در ستایش رضا براهنی

بهشت هست.

بهشت از دمی برای تو آغاز خواهد شد

که آهخندت

از راست: رضا براهنی، اسماعیل خوئی

از راست: رضا براهنی، اسماعیل خوئی

،

خاموش وار،

خواهد گفت:

همین بود.

همین را می خواستم بگویم.

تمام شد.

اما نمی رسی.

اما همیشه

مانند این است

که کار روز مره ات این باشد

که بوسه بر دهانه ی آتشفشان زنی؛

و دوزخِ فورانش را

عاشقانه

در آغوش بگیری؛

و از گدازه هاش بنوشی.

یا . . .

مثلِ این است

که نهری از زهر

پیوسته در گلویت ریزد

و ریسمانی از افعی

بر گردن داشته باشی،

و خود

ــ که تا رها شوی از دوزخِ هماره وشِ خویش ــ

قصدِ مردن داشته باشی؛

اما نمیری؛

هرگز،

هرگز،

هرگز نمیری!

از سوختبار ِ منفجر ِ جان

تندیسگارِ شعله ی شعری.

وا می شکافی از یکدیگر

تار و پودِ زبان را؛

و، رشته رشته،

رشته های سخن را

پنبه می کنی؛

تا بافه های گفتار

در بافتار ِ تازه ی خویش

آیینه ی جهان نمای تو باشند.

بازی گوشی،

مثل ِ خدا،

مثلِ خودم.

مثلِ خودی، یگانه،

مثلِ خدا، خودآی،

خودزای،

خودپای و خودپیمای،

خودآزمای و خودپالای،

خودپیرای

و خودرای.

می کوشی تا

به صیقلِ دیدن،

بوداوار،

دل را

آیینه ی تمامی ی دل ها کنی؛

و هرچه های عالم و آدم را

در خود ببینی

و نو ببینی

وز نو بیافرینی.

از ریشخندِ آن که نمی داند هیچ هراست نیست؛

وز آن که می داند نیز

انتظارِ سپاست نیست.

رگ می درانَد از دلِ توفانی ات،

تا خونِ جاودانه جوانِ تو

جوهرِ قلم ات باشد:

وقتی فرامی گیرد ژرفاهای پر تپشِ جان ات را

آن جادو،

آن جنون،

“جنونِ نوشتن”؛

و مرگِ دیگری ست

و زادنی ست دیگر،

در هستنِ شونده ی تو،

هر باره،

آزمونِ نوشتن.

می ریزد این جهان در تو،

و از درونِ خویش

می ریزی این جهان را

هر بار

در درونِ نوشتن؛

و خود تهی می مانی،

تنها و بی معنا،

تا باز،

باز این جهان

و آن جنون

نوگردد از شکفتن

در دوباره ای از آغاز.

هر چند می توان در تو

از هرکران به جست و جو رفت،

امّا

رودِ هراکلیت را می مانی:

هر لحظه، با گذشتنِ خویش،

از خویش،

بر خویش،

در خویش،

آب های تو نو می شوند.

زین رو

هرگز نمی توان

بیش از یک بار

در ژرفه های جاری ی تو فرو رفت.

ـ “شاعر!

تازه چه کرده ای؟”

ـ شاعر همیشه تازه تر است از شعر ِخویش.

شعرِ سروده

دیگر

شعر نیست.

می آیی

و تندر از تو طرحِ توطئه می گیرد.

و آذرخش

تصویرِ بمبِ ساعتی ی قلبِ توست

که بهتِ آسمان را،

در کشاکشِ مشکوکِ این همه ابر،

هر لحظه می تواند،

بترکاند.

می آیی، شاعر!

می آیی؛

و واژه منفجر می گردد

وقتی تو

دست

به پوستِ کشیده ی آن می سایی.

و موج

البته موج است، امّا،

امّا

آن جا و آن دم

تنها

که ناخدای شعر

کِشتی را

بر قُله ی تپنده ی آن

تصویر می کند:

در اوجی از گرفتاری،

دور از نشستگان به ساحلِ آرامش و سبک باری.

و ابر

البته ابر است، امّا،

امّا فقط هنگامی

بر حِس و هوش ِ ما می بارد

که شعر

تک واژه های قطره ی بارانش را

در متنی از چکیدن شان

بر برهنگی ی جانِ ما

بنگارد.

و آینده

البته آینده ست، اما

اما نمی آید

تا جانِ شعر آمدنش را بسراید

در متنی ی از دوباره ی زیبایی از جوان شدنِ جانِ آدمی:

وقتی برای پیر شدن دیگر خیلی دیر است؛

و نفس ِ پیر شدن

برای چیره شدن برما دیگر خیلی پیر است

آه،

این جهان چه ساده است،

وقتی زبان،

برای ساده کردنِ آن،

آماده است!

می دانی؟

شاعر!

تنها تو می توانی.

و ماه

البته ماه است، امّا،

امّا

تنها در آن زمان

به درستی

دیدنی ست

که شاعر از آن یک دف می سازد

و آن را به ” کردِ روح” ِ خودش می دهد

تا جانِ شوخ و شنگ اش را،

با کوبه های کیهانی،

در خلوتِ خدایی ی خود بنوازد.

