در میانه فیلم بودم که کولین در خانه ام را کوبید. در را باز کردم. با شادابی وارد خانه ام شد.
گفت: چند تکه لباس نو خریده ام و می خواهم آنها را به تو نشان بدهم.
دو تا شورت و یک بلوز خریده بود. با هیجان آنها را پوشید و پرسید: سکسی شده ام؟
گفتم: آره!
بعد از اندکی که شادی های کوچکش را ـ که برای خودش بسیار بزرگ بودند ـ با من قسمت کرد، خداحافظی کرد و رفت. دیدم اقیانوسی بین ما فاصله است. اما خب، دیدن همین خوشی های کوچک آدم ها هم دلچسب است و زیبا…
کاوه با من تماس گرفت و گفت که شب منزل مانویل می ماند، چون بدون ماشین مشکل بود که دیروقت به خانه برگردد. مارتا دوست کاوه تلفن کرد و سراغش را از من گرفت و از دوستان دیگرش هم پرسید. من در سکوت به صدای باران گوش می دادم در رختخواب. خوب بود که چمن های خشک سیراب شوند. دیدن چمن های زرد و خشک و مرده، دلم را می پوساند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم متوجه شدم که فقط ۴۵ دقیقه فرصت دارم که خودم را به اتوبوس برسانم. باید سر ساعت به قرارم می رسیدم، اما زندگیم در خواب، لحظات دلچسبی که در خواب صبحگاهی ام دیده بودم وادارم می کرد که در رختخواب بمانم. و به هیجان و حرکت در خوابم ادامه بدهم. در سکون؛ در بی حرکتی مطلق، حرکت چقدر مزه می دهد. در فضاهایی چرخ زدن که در آن همه چیز در حال حرکت های موجی، مغناطیسی و خونی است. در همه چیز جان هست. جان های زنده، بی پیرایه یا با پیرایه!
خواب دیدم که کولین، همین دختر همسایه ام، آپارتمانش در خیابان سید خندان تهران است. و هیچ خانه یا آپارتمانی در اطرافش نیست، اما در کنارش یک رودخانه و دریا بود. گویی خواب این خانه و فضا را در خواب دیگری و به گونه ای دیگر دیده بودم. کولین موکت خانه اش را عوض کرده بود. موکت نو اش به رنگ کرم مایل به شتری رنگ بود. گویی تابستان بود. یا همین ماه مه در ایران. شب بود. و صدای آب رودخانه یا دریا فضا را انباشته بود. هوا مطبوع اما اندکی شرجی بود. پشه ها در اطرف وزوز می کردند و هر از گاهی ما را می گزیدند. کولین روی یک تختخواب خوابیده بود. من ایستاده بودم. سکانس خوابم عوض شد. حالا انگار صبح زود بود و من تازه از آمریکا به ایران آمده بودم، فقط برای دو سه روز. اصلن نمی دانم در فرودگاه چه رخ داده بود و من اصلن چگونه به تهران آمده بودم و پول سفرم را چگونه تهیه کرده بودم و پول برگشتنم را چگونه می خواستم بپردازم! یک منگی دلچسب داشتم. همانطور که با آن حس گیجی دلپذیر به همه چیز نگاه می کردم، از خانه کولین در خیابان سید خندان بیرون آمدم و سوار اتوبوس های سبز شدم. اتوبوس ها به طرف پیچ شمیران در حرکت بودند. با کمال تعجب از پشت شیشه اتوبوس دیدم که زنها همه بدون روسری در خیابان ها در حال حرکتند. یک شادی مضطرب و گاه بسیار آرام در چهره ها موج می زد. دیدم چادری دورم پیچیده شد، اما سرم پتی است و موهایم پیدا ست. هیچ ساک یا چمدانی در دست نداشتم. در اتوبوس از زنان پرسیدم: چه اتفاقی افتاده که هیچکدام از شما روسری بر سر ندارید؟
زنی گفت: دو روز پیش حکومت اسلامی دستور داده است که بی حجابی آزاد است و هر کس هر جور که دلش می خواهد می تواند آزادانه با مسأله حجاب روبرو بشود.
به خود گفتم: باور کردنی نیست! اما این اتفاق رخ داده است!
