بخش ۴

 

۱۰

ملاجعفر قبل از این که نقشه اش را عملی کند، با خود اندیشید بهتر است “آن را با ملاسلمان در میان بگذارم چون هر چی نباشه هر دو تحصیل کرده حوزه علمیه نجف هستیم.” شیشکی پراند و به خود گفت زکی. چند پیش آمد کوچک نیز به کمکش آمد و در اجرای نقشه اش یاری اش داد. اتفاقات پیش آمده را به فال نیک گرفت و آن را هدیه خداوندی نام نهاد. مثلا یک بار که پیاده به مسجد می رفت به خود گفت:”آخدا چی میشه مونم یه خری داشته باشوم. توی این هوای گرم خیلی خسته میشُم.”

در همین فکر بود که ناگهان خری جلویش سبز شد و ملا سر بسوی آسمان بلند کرد و داد زد “قربونت برم آخدا قربونت برم که حواست بمو هست.” به سمت الاغ رفت، ولی صدای الله اکبر موذن وادارش کرد به سرعت خودش را بیندازد داخل مسجد و خطاب به الاغ که در سایه دیوار مسجد لمیده بود گفت: “نمازم که تموم شد میام سراغت جایی نری همی جا بتمرگ.”

هنوز نمازش تمام نشده بود که خیرالله نفس زنان وارد مسجد شد و گفت:”ملا بدادم برس الاغم دزدیدن.” ملا حیرت زده از این که چطوری خیرالله خرش را زیر سایه دیوار مسجد ندیده، کلماتی به عربی بلغور کرد و سری تکان داد و گفت: “خدایا احفظ خر خیرالله”، و بلندتر افزود “یا خیرالحافظین.” و به خیرالله گفت:”خیالت راحت باشه خرت در پناه خداست. همه خرها در پناه خداوند بزرگند، یا ارحم الراحمین بندگان خودت را در پناه رحمت خودت قرار بده.” و به خیرالله گفت”برو که الاغت زیر دیوار مسجد منتظرته.” و خیرالله شاد و خندان بدون این که چیزی به ملا بدهد از مسجد بیرون آمد و چشمش به الاغش افتاد که زیر سایه دیوار دراز کشیده بود. و همان روز این شایعه پخش شد که در اثر دعای ملاجعفر خر خیرالله با پای خودش به مسجد رفته بود. و به این ترتیب شمار کسانی که برای دعا گرفتن و سرِکتاب بازکردن نزد ملا می آمدند فزونی گرفتimamzadeh-H4.

یک بار نیز یکی از بازاریان که برای گرفتن دعا نزد ملاجعفر رفته بود، برایش درد دل کرد که به دوست بازاری اش مقداری پول قرض داده تا جنسی را بخرد و اصل پول به اضافه سودش را به وی برگرداند، اما چون در معامله ضرر کرده نه پولش را می دهد و نه سودش را. و ملا با ناراحتی ساختگی گفت که خودش راضی به چنین کاری نیست، اما اگر شما دلتان رضا می دهد بنده حاضرم ایشون را شاش بند بکنم. بازاری برای این که حال دوستش را حسابی بگیرد دست ملا را بوسید و جواب داد اگر این کار را بکند شیرینی خوبی به ملا خواهد داد. و ملاجعفر روی یک تکه کاغذ جملاتی را که از مردم کوچه و بازار در نجف شنیده بود و حتی معنای آن را نیز نمی دانست، نوشت و کاغذ را به وی داد و گفت که کاغذ را بشور با آبش چایی درست کن و بخورد دوستت بده سه روز بعد شاش بند خواهد شد. بازاری شاد و خندان کاغذ را گرفت و یک پنجاه تومانی گذاشت کف دست ملا و ملا در حالی که چشمانش برق می زد گفت: همین امشب سر نماز نفرینش می کنم. بازاری نیز یک شب به بهانه رفع کدورت دوستش را دعوت کرد و طبق دستورات ملا عمل کرد و دوستش سه روز بعد چنان شاش بند شد که کارش به دکتر و دوا و درمان کشید.

این بار در تمام منطقه پخش شد که ملا جعفر یک نفر را شاش بند کرده و بعد که طرف به گه خوردن افتاده آب دهان ملا را خورده و خوب شده. و وقتی هم سه ماه بعد دوست بازاری به دلیل سنگ مثانه در بیمارستان بستری شد کسی نپرسید که نکند شاید علت شاش بند شدنش همین سنگ مثانه بوده باشد. همه این اتفاقات وجهه ملاجعفر را تا حدود زیادی بهبود بخشید و وی را مصمم کرد تا نقشه اش را هر چه زودتر به اجرا دربیاورد.

