نوشته: امی بن
گرفته شده از فصلنامه DESCANT
این از آن قصههایی که خواننده را با خود درگیر میکند. من پس از خواندن قصه تقصیر را به گردن جان انداختم اما بعد که بیشتر درباره آن فکر کردم….
شما چه فکر میکنید؟ نظرتان را در سایت زیر قصه در بخش نظرات بنویسید.
دیگر کسی نمیخواست در آن خانه با مارتا زندگی کند. جان اولین کسی بود که رفت. یک شب وسط هفته، سر شام از پشت میز بلند شد. پلهها را سراسیمه بالا رفت. لحاف صورتی را از روی تخت اتاق خواب برداشت و در حالیکه گوشهاش روی زمین کشیده میشد، آن را از پلهها پایین کشید و از در جلویی بیرون برد. به سمت اتومبیلش رفت که در ورودی خانه پارک شده بود. روی صندلی راننده نشست و لحاف را دور خودش پیچید و خیلی زود به خواب رفت.
از آن به بعد جان در ولوو خانواده میخوابید. اول قرار بود موقتی باشد، مثل یک تذکر که چرا نمیتواند مارتا را تحمل کند. اما در اتومبیل، او به نوعی آرامش رسیده بود. دیگر صداهای جورواجور تلویزیون و تمیز کردن لوازم برقی را نمیشنید. صداهای خیابان و صدای پرندگان آرامش بخش بودند. نوارهایی مربوط به قوانین روح و روان خرید که در آن امید میداد، “همه میتوانند شاد باشند… از جمله تو.” جالب این بود که او برای اولین بار در زندگیش شاد بود.
مارتا در عقب ساختمان را برای او باز گذاشت که بتواند از دستشویی و حمام استفاده کند. این امر به صورت یک نظم درآمد و مثل چیزهای دیگر با گذشت زمان به یک امر طبیعی تبدیل شد. کیسی و کلارا هم آن را پذیرفتند همان طور که در طی سالها خیلی چیزها را پذیرفته بودند. مارتا هم خیال نداشت در باره آن حرفی بزند.
زندگی جان ناگهان خیلی ساده شد و تمام چیزهایی که معلم روحی ـ معنوی او از طریق نوار به او میگفت، درست از آب در میآمد. هرصبح با آفتاب و آسمان آبی کالیفرنیای جنوبی از خواب بیدار میشد. یقین داشت که زندگی آدمی باید به همین گونه باشد، با اتومبیل و طبیعت. جان تصمیم گرفت که دیگر هرگز در خانه زندگی نکند.
بعد از دو هفته، به سر کیسی زد که اگر پدرش توانست از زندگی در داخل خانه صرفنظر کند او هم میتواند. کیسی هیجده سالش بود و قرار بود از دبیرستان فارغ التحصیل شود. اطراف خانه قدم زد، برای پدرش که داخل ولوو نشسته بود و به دورها نگاه میکرد، سر تکان داد. منطقه را بازرسی کرد و قبل از آن که در گاراژ مستقر شود، همه امکانات را درنظر گرفت.
یک هفته بعد که کلارا تصمیم گرفت، خانه را ترک کند، از کیسی خواهش کرد به او هم جایی بدهد، اما کیسی گفت، نه.
“من برای این فضا نقشه بزرگی دارم و تو دست و پا گیری. بهتر است جای دیگری برای خودت پیدا کنی.”
کلارا پاهایش را به زمین کوبید.
گفت، “خیلی خوب. اما من هم چادر را برمیدارم.”
بسته گرد و خاک گرفتهای را که بیش را شش سال بود، آنجا افتاده بود، با خود برد. چادر را برای روز مبادا نگه داشته بودند و هنوز هم پلاستیک پیچ بود. کلارا زمانی را که کیسی دوازده ساله بود و او ده ساله به یاد آورد. مارتا به آنها گفته بود که خانواده برای یک تعطیلات واقعی به پارک ملی جوانا میروند و در بیابان چادر میزنند. همهشان مثل مارشملو کنار هم در یک چادر خواهند خوابید. چادر در ابتدا نو و براق بود و بعد چیزی شد که هم نگهش داشته بودند و هم از آن بیزار بودند. صحبتهای بیهوده زیادی درباره چادر کرده بودند ـ پولی که خرجش کرده بودند و این که چه جور استفادهای از آن خواهند کرد و آیا آن را برای یک فصل لازم دارند و یا برای همه فصول. هیجان و قول بیهوده، کلارا و کیسی را واداشته بود که درباره رفتن به جاشوا تری با دوستانشان صحبت کنند. این از آن خاطراتی بود که هیچ کس دلش نمیخواست به یاد آورد اما به یاد میآوردند.
