ezzatیکشنبه ۲۷ ماه مه- ۱۹۹۰ ساعت یک بعد از ظهر

صبح به آغاز نوولم فکر کردم. آیا شروعش را با یک تصویر آغاز کنم یا یک توصیف؟ با آیین شروع کنم؟ با آیین هایی که بزرگ شده ام و تناقضشان با واقعیت هایی که هم اکنون زندگی می کنم؟

با چه تصویری شروعش کنم؟ با یک روز آفتابی درخشان بین راه سدار راپید و آیواسیتی، یا با روزی بارانی و خاکستری، که آب تا ستون های پایه ای پل آیواسیتی بالا آمده است؟ که آب آنقدر بالا آمده است که تختخوابم در طبقه دوم خانه لیک ساید درایو روی آن شناور مانده است؟

با سیل؟

با یکروز طوفانی در خانه قدیم دزفول مان که رگبار آنگونه شدید می بارید که هر قطره آن مثل تف یک دیو، زمین را می شکافت و سیل آنگونه فوران می کرد توی اتاق های مهمانخانه که مادرم مثل یک الهه قدرت در یک چشم به هم زدن، فرش ها را جمع می کرد و مبل ها را روی هم می انباشت. اتاق هایی که ما اجازه نداشتیم در آنها وارد شویم و فقط می توانستیم آن ها را از پشت شیشه های پنجره و پرده های ساتن آبی رنگ آویخته دید بزنیم. و به مبل های سیاه با بافت محکم سیاه و سفید و قالی یک تکه سفید و حباب های کروی چراغ ها نگاه کنیم. اتاق های مهمانخانه تمام سال ساکت و آرام باقی می ماندند با تزیینات داخل قفسه ها و عکس سیاه و سفید پدر بزرگم با چشم های عارفانه بسیار نافذ، نصب شده بالای دیوار. تمام زمستان، اتاق ها منتظر مهمانانی بودند ویژه و مشخص که طبقه شان شاید اندکی متفاوت بود. آدم هایی که بجای آنکه روی زمین بنشینند، روی مبل می نشستند و در کمال آرامش و راحتی پایشان را روی پای دیگرشان می انداختند… بعد از زمستان، تمام وسایل اتاق جمع می شد. قالی ها با نظمی ویژه روی میز بزرگ انبار می شدند. و در لابلای شیارهای پشمی شان نفتالین ریخته می شد. تا از حمله حشرات کوچک و موذی در امان باشند و گرما پشمشان را نپیسند. در اوایل ماه اردیبهشت ما به اتاق مهمانخانه پا می گذاشتیم، چرا که می بایستی در جمع آوری و خانه تکانی تابستانی به مامانم کمک کنیم. در خانه تکانی پاییزی هم وسایل را دوباره در اتاق پهن می کردیم و سر جایشان می چیدیم.

گفتم با چه نوولم را شروع کنم؟

با آن خوابی از لق شدن و افتادن دندان آسیایم که ریشه اش پوسیده بود؟ آیا این می توانست تمثیلی باشد از پوسیدگی قراردادها و ریشه های سنت هایی که سالها، ما و اجدادمان، بدون چالشی با آنها زندگی کرده بوده ایم. با فرو ریختن ساختمانی که اندکی پیش از انقلاب به ضرورت تاریخی در بنیان سنتی خانواده های ایرانی رخ داده بود؟

