گفت وگو با ایزابل آلنده نویسنده ی شیلیایی
عشق، زوال و پیری وجه مسلط رمان ایزابل آلنده است. رمان “معشوق ژاپنی” روایت تأمل در مناسبات کلان و چالشهای زندگی است، روایت راز و پنهانکاریهای هستی است و دردهایی که میتواند آنها را نابود کند. با شروع جنگ در ۱۹۳۹، آلما بلاسکو، دختر جوان یهودی، برای آیندهای بهتر و فارغ از تشویش از لهستان به سانفرانسیکو گسیل میشود تا در کنار عمو و عمهی متمولاش زندگی کند. شوربختی و تنهایی، آلما را با ایشیمی فوکودا، پسر آرام و مهربان خانواده همسایه که به کار باغبانی مشغول هستند آشنا میکند. این پیوند بهرغم ظاهر ناممکن بودناش دانههای پر دوام عشق و شوریدگی را میافشاند.
تجربه شخصی هماره بر کار ادبی رمان نویس آمریکایی شیلی تبار و برندهی جایزهی آزادی تأثیرگذار بوده و برانگیزاننده: رمان نخست او “خانهی اشباح” با نامهنگاری به مرحوم پدربزرگ شروع میشود و کتاب دیگرش که سبک خاطرهنگاری است و “پائولا” نام دارد در شمار پر فروشترینهای جهان قرار گرفت، مرگ دخترش در ۱۹۹۲ را روایت میکند.
کتاب جدید او که گردونهی نسلها و قارههای جهان است، استثنایی بر قاعده نیست؛ در این معنا که عشق، زوال و پیری، همچنان در ذهن نویسندهی ۷۳ ساله؛ آلنده است که روایت زندگیاش با همسر سابق در ۲۷ سال گذشته است. با وجود این، رمان “معشوق ژاپنی” سرشار است از لحظههای شاد و پر نشاط و طنزگونه: هنگامی که از او در مورد غیبت مرموز و گردشهای پنهاناش در خانه سالمندان میپرسند، آلما به نوهاش میگوید که برای تجربهی مواد توهمزای آیاهواسکا آنجا را ترک میکرده است.
آلنده، با بیش از بیست اثر معروف و فروش ۶۵ میلیون جلد کتاب در سراسر جهان، با ما از تعصب و پیشداوری جامعه در مورد سالمندان، نقش رابطه جنسی برای سالمندان و سرانجام این که چگونه زوال، شوربختی و اندوه میتوانند سوخت بازفعال شدن سالمندان باشند، میگوید.
خواهش میکنم در مورد انگیزههای نوشتن “معشوق ژاپنی” صحبت کنید.
ایزابل آلنده: انگیزه اصلی نگارش رمان “معشوقه ژاپنی” جملهای بود که یکی از دوستانام بیان کرد، اما طرح و پیرنگ این رمان از خیلی وقت پیش در ذهنام بود. عشق، رمانس، زوال، پیری، مرگ و یادها زمینههای اصلی این کتاب هستند. فکر نوشتن کتاب زمانی در من زنده شد که با دوستی در خیابان نیویورک قدم میزدیم و او گفت که مادرش، که ۸۰ ساله است و در خانه سالمندان زندگی میکند دوستی دارد که عمر این دوستی بیش از چهل سال است. این دوست باغبانی است اهل ژاپن. واکنش آنی من این بود که: شاید آنها معشوق هم بودهاند و بدیهی است که دوستم گفت: “نه، چرا چنین چیزی میگویی”؟ چرا که ما هرگز فکر این که والدینمان معشوق یا معشوقه داشته باشند را نکردهایم. اما بعد از این گفتگو، من به زنی فکر کردم که هم سن و سال او (۸۰) است و در خانه سالمندان روزگار میگذراند. آیا زنی به این سن میتواند هنوز هم در ارتباط رمانتیک باشد؟ همین پرسش، بذر نوشتن رمان بود. بذری که به ثمر هم رسید. رمانی که از آن به بعد روایت چیزی است که در زندگی اکنون من جاری است. من هفتاد سالهام. سالی که برای من سال تغییرات فراوان بوده است. سال زوال و شوربختی. والدینام خیلی پیر هستند ـ مادرم ۹۵ ساله است و پدرخواندهام به زودی صد ساله میشود ـ من شاهد این هستم که آنها هر روز پیرتر میشوند و ناتوانتر. اما با این وجود در شگفت هستم که چگونه این همه سال را با کامیابی پشت سر گذاشتهاند. من ۲۷ سال با همسرم که به شدت هم دوستاش داشتم زندگی کردم، اما برخی چیزها از سه سال پیش روند شوربختی را آغاز کرد و سرانجام در آوریل از هم جدا شدیم. برای من این رویداد زوال بود و از دست دادن عشق. اگرچه زندگی مشترک چنان که باید نبود و جدایی اجتناب ناپذیر بود، اما من ضمن احساساتی بودن، به شدت رمانتیکام. به همین سبب هم هماره اندیشیدم که این زندگی و عشق را میتوان نجات داد. به صراحت میگویم که دوست دارم باقیماندهی زندگیام را در مشارکت با مردی دیگر زیر سقفی مشترک به پایان ببرم، نه در تنهایی.