“چادر مال همه خانواده است. مال تو تنها نیست.”
گرچه او نیازی به چادر نداشت، اما فکر میکرد که کلارا حق ندارد چادر را برای خود بردارد. چادر متعلق به همه خانواده بود. این رسم همیشگیشان بود. وقتی هم که جان اتومبیل را برای خود برداشت، به فکر کیسی نرسید که چیزی تغییر کرده است. خانواده به تدریج چیزهایی را که به هم ربطشان میداد تکه تکه کردند. هرکس هرچیزی را که میتوانست برای خود برداشت و نگران آن بود که دیگری دست روی آن بگذارد و آن را بدزدد و یا بیشتر از آن چه او دارد، داشته باشد.
کلارا نباید چادر را برمیداشت. شاید او به آن نیاز داشت.
کلارا گفت، “لعنت بر تو.”
پشت به کیسی کرد و با چادر زیر بغل از گاراژ بیرون رفت. کلارا اولین فحش را به زبان آورده بود و از خود تعجب کرده بود.
در میان خانواده کلارا از همه احساساتی تر بود. حتی در شانزده سالگی هنوز فکر میکرد که خانواده شاید بتواند به آن تعطیلات برود. جواشا تری فقط دو ساعت رانندگی بود و حالا هم او و هم کیسی میتوانستند رانندگی کنند. حتی فکر میکرد پدرش دوباره به خانه برمیگردد و رابطه بین او و مارتا خوب خواهد شد. کیسی هم دیگر مثل یک آدم نامریی رفتار نخواهد کرد. شاید هم به تعطیلات رفتند.
وقتی کلارا چادر را برداشت به سردی به برادرش نگاه کرد، آرزو کرد برادر به او بگوید که همه این کارها فقط نمایش است. او حاضر است گاراژ را با او سهیم شود. منتظر یک اشاره از برادر بود، یک نشانه، یا علامت، مثل آن زمان که به هم نزدیک بودند و با او شن بازی میکرد. بیرون، با انگشتش، نام خود را با حروف درشت روی چادر خاک گرفته نوشت ـ او کیسی را لازم داشت ـ او کسی را لازم داشت که کاری کند که او را از تهدیدها مخافظت کند، کسی که به او بگوید لزومی ندارد که بیرون از خانه و داخل چادر زندگی کند.
بعد از رفتن کلارا، کیسی توی گاراژ فقط شانه بالا انداخت. با آن که کلارا حق نداشت چادر را برای خود بردارد، دلیلی نداشت که مسئله را بزرگ کند. فقط این را هم به فهرست خود اضافه کرد که خواهرش واقعاً وحشتناک بود و بیشتر از او از دارایی خانواده سهم برده بود.
کلارا روی چمنهای زیادی بلند شده، زانو بر زمین زد و پلاستیک دور بسته را باز کرد و دستورالعمل را به دقت خواند. در حالی که هوا تاریک میشد و چراغها روشن میشدند چادر را برپا کرد. به طبقه بالا رفت و لباسهایش را در کیسهای ریخت. بقیه چیزهایی را که نمیتوانست استفاده کند ـ سی دی پخش کن، ساعت زنگ دار، تلفن ـ همه را در جعبهای گذاشت و به کلیسای توی خیابان برد. وقتی تنها ماند، پی برد که هرگز به جواشا تری نخواهند رفت.
اما با خود زمزمه کرد، “من یک چادر دارم.”
در خانه یک درخت نخل بود که کیسی و جان آن را دوست داشتند. آنان یواشکی به گوشه حیاط میرفتند و پای درخت خود را راحت میکردند. پدر و پسر نمیدانستند که هر دو آن درخت را نشان کردهاند. هیچ کدامشان دلش نمیخواست درباره سرگردانی افراد خانواده در اطراف خانه فکر کند.
جان به کیسی گفت، “آزادی یعنی این.” پدر و پسر کنار هم میایستادند و خودشان را پای درخت نخل کالیفرنیایی خارج ار خانه مارتا راحت میکردند. وقتی کیسی درباره این لحظه فکر میکرد، متوجه میشد، این تنها زمانی بود که با پدرش بود و حتی برایش عجیب هم نبود.
