حکایت روستایی و گاو
از روی حکایت مثنوی
روستایی شیر در آخور ببست
گاو شیرش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخور سوی شیر
چشم او کم سو بدی آن مرد پیر
گاو گفت ار روشنی افزون بدی
روستایی لاجرم دلخون شدی
روستایی دست خود چون کرد باز
دست او خوردی به یک چیز (دمب!) دراز
خشمگین شد پس موبایلش برگرفت
دکمه اش را او زدی بس سخت و سفت
چونکه روشن گشت او گاوی بدید
لرزه بر اندامش افتادی چو بید
گفت او کاین داستان معنوی
خوانده بودم من ز روی مثنوی
تو بگو گاوی الاغی چیستی؟
جان من بر گو تو شیرم نیستی؟
گفت نی گاوم من و یک گاو گاو
گاف اول زان سپس آ بعد واو
گفت پس حالا که شیرم خورده ای
آبروی بنده را تو برده ای
پس تو را ذبحت کنم در روز عید
تا کبابت را خورم من با نبید
گفت با او بی خیال این خشم چیست
پس به زیر چانه ات این پشم چیست
حال بس کن گر که شیرت خورده ام
آبروی مر تو را گر برده ام
پس بیا و کله ام را تو نبر
در عوض هرشب تو از شیرم بخور
زان سپس آن گاو تا که زنده بود
روستایی سرور و او بنده بود
چون لباس گاو او پوشیده بود
روستایی مر ورا دوشیده بود
بشنو از من چون شکایت می کنم
من ز شیر گاو حکایت می کنم
گر که ما را صبح و شب دوشیده اند
پس لباس گاو بر ما دیده اند
باش تا غران شود شیر درون
از لباس گاو او آید برون
چونکه هر شب شیر ما را خورده اند
لاجرم پس شیر ما را خورده اند !