چگونه شخصیت ایشیمی فوکودا را آفریدید؟ او را از کسی الهام گرفته بودید؟
ـ نه. ایشیمی مانند هیچ کس نیست. شخصیت او زاییدهی تخیل من است. چون هماره فکر کردهام؛ کسی که با طبیعت کار میکند، جوهر فرهنگی دارد و زمان را میشناسد. چنین کسی بیتردید درونگرا، آرام و ساکت است. از این پس آنچه روی میدهد این است: در آغاز شخصیتها مبهم هستند و ناآشکار، اما هر چه من بیشتر در چگونگی شخصیتها درنگ میکنم و ژرفای وجودشان را بررسی میکنم، آنها به تدریج جان میگیرند و از سایه خارج میشوند؛ کسانی میشوند که صدای خود را دارند و گذشتهای که آن را روایت میکنند. اکنون دیگر من توان کنترل کامل فراشد رمان را ندارم. باور کنید امکان کنترل از دست من خارج میشود.
کتاب “معشوقه ژاپنی” روایت جنگ جهانی دوم در اروپا و آمریکا است. جایی که خانواده فوکودا به اردوگاههای مرگ فرستاده شده بودند. بهاحتمال شما به ناگزیر میبایست پژوهش ژرفی در این مورد کرده باشید، درست است؟
ـ پژوهش کار همیشگی من است. به ویژه زمانی که میخواهم رمان بنویسم. تحقیق را در مورد زمان و مکان رمان شروع میکنم. با پایان پژوهش، تأکید دوباره بر مکان رمان دارم؛ چون زمینهی رمان مانند تئاتر است که بازیگران باید امکان حرکت و زندگی داشته باشند. این موضوع به این دلیل برای من از اهمیت زیادی برخوردار است که روایت باید تا حد امکان به واقعیت نزدیک باشد. چرا که اگر چنین باشد، من نویسنده فرصت دارم تا ساختار عینی را در آمیزش با تخیل و ذهن بسازم. اگر چنین شود، خواننده باور میکند که آنچه میخواند حقیقت است. این باور مبتنی است بر نمونههای عینی که خواننده شاهد آنان است. آنگاه که پژوهش و مطالعه در مورد جنگ جهانی دوم را شروع کردم، هیچ تخیلی از اردوگاههای مرگ ژاپنیها نداشتم. از گزارشهای پرل هاربر آموختم که ۱۲۰هزار ژاپنی که دوسوم آنها تابعیت آمریکایی داشتند ساکن اردوگاههای مرگ بودند. این اردوگاهها قابل مقایسه با اردوگاههای نازیها در اروپا نبودند. با این وجود، آنها چهار سال و نیم در زندان بودند و همهی آنچه داشتند را از دست داده بودند. نخستین نسلی که به عنوان مهاجر به ژاپن بازگشت، احساس شرمندگی داشت که چرا هرگز در مورد آنان زبان به سخن نگشودهاند. فرزندانشان هم حق نداشتند که مهر سکوت را از لب بردارند، چون بیان این موضوع تابو بوده و از ممنوعههای خانوادگی. اما نوهها و نسل سوم تاریخ را از فراموشی نجات دادند. اکنون اگر کسی به دنبال داستان زندگی آنها باشد، اطلاعات کافی در اختیار دارد.
چارچوب زمانبندی کتاب را چگونه قالببندی کردید؟
ـ شخصیت اول داستان زنی است هشتاد ساله که در خلیج سانفرانسیسکو زندگی میکند، اما برای نمایاندن او در هشتاد سال گذشته، مجبور بودم رد پای او را در روزهای گذشته به تماشا بنشینم و به همین سبب هم زمان را به عقب بردهام تا به اکنون که او زنی است هشتاد ساله برسم، اما زمان توصیفی رمان، زمان حال است.