همه افراد خانواده گاه و بیگاه به داخل خانه میرفتند و در همان حال تظاهر میکردند که نمیروند.
گرچه از در عقب وارد میشدند، جان همیشه دچار سرگیجه میشد و حس میکرد که سرش به وزوز میافتد. فضا با بوهایی از فروشگاهها و تازه کنندهها سنگین بود. حمام نزدیک در خروجی عقب ساختمان بود و فقط ده قدم برای رسیدن به آن و ده قدم برای بیرون رفتن لازم بود. کفشهای تنیسیاش روی کف پوشی که مارتا همیشه آنقدر میسایید و تمیز نگه میداشت که در بعضی جاها رنگ روی آنها پاک شده بود، فرو میرفت.
خانهای را که مارتا با مایع سفید کننده، با کف پوش، قالی، درهای سفید بیروح، با دستگیرههای نقرهای و آینهها ساخته بود، عیبی نداشت، اما وسایل این خانه ـ آن قدر تمیز بودند که میتوانستند متعلق به بیمارستان و یا تیمارستان باشند ـ این وسایل بی صدا بیخ گوش جان فریاد میکشیدند. درست همان کاری که مارتا میکرد.
هربار که جان برای حمام کردن و یا کاری دیگر به درون خانه میرفت، از تماس چیزهایی که مارتا لمس کرده بود، هراس داشت. ترسش بیشتر آن بود که با مارتا برخورد کند.
خانواده در سکوت، نظمی برقرار کرد که هرکدام طوری به حمام برود که با دیگری برخوردی نداشته باشد. اگر یکدیگر را در خانه میدیدند، شرایط را پذیرفته شده فرض میکردند. شوهر مارتا و بچهها ترجیح میدادند به یکدیگر تفهیم کنند که به خانه نیازی ندارند. توافق انجام شده بین آنان در عین حال نوعی شکست به حساب میآمد. همه آنها قبل از آن که حس کنند به حمام مارتا نیاز دارند، همه سوراخ سنبههای خانه را امتحان کرده بودند.
مارتا هم همه تلاشش را میکرد که آثار خانواده را از درون خانه پاک کند. هنوز حمام را با پاین سول تمیز میکرد و آینه را با ویندکس برق میانداخت. هنوز حمام بوی خوشآیندش را داشت، گرچه به نظر میرسید که هیچ کدام از آنها هیچ وقت آنجا زندگی نکرده بودند.
پس از آن که کلارا هم از خانه رفت، مارتا یخچال و ماکرویو را به نزدیک در عقبی انتقال داد. آنان میتوانستند او را در ذهن مجسم کنند که هن هن کنان با چشمان از حدقه درآمده یخچال را هل میدهد و آن را در تمام طول آشپزخانه میکشاند و به ایوان میبرد. انگار که داشت نقش یک شهید را بازی میکرد که قادر بود یخچال را حرکت دهد چرا که همه وجودش سرشار از خشم بود.
این تنها تغییری بود که در خانه ایجاد شد. تنها چیزی بود که نشان داد مارتا قبول کرده است که بقیه افراد خانواده خانه را ترک کردهاند چرا که نمیتوانند مارتا را تحمل کنند. جعبه بی قواره سفید مرکز ارتباطات خانواده شد. مارتا پول ماهانه آنان را در پاکتی میگذاشت و با ماگنت سفیدی که از مغازه سخت افزار فروشی خریده بود به یخچال میچسباند. کیسی و کلارا کارنامه مدرسهشان را به یخچال میچسباندند و با مارک صورتی نشان میدادند که هرکدام از والدین کجا را باید امضا کنند. مارتا گاه و بیگاه یادداشتهای مثبت اما خشنی را که از روزنامهها و مجلات بریده بود، برای آنان میگذاشت.
هیچ فکر کردهاید که همه صورت حسابها را من میپردازم
بسیار خوب آیا من تنها کسی هستم که باید همه کارها را انجام دهم.”م”
آنان نمیدانستند که “م” مخفف “مامان” است یا “مارتا” یادداشتهایش به تناوب دیده میشد و فاصله یادداشتها با گذشت زمان زیادتر و زیادتر شد.
