام تا آخرین لحظات از این که نتوانسته بود مقاومت کند زجر کشید و همیشه گوشه گیر و ساکت بود.
۱ـ بخشی از وصیت نامه فرزانه سلطانی
Actually, I’ve been thinking a lot about it. I’m amazed by what I read & I’m feel fortunate that I know more about farzaneh and I hope her life to be written by someone who knew her all her life and complete vasiat name.
The author, Minoo, has a wonderful literary and emotional account of her encounter which I hope she continues. However, I ALSO got a strong feeling about her A “One sentence” comment (attribute? mudding? tof e sar bala??? whatever it could be called) about Parvaneh. and here is why:
۱) the article is ABOUT farzaneh and how her life was effected by just an example of F.’s strength and kindness of heart during her deep depression and hopelessness, … that was derived from what Minoo had endured to witness and the horrors of that period; I don’t know why OUT OF BLUE she starts to patch on a sentence of “hey, by the way, …”. ??before “I end my account” there was also a “poor soul” (in the shades of the corners of her being) in contrast to greatness of F. which Borid under her bazjooyeeha va tebghe gofte ye OTHERS (since M. herself wasn’t there to be witness but “others” in the cell told her and she “the historian” and “propagandist” of greatness RUSHES to put n record of the “History” that Not only this poorsoul Borid (well, I guess Minoo is “Kind” enough to mention something about P. that she suffered for her boridan!I , and for some unknown reason that poor soul crept in to her corners quiet, somber and at her lala land to meet her end…
۲) I guess since she is rushing to write the “history” , however, the Sufferring poor soul P. did not deserve to have any other thing told about her besides what she tell us .. but her article is lengthy enough for us to share her own HEART ACHE, TEARS, and feelings of loss of friends… So, again, why she patches up a hasty one sentence about Parvaneh in an article that is nothting about her own encounter ????
۳) She doesn’t say ANYTHING about the “others”: does she know about whether there was a “history” of disagreenents among any of “others” and Parvaneh by any chance? and what about?? or since “boride” poorsouls are going to be unworthy of opinion, insight, ..to be surveyed upon? (reminds me of the “scarlet letter” branding of puritans.. ). Maybe, P. didn’t engage with THEM anymore.. since it was a lost cause.. ?? a case of “hear no evil” (I remember I read about Galileo once felt that way 500 years ago). So, Was Parvaneh shamefully retreated to her corner mopping? quiet? hopeless? WHAT????
۴) I am so moved after I read someone’s memoir… He was I think teaching at economics University.. and he wrote about what was life like at that hell of a period. And he described the many ordeals with many people. And what empressed me is HIS OWN personality and humanity. I wish I could hold his beautiful hands he wrote with. Before his memoir, I was a lost soul (not knowing what to judge, what to make of it all, … He put in perspective what is it to love and nurture the goodness in humans. How great is made of? and the many shades of greatness… and he embraces those hearts and strengthens their goodness because he understands.. he talks about many who fell and got up and or tried their best to get up and HE didn’t demonize humans because they struggled at one point or another, fell (borid!), and struggled harder to stand up and some did oneway or another: thanks to gift of his I read:
۵) I put the ones who bring about and feeding from demonizing trend of Parvaneh(and other P.s) in 3 categories:
the ones who are ignorant, hardlined, or opportunist. Parvaneh has judged herself in her vasiat name rather harsher than she deserved and She did not Borid from her believes. But she also wrote about the opportunism as well as chapgarayee. I hope we someday hear about the issues of disagreement
۶) Parvaneh continued to be upbeat throughout all family visits, very engaging and had her famous sense of humor; learned and made knittings and sewings of lale signed with kind words of heart, would sing “mara bebus”, and made some laugh at least at one occasion making fun of encounter with jailer, when the last efforts to save her life proved futile (when despite strong recommendation from her grandfather’s to the judge, judge said ONLY if becomes a tavab..) never she nor her mother pressed on it anymore. She CHOSE and she chose bravely. she was heard saying that she suffered for her mom’s grief.. how mom is going to tolerate it…. .. On the last one- and- one visit with her mom, when her mom was told “come see your daughter one last time), they sat hand in hand, teary eyes, .. just about 2 weeks from Norooz,…. mom put her hand on P. heart, “how can I go on after you?”?? she said” “mom, be brave.. this is my choosing… (her mom always said later: my beloved brave daughter,.. this is happening to you and you’re asking ME to be brave..)…when she asked about mom’s elaborate Norooz preparation that year mom said: what Norooz? there is going to be no New year or Norooz for us Parry jan anymore… Parvaneh insisted that to keep celebrating the Norooz, keep the Norooz and traditions alive… And there was tears in their eyes.. and Parry sent her love..
She had inscribed ” bedrood azizan” inside the small suitcase she had had with her. She had an unhealed scar on top of her both feet and all her blood drawn (needle mark on her elbow veins)before her final flight… a routine practice to draw blood by the supreme leader those days …
۷) She also hugged and kissed farewell one by one (whom she had speaking terms with) when “khahar” ‘s demonic call asked her to pick up all her belongings & go with her, and just waved to the others….
I am ALSO amazed on the strength of character whom have to deal day by day the demonizing of their old friends (for boridan under bazjooyeeha AND wanting to live and negotiate to reduce the sentence & live an “ordinary” passive life …. BUT without turning to a puppet and tavab) and still fighting their own demons and struggles, without SUPPORT but their own and walk straight up to the very end and heights of their beautiful lives. Yes, I will defend the honor where honor is to be found: thanks to the memoir I read and was freed to think what I felt about something very very personal and dear to my heart.
۸) I’m also very amazed for the mothers’ strength and love; When Parvaneh’s mother had difficulty to remember many details and people upon her death and before she stop talking, she said grimly: “they took my parvaneh from me”…
Please write as much and as detail.. that’s how it will live… write about the greatness and weaknesses, struggles and accomplishments, about the beacons and the ugliness, but write responsibly. Read that Memoir, learn from its humanity first, and then please share all experiences that is craved.
N
بهاران خجسته با ویاد تمامی همبندان وهمرزمان وهمکاران وجانفشانان راه ازادی همواره گرامی باد اما من بعنوان یک کارگردردکشیده ازچنگالهای شاه وشیخ یقین دارم پس ازسی وشش سال حکومت داعشیان اول برکشورمان برکسی پوشیده مانده باشد ماموریت خمینی وخمینی صفتان وپیروانش که توسط دول سرمایه داری واستعماری به اومحول شده بود دقیقا کشتاراگاهان وروشنفکران ومبارزان وانقلابیون واقعی وعاشقان ملک وملت ایران بود که فرزانه وجبیب ها وفروزانها وفرهادها وشیرین ها وفرزادها بخشی ازبیشمارانسانهایی بودند که با اگاهی نخواستند به الودگیهای دستگاه ولایت فاشیستی ودستپروده سرویسهای جاسوسی دول سرمایه داری الوده شوند اما اکنون ما نجات یافتگان وبازماندگان ان سروهای تبرخورده باید به وظائف خود اشنا باشیم وبرای انچه انها خون پاکشان برزمین ریخت با اتحاد وهمراهی وهمگرایی فارغ ازهرعقیده ومرام ومسلک افدافشان را تحقق ببخشیم ودرفردای ازادی برخاورانهای ایرانزمین فریاد براوریم ما به پشتوانه خونهای پاک شما توانستیم بردشمنان مرتجع وضد بشری پیروزشویم تا روانشان شاد شود.