طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

 

پسرک با آن هیکل کُپلش هم‌قد و قواره‌ی من بود. کاپ‌کیک را گرفته بود توی مشتش و خیلی جدّی با زروَرقِ زیرش با حظّ وافری گاز می‌زد و می‌خورد. انگار دارد سیبی را با پوستش می‌خورد. خواستم از دستش بگیرم. دستم را پس زد و روش را گرداند به یک طرف دیگر. ایستادم بالای سرش و نگاهش کردم. همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جور که با یک ریتم ناشنیدنی خودش را تکان می‌داد، یک گاز محکم دیگر به کیک و زرورقش زد. بی‌اختیار دستم را به طرف دهانم بردم و شروع به جویدن ناخن‌هام کردم. فکر کردم “این که حواسش نیست، بقیه هم انگار نه انگار، دلدرد می‌گیره و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مونه رو دست‌مون. با این پدر و مادرای طلبکارشون، حالا خر بیار و باقالی بار کن.” خم شدم روبروش و دستم را دراز کردم که زرورق را از دور باقیمانده‌ی کیکش باز کنم، ولی باز دستم را پس زد و سرش را محکم به زانوم کوبید. زانوم تیر کشید. بی‌اختیار ناله‌ای کردم و زیر لب گفتم “ای کره‌بز”. چپ چپ نگاهم کرد، بعد دوباره گرم بازی با دختربچه‌ی بغل‌دستی‌اش شد. دخترک هم پیشانی‌اش را به دست او کوبید و دوتایی با هم ریسه رفتند. به دور و برم نگاه کردم. بقیه‌ی معلم‌ها توجهی به او نداشتند و سرشان گرم کار خودشان بود. این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جور بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیالی همیشه حرصم را در می‌آورد. آدم‌های این‌جا مثل این‌که یک‌جورهایی از جنگ برگشته‌اند. نه که بدلباس و درب و داغان باشند، نه، فقط مثل آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که از صدتا موشک و خمپاره جانِ سالم به‌در بُرده‌‌ باشند، خیلی مسایل انگار برای‌شان حل شده . یک نگاه دیگر به این طرف و آن طرف انداختم و از بین معلم‌های مرد، گنده‌ترین‌شان را انتخاب کردم، رفتم کنارش و پسرک را نشانش دادم:

– اون پسر کُپله داره کاپ‌کیک‌شو با کاغذش می‌خوره. دل‌درد می‌گیره.

نگاهی به پسرک انداخت، بعد سرش را چرخاند طرف من و با لبخندی یک‌وری جواب داد:

– نگران نباش. همیشه همین کار رو می‌کنه. می‌خواست دل‌درد بگیره تا حالا گرفته بود. فکر کنم معده‌ش شبیه معده‌ی بز کار می‌کنه. احتمالن اگر دست کنی تو موهاش شاخ­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­هاشم می ­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­‌بینی.

و بلند خندید. بعد هم از داخل کمد کوچک کنار کلاس بسته‌ی قرصی را برداشت و رفت سراغ یکی از پسرها که گوشه‌ی دیگر کلاس داشت برای خودش روی یک تکه مقوا خط خطی می‌کرد. باید قرص بعد از ناهارش را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. به یکی از معلم‌های دیگر نگاه کردم که دم پنجره ایستاده بود و ما را می‌پایید. او هم پوزخندی زد و شانه‌هاش را بالا انداخت‌. من هم شانه‌ای بالا انداختم و رفتم گوشه‌ی کلاس. “به من چه! کاسه داغ‌تر از آش که نمی‌شه بود. بذار هر غلطی می‌خوان بکنن. فقط یه امروز اینجام. هفته‌ی دیگه معلوم نیست کدوم کلاس و کدوم مدرسه باشم.”