***
هر یک از آنان میتوانستند بگویند که خوشحالاند. اما زیر پوسته آن خوشحالی به ویژه برای کلارا و کیسی که همیشه لبخندی به لب داشتند و تظاهر میکردند که در طول سالها با خصوصیات اخلاقی والدین خود کنار آمدهاند، تلخی سردی بود. همین امر باعث شد که کیسی نتواند خواهرش را در گاراژ کنار خود داشته باشد و کلارا مجبور شد در چادر بخوابد. نفرت عجیبی که نسبت به پدر و برادر خود به دلیل آن که او را از آن خانه طرد کرده بودند، باعث شده بود که مجبور شود در فضای آزاد، جایی که از آن نفرت داشت، بخوابد.
بچهها همیشه زیر لب فحشی داشتند که خود از آن آگاه نبودند؛ زمانی که صبحها تنهایی به مدرسه میرفتند، وقتی کیسی ناهارش را با بچههای کافه تریا میخورد و کلارا زیر درختی مینشست و تنهایی غذایش را میخورد. آنان نمیدانستند که همین کارها مارتا را غیرقابل تحمل کرده بود. با خودداری از آن و با تظاهر به تصویر کردن یک زندگی خوب در خارج از خانه، چیزهای زشت را رشد میدادند.
جان واقعاً خوشحال بود. از زمانی که در فضای بیرون زندگی میکرد، با خرید کردن خداحافظی کرده بود. “تو حالا خوشبختی.” و چنان فرض میکرد که چون خودش خوشحال بود، همه باید خوشحال باشند. وقتی بچههایش را در حیاط عقبی خانه میدید لبخندهای احمقانهای تحویلشان میداد. در واقع انگار یک چیزی را با آنها قسمت میکرد که فقط آدمهای خوشبخت میتوانند داشته باشند. بچهها یاد گرفته بودند که از نگاه خیره او دوری کنند پس نمیتوانستند خوشحالی او را از پس لبخند مسخره و بی مزه او که به اعتقاد او لحظه درک متقابل آنان بود، ببینند.
اگر کلارا و کیسی پدرشان را میدیدند، فکر میکردند دارد آنان را مسخره میکند و یا به آنان میخندد. همین امر باعث میشد که از او به خاطر ترک خانه کمی بیشتر متنفر باشند. سال ها بعد، وقتی معشوقههایشان و یا همکارانشان از آنان انتقداد کردند، خشمی را که در گلویشان چنبر میزد، حس میکردند. خشم را خفه میکردند، اما در درون همان آدم را سرزنش میکردند، چرا که آن شخص هرکس که بود، نمیتوانست پی به شرایط آنان ببرد. کسی را سرزنش میکردند که چیزی را که حق مسلم آنان بود، از آنان گرفته بود.
غریبه ها هیچ وقت پی به چگونگی نحوه زندگی آنان نبردند. در جامعهای که آنان زندگی میکردند، کسی با کسی حرف نمیزد و همسایگان آنقدر دیر به خانه میآمدند که هرگز نفهمیدند که جان در اتومبیلش میخواهد. در طول سالها، خانواده یاد گرفته بود، چطور روزگار بگذراند. آنان مثل آدمهای معمولی یاد گرفته بودند چگونه خود را در اجتماع جا بیاندازند و در بسیاری موارد، به غیر از مسائل خانوادگی مثل همه آمریکاییهای معمولی بودند که کار میکردند و یا به مدرسه میرفتند و زندگی اجتماعی خود را داشتند و آدمهای مفیدی به نظر میرسیدند. آشنایان نادرشان هیچ وقت حدس نزدند که سه نفر از آنان مثل آدمهای بی خانمان پشت درهای بسته ماندهاند. مارتا احتمالاً کاری کرده بود که شوهر و دو بچهاش را از خانه بیرون کرده بود. همه فکر میکردند خانواده آنان هم مثل خودشان هستند و خانواده آنان را به دنبال سراب نفرستاده است.
از زمانی که شوهر و بچهها رفته بودند، چهره مارتا بی احساس شده بود. قبلاً، با عواطف کشیده و جمع میشد اما حالا به شکل ماسک درآمده بود. مارتا هر روز صبح یونیفورمش را میپوشید و اتاقهای هتل را تمیز میکرد. وقتی به اتاق بیگانهای در میزد و میگفت، “خدمات اتاق” خیلی مودب به نظر میرسید. هتل او را به خاطر مسئول بودن و سختکاریش استخدام کرده بود. در محیط کار هیچ کس از او شکایتی نداشت. زن کمرویی بود که خیلی به ملایمت و با صدای آهستهای که انگار در سیگنالهای گاه و بیگاه تلویزیون حل شده باشد، سخن میگفت. صدایش طوری بود که زود از یادها میرفت، مثل پیامهای اتوماتیکی که در پیامگیر تلفنها بود و به شما میگفت که شماره یک را فشار دهید.
