عباس شکری
شنیده هایم را به چشم دیدم، دیدم که چگونه شرف انسانی نادیده گرفته می شود تا در امیرنشین دبی ـ که اکنون محل تفریح ایرانیان ساکن در ایران شده و تجارت ثروتمندان جهان ـ امنیت پول و سرمایه و عشرت تأمین گردد. اولین بار است که به شهر دبی پا میگذارم اما انگار که وارد شهر نیویورک می شوم. ساختمان های سر به آسمان رسیده اش و برج دبی که چندی پیش به عنوان بلندترین برج جهان افتتاح شد، خبر از نیویورکی کوچک می دهد که در رقابت ظاهری است با ظواهر دنیای مدرن. دنیایی که تناقض مدرنیته و واپسماندگی را توأمان با هم دارد.
دبی شهر پول دارها، شهر بی پول ها، شهر قانون، شهر بی قانونی، شهر نظم، شهر بی نظمی، شهر زیبا، شهر زشت، شهر ظاهر فریب و شهر تضادهای گوناگون است. دبی شهر هفتاد و دو ملت است با برخوردی کاملا متفاوت با ملت های مختلف؛ شهر تبعیض نژادی است، شهر بی حقوقی بی کسان است و شهر پول ساز برای ثروتمندان. دبی شهر مناره های مسجدهای شبیه به هم است و شهر پارک هایی که در سردرش زنانه و مردانه بودن پارک را هشدار می دهد که اگر رعایت نشود، موجب جریمه می گردد. دبی شهر عشرتکده های پنهان و آشکار است و شهر زوال دخترانی که برای لقمه نانی به تن فروشی مجبور می شوند. دبی شهر استثمار است و بهره کشی از کارگران مهاجری که برای قوت لایموت خانواده شان، مجبورند هر روز بیش از دوازده ساعت کار کنند و در پایان روز هم در اتاقکی در کنار هم ولایتی هایشان مانند ساندویچ در کنار هم دراز بکشند تا شاید خواب، آن همه ظلم را داروی فراموشی باشد. دبی شهر مراکز فروشی است که هر کدام شان حداقل دو روز وقت می خواهد تا شاید به همه سوراخ و سمبه هایش سرک بکشی. دبی شهر کپرنشینان بادیه نشین است که اگر نه با آن مشخصاتی که ما از مردم عرب در تاریخ خوانده ایم که زندگی بخور و نمیری نیز بیش ندارند.
بنابراین اگر برای یکی دبی، شهر عشق است و حال، اگر برای یکی شهر زندگی است و باید برای پول در آوردن به آنجا رفت، برای کسانی نیز این شهر چیزی نیست مگر زوال و تن فروشی. چیزی نیست مگر کار طاقت فرسا در گرمای بیش از پنجاه درجه تابستان وشرجی سرسام آورش. باید دید که نگاه هر کس به این شهر چگونه است. باید دید آن که آهنگ “دبی دبی” را می خواند و از روزهای شوخ و شنگ اش حرف می زند، اصلا سری به رسانه های نوشتاری این دیار هم زده یا فقط هتل ها و دیسکوتک ها و کاباره های این شهر حیرت انگیز را شاهد بوده. باید دید که او و همراهان اش ذره ای وقت گذاشتند تا ببینند دخترک معصومی که اوقات فراغت مردان خوش گذران را پُر می کند، با میل خود به این کار تن داده یا برده ای است در دستان نامردمانی که وادار به این کارش کرده اند؟ باید دید روزی که در یکی از مجلل ترین هتل های این شهر آثار هنری و بویژه نقاشی هنرمندان جهان به حراج گذاشته شدند، آیا روزنامه نگارانی بودند که سری به ویلایی ناشناس در آن سوی شهر بزنند که دخترکانی کم سن و سال را از سراسر جهان بر سکویی می ایستانند تا چوب حراج بر آنها بزنند و برده وار، کنیزشان کنند و بعد تن فروشی که باید آنچه ارباب می گوید را گوش به فرمان باشد؟
باید دید در رسانه های همگانی این دیار، هر کدام از این پدیده ها از چه وزنی برخوردارند و طول و عرض ارج و قرب شان چقدر است؟
برای آشنایی با آنچه که کمتر در رسانه های غربی و حتا ایرانی مطرح می شود، سری به روزنامه های انگلیسی زبان دبی زده ام و چند خبر را که حکایت بدبختی و زوال است و در بخش خلاصه ی اخبار این روزنامه ها جای داشته اند و نه به عنوان موضوعی اجتماعی که نیازمند پژوهش و بررسی عمیق تری هستند برای تان به عنوان مشتی که نمونه ی خروار است در این نوشته می آورم:
پیش از این گفتم که پلشتی و شوربختی در این شهر به یک یا دو ملت محدود نمی شود و رنگ و رخسار هم نمی شناسد. به همین خاطر در نیم نگاهی به رسانه های نوشتاری دبی، از هر روز فقط یک حادثه را انتخاب کردم و برای تان مطرح می کنم.
