آخر تب یک صبح سپید او را کشت
سرمای خزان بود که عید او را کشت
در خواب در بسته تقلا می کرد قفلی
که توهم کلید او را کشت
چون خواب گرفت چشم این مردم را
بردند به پابوسی دین مردم را
تا ابر گرسنه بر سر شهر نشست
بارید به آسمان،زمین، مردم را
از خنجر کفر، پشت ایمان می سوخت
با آتش هر خرافه قرآن می سوخت
روزی که خدا منتظر معجزه بود
ابلیس نشسته بود و انسان می سوخت