برای مدت یک سال خانواده در این حالت تمرینی نیمه ـ مصالحه زندگی کرد. درست مثل قبل که ضربآهنگ زندگی خانواده با آمدن جان به خانه، شام، تلویزیون، تکالیف مدرسه، خواب تنظیم میشد، حالا نظم تازهای داشتند که عادت زندگیشان شده بود. برنامهشان را طوری به دقت تنظیم کرده بودند که از برخورد با یکدیگر دوری کنند. جان با طلوع آفتاب بیدار میشد و اتومبیلش را روشن میکرد تا به نوارهای روحی-روانی خود گوش کند. صدای موتور و زمزمه معلم مذهبی سایر افراد خانواده را هم بیدار میکرد. جان قبل از همه خانه را ترک میکرد و به سر کار میرفت. پنج دقیقه بعد مارتا بود که برای رفتن از خانه ماشینش را روشن میکرد. کلارا پس از آن که مارتا رفته بود و کیسی پنج دقیقه تمام صبر میکرد و بعد به دنبال کلارا به دبیرستان میرفت. عصرها همه چیز بر عکس بود، یک سری علائم ناخودآگاه از دیگران مارتا را وامیداشت که تلویزیون را روشن کند، کیسی سیگاری میکشید، کلارا تکالیف مدرسهاش را انجام میداد و جان به محل غذاهای حاضری برای صرف شام میرفت و این علامتی بود که دیگران هم باید شامشان را بخورند.
خود نمیدانستند که گوش به زنگ یکدیگر بودند و صداهایی که از هم میشنیدند، برایشان آرامش بخش بود. برای خودداری از برخورد با هم با هم یکی بودند و در این مورد علاقه نشان میدادند. این امر همچنان ادامه داشت تا یک روز جان و کیسی و کلارا حس کردند که چیزی در این میان غلط است. همهگی احساس ناراحتی کردند، اما در ابتدا متوجه آن نبودند. تنها یک احساس بود و آنان عادت کرده بودند، احساس خود را نادیده بگیرند. در این روز بخصوص دلیل بخصوصی برای شکایت نبود زیرا هوا آفتابی بود و هوای خوب معمولا گذران روز را آسان میکند.
جان حس کرد سرش به وزوز افتاده است. آن شب خوابهایی دید که چنان زنده بودند که انگار در حقیقت اتفاق میافتادند. خواب دید اتومبیلش روشن نمیشود و او داشت به درون یک سوراخ تیره و تار میافتاد که داخل خانه بود. مارتا از پشت پنجره ماشین به او زل زده بود. اتومبیل توی خانه بود و مارتا با چشمان سرد آشنایش به او خیره شده بود و او خواب بود. خیس عرق توی ماشین از خواب بیدار شد، یقین داشت که بیدار است، اما نمیتوانست از جای بجنبد، انگار مثل یک جعبه ساس در موزهها میخ شده بود به تختی که در آن همیشه در کنار مارتا خوابیده بود.
این ترس تا یک هفته ادامه داشت. یک به یک احساس کردند که فشار درون خانه دارد به بیرون سرایت میکند و همه آنها را مبتلا کرده است. به تدریج و بعد ناگهانی فضا سنگین شد و به طور مصنوعی رنگ و بوی شیرینی پیدا کرد، درست مثل همان خانهای که آنان از آن دوری میجستند. علفها نیز بوی ماده سفید کننده و ضدعفونی کننده میدادند و اتومبیلی که جان به شیشههای کثیفش افتخار میکرد بوی ماده سفید کننده میداد و با ویندکس براق شده بودند. مارتا در بیرون از خانه نیز با آنان بود.
روز شنبه، جان و کیسی و کلارا هرکدام به تنهایی از در عقب وارد خانه شدند. درون خانه گرم و تمیز بود. صدای وزوز در گوششان و چیزی تلخ در گلویشان بود. آنان از دیدن خود در داخل خانه تعجب نمیکردند. طبیعی بود و قابل درک. اما در همان حال انگار کار درستی نبود. آنها تنها خود این مطلب را درک میکردند.
