مینویسم تا زنده بمانم و در خواب فرو نروم
سارا استریدبرگ Sara Stridsberg در دو حوزه رمان و نمایش مینویسد. بیشتر نوشتههای او در مورد زنانی است که پروازی بلند به آسمان دارند، از آنجا فرو میافتند و در جهان ناکامیابی فرومیروند. در رمان «رودخانه دارلینگ» که در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است، رمان “لولیتا”اثر ناباکوف است که دستخوش دگردیسی میشود. سارا در مورد این دگردیسی میگوید: “این کتاب یا رمانی است بی ارزش یا دستورکاری برای آینده”.
در بیشتر رمانهای شما زندگی کسی بازبینی میشود: زندگی سالی بائر شناگر (۲۰۰۱-۱۹۰۸) در رمان “سالی شاد Happy Sally“، در رمان “دانشکدهی رؤیایی The Dream Faculty” زندگی والری سولاناس زن فمینیستی (۱۹۸۸-۱۹۳۶) که به سوی “اندی وارهول” شلیک کرد و سرانجام در رمان “رودخانه دارلینگ Darling River“ روش تغییر میکند و روایت داستانهای مختلف تحت تأثیر رمان ولادیمیر ناباکوف؛ لولیتا (۱۹۵۵) است. چرا چنین میکنید؟
ـ این همان کاری است که همهی نویسندگان میکنند. ماده اولیهای که برای نوشتن در اختیار داریم مستند نگاری است، زندگینامه کسی است، توصیف رویدادی است و یا شرح جغرافیایی محلی. خوب برای من موضوع رمان “دانشکدهی رؤیایی” بیش از همه جالب بود. در آن زمان شخصیت والری سولاناس، چهرهای مستند بود. در رمان “سالی شاد” شخصیت سالی بائر معمولی بود و برای من هم زیاد اهمیت نداشت. در واقع او چهرهای تاریخی بود که آینهی شخصیت اصلی رمان است که شناگر دیگری بود.
در رمان “رودخانه دارلینگ” از همان سطر اول زندگی دخترکی را دنبال کردم که در شهری ناشناخته پرسه میزند. با نزدیک شدن به دخترک، به رویکرد تاریخی نزدیک میشوی – زمینهای که تن میزند به لولیتای ناباکوف. گفتمانهای این رمان نه تنها مربوط است به ناباکوف و لولیتایاش که شخصیتهای آن با پدیدههای بزرگتر عصر حاضر در گفتگو هستند که چهرههای نمادین جامعهاند.
اگر ایده رمان “سالی شاد” برآمده از شیفتگی تاریخی شخصیت او نیست، پس برآمد چیست و از کجا آمده؟
ـ در واقع موضوع و محور اصلی رمان خودکشی است. موضوع تمایز بین اعتماد راسخ است و پرتگاه تردید، تفاوت پیروزی است و شکست. میدانید که بسیاری از نمونهها و شواهد جهانی از دست میروند چون من و شما حوصله بازگشت و ارجاع به آنها را نداریم؟ در داستان من، مادر مدام از کانون خانواده به سوی مرگ گام برمیدارد و دخترک هم او را دنبال میکند. بعدها مادر شروع به یادگیری فن شنا کرد. اینجا بود که از شخصیت سالی بائر استفاده کردم. در واقع مجذوب تصمیم به ظاهر احمقانهی زنی شده بودم که میخواست طول کانال بریتانیا را شنا کند، اما کسی که توانست توجه مرا بیشتر جذب کند، زنی بود که در آموزش شنا ناموفق بود. او اعتماد به نفس ندارد و برای اجرای هر کاری وابسته است به فامیل. در این وانفسای وابستگی است که به جای هر کاری مرگ را انتخاب میکند.
در داستان، سری هم به زندگی خصوصی سالی بائر میزنید، برای نمونه؛ رابطه او با دوست دختر و معشوقش مارگریت. در این مورد چقدر بررسی کردید؟
ـ گفتگوی رادیویی او را شنیدم و نوشتهای از او که در مورد شنا کردنش در کتگات و آبهای اولاند (۱۹۳۹) نوشته بود، خواندم. او خود را زنی باشکوه توضیح میدهد. این نوشته به شعرهای حماسی و قهرمانی میماند که کمتر وارد جزئیات قهرمانی شده است. در عین حال در نوشتهی حماسه مانندش، خود را قهرمان توصیف میکند؛ هرگز از چیزی نمیترسد، هرگز خسته نمیشود، پس از ۲۷ ساعت شنا، نبض او به طور معمول میزند و اثری از خستگی در چهره و جان او نیست.