یا آن بیداری رویاگونه پر از شگفتی در سن چهار سالگی ام در خیابان سرابی تهران؟ که در یک نیمه شب سرد زمستان سرم را از زیر کرسی بیرون آوردم. پاهایم گرم بود. تاریکی مطلق بر اتاق حاکم بود. صدای تنفس آرام و ریتمیک خواهران و برادرانم را می شنیدم. بعد ناگهان دیدم در اتاق ، روی میز، روی کرسی و روی تاقچه ها مملوست از آدمکهای سیاه رنگ کوچک که در حرکت بودند. شاد بودند و به زبانی ویژه با هم در سکوت اتاق صحبت می کردند. مثل بچه ها بازی می کردند. معلق می زدند و قهقهه گونه می خندیدند. نمی دانم چگونه مفاهیم حرف هایشان را درک می کردم. مسحور اینهمه شادی، شیطنت و شور کودکانه، با حسی پرسش انگیز از تداخل ساده ام در دنیای آنان، دوباره سرم را گذاشتم زیر کرسی. و نمی دانم که آیا خواب مرا ربود یا من خواب را ربودم! صبح که از خواب برخاستم، مشاهداتم را برای همه تعریف کردم. گفتم که دیشب آدم های سیاه کوچولویی را دیده ام که روی تاقچه ها ولو بودند و سرگرم بازی و چه دنیای شوخ و صمیمیانه ای با هم داشتند! همه خندیدند و هیچکس حرف مرا باور نکرد. اما من به هر چه که دیده بودم تا همین امروز اعتقاد دارم. و هرگز نمی توانم آن صحنه ها را فراموش کنم.

آیا باید برای نوولم به آغاز دیگری فکر کنم؟

به آن زن کولی که ظهر پیشین از در خانه مان گذشته بود و نمی دانم کوبه در را کوبیده بود یا من بر حسب اتفاق از پشت شکاف در بزرگ چوبی با قپه های آهنی به بیرون نگاه کردم و گویی در را باز کردم و از وحشت دیدار آن کولی دوباره بستمش…آن زن کولی به من چه گفت؟ همه می گفتند کولی ها بچه دزدند. و شعری که بچه ها می خواندند از خاطرم گذشت:

کولی شیروزی

ا لنگو ط لا

سی دست تنگه

ا سرش جنگه

یا آن روز که من و برادرم در خانه بودیم و تصور کردیم که مامان از خرید آمده. در خانه را باز کردیم و دیدیم که گله بزی از خیابان سرابی در حال گذر است. یکی از بزها داشت چل می کرد داخل خانه مان. به سرعت در را بستیم و کلون در را انداختیم. قلبمان به شدت می تپید. و به یاد قصه بز زنگوله پا افتادیم. که شنگول و منگول را گرگ گول زده بود و خورده بود. مامان که از خرید برگشت، ما از وحشت جوری در را قفل کرده بودیم که دیگر قدمان به کلون در نمی رسید که در را برویش باز کنیم. من چهار ساله بودم و برادرم پنج ساله. مامانم پشت در مانده بود توی آن سرمای زمستان… مامان از همسایه ای کمک خواست. مردی از بالای دیوار به داخل خانه پرید و در را به روی او باز کرد.

آغازهای بسیاری هست. با هر آغازی داستان به سویی حرکت می کند که مسیرش راه دیگری را می پیماید.

چطور است از کودکی ام شروع کنم؟

انگار خودم را می بینم در خانه عمه ام که تازه متولد شده ام در ماه محرم “مهرماه”…در خانه مان دینامیت کار گذاشته بوده اند و قسمتی از خانه منفجر شده است. شورش زحمتکشان بر مالکان زمین در اوج است… دشمنان قصد جان پدرم را کرده اند و من درهمان هیر و بیر به دنیا می آیم. مامانم با شش بچه تپ تیل به خانه عمه ام می آید. گهواره ام توی قوپی است در محله داعی ها…رو به رودخانه. از دریزه ها و شبکه های آجری نقش دار باد ملایمی می وزد. صدای رودخانه زمزمه وار موسیقی اش را به گوشم می رساند. در خانه عمه ام روضه زنانه بر پاست. زنان که می گذرند مرا که می بینند توقف می کنند و به زبان کودکانه می گویند: چه صورت گرد و سفید و قشنگی داری! و من لب هایم را می مرچنم و دست های کوچکم را تکان می دهم. انگار هنوز قش قود می کنم که بتوانم با فضای بزرگتر خودم را تطبیق بدهم. رشته موی بلندی، طلایی و درخشان، از انتهای جمجمه ام تا مهره آخر ستون فقراتم کشیده شده و مادرم این رشته موی طلایی را بسیار دوست دارد. و تا ماهها نمی خواهد آن را بچیند….

یکی از این آغازها را باید انتخاب کنم. شاید هم آغازی متفاوت را با هر آنچه که تاکنون نوشته ام…..

