لایه های مختلفی هویت فرد ایرانی را شکل می دهند، برخی از آنان زاده رویدادهای تاریخی، برخی زاده سنن و رسوم و ویژگی های فرهنگی و اجتماعی و برخی دیگر در ویژگی های فردی ریشه دارند.

برخی از این لایه ها هویت میهنی او را می سازند، لایه های دیگری سازنده هویت محلی او و زادگاهش هستند، و برخی دیگر هویت فردی او را به عنوان شاخصی در شناساندن او، و جدا از وابستگی های ملی و محلی، می سازند و هر کدام در میدان نفوذ خود بر عناصر شکل دهنده شخصیت و موجودیت فرد اثر گذاشته و روال فکری او را هدایت می کنند.

نسل ایرانی نیز، مانند سایر تمدن های باستانی، در طول تاریخ رویدادهایی را تجربه کرده که هر کدام نقشی و اثری از خود بر پیکره هویتی او به جای گذاشته است. برخی از این رویداها تنها اثری در سطح داشته و برخی دیگر، مانند زخم های عمیقی، اعتقاد ایرانی را، در ارزیابی و شناخت خود، و رابطه اش با سرزمین و مردم زادگاهش، آسیب رسانده است. اثر و خاطره این آسیب ها که در سده ها و هزاره های گذشته روی داده است از میان نمی رود، زیرا که آن نیز مانند یک پدیده روانی و یک بیماری موروثی از نسلی به نسل دیگر فرا رفته، بخشی از حافظه تاریخی او را شکل داده، در ناخودآگاه شخص لانه می کند و بر فضای ذهنی او سایه می اندازد.

آسیب های هویتی در نتیجه رویدادهای تاریخی مانند حمله اسکندر، سلطه اسلام، یورش مغول و در زمان کنونی، جمهوری اسلامی در شناخت چون و چرای شخصیت فرد ایرانی و شکل دادن به پنداشت او درباره میهنش، هموطنش، و موجودیت شخصی خود، نقشی بزرگ دارد و از آنجا که برخی از این آسیب ها و زخم ها آنچنان باستانی و دور زمان هستند جامعه و فرد به آن چنان خو گرفته است که دیگر آن را حس نکرده و مانند یک حالت طبیعی در هویت شخص حک و منقوش می شود.

بحران ها تنها به هویت همگانی میهنی آسیب نزدند، بلکه هویت های محلی و فردی شخص نیز، که بر پایه های هویت میهنی او شکل می گیرند، از این بحران ها در امان نمی مانند و عناصر جدیدی از آن کاسته یا به آن افزوده می شود.

هویت ایران پیش از اسلام به سه ستون بزرگ استوار بود: دین زرتشتی، آئین شاهنشاهی و غرور قوم فاتح که نقش اساسی هم در هویت ملی و هم هویت شخصی فرد ایرانی در نقش برتر او در آسیا داشت.

در نقش و اهمیت شیوه پادشاهی در شکل دادن به هویت ایرانی، “ایسوکراتس” از دشمنان و رشک ورزان عظمت پارسی، در نامه های چندی که به فیلیپ مقدونی پدر اسکندر نوشته و او را تشویق به حمله به ایران و براندازی پارس ها می کرد می گوید: “… سلطه پارس ها که به چنان عظمتی رسیده است نه به دلیل هوشمندی ساکنان آن بلکه به دلیل آن است که آنان بیش از هر قوم دیگری به مقام پادشاهی ارج و حرمت می گذارند.” و در نامه ای دیگر می گوید: “چرا باید شاه پارس ها را “شاه بزرگ” و شاهان خود را تنها “شاه” بخوانیم. (Isocrates : Nicocles)

اشاره او به عنوانی بود که یونانیان به شاهان پارس داده بودند زیرا که شهر ـ شاهان یونانی که هر کدام به منطقه ای و بخشی از یونان فرمان می راندند از نظر سیاسی و مالی گاه به گاه نیازمند حمایت شاه پارس بوده و برای دوام زمامداری و استقلال شهرهای خود از تهاجم سایر شهر ـ شاهان یونانی به پشتیبانی شاه پارس نیازمند بودند.Ganymedes_Zeus