در ژرفای کتاب و با بررسی دقیق آن؛ شاهد آرامش و رشد عقلانی هستیم. در مقایسه با پیرانهسری که مدام با ترسی محاط در مرگ مواجه است، فرهنگ ما از مرگ نمایان میشود. آیا نیت شما ارجاع به ترس دوران پیری است از مرگ یا نشاط روزهای نزدیک به مرگ؟
ـ به هیچوجه نیت پیام دادن به خواننده ندارم. آنچه مینویسم مبتنی است بر تجربههای شخصی و مشاهدهی رویدادهای پیرامونام. ما با فرهنگی بزرگ شدهایم که توجه به شادابی جوانی است و کامیابیهای آن دوران. کسانی که نه جوانی خوبی داشتهاند و نه کامیابی چشمگیری، کنار گذاشته میشوند. اگر ناتوانی جسمی داری، اگر چاقی، اگر فقیری، اگر پیری و گاه اگر زن هستی، از گردونهی نگاه جامعه خارج میشوی و بخشی از فرهنگ جامعه به حساب نمیآیی. برداشت ما از پیری و ناتوانی یکدیگر نادرست است؛ پیری شتری است که در خانهی همه میخوابد و از آن گریزی نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز اما نه. گریز از این واقعیت عریان که ما هر روز به سوی پیری در حرکت هستیم، تلاشی است که سرانجامی ندارد. من اکنون دههی هفتاد زندگیام را سپری میکنم، اما از نظر روحی و درونی، همانی هستم که پیش از این بودهام. هنوز انرژی کافی دارم، مغزم به خوبی کار میکند و همهی اعضای بدنم سالماند؛ حتا پستانهایم شادابی روزهای جوانی را دارند. من احساس زنده بودن میکنم و اعتنایی به مرگ ندارم، کنجکاوی جوانیام پا بر جا است و شیفتگی آن روزها هم. نمیدانم که فرهنگ، مرا که زنی پیر هستم و تنها، کجای زمان و مکان جای میدهد. به این نکات منفی فکر هم نمیکنم، بسیاری از مردم جهان هم مانند من فکر میکنند؛ همسایه ی من بیوهی ۸۷ سالهای است، معشوقهای دارد که ۱۴ سال از خودش جوانتر است. روزهای پنجشنبه هر هفته او به دیدار همسایهام میآید و سه روز با هم هستند و از اکنون لذت میبرند؛ گمان میکنم که حتا با هم رابطهی جنسی هم دارند. در این معنا، بر خلاف برداشتهای نادرست برخی فرهنگها؛ سکس سن و سال نمیشناسد. با این وجود هیچکدامشان تصمیم ندارند که با هم زندگی کنند یا ازدواج. آنچه اکنون تجربه میکنند، بهترین موقعیت است؛ موقعیتی که کامیابی، شادی و نشاط را به آنها میدهد. بنابراین همه چیز ممکن است، شاید همگانی نباشد، اما امکانپذیر است. هرگاه به جوانان؛ از جمله به پسرم میگویم که سکس در هر سنی مهم است، او برآشفته میشود. او تمایلی به آشکار شدن مسایلی از این دست ندارد؛ دست کم نزد مادرش، ولی فراموش نکنیم که موضوع مهمی است. بخشی از زندگی است که احساس نشاط و سلامتی را به انسان میدهد، مثل هر چیز دیگر؛ مانند احساس کنجکاوی، حس شادی و خنده و حس رسیدن به هدف و دستیابی به خواستههایمان در زندگی. همهی آنچه گفتم از ملزومات زندگی هستند که من خوانندگان را به آنها ارجاع میدهم. ارجاع من بدیهی است که از نوع پیام به آنها نیست. من خوانندگان را به آنچه تجربه کردهام و دیدهام ارجاع میدهم.
درست میگویید، من بسیاری از گفتههای آلما را دوست دارم و احساس لذت به من میدهد، مانند؛ “هر چه پا به سنتر میشوم، اشتباههایم را بیشتر دوست دارم” یا این دیدگاه او که: “بسیارانی از پیرها بیش از حد لزوم بیولوژی زندگی میکنند
و پیشبینیهای اقتصادی را بر هم میزنند”. چنین برداشتهایی است که خود را با آن معرفی میکنید؟
ـ خُب، من که آلما نیستم، اما خیلی از گفتههای او حکایت شرایط من است.