روزنامه ی انگلیسی زبان “گلف تو دی” در بخش خلاصه ی اخبار آورده است دختری که اهل عراق است در دادگاه علیه مردی که واسط او برای تن فروشی بوده، شهادت داد. این دختر که به گفته ی خودش، در عراق در خانواده ای فقیر زندگی می کرده، با مراجعه ی مردی که او هم اهل عراق است و ساکن دبی به خانوده اش، قول می دهد که به عنوان خدمت کار در خانه ای استخدام اش کند و ماهانه هشتصد دلار به خانواده ی او بپردازد. پس از ورود به دبی، پیش از هر چیز او مورد تجاوز مرد واسط قرار می گیرد و در خانه ای پنهان در ابوظبی وادار به تن فروشی می شود. او توضیح می دهد که پاسپورت و دیگر مدارک هویتی اش را هم از او گرفته بودند و تهدیدش کرده بودند که اگر این کار را نکند پلیس امارات او را دستگیر و به جرم زنا و اقامت غیرقانونی احتمالا اعدام اش می کند. او در توضیحات خود برای پلیس خبر از تعداد زیادی دختر می دهد که قرار است با همین حیله و نمونه های آن وارد امارات و در خانه های امن عشرت به تن فروشی وادار شوند.
این ماجرا حکایت هزاران دختری است که از سراسر دنیا به این شیخ نشین ثروتمند آورده می شوند تا موجب رضایت و شادی مردان این دیار باشند. در کافه ها و بارها، در کاباره ها و در هتل های مجلل می شود سراغ این نوع تجارت را گرفت و دختران نگون بختی را شاهد بود که هفت قلم آرایش شده اند تا مورد پسند افتند. متأسفانه بخشی از دختران ایرانی هم از همین جمله اند و افتخار حاکمیت عدل علی اند در امارات.
مورد دیگری که در این دیار از چشم انظار دور می ماند تا مبادا جزیره ی آرامش تکانی بخورد، موضوع جنایت، قتل و کشتار است. نمونه ی این نوع پرونده ها را روزنامه ی “گلف نیوز” در بخش خلاصه خبرهای روز آورده است:
یک مرد بیست و پنچ ساله ایرانی، به جرم کشتن شوهر معشوقه اش، احتمالا محکوم به اعدام می شود. در شرح این پرونده، به اختصار آمده است که دو دوست که یکی مجرد و دیگری متأهل بوده در دبی زندگی می کرده اند که اقامت یکی از آنها هم غیرقانونی بوده. مرد مجرد که با همسر دوست اش رابطه دوستی و سکسی داشته، روزی که زن برای آوردن فرزندش از خانه ی یکی از دوستان اش بیرون می رود، دوستش را به اتاق خواب می برد و او را به وضع فجیعی می کشد.
در ادامه ی این ماجرا، چند روز بعد در همان روزنامه خواندم که دادگاه عالی حکم مرگ را تأیید کرده اما زمان اجرای حکم نامعلوم است.
از این نوع پرونده ها به شهادت روزنامه نگاران رسانه های دبی، کم نیستند. پرونده هایی که به خاطر گرانی هزینه وکیل و دادگاه، مجرم از حقوق لازم برخوردار نمی شود و چه بسا گاهی کسی در دام بی پناهی گرفتار آید و به جرمی ناکرده، محکوم شود.
