مردی که می خواست خودکشی کند آن شب مقابل تلویزیون نشسته بود و مستندی از انقراض خرس های قطبی بر اثر آب شدن یخ ها را می دید که بالاخره تصمیمش را گرفت.
دیگر وقتش است.
این را به خودش گفت. تا پیش از آن تمام راه های پیش رو را سنجیده بود، اما هیچکدام به دردسرش نمی ارزید. تنها با دیدن مستند بود که ناگهان به ذهنش رسید باید به جنگ برود. اینکه چطور مستندی راجع به خرس های قطبی می تواند آدم را به خودکشی آن هم در میدان جنگ برساند سوآلی است که ممکن است شما نیز از خودتان بپرسید، اما وقتی مرگ فرا برسد می تواند به هر هیبتی ظاهر شود حتی زوال عقل یک قلاده خرس قطبی بر اثر ناپدید شدن ناگهانی دو سوم کوه یخ. او همان طور که دست های سردش را به هم می مالید فکر کرد که بهترین راه مردن همین میدان جنگ است. با این فرض بود که فردایش بعد از پرکردن یک سری فرم حوصله سر بر به جبهه ی جنگ اعزام شد. وقتی سوار اتوبوس می شد روی سرش گلاب و نقل پاشیدند. پیرمردی کور از لابه لای جمع برای او بوسه ای فرستاد و کل کشید. مرد قصدش این بود تا در اولین موقعیت خود را عریان در برابر گلوله یا بمب قرار دهد یا به میدان مینی برود و بی پروا در آن بدود. میدان مین دلش را قرص کرد. مثل تکه تکه شدن یخ های قطبی خرد می شد، اما او هرگز به موفقیتی این چنین دست پیدا نکرد. مسئولان نظامی او را به علت ضعف بنیه به قسمت آشپزخانه فرستادند و اگر نبود شبیخون دشمن تا سالها به عنوان ظرفشور در میدان جنگ باقی می ماند. آشپزخانه آخرین جایی بود که دشمنان موفق به فتحش شدند. آشپزخانه همیشه آخرین جا برای اشغالگران است. به محض ورود، سربازان به آشپز شلیک کردند. مرد با خود گفت نوبت من است، اما سربازان به او شلیک نکردند. در هیچ قانون جنگی راجع به نحوه شلیک به اعضای آشپزخانه چیزی نوشته نشده با این حال وضعیت طوری بود که گویی آن ها هیچوقت به ظرفشور شلیک نخواهند کرد. بدین ترتیب او به اسارت دشمن درآمد و بعد انتقال به زندانی عمومی فهمید که سالها باید آنجا بماند. در زندان هموطنانش وقتی فهمیدند او یک ظرفشور بوده چندان روی خوشی نشان ندادند و او را یک جاسوس تلقی کردند. مرد وقعی به این حرف ها نمی گذاشت و در فکر فرار بود. شنیده بود حتی اقدام به فرار نیز حکم تیرباران را در برخواهد داشت. حتی به ظرفشور. برای اطمینان از این و آن پرسید: حتی به ظرفشور؟
ـ بله حتی به ظرفشوری مثل تو.
اولین اقدام به فرارش باعث سرخوردگی و نیز شکستگی چند جای بدنش شد. وقتی به شکلی غیرعادی و در زمانی که هموطنانش تصمیم گرفته بودند شعاری علیه دشمنان سر بدهند از صف صبحگاهی بیرون دوید و هموطنانش که از پیش ظن به جاسوس بودن او داشتند عمل وی را اقدام علیه برنامه ی جامع جهادی شان دانستند و پیش از رسیدن مرد به سیم های خاردار او را گرفته و زیر لگد لت و پار کردند.
در بیمارستان کوچک زندان بود که بازپرسان دشمن به دیدن او آمدند و دلیل ضدیت هموطنانش با او را جویا شدند. مرد تصمیم گرفت که خود را فرماندهی عالیرتبه نشان بدهد تا بلکه به جوخه ی اعدام سپرده شود. به کارهای نکرده اعتراف کرد و نقشه های تقلبی از خود بیرون داد با این فرض که تیربارانش را تصریح بکند، اما این باعث شد که از او مراقبت بیشتری شود. حتی او را به بخش بهتری منتقل کردند و بهترین غذا و سیگار را به او دادند و اجازه ی تماشای دو ساعت تلویزیون در روز را به او دادند تا هر چقدر می تواند مرگ را به هر هیبتی که می تواند مقابل خود مجسم کند. مرد که از این وضع خسته شده بود ـ وضعیتی که او را یاد زندگی اش می انداخت هر چند در زندگی اش به یاد نداشت تا این حد بدو محبت ورزیده باشند ـ پس شبی حین دیدن برنامه ای درباره ی موخوره تصمیم گرفت خود را به دیوانگی بزند تا بلکه بتواند بیرون از محیط زندان در فرصتی خود را خلاص کند. این وضعیت با دیدن تبادل اسرا شدت گرفت. تمام هراسش این بود که به وطنش بازگردد و از او در میان گل و شیرینی و بوسه استقبال کنند. یاد کل کشیدن آن پیرمرد کور که می افتاد تمام بدنش می لرزید. پس فردایش تصمیمش را عملی کرد. گوش نگهبان را گاز گرفت و بعد هم دستور داد اخبار را به زبان چینی برایش ترجمه کنند و با صدای بلند گفت: انا الباطل.