چگونه شخصیت آلما را آفریدید؟
ـ میدانستم که این شخصیت، باید کلیمی باشد؛ چرا که دوستام که از مادرش برایم گفته بود، مادرش یهودی بود. بنابراین فکر میکردم که در هشتاد سال زندگی، بر او چه گذشته است؛ اهل کجا است، دین یهود چه تأثیری بر زندگی او داشته است و چه سرنوشتی برایش رقم زده؟ زندگیاش در آمیختگی با دین، باارزشتر شده یا نه، ثروت و مکنت داشته یا نه، چه رویدادی ارزشهای انسانی را از او گرفته است یا او را انسانی دوست داشتنی کرده؟ اینها در آفرینش شخصیت داستان از اهمیت زیادی برخوردارند. همچنین مسئلهای مانند؛ آیا در نوجوانی و جوانی، دخترک لوسی بوده یا نه؟ در این معنا میخواستم فاصله و تفاوتهایی برای دو شخصیتی بیافرینم که به هم عشق میورزند و عشقشان هم سرشار است از محدودیتهای سنی و به قول شما فرهنگی. محدودیتهایی که قابل عبور هم نیستند. راستش را بخواهید میخواستم مانعهای نژادی، دینی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هر چیز دیگری که در رابطهی عشقیشان با آن مواجه بودند و موجب میشد که آنها از هم جدا شوند را به رخ جامعه بکشم. یادمان باشد که در دورانی که او زندگی میکرد؛ ازدواج با نژاد دیگر ممنوع بود و غیرقانونی. بنابراین برای نوشتن کتاب مزبور همه چیز قابل تأمل بود و باید به دقت به آنها پرداخته میشد.
در خانهی سالمندان لارک که آلما زندگی میکند، ماریجوانا توزیع میشود و حتا در مورد مرگ آزادانه هم بحث میشود. آیا
این ارجاعات مبتنیاند بر مکانی واقعی؟
ـ بله، مکان اصلی موسوم است به ماموت “Redwoods” و در منطقهی میلولی. خانه سالمندان لارک بسیار شبیه همانی است که من در کتاب توصیف کردهام. این خانه مأمن بسیاری از چپها، لیبرالها، هنرمندان، هیپیها و مردمانی از این دست است. شگفتی هم در این است که همهشان سرزندهاند و شادابی درونی جوانی را از دست ندادهاند. جامعهی فرهنگی خود را دارند؛ علیه سیاستهای نادرست دولت اعتراض میکنند و گاه راهپیمایی راه میاندازند، سازمان اطلاعات و امنیت آمریکا (سیا) را دوست ندارند. هر جمعه میتوان شاهد صف صندلیهای چرخداری بود که برای اعتراض به دولت یا سازمان سیا، تظاهرات میکنند.
خودکشی انتخابی یا مرگ انتخابی در کتاب بحث شده است، دیدگاه شما هم آیا همین است؟
ـ بدیهی است که بله. رویدادی است که هنوز فراگیر نشده، اما دور نیست روزی که همهجا آن را بپذیرند؛ ایالت کالیفرنیا، مرگ انتخابی را به عنوان راهکاری برای کسانی که میل به پایان دادن زندگیشان دارند، پذیرفته است. فکر میکنم که همه؛ از جمله من به چنین مصوبههای قانونی نیاز داریم. یکی از مواردی که برای مردمان همنسل من تغییر یافته؛ اندیشه سن پیری است. پیش از این، زمانی که مردم به سن سی سالگی میرسیدند، بالغ و میانسال به حساب میآمدند و در سن پنجاه سالگی، پیر و فرتوت. سن پیری اکنون به نود سال رسیده و انتخاب مرگ به عنوان راه چارهای برای رهایی از درد و اندوه، در برخی کشورها پذیرفته شده است. چون هستند کسانی که بیش از حد معمول زنده میمانند و دستگاه بهداشت و سلامتی هم هنوز برای کم کردن درد و رنج آنها نتوانسته چاره اندیشی کند. بنابراین نسل بعد که اکنون شاهد این غم و اندوه بزرگ است، راه مرگ انتخابی را برگزیده تا در صورت لزوم از درد و رنجشان بکاهد. دکترها آموزش دیدهاند که بیمار را تا جایی که ممکن است بدون توجه به شرایط او، زنده نگه دارند. اما به نظرم باید به دکترها آموزش داد که چگونه باید بیمار را در زندگی با کیفیت و سلامت زنده نگاه داشت. زندگی در سلامت و شادی، و نه در اندوه و بیماری، معنا دارد. غم و اندوه و رنج و درد، کدام احساس را در کسی بر میانگیزاند؟ چرا کسی که دوران جوانی و میانسالی خوبی داشته و در دوران پیری مواجه است با درد و اندوه را باید زنده نگه داشت؟ دیوانگی نیست این کار؟
در کتابتان موضوعهایی که نگرانکننده هستند؛ مانند قاچاق جنسی و پورنوگرافی کودکان را طرح کردهاید. به باورم چنین
میآید که برای شما طرح هیچ موضوعی سیاه و تابو نیست؛ درست است؟
ـ تقریبا. اما طرح این مسایل با دقت انجام میشود. در این معنا به طور مستقیم و صریح بیان نمیکنم. چرا که نمیخواهم باور خود را به دیگران بباورانم. به پیرامون خود نگاه کنید؛ بسیاری از مردم؛ پیر و جوان، دچار بیماریهای روحی هستند. این مانند همانی است که من از شکنجه یا بردهداری صحبت میکنم. بدیهی است که در مورد این موارد مینویسم، اما مواظبام که وارد جزئیات نشوم. بیان موضوع لازم است اما پرداختن به جزئیات آن کار الزامی نویسنده نیست. نویسنده میتواند فضا و حال و هوای ترس، اضطراب، خشونت و ترور را بدون این که وارد جزئیات بشود بنویسد. به نظرم این گونه اثر بیشتری هم دارد. در مورد مسایل اروتیک و عاشقانه هم همینطور است. نیازی نیست که توصیف کنیم که چه کسی چه چیزی را وارد چه میکند. میشود از فضای شهوانی؛ بو، احساسات عاشقانه، لذت و آنچه به احتمال به گوش میرسد، صحبت کرد. این روش ضمن شهوانی بودنش بسیار اثرگذارتر است از این که جریان عملی سکس را به خواننده منتقل کنیم.
در رمان شما هر دو شخصیت اصلی؛ آلما و ایرینا کارگران جوان مهاجر از اروپای شرقی هستند، این انتخاب آیا معنای خاصی دارد؟
ـ نمیدانم که انتخاب مهمی بوده یا نه. ولی من خودم مهاجرم. همهی زندگیام خارجی بودهام. نخست دختر یک دیپلمات بودم، بعد پناهندهی سیاسی و اکنون هم یک مهاجر. از آنجا که من به جایی تعلق ندارم، میتوانم در این مورد حرف بزنم؛ از تجربههای شخصیام البته. بدیهی است که من نیازی به ابداع چنین شرایطی ندارم، خودبخود و به طور طبیعی اتفاق میافتد.
اجازه دهید به نقش فمینیسم در رمان «خانه اشباح» بپرسم. شخصیت زن رمان، آرامتر و متینتر از مردان حرف میزند، اما شخصیت زن است که سرانجام موفق میشود تغییرات لازم را با روشی نامنتظره به وجود بیاورد. منظورتان در این کتاب این
است که زنان جهان را تقویت کنید و نشان دهید که ناممکنها را میشود ممکن کرد؟
ـ در همهی کتابهای من شخصیت زنان قوی است. به طور معمول قهرمانان رمانهای من زناناند. آنها علیه انواع محدودیتها مبارزه میکنند و این توانایی را دارند که زندگی خوبی برای خودشان بیافرینند. هماره یک فمینیست بودهام. البته شکل فمینیسم تغییر کرده است. باور امروز فمینیستها با آنچه در دههی هفتاد و هشتاد قرن پیش جاری و ساری بود، اینهمانی ندارد. من بنیادی دارم که هدف آن تقویت زنان و دختران در حوزهی آموزش، بهداشت و درمان است. بنابراین برخی از رمانهای من مبتنیاند بر آنچه ما در این بنیاد مردمنهاد شاهد هستیم.