۱۱

ملا تاریخ اجرای نقشه اش را با استخاره ظهر عاشورا تعیین کرد و به دیدن سلمان رفت تا به کمک یکدیگر ایده را به عمل دربیاورند، اما سلمان که با دیدن ملاجعفر سگرمه هایش توی هم رفته بود پرسید: “چیه نکنه بازم پول میخای؟”

ملاجعفر جواب داد: “یه نقشه ای تو سرمه که اگه بگیره نونمون تو روغنه.”

سلمان پرسید: “چرا نرفتی سراغ برادر چلغوزت؟” و ادامه داد: “مگه نگفتم دیگه اینطرفا پیدات نشه گوزو.”

ملاجعفر که خیلی بدتر از اینها را از سلمان شنیده بود گفت: “گوزو اون بوای گداته که … خرم برات نداد.”

سلمان اردنگی حواله ملاجعفر کرد و گفت: “بدبخت یادت رفته تو نجف چقد … گذاشتن.” ملاجعفر گفت: “او ملاهه توی نجف چرا دایم می بردت خونه ش، اوو یکی شیخ عراقی تو سقاخونه ابلفرض عبا انداخت رو سرت و … گذاشت بچه خوشگل.”

سلمان گذاشت دنبال ملاجعفر و ملا فرار را بر قرار ترجیح داد و در راه به خودش گفت:”بیخودی نگفتن آخر ملایی اول گداییه.”

۱۲

ملا ظهر عاشورا و در حالی که شور حسینی، مردم و دسته های عزادار را گرفته بود، از بالای منبر فریاد زد که دیشب مولایم ابلفرض را خواب دیده و آغا با ناراحتی وی را مورد عتاب قرار داده که چرا وعده ت یادت رفته؟ و فریاد زده نمک نشناس چرا جگر فاطمه را خون کردی؟ ملا که متوجه گوش های تیز مردم شده بود، در حالی که صدای سگ در می آورد داد می زد “انا کلب یا مولی انا کلب یا مولی.” و چون جمعیت از گفتار و کلام ملا به هیجان آمده بود، در حالی که به سر و صورت خود می کوبید بلندتر فریاد زد: “مولا با ترکه اش بر فرقم کوبید و فرمود به همین زودی وعده هایت را فراموش کردی؟” و در حالی که جمعیت عزادار حسابی به گریه افتاده بود، عوعوکنان گفت: “عرض کردم بزن مولی انا کلب انا کلب” و از خواب پریدم، خیس عرق شده بودم لابه کنان گفتم یا مولا من اینجا غریبم، من اینجا بی کس و کارم و ترسیدم کسی یاری نکند و گریه کنان ادامه داد: “السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا، آی بمیرم برای شاه یحیی پسر ندیمه ابلفرض العباس که اینجا در گوشه ای افتاده و یاور ندارد، کسی حتی نمی داند مزار مبارکش کجاست، یا ابلفرض فردای قیامت شفاعت ما را نکنی اگر قبر عزیزت را زیارت نکردیم…” و ملت که هاج و واج مانده بود بسر و سینه خود می زدند و منتظر بودند ملا تکلیف شان را روشن کند تا شرمنده مولا نباشند. و ملا که جو را مناسب دید به نجات تشنه لبان ابا عبدالله آمد و گفت که یکشب ماه بنی هاشم را در خواب دیده و حضرت ایشان را قسم داده که وقتی برگشتی برو فلان جا را زیارت کن چون فرزند دلبندم آقا شاه یحیی پسر ندیم و همراهم آنجا آرام گرفته. گفت برو آنجا را پیدا کن و عاشقان اهل بیت را بشارت بده که شاه یحیی اینجاست.

و به این ترتیب داستان خواب ملاجعفر گرفت و ملا به کمک بازاریان و خیرین در محلی که ادعا می کرد در خواب به وی الهام شده و خود حضرت مکانش را به وی نشان داده، یک چهار دیواری ساخته و سنگی بر گوری گذاشت که مرده ای در آن نبود و منتظر حاجتمندان نشست و طولی نکشید که اندک اندک زوار توجهی نشان داده و بازار امامزاده شاه یحیی رونق گرفت…

ادامه دارد

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com