اندر احوالات شغل ما
شغل من مترجمی است. برای پارسی زبانان در دوایر مختلف تورنتو. از بازداشتگاه های مختلف گرفته تا اداره پلیس، شرکت های بیمه، مدارس، دادگاه ها، بیمارستانها و یک مورد جراحی باز مغز، و خانه های خصوصی مردم که گاهی با روی خوش داخل می شویم و گاه با بگیر و ببند و پلیس و مشاور و نمایندگان قانون. برای کار ترجمه به همه اینها سر کشیده ام و شاهد ماجراهای، عجیب و غریبی هستم.
یکی از ماجراهای به یاد ماندنی من در دادگاه، مربوط به پرونده خانمی بود که متهم به دزدیدن یک انگشتر قیمتی از خانه خواهر شوهرش شده بود.
ترجمه در دادگاه قوانین خاص خودشو داره. وقتی دادگاه تصمیم میگیره که در محاکمه مترجم باید حضور داشته باشه، شاکی یا متهم اجازه ندارند کلمه ای انگلیسی به کار ببرند.
اغلب کسانی که براشون ترجمه می کنم، کم و زیاد انگلیسی بلدند، ولی وکیل یا دادستان تشخیص داده اند که باید کلمات و جملات به واسطه مترجم به گوش برسد.
قبل از جلسه هم چندین بار این مطلب تاکید میشه که شما نباید انگلیسی بپرونید، حتی کلمه ای مثل Yes و No . منهم باوجود اینکه از وظایف ام نیست براشون تکرار می کنم ، حالا، بیایید و تماشا کنید که در یک جلسه چند مورد وسط حرف قاضی این دوستان معلومات انگلیسیشونو به رخ دادگاه می کشند و چقدر باعث اتلاف وقت و عصبانی شدن قاضی میشن به حدی که گاهی جلسه رو به تعطیلی می کشونند و بعضی وقتها من رو دچار دردسر و سین جیم می کنند، مثل آن روزی که در دادگاه خانواده، قاضی از خانم هم شهری پرسید بچه چند سالشه؟
من از خانم پرسیدم، خانم جواب داد شش سالش تموم شده یکماه و نیمه رفته تو هفت سال …….. من ترجمه کردم شش سال، خانم با نگاهی گله مند رو به من داد زد: : “نو، نو، سون” جلسه به هم خورد، و در اتاقی دیگر بازجویی از من شروع شد.
مدتی طول کشید تا من روشن کردم که این یک آفت قومیه و این شیوه شمارش سن بیشتر ایرانی هاست. قاضی چشمانش گرد شد و گفت پس شماها بچه ای رو که تازه به دنیا اومده یکساله فرض می کنید؟
حرفی نداشتم در جواب ……
این یک موردش بود و اما در مورد سرقت انگشتر، دقایقی قبل از جلسه با متهم ملاقات کردم. لهجه ی یکی از اقلیت های مذهبی ایرانی را داشت. برای شکستن یخ آشنایی بعد از اینکه خودمو معرفی کردم، پرسیدم چند ساله در کانادا تشریف دارید؟ گفت: “والله به خواهرم باید گفته باشم، هشت سال.” همانجا قضیه دستم آمد که این تکیه کلام خانم است، مثل مش قاسم در فیلم دایی جان ناپلئون که می گفت: والله دروغ چرا تا قبر آآآآ، یا بعضی ها که در مقابل هر دو کلمه ناقابل، یک بار تکرار می کنند: می فهمی چی میگم؟، ولی فکر نمی کردم که این تکیه کلام خانم مساله ساز بشه. جلسه شروع شد، قاضی پرسید اسم شما چیست؟ من از خانم پرسیدم، خانم گفت مثلن زهرا زهرایی برای قاضی اسم رو تکرار کردم. سوال دوم، قاضی پرسید آدرس خانه شما، شماره دویست و پنجاه دان میلزرود هست؟ سئوال را برای خانم ترجمه کردم. خانم گفت: والله به خواهرم باید گفته باشم از روزی که پا تو این خراب شده گذاشتم از اونجا تکون نخوردم!!!!!!!!
من به قاضی گفتم: “یس (بله)” قاضی هوارکشید سرم، که تو چه مترجمی هستی؟ صداقت نداری اینهمه این حرف زد، تو فقط میگی یس؟
سرخ و زرد شدم و سرم رو از خجالت به زیر انداختم بعد از اینکه دو سه تا هوار هم سر وکیل خانم زد، از من قول گرفت که با صداقت ادامه بدهم.
قاضی دوباره درباره آدرس سئوال کرد – به اضافه یک”گفتم که” خانم اون پاراگراف طولانی رو دوباره تکرار کرد :”والله به خواهرم باید گفته باشم از روزی که پامو تو این خراب شده گذاشتم از اونجا تکون نخوردم ……”
من دونه بدونه ترجمه کردم. قاضی پیچید نفهمید چی شده، داد زد خواهرت کیه؟
از خانم پرسیدم خواهرت کیه؟ خانم گفت: والله به خواهرم باید گفته باشم اگه من خواهری داشتم اینجا که گیر اینا نمی افتادم. این را هم کلمه به کلمه ترجمه کردم و چشم تو چشم قاضی دوختم، قضیه رو گرفته بود …..
قاضی خودشو جمع و جور کرد، بعد از دادی که به سرم زده بود نمی تونست بگه زیادی هاشو فاکتور بگیر، آبروی خودش می رفت، مجبور شد این کمدی تراژدی رو که نباید بیشتر از یکساعت طول می کشید سه ساعت و نیم تحمل کنه. و من کیف می کردم و با نگاهم به صورت قاضی جولان می دادم.