چقدر خجالت کشیدم. وقتی مرا اون طوری میون آت و آشغال ها غافلگیر کردی. هوا اونقدرا هم سرد نبود، ولی هوای آلمانِ دیگه…
پائیز آلمان… یه جور دیگه است، همه جا پائیزها یه جوری اند.
یعنی می خوام بگم، اصلا نمیشه گفت. فقط خوبه که خودت بودی و دیدی وگرنه گفتنش خیلی سخت… نه عجیب و غریب بود.
خودم هم نمی دونستم دنبال چه چیزی می گشتم، ولی وقتی منو اونجا غافلگیر کردی دست و پامو حسابی گم کردم و با خجالت گفتم: دنبال غذا نمی گردم ها. دنبال چن تکه اسباب بازی… خرت و پرتی چیزی برای بچه ها…
تعجب کردی و گفتی: بچه ها… و به سرفه افتادی
انگار چیزی یادم افتاده باشه، یا اینکه داشته باشم با خودم حرف بزنم گفتم: آره بچه ها… راستی چرا… چرا بچه ها… چند تا…؟ آهان چند تا… اما… فقط یکی از اونها… یعنی من فقط مادر یکی شونم.
می دونم از حرفهام چیزی نفهمیدی واسه همین با تعجب نزدیک تر اومدی.
بخار نفس هات خیلی غلیظ بود
.
من از این بخار غلیظ بیشتر تعجب کردم، آخه هوا اون قدرها هم سرد نیست فقط یه جوریه.
یعنی چه…؟ چرا وقتی سرفه می کنی نفس هات این بخار رو ندارند. یعنی وقتی سرفه می کنی نفست بند میاد…؟ آخ… آخ. وقتی هم سرفه می کنی خیلی عمیق نفس می کشی، انگار که می خوای نفست رو ذخیره کنی. برای همین بخار نفس هات اینقدر غلیظ اند.
آن… باز یاد بچه ها می افتم، باید برگردم… بچه ها تنهان خواستی یه چیزی بگی، ولی یک نفس عمیق کشیدی و باز صورتت پشت بخار نفست گم شد و باز به سرفه افتادی.
خب، می دونم چی می خوای بگی…! بچه ها… آره… چرا بچه ها…؟
وقتی داشتیم فرار می کردیم، همه مادرها کشته شدن، من بدبخت موندم و چند تا بچه بی ننه که با مادرهاشون هم قسم بودیم و… چه می دونم از این حرف ها…
… بعد خودم و بچه ها رو با هر فلاکتی بود به مقصد رسوندم که یکی منتظرمون بود، بقیه راه هم تا اینجا همینطوری راه و بیراه یه نفر دیگه می اومد، یه اسم رمز می گفت، بعد من و بچه ها رو تحویل می گرفت، الان هم مدتیه اینجا تو یک آپارتمان هستیم.
هر چند روز وقت و بی وقت، درو می زنن، طبق قرار من باید آرام تا ده بشمرم… بعد، در و باز کنم و بسته غذایی که پشت در گذاشتن بردارم، راستش بچه ها خیلی خسته شده بودند، امروز با ترس و لرز، دل زدم به دریا و اومدم براشون شاید از آشغال ها اسباب بازی شکسته ای، چیزی پیدا کنم… بهم پول نمی دن… می ترسن فرار کنم…
حالا چرا این طوری نگام می کنی؟
باز مثل اون موقع ها غیرتی شدی؟ خب می خوای بدونی پس بابای بچه ها؟ یعنی باباهای بچه ها؟
:باباهاشون… چه می دونم… بعضی هاشون زندانن، بعضی ها اعدام، بعضی ها هم مثل مال من دنبال آرماناشون و گریزون از زن و بچه… اصلا راستش رو بخوای بدونی (حالا نوبت منه که یه نفس عمیق بکشم. و بعد تند تند می گم)… ولم کرده… باورت نمی شه…؟ ولی واقعیته، خیلی تلخ، خیلی سخت.
نفسم که سر جاش اومد با کمی خجالت می گم: دلم نمی خواد فضولی کنم… ولی… تو … اخمات تو هم می ره و باز بخار همه جا را پر می کنه، بعد که بخار فرو می شینه فقط می شنوم: ولش کردم… و باز به سرفه می افتد. انگار چیزی را اشتباه شنیده م… با تعجب و تغیّر نگاهش می کنم.
… : ـ دیگه منو نمی خواست… وقتی می دید همه از جبهه برگشته ها به چه زندگی و مقامی رسیده اند، وقتی چشمش روی ماشین های مدل بالای بقیه گیر می کرد، وقتی (اینجا با شرمندگی سرش رو پایین می اندازد) بچه های مردم رو می دید حقی هم داشت، نه شوری، نه عشقی، نه بچه ای، نه پولی…
خلاصه فهمیدم فقط از سر تکلیف و عذاب وجدان با من مونده. ولش کردم.
وقتی داشتم برای معالجه میومدم اینجا، بهش گفتم، برنمی گردم، هیچی نگفت، نه آره، نه، نه. بهش گفتم هر چی دوست داری بگو، هر چی برات بهتره… بگی شوهرم مرده، بگی طلاقم داده… هر چی بگی قبول، هیچی نگفت… منم که اومدم
… و باز می افتد به سرفه.
بی اعتنا به سرفه ها، انگار با خودم حرف بزنم، میگم: …
… : آ..خ اگه یه چند سالی دیرتر انقلاب شده بود… عروسی من و تو…
اخمات بیشتر تو هم رفت… و باز… سرفه… ولی من ادامه می دم…
… : انقلاب شد و تو شدی انقلابی و حزب اللهی… و رفتی با یه کسی که مثل خودت بود… خب من هم رفتم، نمی دونم شاید هم از لج تو… رفتم دنبال آرمان های مخالف تو… با کسی که آرمانش مثل خودم بود… و… بعد هم ولم کرد.
بخار سرفه ات مثل یک ابر همه جا رو پر می کنه، انگار تو آسمون هستیم.
تو میگی: بیا… حالا… بیا، یادت که هست همیشه بهت می گفتم عقد من و تو میون آسمونهاست؟ نگاه کن… اینجا آسمونه دیگه…
بدجوری نفسم می گیره… یهو یاد بچه هام می افتم، یاد همه بچه ها می افتم… خیلی دلم به شور می افته… الانه که قلبم بترکه…
میگم…
:نه، نه اینجا آسمون نیست…
اون عقد تو آسمان ها هم که تو می گفتی و خب من هم خیلی دوست داشتم و واسه همین هم هیچوقت هم به روت نیاوردم، مال دخترعمو پسرعموهاست ولی من و تو…، دختر خاله پسر خاله بودیم!