همان‌جا ایستادم و پسرک را زیرنظرگرفتم. خرده‌های کیک دور لبش را گرفته بود. با لپ‌های پر شده از کیک، با دختر بغل دستی‌اش که داشت ناهارش را می‌خورد با زبان و اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خودشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت و­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خندید. دختربچه به زخم کوچکی روی صورت او اشاره کرد، بعد محکم بغلش کرد و گونه‌اش را ناز کرد و نگاهی به دست او انداخت. یک تکه‌ی کوچک از کیک توی مشت پسرک مانده بود. دستش را دراز کرد طرف صورت دختربچه، او هم دهانش را یک متر باز کرد و کیک را بلعید و دوتایی با هم زدند زیر خنده.

دلم کاپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کیک خواست. یاد شکلاتی افتادم که خواهرم چند روز پیش بهم داده بود و گفته بود خیلی خوشمزه ‌است، من هم بعد از کلی غرغر و سخنرانی درباره‌ی رعایت سلامتی و مضرات شکر و کوفت و زهرمارهای دیگر، با بدعنقی انداخته­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ بودمش ته کیفم. رفتم سراغ کیفم. گذاشته بودمش کنار پنجره. صبح که رسیدم سایه بود. حالا آفتاب مستقیم روش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تابید. زیپش را باز کردم و از زیر خرده ریزها و آت و آشغال‌ها شکلات را پیدا کردم و کشیدم بیرون. زرورقش را که باز کردم، یک توده‌ی چسبناک قهوه‌ای توی دستم وا رفت. “خب معلومه دیگه. می‌خواستی چی بشه؟ این آفتاب مغز آدمو آب می­­­­­­­­­­­­­­­­­‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌­­­­­­­­­­­­­­­­­کنه چه برسه به این شکلات زپرتی.” ته‌مانده‌ی شکلات و جلدش را انداختم توی سطل آشغال. دستم را با دستمال ته جیبم پاک کردم، ایستادم کنار پنجره و زل زدم به ماشینم که ته حیاط مدرسه یک گوشه زیر آفتاب مانده بود. صبح که رسیدم، جای پارک نزدیکتری خالی نمانده بود. بسکه دیر روشن شد. اگزوزش صدای ماشین مسابقه می‌داد. “چند­­­­­­­­­­­­­­­ وقت ­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­دیگه این ابوقراضه می­­­­­­­­­­­­­­­­­تونه منو از این این‌ورِ شهر ببره اون‌ورِ شهر، از این مدرسه به اون مدرسه؟ گاو آهنم که باشه یه روز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پوسه..”دهنم تلخ شد. “باز باید ببرمش تعمیرگاه. یعنی می‌شه یه روز بالاخره فقط توی یه مدرسه کار کنم؟”