پیش از این در مورد جدایی از همسرتان صحبت کردید. در یکی از گفتگوهایتان گفتهاید: “غم و اندوه خاک حاصلخیزی است در اعماق قلب، جایی که همهی چیزهای خوب رشد میکنند”. احساس میکنید که چیزهای خوب و خلاقیتتان برآمد
اندوهی است که در قلب دارید؟
ـ دقیقا. به باورم باید برای رسیدن به ایامی که در محاط نور و روشنایی باشد، باید از سیاهی و تاریکی گذر کرد. به همین سبب، هر نوع اندوهی که در تیرگیهای زمان گریبانگیر من شود، برآمدش دستیابی به روزهای روشنی است در چله کمان زندگی. اندوه را فراموش نمیکنم، اما از آن برای رسیدن به روزهای بهتر میگذرم. شاید حتا عبارت گذار از اندوه هم نتواند نیتام را روشن کند. میخواهم بگویم که من اندوه و درد را مجذوب خود میکنم، به این ترتیب زمین حاصلخیزی که بر آن ایستادهام و خلاقیت از آن سرچشمه میگیرد، از هر زمانی محکمتر میشود. اگر من از یک زندگی شاد و بدون حادثه برخوردار باشم، در مورد چه باید بنویسم؟
با این حساب، کدام یک از رمانهایتان برای آفرینش نیازمند تلاش بیشتری بوده؟
ـ از آنجا که رمان اول من با اقبال خواننده و منتقدان روبرو شد و از جمله رمانهای موفق زمان خود، فکر میکنم دشوارترین کتاب، رمان “از عشق و سایهها” دومین اثر من بود. پس از کاری موفق، همه انتظار دارند که اثر بعدی بهتر از رمان اول باشد. یادم هست که مدیر انتشارات من، خانم کارمن بالسلس که تازگی هم درگذشته، برایم گفت، وقتی که دستنوشتهی رمان اول را دریافت کرده بود، با خود اندیشیده بود که کتاب خوبی خواهد شد. هر کاری برای انتشار به موقع و موفق آن خواهم کرد. شاید هر کس بتواند اولین رماناش را خوب بنویسد، چرا که اولین اثر شامل همهی آن چیزهایی میشود که هستی، همهی چیزهایی که زندگی کردهای؛ فامیل، خاطرهها و هر چیز دیگر. دومین اثر اما، سندی است بر درستی و نه اتفاقی بودن کار اول. باور کنید، نوشتن رمان دوم برایم بیاندازه دشوار بود. نوشتن زمانی دشوارتر شد که دخترم برای همیشه من و دنیا را ترک کرد. نمیدانم دو یا سه سال تخیل و نوشتن در من یخ زده بود و جوهری بر قلمام جاری نمیشد.
نوشتن آیا مرهمی است برای رهایی از دلشکستگی و اندوه از دست دادن؟
ـ نوشتن شگفتانگیز است، چرا که فراشدی است آرام و در این فرآیند تدریجی باید سبک نوشتن و توصیف را انتخاب کنم؛ چه چیز باید برجسته شود، چه چیز نیازی به برجسته شدن ندارد، حوزهی خاکستری که هیچ کس به آن توجهی ندارد، کدام است؟ چگونه هر موردی باید توصیف شود که ضمن جذابیت، از لحن و زبان مناسبی هم برخوردار باشد؟ میشود زندگی را با صفتهای تاریک، منفی و بدبینانه توصیف کرد؛ چنین توصیفی ناشی از زندگی سخت و دشواری است که هماره ماندگار است. همین زندگی را میشود با صفتهای دیگری تعریف کرد که نماینده زندگی باشد، زندگی که در گذار از تاریکی و اندوه به سرانجامی دلخواه میرسد. بنابراین توصیف شما به لحن شما بستگی دارد و چگونگی انتخاب واژهها. زمانی که مینویسم، تلاش میکنم شرایط سخت زندگی را مدیریت کنم و توصیفی روشن از آن داشته باشم. هر کتابی مانند نقشه است؛ نقشهای که بخشی از سفر زندگی را نمایندگی میکند. برای من فرایند نوشتن، ضمن شگفتانگیز بودن، راهی است برای فائق شدن بر مشکلات و آموختن از آنها.
