Refugee-girl

هوا پس است

هواشناس نیستم اما
من خواب دیده ام
که هوای جهان پس است.
یک توده جنگ در راه است
و احتمال مردن ما حتمی ست .
در روزهای آینده شاید،
و شاید آینده تر از آن
باید
چمدانها را بست،
و رفت،
و مُرد،
که هیچ کنجی
پناهگاه دنجی نخواهد بود.

خاورها دور می شوند و نزدیک
و اهالی میانه
در هیچ خاوری
باختری
شمالی یا جنوبی
دیده نمی شوند.

چرا آسمانِ چشمِ من آبی شد؟
و آسمانِ چشمِ شما سبز؟
و خاک
خاک تنمان روشن؟
کی خورشید
میان موی کودک من تابید؟
و ماه دیده نشد در شب؟

هوا پس است.
پس تر از صد سال پیش
و پیش تر از آن.

باید امشب گورم را بِکَنم
و گمش کنم میان گورِ گورکن ها
تا تو بمانی
درست بالای سر مرگم
و با یک زبان ساده ی خاورمیانه ای
تلقین کنی به من
که دوست داشتن
در گور هیچ کسی
جا نمانده است.

اوضاع وخیم است

***

من حدس می زنم که زنم

 

من حدس می زنم که وقت گذشته است
و ثانیه ی بعد و ثانیه های ی بعد آن
برای همیشه تمام شده اند.

باید رکاب بزنم.
و باز سوار دوچرخه رکاب بزنم
و به پاهام نگاه کنم
و باور کنم که رفتنم را می بینم
با همین دوچرخه
که سادگی را از من به ارث برده
و ایستادن زیر برف و باران
تا زنگ زدگی را

و ترمز برایش
توهمی بود که هرگز ممکن نمی شد.

باید تندتر رکاب بزنم
و به دستهام نگاه کنم
که سخت به دسته ی دوچرخه چنگ زده اند
و فکر می کنند
به آنچه می خواستند انجام دهند و نشد.

من حدس می زنم که ثانیه ها گریخته اند
و فصل ها دارند برای همیشه تمام می شوند؛
و این دوچرخه تمام سهم من بود
که از یک غریبه ی مهاجر به ارث رسید.

باید چشمهایم را ببندم
و تندتر رکاب بزنم؛
و بگریزم

از این جاده
و درختانش
و بگریزم از گاوها و گوسفندهایش
و لبخند آدمهایش
که عکسی است
در قاب بیلبورد تبلیغ خوشبختی.

من حدس می زنم
که تمام حدس هایم درست بوده
و هستی من خط خورده بود
و ادراک من
و هوش من
و من مرده به دنیا آمده بودم.

***

 

آن جمله که نمی خواهم بگویمش

هراس من از آن است

که وداعی در پیش باشد

که بخواهی بروی

آنوقت پای رفتنت را ببندد

آن جمله که نمی خواهم بگویمش.

هراس من از آن است

وقتی باید بگویمت برو

هیچ دری  باز نباشد

که شعرهای رفتنت به آن تکیه کند.

هراس من از آن همه است

که عاشقانه های من در سکوت جاری می شوند

راه خود را از گلو به قلب باز می کنند

و این تلمبه ی مدفون

در پشت این قفسه ی سینه

تندتر می زند

و تو به تاخت در رگهایم می تازی.

به سر انگشت های دستم که می رسی

انگشت ها بی قرار می شوند

خودکار می خواهند

کاغذ کجاست

سیگار

ـ بهمن می خواهم آقا!

نه! نه!

کنت بده!

تو به تاخت می تازی

پاهایم را در می نوردی

کودکی در بطنم متولد می شود

پاهایم بی قرار می شوند

راه می روند

سرگردانند.

ـ تاکسی! تاکسی!

اینجا کسی تهران نمی رود؟

Come on man!

Really?!!

You don’t know where is Tehran?

Ok!

So,

I’m gonna go to Sherbrook*

به گونه هایم می تازی .

خورشید طلوع می کند

چه سرخ

چه گرم.

خورشید روی کوه لبهایم جاری می شود.

کوه آب می شود

و آب لبخند.

غاری پدیدار می شود

که منعکس می کند صدایی

 که می گوید

لعنتی! هنوز دوستت دارم.

Sherbrook* محله ی ایرانیان مونترال