موضوعی که از همان روز اول توجه ام را جلب کرده بود، استفاده نکردن یا کم استفاده کردن از چهره ی زن در روزنامه های امارات بود. اگر غیر از تبلیغات، عکسی از زنی باشد، تقریبا و قریب به یقین، چهره ی زن عرب نیست. زن هندی، اروپایی یا آمریکایی است و گاه هم که به ضرورت باید تصویر زن عربی را چاپ کنند، او در خیل مردان سفید و سیاه پوش گم می شود. این موضوع حتا در مورد موفقیت های زنان عرب صادق است. یا اگر نخواهم داوری داشته باشم، باید بگویم در مدت اقامت من چنین اتفاق افتاد.
در همین زمینه، در روزهایی که در دبی بودم، خبر حیرت انگیزی مرا تکان داد و آن هم تأیید حکم اعدام زنی از سوی عالی ترین مرجع قضایی دبی بود. این زن که شوهرش را کشته بوده، اولین زنی است که در دبی اعدام خواهد شد. هیچ یک از روزنامه ها از هویت این زن و یا ملیت اش خبری چاپ نکردند و می شود حدس زد که برای حفظ آبرو و حیثیت عربی نام و هویت زن عرب را اجازه چاپ نداده اند.
این وضعیت در حالی است که روزنامه ی”خلیج تایم” در موردی دیگر که زنی اهل بنگلادش در دادگاه بوده، نه تنها نام و ملیت زن را فاش می سازد که عکس او را هم نیز چاپ و روی چهره ی او را برای جلوگیری از افشای هویت اش پنهان کرده بود. در این پرونده به نقل از روزنامه ی “خلیج تایم” این دختر بنگلادشی که برای کار در خانه ها به دبی آورده شده بود، پس از تجاوز به او به مبلغ ۴۵۰۰ درهم که تقریبا برابر است با ۱۵۰۰ دلار فروخته می شود و مرد دومی هم پس از مدتی او را به مبلغ ۵۵۰۰ درهم می فروشد که صاحب جدید او را به تن فروشی مجبور می کند. در این نوع موارد انگار که آبروی دختر یا زنی که مورد تجاوز واقع شده و وادار به تن فروشی شده، اهمیتی ندارد که هویت اش باید افشا شود.
اگر دقت کنید، بیشتر پرونده هایی که زیر عنوان خبرهای کوتاه در رسانه های دبی منتشر می شوند، مربوط است به فروش زنان، تجاور به آنها و قاچاق انسان و مواد مخدر. اما تیترهای درشت اخبار مربوط است به موفقیت های امارات و پیشرفت های اقتصادی این کشور.
نمونه ی دیگری که می توانم به عنوان نمونه بازگو کنم، فراهم شدن دیدار زنان زندانی است با کودکان شان. براساس همین خبر، مجموعا چهارده زن در زندان های امارات در بند می باشند که همه ی آنها غیرغرب می باشند. از آن جمله اند دو زن جوان هندی و بنگلادشی که به خاطر تن فروشی و ورود غیرقانونی در زندان شارجه می باشند که با توجه به امکانات جدید یکی می تواند نوزاد چند ماهه اش را روزی چهاربار شیر دهد و دیگری کودک دو ساله اش را می تواند روزی یک بار دیدار کند. این امکانات در حالی فراهم می شود که پلیس امارات به خوبی از فعالیت باندهای مافیایی قاچاق زن و دختر به این کشور آگاه است ولی برای جلوگیری از آنها کاری که باید انجام نمی دهد. شاهد این مدعا همین خبرهای هر روزه است که آخرین آن خبر از حکم زندان ابد برای مرد عربی است که به اقرار خویش بیش از دوازده خانه ی امن و فساد داشته و در هر یک بیش از ده دختر جوان از کشورهای مختلف به اجبار وادار به تن فروشی می شده اند. دخترانی از هند، بنگلادش، ایران، سریلانکا و کشورهای آسیای مرکزی.
بدیهی و روشن است که دبی علیرغم این پلشتی ها برای تعدادی جزیره ی نجات است و آنها را از نابسامانی های کشورهای شان نجات داده است. مثلا در مورد ایرانی ها اگر حرفی باشد، این است که بخشی از ایرانی ها چه زن و چه مرد، از ایران گریخته اند تا از شرّ قوانین غیرانسانی جاری در آنجا رها شوند و پناهی در جایی دیگر بیابند. این مکان برای آنها به خاطر نبودن امکان روادید و اقامت در سایر کشورها، همان کشتی نجات است. این که ایرانیان در کدام بخش موفق هستند، جای تحقیق دارد و با چند روز بودن در دبی امکان داوری وجود ندارد. اما به نقل از تنی چند که با آنها صحبت کردم، اگرچه زندگی در اینجا با دشواری هایی همراه است اما دغدغه ی جان و حیات برای شان در کار نیست. غربت، هر جا که باشد، دشوار است اما گاهی باید آن را پذیرفت تا جان را نجات داد و یا ازتنش های روزانه ای که در خاک ایران با آن مواجه بوده اند، رها شوند.