حمله اسکندر با این که نقش پارس ها را به عنوان برتران آسیا تغییر داد ولی از آن جا که رابطه پارس ها و یونانیان یک رابطه طولانی ریشه دار و اساسی، هم در زمینه های اجتماعی، سیاسی و هم در زمینه تبادل فرهنگی بود، این دگرگونی آسیبی بر بنای هویتی ایران وارد نیاورد و اگر چه اسکندر خاک ایران را فتح کرد ولی او و همراهانش به زودی مغلوب فرهنگ ایرانی گردیدند و در پذیرش و پیروی از شیوه های اجتماعی و فرهنگی پارس ها چنان پیش رفتند که بنا بر گزارش های تاریخ نگاران همراه اسکندر، انگیزه یک شورش نافرجام بر ضد او در میان افسران مقدونی سپاه گردید.

با این حال آن چه که از فتح اسکندر می دانیم تنها از گزارش های یونانیان همراه او باقی مانده که گزارش های “قوم فاتح” و در روال طبیعی و رایج خود وارونه کردن واقعیت ها، بزرگ کردن اسکندر و کارهای او و کوچک و حقیر کردن قوم مغلوب است و تاریخ نگاران بعدی هم تا زمان کنونی همان گزارش ها را بدون یک نگاه واقع بینانه انتقادی، منبع اساسی پژوهش های خود قرار داده اند: آنچه که “فرار” داریوش خوانده شده و لکه ای تاریخی بر حرمت او گردیده است، می توانست در واقعیت یک عقب نشینی استراتژیک به داخل ایران و برای دور کردن اسکندر از منابع نیرو و تجهیزات نواحی یونانی نشین بوده باشد، و کشته شدن داریوش به دست “بسوس” آیا نمی توانست به تحریک و رشوه اسکندر انجام شده باشد؟ از او که در یک جنون آنی یک از پرشکوه ترین آثار معماری جهان، تخت جمشید را، به آتش کشید این نیز چندان دور نیست.

باید توانست در میان خطوط تاریخ آن چه را هم که نگاشته نشده است خواند. سلطه اسلام ولی انگیزه یک بحران عمیق و دگرگونی ریشه ای در چگونگی هویت میهنی و فردی ایران گردید که برای قرن ها دو روی سکه هویت ایرانی را، ایرانی ـ آریائی در برابر عربی ـ اسلامی، به وجود آورد. فاتحان اسلامی بیش از هر چیز به از میان بردن اندیشه ایرانی کمر بسته بودند: ایرانی تبدیل به یک قوم مغلوب شد و از آن پس تمام ویژگی های یک قوم مغلوب که تنها نگران بقای خود است جزئی از خصائص ایرانی دوران آغازین اسلامی گردید. در سده های بعدی چهره دیگری از واکنش های تاریخی در ایران نمودار شد و آن برخاستن جنبش های ناسیونالیستی بود که پس از یک دروه رخوت و سکوت، ترس و بهت زدگی از سرنوشت ایران، در سده های دوم و سوم شعله ور شد.

بی تردید شاهنامه نقشی بزرگ و یگانه در پرورندان احساسات میهن گرایانه داشته است، شاهنامه در زمانی تدوین شد که ایران در تب و تاب تلاش های میهن گرایانه برای رهایی از قید بیگانه فاتح و بازگشت به سرافرازی پیشین خود بود، ولی آیا اگر شاهنامه بوجود نمی آمد ناسیونالیسم ایرانی نیز وجود نداشت؟ و آیا در بررسی ناسیونالیسم در میان سایر ملت ها نیز باید “شاهنامه” ای را جستجو کرد؟

آفرینش شاهنامه خود دلیلی است که احساسات و افکار ناسیونالیستی نه تنها هرگز در ایران اسلامی ضعیف نشد، بلکه رویدادهای بعد از اسلام آن را به شدت نیرو بخشید. ناسیونالیسم ایرانی را شاهنامه به وجود نیاورد، زیرا که فردوسی خود ساخته آن تب و تاب و آن جوشش و طغیانی بود که میهن دوستان ایران را در خود فرا گرفته بود. شاهنامه این عشق و غیرت میهنی را با گواه گرفتن اسطوره و تاریخ، در پوشش شعر و حماسه، درخشان و جاودانی کرد:

…. بر این نامه بر عمرها بگذرد

بخواند ورا هر که دارد خرد

….