به ‌هم‌خوردن قاشق و چنگال بچه‌ها تو سرم دنگ دنگ صدا می­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­کرد. به ساعتم نگاه کردم. چند دقیقه دیگر ساعت ناهار آنها و وقت کاری من تمام می­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­شد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. نفسی تازه کردم و به سمت‌شان رفتم تا اگر کمکی خواستند، نزدیکشان باشم. دو تا از معلم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کلاس بلند بلند با هم حرف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدند، ولی صداشان در سر و صدای سالن ناهارخوری گم بود. یکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به دامنش کرد و چیزی گفت و هر دو خندیدند. لابد یکی از همان جوک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بی­‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مزه­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­‌ی انگلیسی را تعریف کرده بود. دستی به دامنم کشیدم و به در و دیوار نگاهی انداختم. پر از لکه‌های کثیف و سیاه بود و بین‌شان نقاشی‌های بی‌قواره‌ی بچه‌ها. لکه‌ها بدجوری تو ذوق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد. دوباره به سمت پنجره رفتم و به علف‌های نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌منظم و تُنُک حیاط مدرسه خیره شدم. “چرا دستی به این علفا نمی‌زنن یه کم مرتب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شه. همین جوری هردمبیل رشد کردن بدتر از علفای خونه من. باید کوتاه‌شون کنم. کلی کار تو خونه رو سرم ریخته. اه این زنگ چرا نمی‌خوره؟ سرسام گرفتم از این همه سرو صدا. ” صدای زنگ بلند شد. با عجله کیفم را ار کنار پنجره برداشتم و روی دوشم انداختم. سر و دستی برای یکی دو تا از معلم‌ها تکان دادم و از توی غذاخوری راه افتادم به سمت راه پله‌ی ته راهرو. سه طبقه را پایین رفتم تا به پارکینگ رسیدم. در ماشین را باز کردم و نشستم. دیگر از نفس افتاده بودم. نگاهی به آینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ماشین انداختم. تمام صورتم از گرما سرخ شده بود و روی گونه‌ها و پیشانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام عرق نشسته بود. پنجره را پایین کشیدم و از پارکینگ بیرون آمدم و راه افتادم به طرف خانه. گرمای هوا و ترافیک داشت کلافه‌ام می‌کرد. کولر را روشن کردم. پت‌پت کرد و هوای ولرمی را با بوی موتور پاشید توی صورتم. “شنبه ببرمش تعمیرگاه. شنبه؟ پس قرار سینما چی؟ سینما بی‌سینما. تو این هوا اگه کولرشم از کار بیفته دیگه واویلاست. مگه بخاریش وسط زمستون یه هفته بیچاره‌م نکرد؟ حالا هم که توی این گرما هر روز یه گوشه‌ی شهر. باید بشینم دوباره یک سری رزومه درست کنم. شاید یکیش به جایی برسه. با کدوم وقت؟ اصلن وقت سر خاروندن واسه خودت گذاشتی؟ اون هم با این مدرسه‌های پخش و پلا.. خب همینه دیگه.. یا خونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی حیاط‌دار و سر و وضع مرتب و آبرو و در و همسایه‌ی درست حسابی، یا خیال راحت و زندگی مث آدم.. آهاه! آدم! به همین خیال باش.. چی‌ت به آدم رفته؟ اون کره‌بز از تو بهتر زندگی می‌کنه. دستکم یکی رو داره که بغلش می‌کنه و کیک می‌ذاره تو دهنش و باهاش می‌خنده و کیف می‌کنه. هر کوفتی هم دلش خواست می‌خوره و یه لیوان آبم روش.” دلم می‌خواست سرم را بکوبم به شیشه‌ی ماشین. آب دهنم را قورت دادم و دلم ضعف رفت. داشتم فکر می‌کردم از بقایای شام دیشب چی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مانده که چشمم افتاد به یک شیرینی‌فروشی ایرانی که سر راهم بود. بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اختیار پام را از روی گاز برداشتم، راهنما زدم و کنار شیرینی‌فروشی نگه داشتم. ماشین را خاموش کردم و دوباره نگاهی انداختم به تابلو و پنجره‌ی شیرینی فروشی. دستم رفت روی دستگیره‌ی در، ولی مکث کردم. “برم؟ اه، خب برو دیگه. پس برای چی اومدی تو پارکینگش؟ تماشا داره؟ یه روز که هزار روز نمی‌شه..” کلید را از جاسویچی بیرون کشیدم و تندی پیاده شدم. “آخی.. حیوونکی خواهرم. چه چشم‌غره‌ای بهش رفتم!” در شیرینی فروشی را که باز کردم، بوی قهوه­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­‌ی پر شده در هوا دل ضعفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام را قلقلک داد. نفس عمیقی کشیدم و بی‌اختیار لبخند زدم. موزیک ملایمی که پخش می‌شد، پلک‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هام را بست. یک لحظه همان‌جا سرم را بالا گرفتم و ایستادم. هوای خنک ایرکاندیشنر روی صورت و گردنم نشست و هوشیارم کرد. زیر چشمی به دور و بر نگاهی کردم. چند نفر دور میزها نشسته بودند و چای و شیرینی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردند. “خوش به حال‌شون، ملت بیکارن ها.. چه حوصله‌ای دارن به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خدا‌­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­!”

