با کمال تاسف اطلاع پیدا کردم که دکتر خسرو شاکری زندیه، یار چندین دهه، دبیر استوار کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی خارج کشور، و همکار و پژوهشگر برجسته در تاریخ جنبش کارگری و کمونیستی ایران، در بامداد روز دوشنبه، ۲۹ ژوئن ۲۰۱۵ در پاریس چشم از جهان فرو بست.
درگذشت وی، بویژه برای آنان که او را می شناختند، و در قلمرو پژوهش های تاریخی و مبارزات پیگیر ضد امپرالیستی بیش و کم همگام با او بوده اند، بسیار دردناک است و نبود او حکایت از سرنوشت نسلی است که بار سنگین تعهد را شاید بیش از هر نسل دیگر در روند تاریخ صد ساله ی اخیر ایران به دوش کشیده است؛ نسلی که یا با جوانمرگی آگاهانه با شجاعت پیمان بست، و یا، با جد و جهد، پیرانه سر غروب در آوارگی را پذیرفت، و نیز همچنان می پذیرد.
خسرو از نسل من بود، شمعی فروزان که در انتهای خویش در تاریک ـ روشن این دوران وانفسا همچنان سوسو می زند. خسرو از طلایه داران معدود همین نسل سنگین بار بود.
چند سال پیش که فرصتی به دست آمد و ملاقاتی با هم داشتیم از حالش پرسیدم؛ گفت “منتظرم.” گفتم “منتظر کی و چی”؛ گفت … و دلم را لرزاند. بگذارید اکنون که به یاد این سخن او افتاده ام و برای او دیگر زمان ایستاده است، با بیتی از حافظ، شکسته در گلو احساسم را بیان کنم:
”
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست.”
شاکری شمعی بود که تا پایان تابید. او در سال های آخر عمر با عدالت و وسواس علمی و با کار شبانه روزی ـ با منتهای ضعف جسمی و ناتوانی ـ در کتابی دو جلدی احمد قوام (این عنصر خودخواه و این جرثومه ی بی اعتبار استعمار) را، به زبان خودمانی (ببخشید!)، در فلان سگ فرو کرد و از فلان گربه به در آورد، تا به هواداران تازه پای “جناب اشرف” و تاریخ نگاران قلابی و جاعلان حقیقت پاسخی درخور ارائه داده باشد. برای من نیز شک نیست که تاریخ نویسانی که خود را با پیشوند “سب آلترن” معرفی و سال هاست با نظر کارل مارکس ـ که گفت قوه ی محرکه ی تاریخ را همانا مبارزه ی طبقاتی تعیین می کند ـ شمشیر بازی می کنند، با سخنان عوام پسند (و خودشیرینی های خاص ایرانیان مرده پرست) خود در قفای شاکری و با تمجید از کارهای او خودی نشان بدهند.
عده ای نیز برحسب بینش سیاسی شان آنچه را که خود می پسندند در آثار شاکری عمده و به آنچه نمی پسندند سکوت روا خواهند داشت. شاکری اما یک کلیت است که او را نمی توان به اجزاء تشکیل دهنده فرو کاست. زندگی شاکری و این که او که بود مجموعه ای است که قضاوت اجمالی می طلبد.
او در یکی دو سال پایان عمر مردی تنها و ـ تنهای تنها؛ بگذارید واضح تر بگویم، شاکری را در سال های آخر عمر تنها گذاشتند، و این خود حقیقتی است غم انگیز که بیش از مرگ او فریاد و فغان می طلبد، اما از این پس ما او را در “پرلاشز” از پشت تریبونی از سنگ تجسم خواهیم کرد؛ او با ما گفت و شنودی جاودانه خواهد داشت و سال های سال بر تارک یاد ما به سخن خواهد نشست و ما در حضور او گوشِ گوش.
اجازه می خواهم درگذشت او را به خانواده و عزیزان نزدیک وی تسلیت گفته و بقای عمر برای آنان آرزو کنم.
۳۰ ژوئن / ۲۰۱۵ ـ مینه سوتا (آمریکا)