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

نمیرم از این پس، که من زنده ام

که تخم سخن را پراکنده ام

 

او برای زنده کردن اندیشه ایرانی، تقدس بخشیدن مهر به وطن و جاودانی کردن جنبش های مقاومت، برای بازگرداندن سروری ایرانی، سپاهی از ارواح و اشباح دلیران و رزمندگان اسطوره تاریخ ایران را گرد هم آورد که دیگر هیچ تیر و خدنگی بر آنان کارگر نبود.

دگرگونی سیمای فرهنگی و اجتماعی ایران، از دوره پهلوی به دوره جمهوری اسلامی نیز شباهت هایی با همان زیر و رو شدن زمان ساسانیان در آغاز اسلام دارد، ولی جامعه ایران، در زمان پهلوی هم، میراث دار هزار و چهارصد سال جباری اسلام بود و در پس زمینه اندیشه اجتماعی دوران پهلوی این واقعیت همواره نقشی گاه کمرنگ تر و گاه پررنگ تر بازی می کرد. با این حال نسل دوران پهلوی که آماج این دگرگونی گشت وقوع فاجعه را با تمام وجود خود احساس کرد و شاید برای نخستین بار در تاریخ این ملت فرد ایرانی آزاده اندیش با تجربه شخصی خود، و خارج از روایات تاریخی، میزان سرگشتگی بهت و درد و رنج نیاکان خود را در سده های دور و آغاز سلطه اسلام، دریافت.

ولی آن نسلی که در زمان جمهوری اسلامی زاده و پرورده شد شرایط دیگری را تجربه می کرد. او وقایع را، آن چنان که هست و باید باشد، می دید، وجود جمهوری اسلامی با آئین خرافی و باورهای پسگرا برای او عادی بود و از خشم و درد نسل پیش از خود آگاهی نداشت، خاطره ای از روال زندگی اجتماعی و فرهنگ دوران پیش در او نبود و مرجعی برای ارزیابی گذشته و حال در دسترس نداشت.

او، اگر خارج از طیف قاطبه اسلام زده بود، شرایط وجودی ایران بیمار را تنها با نمونه های متمدن کشورهای غربی می سنجید، و این راهی دراز، و نیز گاه تردید آمیز بود. او تنها در عکس های خانوادگی از دوره پیش که از تاراج رژیم در امان مانده بود، تصاویری از ایرانی که دیگر نبود می دید که گواهی بر وجود یک واقعیت دیگر در پس واقعیت موجود بود و شاید جادوی آرام همین آلبوم ها بودند که نسل پس از انقلاب را به تفکر، تردید در حقانیت وجودی رژیم اسلامی، و جوش و خروش او برای رهایی کشاند.

در کنار هویت میهنی، هویت محلی نیز پاره ای از هویت شخص می گردد: ساکنان ایران خود را “ایرانی” می دانند ولی در همان حال هویت محلی خود را، بلوچ، کرد، ترک، مازندارنی، خوزستانی، لر و دیگر، به عنوان تمایزی با خود داشته و نسبت به منطقه و زادگاه خود غیرت محلی احساس کرده و خود را نماینده و پاسدار حرمت آن می دانند، و اگر خود غیرت محلی احساس کرده و خود را نماینده و پاسدار حرمت آن می دانند، و اگر هویت ملی رابطه ای همگانی با فرد داشته هویت محلی در لایه های خصوصی تری با فرد رابطه بر قرار می کند.

هویت محلی گاهی همگام و هماهنگ با هویت ملی جریان داشته و گاه نیز به رقابت با آن و در جهت جدائی از آن فعال و انگیزه درگیری ها و خواسته های استقلال طلبی می گردد: کردها در خاورمیانه، باسک ها در اسپانیا، کبک در کانادا و بسیاری دیگر در کشورهای جهان نمودار تلاش های هویت های محلی برای جدایی طلبی از هویت همگانی ملی آن کشورها هستند.

