یک
مرگ
بر پنجه
چتر نعل و
در چرخاب تارها
چشمان بخت
خاموش
با نوای ساز و
دهل و
رقص پریان
درخشت
سکوت افق ها و
کبود یادها
که تربت
سیاه و
جامه ی دوری
سپید
دو
در پژواک قرص دوار و
ناقوس اموات
شکل می گیرند به اشباح
سایه ها
که گم می شوند
میان شتاب رخ جبال و
جمال غروب
و پیر می شوم بی نشان در مهد قطار و
تایله شوم در سپیده
می کشانم نفس هام را
از پنجه ی یادها
به نرمه ی خاک ها
به زرباف خواب ها
در پژواک قرص دوار و
ناقوس اموات
سه
مرگ را
مرده
پیچیده به کفن
می داند چیست
و درد را
زخم خورده به تیر
در سیاه چاه عمر
چه حقیر است امید
بی منیژه ای به مدد
با ریسمان گیسو
بیدار شو
ای آتش خامش رویا
بیدار شو و
بیدار کن و
دور کن
بر برق بال سیمرغ
و بگذر
از بر و
بحر
و فرود آی
از فراز
با سور و
سرور
در کنار کیمیای دل:
“وحی ناب
حی غایب
حس نایاب”
ای آتش خامش رویا
حال که به روزنه ی دید
می گذرند آرام
زنگوله های ابر و
مه
بر رخ ماه گمشده و
صبح نیامده
بیدار شو و
بیدار کن و
دور کن مرا
چه لیل و
چه نهار
که مرگ را
مرده
پیچیده به کفن
می داند چیست
و درد را
زخم خورده به تیر
چهار
چشمانم را بستم
و شمارش
شروع شد
همانطوری که
از من خواستی
نبودنت قرار بود
پر از لحظه های شادی باشد
در این اتاق
که حوصله اش اکنون
از دود سیگار
بوی نم چای
و انتظار بیهوده
لبریز است
در نیمه باز
هی باز می شود و
بسته
شعرهام
نیمه تمام مانده اند
در حنجره ام
و شمارش
از تعداد تمامی ستارگان
گذشته است
ولی هنوز
نشنیده ام که بگویی:
“بیا مرا
پیدا کن”
ای کاش
هیچگاه
این بازی را شروع نمی کردیم
تا ترا
در شیهه ی سرد مه و
سنگ
گم نمی کردم
و همچنان
در نیمه باز
هماره
باز می شود و
بسته
پنج
دستم
به زلف یار
و لبم
به می تو
لطفاً
دف نزنید
می ترسم
از خواب
بیدار شوم
شش
لبخند
شکار زیباترین
لحظه هاست
زمین
ابر می شود
و آسمان
سنگ
و من
هاج و
واج و
مدهوش
گام می زنم
و گم می شوم آنسوی مرز رویاها
شکار که می شوند
زیباترین لحظه ها
بر لبانت
و لبخند که می زنی
هفت
می آیم در ماهتاب و
از ضربه های نور
زاده می شوم
کبود
به سرا که شدم
مرده بودم
در ماهتاب و
ضربه های نور
هشت
فراز تو از نگاه
ندای بال
با پیچک باد
بر بادبان و
برهنه
میان بازوان آبی
ناشکیب و
بی قرار
نه
ای دل
مگر چه گذشت بر تو
که دیر سالی ست
از روزها می گذرم
بی ساز و
بی سرود