می گویند جمهوری اسلامی به طور وسیعی در اقتصاد امارات مؤثر است و سرمایه گذاری های بخش پنهان دولتی در امور مالی و اقتصادی دبی، شرایط ویژه ای را برای آنها به وجود آورده. در کنار این بخش، ایرانیانی که از سال ها پیش، حتا پیش از انقلاب ۵۷ در این دیار مشغول کار و کسب بوده اند، هم چنان فعال اند و در امور تجاری نسبتا متوسطی کار می کنند. اما تعداد اندکی از ایرانی ها هم در امور تجاری با سرمایه های زیادی به فعالیت مشغول می باشند که تنها سوپر مارکت ۲۴ ساعته شهر دبی از آن جمله است که هر چه لازم است را می شود در این سوپر مارکت تهیه کرد.
علاوه بر ایرانیانی که از ایران به دبی آمده اند، بخش دیگری از ایرانی ها در این شهر هستند که از کشورهای دیگر جهان و با پاسپورت دوم شان به این دیار آمده اند و تقریبا همگی هم موفق اند و در مؤسسات تجاری، مالی، بهداشتی و کامپیوتری مشغول اند. به کلینک های پزشکی دبی که سر می زنی، شاهد زنان و مردان ایرانی هستی که در مشاغل بالایی مشغول اند و بیشترشان هم از کشورهای اروپایی یا آمریکا به دبی آمده اند که هم نزدیک مام وطن باشند، هم با خانواده شان در تماسی نزدیک.
نمونه ی این مدعا را باید علاوه بر ده ها کلینیک ایرانی که فعال نیز می باشند از کسانی نام برد که به عنوان مدیران اجرایی در بخش های مختلف مشغول به کار می باشند. مثلا در کلینکی که به طور اتفاقی سر زدم، مدیر اجرایی آن خانمی بود که علیرغم هیکل ظریف اش از مدیریتی موفق خبر می داد که کارکنان آن مؤسسه شاهد آن بودند. در گفتگویی کوتاه برایم توضیح می دهد که از کانادا آمده و پس از تحمل نابرابری های فراوان سرانجام توانسته شایستگی های خود را نشان دهد و به شغل مورد علاقه و هماهنگ با رشته ی تحصیلی اش که فوق لیسانس مدیریت بیمارستانی است دست یابد. همین جا هم بگویم که تبعیض نژادی در این دیار بیداد می کند. برخورد متفاوت با دو نفر که از مدارک و تجربه کاری برابری برخوردارند، مشاهده می شود؛ یکی که مثلا ایرانی است و پرستار، با پاسپورت ایرانی و دیگری که او هم ایرانی است و پرستار اما با پاسپورت مثلا کانادایی به کار مشغول می شوند، حتما پرستاری که با پاسپورت کانادایی آمده از حقوق و مزایای بیشتری برخوردار می شود که این میزان گاه به سه برابر هم می رسد. بدیهی است که در مواردی کارفرمایان ترجیح دهند که از نیروی کار متخصص کشورهای جهان سوم با هویت کشور خودشان استفاده کنند که مجبور نباشند وجوه زیادی بابت حقوق و دستمزد پرداخت کنند.
