از خوانندگان

 به استادِ گرانمایه محمد رضا شفیعی کدکنی،آن شیفته ی ابوسعید

Shafee-kadkani

خیز عرفان و بگو در داستان

حکمتی تازه به رسمِ باستان

هر دم اندر کویِ جانان کم مزن

همچو اُشتر در دو زانو غم مزن

شد به روزی زاهدی بر بوسعید

کز حق اسراری به ما گو ای فرید

قربِ سی سال است تا هر روز و شب

می بجویم شمّه ای از سرِّ رب

یک سرِ مویی به ما ننموده روی

ترسم آخر جان دهم زان جست و جوی

گر تو خواهی تا مرا آری شمار

زان ممتّع کن مرا استادِ کار

شیخ فرمود از سرِ احسان و درد

اینَکَت می رو و فردا باز گرد

تا بگویم با تو از حق بهره ای

بو که باشد مر ترا خور ذره ای

موشکی را کرد اندر حَقّه ای

تا بمالد مر ورا چون دَقّه ای

دیگرش روز آمد آن زاهد درون

در دُوَیره نزدِ شیخِ ذوفنون

حُقّه بر وی داد و گفتش زینهار

کاسمِ اعظم اندرین دارد قرار

هان مگر دانی تو باز از رویِ نَقت

تا بگویم سرِّ آن را خود به وقت

مردِ زاهد حقّه اندر خانه شد

گفتی از سودایِ آن دیوانه شد

پیشِ خود گفتی چه باشد اندرین

کاینچنین بر صبرِ ما دارد کمین

در حقِ زاهد بباشد این حَرَج

صبر کن کالصبرُ مفتاح الفَرَج

بعد از آن گفتش به خود صبری چنین

نی ز سرِّ حق نیارم پر یقین

همچو مجنونی ز لیلی بی قرار

می بکرد القصّه صبر از وی فرار

لاجرم آن حقّه را در باز کرد

موشک آن جا الفرار آغاز کرد

نزدِ شیخ آمد دلی پر خون و ریش

کاسم اعظم موش می باشد به کیش؟

آهی از دل برکشید آن ذوالمنَن

کش به یثرب شد اویس اندر قَرَن

گفت بنتوانی تو موشی را به راه

اسمِ اعظم را تو چون داری نگاه

وَیحَک ای زاهد که گلخن زاده ای

هر دم از گلشن به دور افتاده ای

تا تو در بندِ بهشت و دوزخی

راه ننمایی به اسرار ای سخی

زاهد آخر تا به کی ریو و شَرهَ

خَسَّرالدنیای گشتی آخرَه

همچو آن نادان که از عیسیِّ پاک

اسمِ اعظم را گرفت و شد هلاک

باش زاهد تا که موشِ نفسِ جانت

شیر گردد بردرد از استخوانت

شمّه ای گویَمت از اسرارِلا

لا الهَ لا الهَ لا الا

در شبی تیره به سانِ پرِّ زاغ

زاهدان دزد هر دم با چراغ

آمدندی جمله در ایران زمین

تا فروشندی به مردم شمعِ دین

شعرِ عرفان نزدشان دارُالحَرَب

چون غرابُ البَین بودی بر عَرَب

دین در اینجا مذهبِ عشق است و بس

محرمِ اسرار نبوَد دونِ خس

یا به قولِ بوالعلا آن قافِ دین

دین عبارت باشد از اسقاطِ کین

هستِ عرفان عشق بودی در عَدَم

بودنی ها بوده بر جفّ القَلَم

تا ابد در شعرِ او مُکنَت بُوَد

کانچه دارد یُوتِی الحکمَت بُوَد

فرق باشد بینِ شطحِ بایزید

با دغل بازی که نالد چون یزید

اسمِ اعظم عشق باشد ای جواد

عشق جو والله اعَلَم بالرّشاد

عشق باشد مذهبِ شیرانِ نر

نیست راهِ شهوتِ فحلانِ خر

تا ابد بر جانِ عاشق درد باد

هر که دردش نی ز عشقش طرد باد

ای کم از پروانه ایدَر یار شو

در وصالِ شمعِ جانان نار شو

هان عزیزا عقلِ عشقَ ست این بدان

ره نیابد اندرو عقلِ فلان

فلسفی را غایتِ اسرار نیست

او چه داند پهنه ی این کار چیست

ای عجب با این همه رنج و عنا

پایِ استدلالِ ایشان در هوا

همچو آن خامی که نزدِ مولوی

شرحِ مبسوطی بُدَش بر مثنوی

آبِ دریا را چو بینی جز و مد

چشمه بر وی چون بری ای بی خرد

فلسفی عمری به پیچاپیچ تافت

عاقبت در توبره ی خود هیچ یافت

هیچِ کُل با هیچِ جزوِ فلسفی

مر قیاسش نور و نارست ای سفی

آن بهشتی را که خاصِ انبیاست

در حقیقت  ننگ و نار اولیاست

در نسنجد حالِ صد قطب و مرید

قطره ای از بحرِ حقِّ بوسعید

بر کفِ دریایِ عشقش ای حُباب

ختم کن والله اعلم بالصّواب