جلوتر رفتم و نزدیک ویترین شیرینی­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ها ایستادم. پای سیب، رولت خامه‌­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ای، زولبیا بامیه، نان‌برنجی، کیک شکلاتی و کیک میوه‌ای با آن توت فرنگی درشت و براقی که روش چشمک می‌­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­زد، انگار با زبان بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت:”بیا منو بخور!­”. به اطراف چشم گرداندم و نگاهم افتاد به سینی کیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یزدی. پسرک­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ با خنده‌های شیرین و بی‌خیالش جلوی چشمم آمد.

– از همین­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ها می‌خوام، نیم کیلو لطفن.

چند دقیقه بعد دختر فروشنده یک جعبه‌ی کوچک کیک‌یزدی را داد دستم. پولش را حساب کردم و از شیرینی فروشی بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و جعبه را گذاشتم روی صندلی بغل دستم و راه افتادم. همان‌جور در حال رانندگی در جعبه را باز کردم، زیرچشمی نگاه خریدارانه‌ای به کیک‌ها انداختم، بعد خوشگل‌ترینش را برداشتم و شروع کردم به خوردن. یکی دو گاز که زدم و دل ضعفه‌ام آرام گرفت، یک کم نگاهش کردم، بعد با همان پوسته‌ی کاغذی و پلیسه ‌پلیسه‌ی روغنی‌اش گذاشتمش توی دهانم. آرام و بی‌شتاب جویدمش و شیرینیِ کیک را با بی‌مزه‌گی کاغذ زیر زبانم مز‌مزه کردم. انگار این مزه برام آشنا بود. از کجا؟ نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم. از خودم خنده‌ام گرفته بود. آهنگ ترانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای توی ذهنم می‌چرخید که شعرش فراموشم شده بود. می‌جویدم و با انگشت‌هام روی فرمان ماشین ضرب گرفته بودم. سرعت ماشین را کم کردم. کولر را هم خاموش کردم و شیشه‌ها را پایین دادم. درخت‌های بغل خیابان سرحال و شق و رق به‌ردیف کنار هم ایستاده بودند و انگار مردم را به هم نشان می‌دادند و زیر لب پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. برگ‌هاشان سبزتر از همیشه بود و باد ملایمی سرشان را چپ و راست می‌کرد. نگاه‌شان که می‌کردی، انگار می‌دیدند و سر تکان می‌دادند و با آدم حرف می‌زدند. من هم برای آن‌ها دست تکان دادم و همان‌طور خوش خوشک رفتم تا نزدیکی‌های خانه‌ام. از جلو پارک نزدیک خانه که رد می‌شدم، نگاهم افتاد به بوته‌ها و چمن‌هاش؛ بلندتر از همیشه به نظر می‌رسید. به خانه رسیدم و جلو حیاط پارک کردم. یک گاز دیگر به یکی از کیک‌ها زدم، بعد در جعبه‌ را بستم و خم شدم تا کیفم را از روی داشبورد بردارم، که چشمم به آینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماشین افتاد. بالای پیشانی‌ام یک کم سرخ شده بود. جعبه را گذاشتم روی صندلی و سرم را جلوتر بردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. باد موهام را پریشان کرده بود. آرام کنارشان زدم. دو شاخ کوچک روی سرم سبز شده بود. به چشم‌هام خیره شدم. جعبه‌ی کیک و کیفم را با سویچ روی صندلی رها کردم. از ماشین پیاده شدم. به پنجره نگاه کردم. پرده‌ها کشیده بود. توی حیاط این طرف و آن طرف را نگاه کردم، کفش‌هام را در آوردم، دستی به شاخک‌‌هام کشیدم، و پا برهنه قدم گذاشتم روی چمن‌ها. حیاط پر بود از علف‌های بلند و تازه…

مِی ۲۰۱۵ ـ تورنتو

با تشکر از آقای ساسان قهرمان برای همراهی در بازخوانی و ویرایش