به تخت بستندش و یک روز بعد در میان نگاه خیره ی اسرای هموطنش که می خواستند پوستش را بکنند با آمبولانسی به بیرون زندان منتقلش کردند. مردی که می خواست خودکشی کند وقتی در میان تف و لعن اسرا وارد آمبولانس می شد در دل نفس راحتی کشید که بالاخره به منظورش خواهد رسید و این همه دردسر بهتر از پریدن از طبقه ی چهارم آپارتمانش بوده است. اما او را به بیمارستان روانی منتقل نکردند. او به مرکزی منتقل شد که تمام وقت زیر نظر بود. روزها می گذشت و او دیگر کم کم از یاد می برد روزی قرار بوده خود را بکشد. در اتاق خالی اش می نشست و به دیوار ها خیره می شد، به ساعت، به روپوش به میز، به کتاب ها، به تخته ی های پوسیده ی سقف. به پنکه ی سقفیِ سه پر. بالشش را پف می داد و به ناخن هاش خیره می شد. می توانست ساعت ها داستان ببافد. بی خواب می شد گاه. دیگر روزی سه چهار ساعت حق هواخوری داشت. تلویزیون او را یاد هیچ مرگی نمی انداخت. روی ویلچر می نشست و به حیاط می رفت. چاق شده بود و توی ویلچر به سختی جا می شد. دیگر به مردن فکر نمی کرد. شاید چیز دیگری در برش گرفته بود. لایه های چربی مثل مرگی دور بودند. تصمیم گرفت چیزی بنویسد. قلم های تیزی را که برای خودکشی گرفته بود برداشت و شروع به نوشتن کرد. روزها نوشت. شب ها بیدار می ماند و می نوشت. تمام روزهایش را نوشت. تمام کاغذها را مرتب می گذاشت توی کمدش. تا که به انتهای کتاب رسید هیچ نمی دانست چه پایانی می تواند مناسب باشد برای این زندگی. بله با خود گفت زندگی همین است دیگر.
تا که روزی آنها از راه رسیدند. روپوش از تنش درآوردند. کت و شلواری تنش کردند و سوار ماشینی با شیشه های سیاه کردندش. اتومبیل به سرعت در جاده ای ناهموار حرکت کرد . بیرون تاریک بود. به مرز که رسیدند گروهی دیگر او را تحویل گرفتند. حین تحویل دادن او از آن سو کس دیگری را مشاهده کرد که به سمتش می آید. تبادل اسرا بود. نمی دانست هنوز هم تبادل می کنند. مردی که از کنارش در حال گذشتن بود مثل خود او چاق بود لایه های چربی را از زیرکت و شلوارش تشخیص می داد. مرد یک چشمش را از دست داده بود. با این تفاوت کوچک از کنار هم گذشتند. او لااقل یک چشمش را حفظ کرده بود. مرد یک چشم لحظه ای به او خیره شد و چیزی به زبانی دیگر گفت. انگار چیزی بود که عمری مرد به آن اندیشیده بود تا در این لحظه بیان کند. ۱۶ ماهیچه ی صورت به ۱۶ زبان گویی چیزی گفتند که مرد از دانستنش عاجز ماند. با این حال او هیچ حسی در این تراکم عضلات ندید. انگار او هیچ حسی نداشت. درست مثل خودش. هیچ فرقی نداشت. می دانست دوره ی استقبال از اسرا هم سر آمده. سالها گذشته بود. حالا می توانست در یک گوشه دنجی که برایش فراهم می کنند به بازی همیشگی اش بپردازد. بازی با کلمات. منتظر بود که سریع برود روی تخت اش و بخوابد و بعد سعی کند نخوابد و با کلمات بازی کند، اما این اتفاق نیفتاد. او را به زندان فرستادند و درست فردایش حکم ارتدادش را به او اعلام کردند. شب هنگام او را پای چوبه دار بردند.
مردی که می خواست خودکشی کند دیگر نمی خواست بمیرد. با این حال دیگر برای چنین بازگشتی دیر شده بود. او را به جرم فاش ساختن اطلاعات امنیتی و ساخت و پاخت با دشمن و خلاصه خیانت به کشور به دار کشیدند.