و یارِ تو

“گلی به گستره ی ماه” است،

می دانم.

و می پذیرم

که، بی گمان، زیباست

گلی که دارد بر گستره ی ماه قدم بر می دارد.

و می توانم

حتّا

به جان بکوشم تا

تو را به او بخواهانم.

نمی توانم،

امّا

ـ می بخشی، دکتر جان ! ـ

نمی توانم

(به شکل و شیوه ی ماییدن و منیدن و مایاندن و منانیدن)

تو را

به او

به اویانم!

می بینی ام که دغدغه ی معنا دارم

در سخن:

وقتی سخن

به گوهره ی خویش،

می بینم،

از منطقِ درونی ی نثر

چیزی درونی تر نیز

افزوده است.

و تو نمی توانی

به من بباورانی

که واژه، در سرودن،

هرگز نماد نیست:

پیوسته یک نمود است.

اما، چه باک؟

خطرگر، البّته، گاه گاه خطا هم می کند

زهی

خطرگری که تویی!

که لحظه لحظه دیگر و دیگرتر می شوی؛

و قد می افرازی

در برابر هر دیگر

دگرتری که تویی!

لبخند می زنی که مگر گُل در چمن به کسی چیزی می گوید

تا گفته ی او معنا داشته باشد؟

معنای گُل فرای هستن او نیست:

گُل می گُلَد.

در شعر نیز،

باید زبان بزبانَد. همین.

خاموش می مانم، غنچه وار،

زیرا می بینم

با گُل نمی شود بگو مگو کرد.

گُل را فقط می شود دید،

یا چید و بو کرد.

شاعر

تاریکه های حـّسِ جنونِ در درونِ خودش راست

که می شکافد و می کاود؛

و شعر،

باریکه های شعر،

از کوزه ی همین جنون است، بی گمان،

که می تراود.

شوپن به دیدارت می آید

در یاد؛

و می نشینی، کوک می کنی پیانوی شعرت را

و سرخوشانه می شوپنی:

و ما نمی شنویم.

نه، ما نمی . . . نمی . . . شنویم:

چرا که شعر،

وقتی خودِ خودِ خودِ عشق است،

از آنِ جانِ تو می ماند فقط،

فرای فهم و عاطفه ی دیگران:

که به سکوتِ ناب فرامی خوانَد

گُنگِ خواب دیده ی جانت را

در محفلِ کران.

امّا،

در شعر،

مولوی وار،

باید

با گوش دید و

با چشم گوش داد،

تا

در پرده های بُهت

شنیدیدنی شود

زیر و بمِ زلالِ سمفونی ی اختران .

آه،

با کوبه های دف،

ماه، از نگاهِ تو، در متنِ آسمانِ ماهتابی ی شعرت

منفجر می شود:

اینک

بارانی از ستاره

که بر شانه های ما

فرو می بارد:

تا ما

به نور

شسته شویم

از خویش؛

و نو شویم

با ماهِ نو

که این بار

بالا می آید

از متنِ شعرِ تو

به شکلِ تازه ی دف ماه

و باز می گردانَد

نخشبِ شب مانده را

به بطنِ چاه.

پس، بس همین که می کاوی

و می تراوی.

و بس همین که رفتن

از گام های توست که معنا می یابد.

گُمراهه راه هاست که پیش از تو رفته اند.

بیراهه راه می شود از تو.

راه از تو راه می افتد،

آنجا که راه نیست

یا هست

امّا کسی به بودنش آگاه نیست.

پس، خط بزن:

تمام باوره هایم را خط بزن،

و گام ها و ژرفاهایم را

و راه ها و گستره هایم را . . .

خط بزن،

خط بزن،

این واپسین کلام مرا حتّا

وز هرچه دفتر است

پیغام ها که هیچ،

نامِ مرا حتّا.

می خواهم

از نو بیاغازم.

می خواهم

در این قمار تازه کنم داوِ خویش را

و زنو ببازم.

پس، برخیز.

دف را به کُردِ روح ات بسپار

و ماهِ چارده شبه را

در دست های من بگذار و

دفماه را خودت بردار:

می خواهم آن دَدف دفِ دیوانه را

این بار با تو پای بکوبم؛

می خواهم

جاروبِ تندباد شوم،

دشتِ رقصگاه ات را

از خار و از غبار بروبم.

می خواهم

در جشنِ شادمانِ حضورت

از گردبادِ هستنِ رقصانِ خود

به هوا اندازم کلاه،

و، همچنان که می چرخم بر گرد ِخویش،

دورت بگردم،

ای برادرِ اندیشه ی چموشِ جهان آشوبم!

ای ی ی ی ی ی . . . . .

دورت بگردم!

ای آفریدگارتر از کودک!

ای ذاتِ بی قرارتر از شک!

ای پهلوانِ پُرسیدن!

ای رستمِ شکستنِ هر پیروزی!

سهرابِ از شکست نترسیدن!

ای جاودانه در راه

به سوی ی آن چه یافت می نشود!

بیدرکجای لندن