اگر هویت میهنی و هویت محلی در شرایطی خارج از حدود اختیارات و انتخاب شخص بوده، و باید بعنوان سرنوشتی آن را پذیرا شد، برخی از عناصر هویت فردی مانند اخلاق، رفتار و پندار، شیوه زندگی، تربیت و تخصص و دانش او انتخابی و اکتسابی و ناشی از اندیشه و گزینش شخص است و فرصتی که می توان “فردیت” خود را برجسته کرده و به عنوان یک نماد خودساخته بروز داد. هویت فردی او را در فضای هویت ملی و محلی و خارج از محدوده آنها نمایان کرده و خارج از پیوندهای ناسیونالیستی و محلی با سایر “فرد”های جهان، در آن ادعای فردیت، پیوند می دهد. هویت فردی نمائی است از فرد، از آن تصویری که برای خود شایسته می داند و به او امکان می دهد که در برابر جبر دو هویت دیگر آزادی خود را برای “خودسازی”، آنچنان که گرایش دارد، به کار گیرد.

با آن که هویت فردی وجود مستقل و خاص خود را داشته و بسیاری از عناصر آن را گزینش شخص شکل می دهد با این حال در عمق ماهیت شخص به ناچار ریشه در زمینه های آن دو هویت دیگر، میهنی و محلی، داشته و به گونه ای از آن تأثیر می گیرد.

در حالی که هویت میهنی، محلی و فردی لایه های ثابت ماهیت شخص را شکل می دهند بحران ها و دگرگونی های زمان و مکان لایه دیگری نیز بر هویت ایرانی مهاجر افزوده اند و آن هویت کوچ و انسان در تبعید است. انسان در تبعید باید شرایطی را که با ساخت هویتی او اختلاف داشته، و گاه تهاجمی و یا انکاری است به هویت فردی او، بپذیرد و در گیر و دار این تبادل هویتی و در کنکاش و تطابق دادن خود با شرایط و چشم داشت های یک جامعه جدید که در صدد ساختن هویت جدیدی بر ویرانه های هویت خانگی و اهلی اوست، با خود بیگانه می گردد. نسل نخستین ایرانیان در کوچ مانند غریقی بودند که اگر توان مبارزه و مقاومت در برابر امواج را نداشته و رمز نجات خود را که همان حفظ اصالت هویتی است، به یاد نمی آوردند، قربانی امواج می شدند. نسل نخستین ایرانیان در کوچ تبعید نسل سوخته ای بود که با خاکستر خود آتش وجودی نسل آینده را افروخته نگه داشت.

انسان امروز در برابر هویت سنتی نیاکان خود سر به شورش برداشته است: امکانات ارتباطی زمان کنونی که انسان را از یک فضای محدود به یک فضای جهانی و در لحظه جای داده و می تواند با فشار دادن تکمه ای از یک سوی جهان به سوی دیگر نگریسته، ارتباط یافته، رویدادها و رنج و شادی تراژدی انسانی را به مانند یک تجربه شخصی، احساس کند افسانه های باستانی را درباره جادوی جام جهان نما واقعیت داده و بعد دیگری را به هویت فرد معاصر، در هر گوشه جهان، و با هر زنجیره ای از باورها و سنت ها، افزوده است که انگیزه به حقیقت در آمدن آن اندیشه جهانی است که فرد را جویای پیوستن به جامعه انسان و هماهنگ و همزمان شدن با ویژگی های وجدانی، اخلاقی و رفتاری اندیشه معاصر، و آفرینش نوع انسان جهان گرا، کرده است تا مسئولیت او را در سرنوشت جهان در نقش های گوناگون خود به او هشدار دهد.

