من رؤیای پرواز در سر داشتم!

اشاره:

ریحانه جباری ملایری متولد ۱۳۶۶ در تیرماه سال ۱۳۸۶ و در سن ۱۹ سالگی به جرم قتل مرتضی عبدالعلی سربندی ۴۷ ساله، بازداشت، محاکمه و به اعدام محکوم شد. ریحانه جباری ایراد یک ضربه چاقو به سربندی را پذیرفت ولی دلیلش را دفاع از خود در برابر تجاوز جنسی اعلام کرد. شعله پاکروان مادر ریحانه، هفت سال کوشید تا حکم قصاص او را لغو کند، اما خانواده ی مقتول نپذیرفتند. سرانجام با وجود ابهامات بسیار در روند بررسی پرونده، حکم اعدام ریحانه ی ۲۷ ساله به ‌جرم قتل عمد در ۳ آبان ۱۳۹۳ اجرا شد.

شهروند در زمان حیات ریحانه، نوشته های او را که از داخل زندان برای نشر به بیرون فرستاده بود منتشر می کرد، اما به دلیل حساسیت زمانی چاپ این نوشته ها را متوقف کرد.

حال نوشته های ریحانه در زندان که در دفتری به مادر او تحویل شده، توسط کوشاگران علیه اعدام در اختیار شهروند قرار گرفته تا منتشر شود. شاید با خواندن این نوشته ها، دختر جوانی را که از میان ما پر کشید، بهتر بشناسیم و چاپ این مطالب تلاشی باشد برای مبارزه با حکم اعدام در ایران.

 

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری بر مزار دخترش

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری بر مزار دخترش

 

شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری: “می دونید… من به ریحانه افتخار می کنم. هر مادری دلش میخواد به بچه ش افتخار کنه و سربلند باشه. مادران پهلوانان و قهرمانان و شهدای جنگها و … همه افتخار میکردن به پسراشون که کشته شدند، ولی یقین دارم که گاهی توی خلوت زار زدن. فارغ از هر افتخاری. گاهی آدم فقط دلش میخواد بچه شو بغل کنه یا جورابشو بشوره یا براش غذا درست کنه. باورتون نمیشه. امروز داشتم هلو می شستم که بذارم تو یخچال. یکیش رو برداشتم و یک گاز زدم. یهو بوش تو دماغم پیچید و انگار پرتم کرد تو گذشته. در عرض کسری از ثانیه رفتم به قبل از دستگیری. هلو دوست داشت. وقتی بردنش و اتاقشو بازرسی کردن اتاقش زیر و رو شده بود. اتاقشو داشتم جمع می کردم که دیدم یه هسته هلو که مال شب قبل از حادثه بوده کنار تختش بود. اون هسته رو هنوز گذاشتم توی وسایلش. بلافاصله صداش پیچید تو گوشم که گاهی زنگ می زد و می گفت تو فروشگاه زندان هلوووو آوردن. یکی از زنهای زندانی زاییده بود و ریحان بچه ش رو دوست داشت. براش لباس و شیر و بقیه قضایا تهیه کرده بود. اسم بچه رو گذاشته بود هلو. در کسری از ثانیه این سه خاطره برام تداعی شد. جوری که نمی تونستم گازی که زده بودم رو قورت بدم. انداختمش. و زار زار گریه کردم پای سینک ظرفشویی. هی گفتم کوفت بخورم که تو ده ماهه زیر خاکی و من هلو تو دستمه. اون لحظه بزرگترین افتخار دنیا هم نمی تونست منو شارژ کنه”.

***

یادداشت های ریحانه:

اگر تا به حال عاشق نشدی، لحظه ای درنگ نکن. وقت را هدر نده. فورا عاشق شو زیرا که زندگی قادر نیست به تو اوجی فراتر از عشق بدهد. عشق چنان ارضاکننده و کامل است که هرگز احساس کمبود نخواهی کرد. عشق در اقناع محض است و او را به هیچ چیزی نیازی نیست. در عشق آینده وجود ندارد. عشق امری است که در زمان حال رخ می دهد و وجودت را با وجود معشوق یکی می کند. به نظرم تمام حرص ها از نبود عشق است، زیرا روح آدمی پیش از دمیده شدن در کالبد، عشق را لمس کرده و وقتی در حیات دنیوی به آن دست پیدا نمی کند، احساس سرگشتگی، پریشانی و حیرانی می کند. آنوقت است که سرش را گرم می کند با حواشی زندگی تا شاید این شکاف را جبران کند و خلاء پر شود، اما برای من عشق مانند مراقبه است. بنابراین امتحانش کن. با معشوقت به مراقبه بنشین. حضورش را تبدیل به حالت مراقبه کن. ساکت باش و ذهنت را کنار بگذار. ساکت باش. وقتی معشوق با تو است، اگر به فکر کردن بپردازی، آنوقت معشوقت با تو نخواهد بود! با او خواهی بود اما فرسنگ ها دور از هم. عشق حقیقی یعنی توقف فکر! وقتی با او هستی، فکر را کنار بگذار. در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید شد. آنوقت بدن های شما، شما را از هم جدا نمی کند. در اعماق بدن هایتان کسی مرزها را درهم نمی شکند. سکوت شکننده این مرز است! وقتی واقعا عاشق باشی، معبود عشق الهی می شود. رابطه عاشقانه هرگز یک چیز قبیح نیست. تو میتوانی محبوبت را ستایش و تکریم کنی و تقدس را در وجودش بیابی. چگونه می توان خدا را در درخت یافت در حالی که رابطه ای با درخت نداشت. می توانی همه را دوست داشته باشی، اما فقط به یک نفر عشق بورز. در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد. عشق ورزیدن تعهد است و مردم واهمه دارند از قول دادن و پیمان بستن. عشق درگیر شدن است. خطر کردن است. مسئولیت پذیری است ولی علاقه داشتن صرف گذرا است. وقتی به کسی می گویی من عاشق تو هستم، تن به خطر می دهی. یعنی امروز عاشق تو هستم و فردا و فرداها هم عاشق تو خواهم ماند. یعنی میتوانی روی من حساب کنی….

وقتی می گویم عاشق تو هستم، یعنی فریب جسم تو را نمی خورم. هدفم خود تویی. جسم تو ممکن است پیر و فرسوده شود ولی من تو را دیدم بدون جسمت. بدون حضور کالبد و زیبایی های خاکی ات. من قلب تو را و مرکز وجودت را دیدم. قلبی که کانون ملکوت است. عشق تو نافذ است و به عمق وجودم رخنه کرده. روح تو را لمس کردم و عشقت را روحانی و فوق العاده دیدم. عشقت مرا کاملا ارضا کرد و دیگر گذشته را نمی شناسم و برای آینده هم دلواپس نیستم. عشق در لحظه زندگی می کند و مغز در تلخی گذشته و حول آینده. به همین خاطر است که عقل همیشه قلب را نفی می کند و عشق را محکوم، اما من قلبم راضی و قانع است و به سپاسگزاری برمی خیزد. داشتن این سپاس برای خوشحالی من کافیست. این عشق برایم همچون نکته بسیار کوچکی بود که تبدیل به اقیانوس شد. راکد نماند و به جریان افتاد و رفت و رفت و رفت. هرگز بی حرکت نماند و از شناخته به ناشناخته و از ناشناخته به غیرقابل شناخت رسید. در ابتدا بسیار کوچک بود ولی حالا بی نهایت است و برایم پرده از یک راز شگفت انگیز برداشته. در ابتدای آشنایی فقط قشر خارجی بدن همدیگر را ملاقات می کنند، اما حالا که نزدیک و عمیقتر شده ایم، مراکز وجودمان با هم آشنایند. تن به این قمار خطرناک دادیم و اجازه ورود به وجودمان را صادر کردیم. تمام رازهای درونمان فاش شد. با اجازه ورود به مرکزمان، تمام چیزهایی که در خود پنهان کرده بودیم، برملا شد و حالا آزاد آزادیم. غرق در سبکی شیرینی که در عین دوری جسم، هم آغوشی روح را برایمان به ارمغان آورده است. از تو برای هدیه کردن این احساس ممنونم. از تو به خاطر برداشتن جیوه تردید از روی آینه قلبم ممنونم و قدردانم که مرا با زندگی آشنا کردی. زندگی که در آن فقط خودم مهم نیستم و راضی ام تا همه چیزم را در طبق اخلاص بگذارم. من قدردان درس های تو هستم و چشم انتظارت… .

ریحانه

آذر ۹۲