به منزل خانم (آ) رفتم. زن هشتاد و چند ساله ای که همنشینی با او به من هزار بار بیشتر لذت می دهد تا گفتگو با سایر ایرانیان دیگر…..برایم شعری خواند درباره زن که در یکی از فصلنامه های ایرانی در آمریکا به چاپ رسیده بود. شعر تهوع آور بود و به طور دردناکی حقیرانه. طبیعی است که آدم متوجه می شد که که سراینده اش مردی است که به زن به گونه یک عروسک می نگرد، یک ابزار بازی، یک دلقک و یک شیئی برای لذت بری شهوانی…وقتی خانم (آ) با نگاهی عمیق شعر را به باد انتقاد گرفت، آرام شدم.

گفت: اگر مهارتی در نوشتن داشتم جواب تندی به این شعر توهین آمیز می دادم.

درباره زن به بحث وگفتگو نشستیم. برایم مهم بود که سیر تحولات درونی او را از زندگی سنتی در ایران تا رسیدن به هویت فردی اش در آمریکا بدانم. او حدود چهل سال است که در آمریکا زندگی می کند. قصه ها، متل ها، اشعار و ضرب المثل هایش همه از سنت های دیرین ایرانی سرچشمه می گرفتند، که با تجربه های آمریکایی درآمیخته شده بودند. درباره قدرت، استحکام و منزلت زن مثالی برایم آورد که برایم بسیار جالب بود. گفت: “با وجود این که نخ ابریشم باریک تر و ظریف تر از نخ پنبه ای است، اما توانایی هایش خیلی بیشتر از نخ کلفت پنبه ای است.”

بعد یکی از مشاهدات پنجاه سال پیشش را در ایستگاه راه آهن تهران برایم تعریف کرد. گفت: “در ایستگاه راه آهن تهران بودم برای بدرقه پسر خواهرم که به اهواز می رفت. در آنجا صحنه ای دیدم که هنوز بعد از پنجاه سال نمی توانم فراموشش کنم. مردی بچه اش را که مریض بود و دور گردنش دستمالی پیچیده شده بود، با بی رحمی از آغوش زنش جدا کرد و با خود برد و سوار قطار شد. زن و کودک هر دو شیون کنان دست هایشان را در جستجوی همدیگر در هوا می چرخاندند. اگر مرد نه ماه بچه اش را در وجودش حمل می کرد، اگر به بچه اش شیر می داد و کهنه هایش را می شست هرگز چنین بی رحمانه او را از وجود مادرش دور نمی کرد. آن وقت به زن می گویند “حیله گر”!! بعد مثالی آورد از زنی که هرگز شوهرش را دوست نداشت و شوهرش مرتبن او را آزار می داد. او به تنها مردی که در دسترسش بود یعنی باغبان منزلشان علاقمند شد.

بعد گفت: وای به حال زنی که چند تار موی سفید در موهایش پیدا می شد. به او ناسزا می گفتند و او را جنده ملک الموت خطاب می کردند. صحبت های زیادی در این مورد شد. من سراپا گوش بودم تا از تجربه های نسل های پیشین بیاموزم.

به خانه که برگشتم ساعت ۸ و نیم شب بود. از خانه خانم (آ) دو شاخه گل ارغوانی شاداب از تیره گل کوکب که در ایران به آن ها گل صد برگ می گویند، چیدم و در گلدان خانه ام گذاشتم. خانم (آ) یکدسته نعناع معطر از باغچه اش چید و به من داد. بوی نعناع تازه به طرز غریبی مرا سر حال آورد. ساعت ۹ شب کولین با یک بطری شراب قرمز به خانه ام آمد. دوست داشت با حرف زدن با من تنهایی اش را تسکین دهد. حرف زد و من گوش دادم. من هم حرف زدم او گوش داد. کولین که به خانه اش رفت، کاوه از مسابقه فوتبال در سفر سنت لوییس برگشت. گفت در برگشت پول نداشته است که شام بخورد و ……………..این برایش بسیار دهشتناک بوده است…….به خاطر چنین شرایطی مجبور شده است که از فوتبال استعفا بدهد.

درد او و بزرگی اش وجودم را مچاله کرد!