اما ناگهان به یاد گروه های افراطی و تندروی اسلامی افتادم. به خود گفتم: مگر آنها ساکت می نشینند؟ آنها به هر طریقی گروه های مخفی خود را تشکیل خواهند داد و علیه زنان توطئه خواهند کرد. شاید دوباره اسیدپاشی به چهره ها رواج پیدا کند یا آزارهای نوع دیگر….
با بی اعتمادی به همه چیز در اطرافم نگاه می کردم. جایی پیاده شدم. اصلن نمی دانم چرا سوار شدم و چرا پیاده شدم! انگار می خواستم پرسه بزنم در فضایی که حدود چهار سال از آن دور بودم. حریصانه، با ولع و عاشقانه به رفت و آمد فوج عظیم مردم در خیابان های تهران نگاه می کردم. شادی ام بی انتها بود. گویی تنها آدرسی که داشتم آدرس “ف” بود. از خودم پرسیدم: خانه مامانم کجاست؟ چرا خانه مامانم را گم کرده بودم؟
گویی تصویر خانه ای به ذهنم آمد در شمالی ترین نقطه شهر، که خواب همین خانه را که در واقعیت وجود خارجی ندارد، در خواب دیگری دیده بودم! اما نه آدرسی از این خانه داشتم و نه شماره تلفنی. تصویری از خانه عمو “ن” به ذهنم آمد. خانه ای که اصلن وجود ندارد. خانه ای در سه راه نشاط قلهک، اما هیچ نشانه ای از آن خانه نداشتم! به عمه بزرگم هم فکر کردم. در خواب مطمئن نبودم که آیا او زنده است یا فوت کرده. تصمیم گرفتم که به تنها تلفنی که داشتم، یعنی به “ف” تلفن بکنم. در خواب گویی آنها آپارتمان کوچکی داشتند. بدون آنکه وارد آپارتمان آنها بشوم، آپارتمان آنها را می دیدم. همسر “ف” دو بچه داشت که فاصله سنی آنها کم بود و او به شدت عصبی بود. چون برایش مشکل بود که از هر دو مواظبت کند. هر چند “ف” در نگهداری بچه ها به او بسیار کمک می کرد. ناگهان دیدم که در ماشین همسر “ف” نشسته ام. او رانندگی می کرد. هر چند رانندگی برایش مشکل بود. (او در واقعیت رانندگی نمی کند.) دستکش های زیبایی در دست داشت. ماشینش انگلیسی بود و او با فرمان در طرف دست راست در خیابان های تهران رانندگی می کرد.
به خود گفتم: چقدر خوبست که آدم زندگی مالی خوبی داشته باشد. در چنین شرایط امنی است که آدم امکان یادگیری چیزهایی را پیدا می کند که هیچگاه نمی توانسته در شرایط دیگری آنها را به دست بیاورد.
همراه با همسر “ف” وارد یک شرکت بسیار مدرن شدیم. همسر “ف” نامه های همسرش را چک کرد و دوباره سوار ماشین شدیم و به طرف خانه شان در شمال شهر تهران حرکت کردیم. “ف” و همسرش هر دو محبت زیادی به من کردند. در لحظات باریک خواب مرتبن به این فکر می کردم که چقدر خوبست که آدم حتا برای لحظات کوتاهی در کنار کسی زندگی کند که حس عدم امنیت را بتواند فراموش کند. به “ف” گفتم: نگران کاوه نباش. من فقط برای چند روز به ایران آمده ام. او در آمریکا منزل خواهرم است. و من به زودی برمی گردم به آمریکا، اما در درون به خود می گفتم آیا بهتر است در ایران بمانم یا به آمریکا برگردم؟ آیا با شرایط سخت زندگی مان، کاوه کدام کشور را برای زندگی ترجیح می دهد؟ به خود گفتم باید به آمریکا برگردم. باید تحصیلم را تمام کنم و با دست پر به ایران برگردم. در گفتگوی درونی ام بودم که دیدم ایستاده ام در یک سالن بزرگ و مدرن مملو از گیاهان و گلهای سرزنده و شاداب! باورم نمی شد که در ایران چنین سالن بزرگ و مدرنی ساخته شده باشد با آنهمه کبکبه و دبدبه. در این سالن ژاکلین را دیدم. هر دو با تعجب از همدیگر پرسیدیم که تو اینجا چکار می کنی؟ همدیگر را بوسیدیم و شروع کردیم به قدم زدن. ایدلین هم در کنار ژاکلین بود و دوست دیگرش که پسری است در Writer’s Workshop که ژاکلین را بسیار دوست می دارد. ژاکلین اهل بازی و دروغ است. در خواب به این فکر می کردم که چرا مردان به طرف جاذبه های زنانی کشیده می شوند که آنها را با وارد کردن به درون یک بازی لابیرنتی مرموز اغواگرانه، به چالش بکشند. آنها طراری سکسوال زنان را به دلیل ایجاد لذت های جنسی سرشار می ستایند. این لذت جویی ها با حس های پیچیده ای همچون ترس، فتح و شکست مرتبتند. به خود گفتم: ایدلین و ژاکلین که ایرانی نیستند! اصلن برای چه به ایران آمده اند؟ گویی یکروز بعد از آمدن ایدلین به ایران، کار بسیار مهمی به او پیشنهاد شده بود با پولی هنگفت و امکانات زندگی مرفه. ایدلین دودل بود که آیا چنین پیشنهادی را بپذیرد یا رد کند. در چشم های شیطنت بار ژاکلین هم می خواندم که او هم دودل است. برای ایدلین و ژاکلین “پول” و “لذت جویی” دو اصل مهم زندگی اند. رییس شرکتی که کار را پیشنهاد کرده بود، مردی بود معمولی اما یک تاجر کارکشته. در لحظات دیالوگ های درونی ام با خودم بودم که فکرکردم در لحظات پایانی سفرم در ایران خوبست بروم به تئاتر شهر و همکار سابقم آقای خلج را ببینم و با او گفتگوی تئاتری خوبی داشته باشم. داشتم دوباره سوار اتوبوس می شدم که از خواب بیدار شدم. دیدم سرشارم از انرژی و شادابی! در همینجا بود که نگاهم به ساعت افتاد و دیدم ای داد بیداد فقط ۴۵ دقیقه فرصت دارم که اتوبوسم را بگیرم. از جا بلند شدم به سرعت و به خوابم فکر کردم…خواب…این خواب چه مفهومی داشت؟ برای من که مسحور خوابم…چرا این پرسه زدن ها اینقدر عمیقن شادم کرده بودند؟ پرم کرده بودند از یک انرژی ماوراء تصور برای ادامه دادن به یک روز که ممکن است مثل همه روزهای شهرهای کوچک آمریکا کسالت بار باشد در آغاز هر تابستانی…
به سرعت لباس پوشیدم و خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم، اما با کمال تاسف دو ثانیه دیر رسیدم. در حالیکه می دویدم فریاد می کشیدم: بایست…بایست!!! اما اتوبوس در کمال آرامش و بی اعتنایی از کنارم گذشت. راننده حتمن مرا در شیشه آیینه اش دیده بود…اما آیا سواره از پیاده خبر دارد؟
نه!
دو ثانیه تاخیر یکساعت از زندگی مرا به عقب انداخت. مجبور شدم دوباره به خانه برگردم و خودم را برای یکساعت بعد آماده کنم. با حالتی عصبی به خانه آمدم. به سرعت ساندویچی درست کردم و تصمیم گرفتم تا دانشگاه بدوم. هیچ راه دیگری نداشتم. ساعت یک بعدازظهر با “آرت بروکا” در دپارتمان تئاتر قرار ملاقات داشتم. بعد از یک ساعت دویدن هن هن کنان و عرقریزان به دانشگاه رسیدم. در اتاق “آرت” را که کوبیدم، آرت گفت: آه…فکر کردم که وقت ملاقات را درست به تو نگفته بوده ام! من ۲۲ دقیقه دیر رسیده بودم. جریان را برایش توضیح دادم…البته که نگفتم من دو ساعت پیش در خیابان های تهران پرسه می زدم…و از تهران تا آیواسیتی را در عرض دو ساعت طی کرده ام…این که چیزی نیست!
گفت: اشکالی ندارد.
نشستیم به گفتگو. صحبت ما پیرامون دو موضوع بود:
- اینکه نمایشنامه من یک نوشته تئاتری است.
- اینکه به قالب های زبانی در نمایشنامه من چگونه نگاه می کند.