جامعه ی ایرانی مقیم دبی نیز توانسته است هویت خود را در عرصه ی خوب و بد که کفه ی ترازو به نفع امتیازهای ایرانی ها است، نشان دهند. مثلا در دبی دو مجله ی تبلیغی و تجاری منتشر می شود که هیچ کدام شان غیر از کار تجاری از حرفه ی روزنامه نگاری آگاه نیستند و متن هایی که منتشر می کنند چه در بخش تبلیغ و چه در بخش متن های دیگر، از نابسامانی زبانی و حتا گرامری برخوردارند و باید که اصلاح شوند. اما در همین مجله ها می شود از میزان فعالیت های ایرانیان در زمینه های گوناگون آگاه شد. یکی از این نشریات که از وجنات و ساماندهی بهتری هم برخوردار است، به نقل از کسانی که در دبی زندگی می کنند، وابسته است به جمهوری اسلامی که ظاهر آن هم نشان از چنین چیزی دارد. علت به سامان بودن این نشریه را نه در توجه و یا دانش بیشتر مسؤلین اش که باید در سرمایه بیشتر صاحبان اش دانست که هر جا امکان مالی است، می شود از دانش و فنون بهتر برای ارایه کالا یا خدمت بهتر بهره گرفت.
برای آشنایی با زندگی کسانی که در این دیار، دیاری که سرزمین هویت های گم شده اش نامیده ام، و به ویژه برای بهتر آشنا شدن با نوع زندگی بخشی از افرادی که در دبی مقیم هستند و از نوع تجارت خاصی که جهان موسیقی نام دارد امرار معاش می کنند و ساعات دل انگیز یا خاطره انگیزی را برای ایرانیان مسافر یا مقیم فراهم می کنند، سری به یکی از هتل ها می زنم که در یکی از طبقه هایش، کاباره تهران قرار دارد. عارف، خواننده ی قدیمی و از پایه گذاران موسیقی پاپ در ایران، در این کاباره هر شب برنامه دارد. پیش از رفتن به این کاباره، با تماس با تنی چند از کسانی که دست اندرکار این کاباره می باشند و با او هم ارتباط دارند، صحبت کردم و مواقفت او را برای یک گفتگو جلب کردم. پیش از ورود عارف به سالن، دو جوان ایرانی دیگر به نام های “سروش” و “ویس رو” که بیشتر خواننده ی ترانه های دیگران می باشند، مردم را به سرور و پایکوبی واداشتند و ساعت دو تا سه نیمه شب هم “عارف” برنامه اجرا کرد. پیش از برنامه ی “عارف” گشتی در میان مردم زدم و بی آن که با آنها حرفی بزنم، چهره هایی دیدم که برای فرار از گشت انتظامی و نهی از منکر و امر به معروف، نقاب شادی بر چهره گذاشته بودند و با لباس های شاد و رنگارنگ، دست در دست یکدیگر لحظاتی اندوه را به فراموشی می سپردند و به پایکوبی و شادی می پرداختند. همه شان انگار می دانستند که این لحظات شاد پایدار نیست و باید از آن استفاذه کرد. باید گذاشت غبار اندوه به فراموشی سپرده شود و بی دغدغده ی بسیج و نیروی انتظامی به شادی پرداخت.
حالا “عارف” برنامه اجرا می کند و زنی را با روسری می بینم که دستانش در هوا می رقصند و همراه با”عارف” آهنگ “سلطان قلبها”را نجوا می کند. […]
دنیا وفا نداره،
هیچ کس وفا نداره،
ای خدا ای خدا ای خدا، هی ی ی
ملودی این آهنگ و صدای اکنون نه به جوانی سال های پیش”عارف” که تلاش دارد تا خود را به همان جوانی و طراوت نشان دهد، هم نسلان مرا به روزهای گذشته می برد. مرا به روزهایی برد که مبارزه ی صرف سیاسی، شادی را هم برایمان اگر نه حرام که به نوعی منع کرده بود، که انگار معنای شادی را در نیافته بودیم. مرا به روزهایی برد که خوانندگان آن روز ایرانی، از هر نوع اش را گوش نمی کردیم و به ناحق همه شان را مبتذل می خواندیم. مرا به همان روزهایی برد که نه تنها موسیقی مبتذل بود که اگر همراه سیاسی مان زن بود و آرایش می کرد، او را نصیحت و اندرز می دادیم که در عالم سیاست این جلف بازی ها جایی ندارد و باید انتخاب کند؛ یا آرایش و موسیقی مبتذل و یا سیاست! بر کرسی داوری تکیه می زدیم و بی آن که از علم داوری چیزی بدانیم، دیگران را قضاوت می کردیم! آوای
همه چیم یار،
همه چیم یار یار یار یار یار
همه چیم یار […]
در گوش می پیچد و اندوه انگار که حالا فراموش شده و شادی جایگزین شده باشد، در حالی که کودک چهار یا پنج ساله اش را در آغوش دارد و دستان گرم همسرش به او امنیت حضور می دهد و بی دغدغدگی، دستانش را در هوا تکان می دهد و لبخندی آرام، رضایت را بر چهره اش می نشاند. دیگری اما در عین حالی که می رقصد و لباسی بر تن دارد که در چهاردیواری وطن اش از او دریغ شده است، لبخندی تلخ بر لب دارد که گویا فردای شوربختانه ای بر بام وطن در انتظارش نشسته است و قرار است که این اندک شادی بی مقدار را هم بر او زهر کند.