به طور متوسط هر روز چه مدت صرف نوشتن میکنید و کجا مینویسید؟
ـ اکنون زندگی من زیرورو شده است. در حال انتقال به خانه جدید هستم و مشغول نظم دادن به کتابخانهام. همهی کتابهایم در جعبهها منتظر جا دادنشان هستند. از هشتم ژانویه، تاریخی که آلنده به نوهاش نامه نوشت که سرانجاماش رمان خانهی اشباح شد تا اکنون که هر رمانی را شروع میکند، همه چیز باید مهیا باشد تا بشود اثر جدیدی را شروع کرد. نوشتن، فرایندی است که من خود را غرق تنهایی، سکوت و انزوا میکنم. در خانهی جدید هم همین فضا باید مهیا شود. ساعتهای کار روزانهام زیاد است. به طور معمول صبحها شروع میکنم. کار صبحگاهان برایم دلپذیرتر از بعدازظهر است.
کدام نویسنده یا کتابی برایتان بیشتر الهامبخش بودهاند؟
ـ من نخستین نسل نویسندگان آمریکای لاتین هستم که شروع به خواندن دیگر نویسندگان آمریکای لاتین کرد. چرا که پیش از رونق ادبیات آمریکای لاتین؛ در دهههای ۶۰، ۷۰ و حتا ۸۰ قرن پیش، نویسندگان آمریکای لاتین در کشورهای خودشان مینوشتند و منتشر میکردند، اما از توزیع مناسب خبری نبود. در این معنا، اگر کارلوس فوئنتس در مکزیک کتابی منتشر میکرد، در شیلی آن کتاب یافت نمیشد و من خواننده از آن بی خبر میماندم. کامیابی و موفقیت ادبیات آمریکای لاتین زمانی رخ داد که انتشاراتیهای اسپانیا در بارسلون، برخی از آثار نویسندگان آمریکای لاتین را انتخاب و منتشر کردند و از آن پس شهرت این نوع ادبیات جهانگیر شد. من به آن نسل تعلق ندارم؛ من به دوران پسارونق وابسته هستم. با خواندن اثرهای زیبای این خوانندگان دوران رشد را سپری کردم و چه تأثیر ژرفی هم بر من داشتهاند. اینان همسرایانی بودند که با صداهای گوناگون و هماهنگ با واقعیت زندگی ما مینوشتند. اینان آینهای بودند که خودمان را در آنان ببینیم. به این ترتیب، آنان بیشترین تأثیر را بر نوشتن من داشتهاند.
هم اکنون چه میخوانید؟
ـ در حال خواندن کتاب «خلوص» اثر جاناتان برانزن هستم و به تازگی هم کتاب «هزاردستان (بلبل) نوشتهی کریستین هانا را تمام کردم.
اشارههای بسیاری از اشباح و ارواح در رمان «معشوقهی ژاپنی» وجود دارد. بسیاری میخواهند بدانند که آیا شما بار دیگر به
سبک نوشتار رئالیسم جادویی برگشتهاید؟
ـ رئالیسم جادویی؟ فکر نمیکنم که رئالیسم جادویی سبک ادبی باشد. رئالیسم جادویی که نمک و فلفل نیست که بشود بر هر چیز پاشیدش. نه، شاید در نوشتن بعضی اوقات نیاز باشد با نگاه به رئالیسم جادویی نوشت، اما بیشتر وقتها برای من چنین اتفاقی نمیافتد. به این ترتیب، اگر من سهگانهای در مورد میانسالها بنویسم که هنوز هم جواناند، بدیهی است که در آن سهگانه ارکان رئالیسم جادویی دخالت دارند. من که نمیتوانم تنها تخیلها را بنویسم، اما رئالیسم جادویی را میتوانم، ولی هنگامی که من رمان پلیسی مینویسم، سبک نگارش رئالیسم جادویی به کلی کاربردی ندارد.
در مورد اثر بعدیتان آیا هیچ فکر کردهاید؟
ـ برای نوشتن داستان و کتاب بعدی هیچ نمیدانم. بهاحتمال خاطره نویسی خواهم کرد. ولی مطمئن نیستم. هنوز سه ماه برای فکر کردن وقت دارم.
دلیلی دارد که شما در مورد تغییر و تحول زمان در طی سالهای گذشته مینویسید – گذار زمانه آیا انگیزهی نوشتن شما است؟
ـ برای من، ساختن زندگی پیشا اکنون و پسا اکنون مهم نیست؛ تلاشی هم ندارم که نوشتار من تأیید و شناخت سبک زندگی معینی باشد. تنها عاشق روایت زندگیام. آنگاه که داستانی تعریف میکنم، چنان غرق فراشد آن هستم که هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. در این معنا، این فرایند، سفری است شگفتانگیز به قلمرو ناشناختهها
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com