خانه بسیار ساکت بود. ساعت پنج با شنیدن صدای اخبار تلویزیون که خود به خود روشن شد، از جای پریدند. خانه پر از همان اثاثیه توخالی بود، تنها کتابها از قفسهها رفته بودند و کمدها خالی بودند. با آن که همه وسایل شخصی از خانه بیرون رفته بود، اما هیچ چیز از جای خود تکان نخورده بود. آنان خانه را از نظر گذراندند، بوی تند مواد تمیز کننده از پوستشان گذر میکرد و مزه آن را در دهان خود حس میکردند.
وقتی دیگر نتوانستند آن بو را تحمل کنند از خانه بیرون رفتند.
کلارا گفت، “حتما خانه است. او همیشه ساعت پنج خانه است. او تلویزیون را روشن کرده. صدای پایش را میتوانید بشنوید.”
به هم خیره شدند و سرتکان دادند. او حتماً آنجاست.
با هم بودن برایشان بسیار عجیب بود. گرچه این را فقط خود آنان میدانستند، اما درباره آن حرف نمی زدند. لحظات کوتاه هم بستگی و جستجوی خانه تمام شده بود. به جای آن نفرت عمیقی به جای مانده بود، که یادآور خانواده و چیزهایی بود که آنان نمیخواستند به آن فکر کنند.
هیچ کس ندانست مارتا کی از خانه رفت، فقط میدانستند که رفته بود. کیسی در عقب را بست. کلارا آن را باز کرد و قبل از آن که ببنددش آن را قفل کرد. کیسی سرش را پایین انداخت و شانه تکان داد و به طرف گاراژ رفت. کلارا به دنبال او چند قدم رفت، بعد برگشت و توی چادرش ناپدید شد.
جان هم به اتومبیل خود برگشت و جملات آشنا را برای خود باز گو کرد:
یک گوی طلا در درون من است. آن را حس میکنم که تا انگشتان دست و پایم سفر میکند. مرا با احساسی گرم پر میکند و این گرما از من به بیرون میتراود و همه را گرم میکند. من از همه چیز بریده و در لحظه حال هستم. من در گذشته و آینده زندگی نمیکنم. من همه چیز را میبخشم. مردم ممکن است از من بیزار باشند زیرا که من تغییر کردهام اما من راه خود را پیدا کردهام. من شادی را انتخاب کردهام همان طور که آدمهای ناشاد درد و غم را انتخاب میکنند. قلب من بزرگ است، توپی طلایی، با تشعشع نور. یک توپ طلایی درون من است.
در انتظار آرامش و صفای درونی ماند که در طول سال گذشته حس کرده بود. اما دیگر اثری از آن احساس در او نبود. به جای آن در او تلخی بود. مثل همه چیزهای دیگر. مارتا آن را با خود برده بود.
* امی بن در کالیفرنیای جنوبی به دنیا آمده و اکنون در همیلتون زندگی میکند. “کاری که مارتا کرد” اولین قصه اوست که به چاپ میرسد.
این قصه با اجازه نویسنده ترجمه شده است.
از هم پاشی این خانواده تقصیر کیست؟ مارتا یا جان؟
واقعیت آن که من پس از خواندن قصه در برداشت اول گناه را به گردن جان انداختم که بی مقدمه خانه را ترک میکند. اما بعد…
خانم مهری یلفانی
با سلام. امیدوارم فکر نکرده باشید که دیگری مقصر است و یا نه اصلا همان اولی! به نظر من هیچکدام از آنها مقصر نیستند و یا نه همه مقصرند. اما این وسط آنان که از همه مقصرترند، سرمایهسالارها و دولتهای تا دندان مسلح و حامیان آنان هستند – چیزی که باید واضح باشد. اما، ماها خودمان هم مقصر هستیم: با نفهمیها، یا کمفهمیها یا دیرفهمیهامان؛ با حرص و آز سیریناپذیرمان، با زیادهخواهی و ناراضی بودنهای بیموردمان؛ و با هزاران عیب اخلاقی دیگر که در همهمان هست و اجازه نمیدهد بدون خصومت و دشمنی ناشی از سوی دشمنان بشریت و خودمان برای ایجاد یک جامعۀ آزاد و معقول بکوشیم و در کنار هم زندگی کنیم.
اما بگذارید از شما سؤالی بپرسم: “شما قبلا داستانی از همینگوی ترجمه کردهاید به نام “گربه در زیر باران” که بسیار خوب بود. میل دارم بدانم چگونه داستان حاضر را از نظر ادبی و ارزشهای هنری ارزیابی می کنید؟ چه پیز جالبی در آن یافتید؟