انسان کنونی از آن انزوای منطقه ای و فضای تنهایی خود به بیرون تابیده و یک فرد جهانی شده است. او آموخته است که برای به دست آوردن حقوق انسانی خود می تواند جهانی را به گواهی و یاوری بخواند. انسان کنونی ابعاد هویت خود را چنان گسترش داده است که گواهی است بر آن شعر سعدی، در آن بینش و مفهوم آینده نگر و انسانی خود که:

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

در تاروپود این لایه های چندگانه هویتی است که فرد ایرانی باید تعریفی و نمایی برای هویت خود بیابد.

ولی گرایش به “هویت جهان گرا” هرگز انکار کننده آن جاذبه احساس مهر به وطن و زادگاه نیست، زیرا که تنها در تجربه پیوند به وطن است که می توان به آستانه تجربه و ادراک مهر جهانی رسید.

ولی مهر به میهن چیست؟ آیا میهن تنها وسعتی است از آب و خاک که ما را پرورانده است و آوایش ما را به سوی خود می خواند، آیا تمام آن خاطراتی است که چون رشته ای از نسلی به نسلی دیگر سپرده شده و فرد را به تبار اجدادی خود پیوند می دهد، آیا مکانی است که کسان انسان در آن زندگی می کنند و می میرند، یا تنها بازتاب و آوایی است از یک خاطره تار، در زمانی دور، که با جادوی خود ما را بخود می خواند.

آنچه که برای یک ایرانی می تواند در مفهوم میهن خلاصه شود همان هم برای هر فردی در هر گوشه جهان و در هر دوره ای توجیه کننده پیوند و مهر انسان به زادگاه خود بوده است. در حماسه هومری “اودیسه” که در حدود سده هفتم یا هشتم پیش از میلاد در یونان به شعر نگاشته شده است “اودیسئوس” شاه “ایتاکا” که پس از پیروزی در “تروی” برای بازگشت به زادگاه خود سال ها گمشده و آواره دریاها و سرزمین های بیگانه بود هدیه زندگی جاوید و همباز شدن با خدایان را که از سوی الهه ای عشاق به او پیشنهاد شده بود نپذیرفت و دلتنگ زادگاه و زن و فرزندش در خاطره دور دست آن دود اجاقی که روزی از بام خانه اش بر می خاست “چشم هایش پر از اشک، روزهای پر ارزش زندگیش در سوگ تبعید بیهوده تباه می شدند” و به شاه یکی از سرزمین هایی که او را پناه داده است می گوید: “سال هایی سخت بر من گذشته است، باشد که پیش از مرگ بار دیگر سرای خود، سرزمین خود و کسان خویش را باز بینم”…. “در کجا یک نفر آرامشی را خواهد یافت که برتر از سرزمینش، و نزدیکانش باشد، هرگز در یک سرزمین بیگانه، حتا اگر در یک سرای زرین بیآرامد.”

اندوه “اودیسئوس” در آرزوی بازگشت به زادگاه و “اصل” خود، یادآور همان شوق بازگشت به ریشه های خود در این شعر مولوی است که:

“هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

تکه شعری که در همان یک بیت خود سرشار از مفاهیم عمیق عرفانی و غم های انسانی و توجیه کننده بسیاری از دردها و سرگشتگی های انسان در همه زمان ها است.

ولی انسان کنونی در جستجوی حماسه ها دیگر نیازی به یک گذر دور و دراز به اعماق اسطوره و تاریخ را ندارد، زیرا که او خود آفریننده یکی از بزرگترین حماسه های تاریخ بشر است: کوچ بزرگ و ترک زادگاه میلیون ها نفر، که در درازای تاریخ بی سابقه است، برای تسلیم نشدن به جباران اندیشه و ایمان و سوداگران قربانی انسانی، با فدا شدن خود و کسان خود برای پیمودن راهی دراز و مرگ بار تا رسیدن به آستانه های ایمنی، و شاید هم آزادی برای حفظ ایمان خود به شرف انسانی و درمان هویت زخم خورده اش، انسان امروز را یکی از بزرگترین حماسه آفرینان همه زمان ها ساخته است: تصویر آن کودک مغروق بر کناره دریا، و هزاران قربانی دیگر، بی تردید تراژدی حماسی زمان ما را رقم زده است.