بلافاصله نوای بندری به صدا در می آید و فکر می کنم که حاضران در سالن را به بندرعباس می برد که فقط سی و پنج دقیقه پرواز با این سوی خلیج فارس فاصله دارد و حکایت بندری دیگر را دارد. با آوای گرم موسیقی بندری به مام وطن می رویم تا شاید با آوای گرم بندری، سردی اندوهناک وطن را بزداییم و زمهریر وطن را به گرمای بندر تبدیل کنیم.
نوای بندری که تمام می شود، خبری از “عارف” در صحنه هم نیست و حاضران هم که می خواستند با او شاید به یادگار روزهای گذشته یا شادی امروزشان با او عکسی داشته باشند، دلسرد سالن را ترک می کنند. دوستی که موزیسین است و رابط من با “عارف” برای یک گفتگو، به گناهی ناکرده، با چهره ای سرخ و شرمگین نزدیک ام می شود که گویا”عارف” فراموش کرده که وعده ی گفتگو داشته و بلافاصله سالن را ترک کرده است. اما دوست دیگرش که او هم عذرخواهی می کند، با عجله می گوید حتما او ترتیب کار را خواهد داد و حتی شماره ی تلفن “عارف” را هم برای اطمینان به من می دهد و می گوید بهتر است که خودم فردای آن روز با “عارف” تماس بگیرم و قرار مشخصی با او بگذارم. فردای آن روز، آن گاه که خورشید به میانه روز رسیده بود، خبر دادند که همسر “عارف” تماس گرفته و گفته است که به دلایلی بهتر است که این گفتگو انجام نشود. این که این دلایل چیست موضوع این نوشتار نیست اما از این که “عارف” از صراحت لازم برای این گفتگو برخوردار نبود، مرا به فکر فرو برد. راستی کدام صلاحدید، ایشان را وادار می کند که اولا برای نگرفتن عکس با کسانی که دوست اش دارند و به برنامه اش آمده بودند، در غبار و شادی موزیک بندری ناپدید شود و بعد هم نه خودش که همسرش خبر دهد که به خاطر دلایل خاصی امکان این گفتگو وجود ندارد؟ این صراحت لهجه را اما در “جواد یساری” خواننده ی قدیمی ترانه های مردمی که “کوچه بازاری”شان می خوانند، دیدم؛ او به صراحت به من گفت که اولا مخلص شما هستم که مرا قابل دانستید و می خواهید با من گفتگو کنید. می گوید سلام مرا به خوانندگان تان برسانید و بگویید که “جواد یساری” در ایران زندگی می کند و به خاطر معذوراتی […] مصاحبه نمی کند که مبادا موجب مشکلاتی برای او شود. این صراحت را می پسندم و ضمن ادای احترام خاص به ایشان قول می دهم که حتما سلام شان را به خوانندگان و دوست دارانشان برسانم.
قرار بود با یکی از دخترانی که در این شهر بی هویت، مجبور به تن فروشی شده گفتگو کنم که در چانه زنی مبلغی که طلب می کردند، به توافق نرسیدم و شاید این کار را روزی دیگر انجام دهم. می گویم شهر بی هویت چون آنگاه که پا به این شهر می گذاری، از هویت عربی چیزی پیدا نمی کنی. آنچه هست هویت غربی است و اصرار بر این که ما متمدن هستیم که با پول و تظاهر تمدن به دست نمی آید.
در هفته های آینده گفتگوهای من با تنی چند از ایرانیان مقیم دبی را خواهید خواند که فکر می کنم بی هویتی این دیار را به رخ می کشد.
* عباس شکری نویسنده و مترجم آزاد در اسلو ـ نروژ و از همکاران شهروند در اروپاست که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.