دوروتی، مادر والری سولاناس میگوید: “دختر هر کار که بخواهد میتواند انجام دهد”. الن، شناگر رمان “سالی شاد” به فرزندش مینویسد: “… هر کاری که میخواهی میتوانی انجام دهی”. فکر میکنید شخصیتهای زنی که میآفرینید، بهویژه سالی بائر و والری سولاناس قهرمانانی هستند که باید در رمان طرح شوند؟
ـ جالب توجه است که سالی در توصیف خود چنان مینویسد که انگار مگر مقابل بینیاش، جای دیگری را نمیبیند. در این معنا او خود را زنی میداند که در چهارچوب معینی حرکت میکند؛ هیچگونه ضعفی از خود نشان نمیدهد، هیچ وجه انسانی از خود بروز نمیدهد و هرگز حتا به شکست و ناموفقی نزدیک هم نمیشود. با این وجود زن شناگر دیگر بیشتر توجه مرا جلب کرد. او زنی است سرشار از دودلی، تردید و ناکامیابی و شکست. او زنی است وابسته به مرد و فرزند – همه کار میکند تا نشان دهد که انسان نمیتواند قهرمان زن یا مرد زندگی باشد. والری سولاناس زنی است ضدقهرمان. او شاخص هیچچیز نیست. والری خود مرگ است. او سقوط به ژرفای هیچستان است؛ “نه، زنها راه به جایی نمیبرند. همین خصوصیت ضدقهرمانی او است که مورد علاقه من است. انگار به آدمهای ناموفق بیشتر علاقه دارم تا موفق و کامیاب.
غرور موجب رنج زنانی است که در داستان آفریدهاید و آنها به طور مهلک و خطرناکی سقوط میکنند. در مورد آنها اغراق آیا نشده؟
ـ مسلم است که همین طور است. آنها قصد رسیدن به آسمان را دارند که کاری است ناممکن. تصمیم سالی بائر برای شنا در رودخانه ناممکن مینماید، اما والری سولاناس ملکهی نشدنیها و ناممکنها است. او در آرزوی محو هرگونه خشونت است، اما خودش تلاش میکند انسان دیگری را بکشد. او از مردان متنفر است، اما همهی عمر اقدام به تن فروشی میکند. او ناموفق است اما همزمان شعلهی آتش است، آرزوهای بلندپروازانهای دارد، و غلاف محافظتی دارد که به اندازهی لازم توان محافظت ندارد.
شخصیتهای شما به شدت تنهایند. شما توصیفهای اندکی در مورد امنیت و آرامش فضای پیرامون شخصیتها دارید. گاه حتا زمانی که مناسبات بین آنها بیشتر میشود، شرایط امن بین آنها کمتر میشود.
ـ شرایط عمومی انسان، تنهایی است. تنهایی، نااستواری و فقر ویژگی انساناند. در مورد این خصوصیت هم زیاد نوشتهام. خودم احساس میکنم که شخصیتهای داستانهایم ساکن بیابان و کویر هستند. هم در رمان “سالی شاد” و هم در “دانشکدهی رؤیایی” آرزوها رو به تنهایی دارند و به آن هم منتهی میشوند. در رؤیاها هماره تنها هستیم. در “رودخانه دارلینگ” آدمها پیش از هر چیز برآمد آرزو و رؤیای دیگراناند. شاید تنهایی نهایی زندگی کردن در رؤیاهای دیگری باشد تا تجربهی آرزوهای زندگی خویشتن.
کلام پایانی رمان “سالی شاد” چنین است: “پلشتیها”. در رمان “رودخانه دارلینگ” خشونت و زشتی فاحش به وضوح دیده میشود؛ شخصیت اصلی؛ «لو» مدام در حال سقوط است تا سرانجام به تجربهی تلخ درد و رنج میرسد: “… بگذار در خیابان فرو بپاشم”. آیا دنیای آنها جهان کابوس نیست؟ این دنیا آیا ناکجا آباد واقعی نیست؟
ـ برخی این نگاه را واقعگرایانه میپندارند که برداشت من هم چنین است. تصاویر دیگری هم در داستان هست که سوررئال هستند و غیرواقعی. اما با این وجود نزد من واقعی به تمام معنا هستند. هنرمند فرانسوی لوئیس بورژوآ (۲۰۱۰-۱۹۱۱) نقش بهسزایی در رمان رودخانه دارلینگ داشت. بسیاری از کارهای او تصویر سوررئالیستی است از جهان که اکنون برای من بیشتر واقعی مینمایند تا غیرواقعی. درختی را در نظر بگیرید که لباسهای کهنه و مندرس دخترانه بر آن آویزان است. تصویر با سبک سوررئالیسم خلق شده، اما واقعیت عریانی را در جهان امروز به رخ جامعه جهانی میکشاند.
درواقع برایم واقعی نوشتن دشوار است: خیلی کم دلتنگ نوشتارهای رئالیستی هستم. حتا زمانی که مینویسم، گمان میکنم که در خانهی عروسکی زندگی میکنم. برای من نوشتن بازی با تصورات، آرزوها، رؤیاها و کابوسهای زندگی است. به تصویر کشیدن واقعیت و کوشش برای توصیف آنچه که هست، به نظرم خستهکننده میآید. آنچه در ظاهر سوررئال به نظر میآید، احساس دیدن واقعیت را در من برمیانگیزاند. این احساس چنان قوی است که انگار شاهد واقعیت دیگری هستم. رودخانه دارلینگ واقعیت دیگری است متفاوت با آنچه هر روزه در پیرامون خودمان شاهدیم؛ فشردهی واقعیتهایی که پس غبار پنهان ماندهاند.
بدیهی است که شما واقعیتهایی را هم به جهان رؤیایی یا خانهی عروسکیتان راه میدهید. رابطه شما با شخصیت سالی بائر و والری سولاناس؛ شخصیتهای اصلی بازیتان در رؤیا یا خانه عروسکیتان، چقدر آزاد و دلخواه است؟
ـ داستان “دانشکده رؤیایی” بازی با حقیقت و روایت داستانی است. موضوع آن قصهگویی است که دروغ میگوید. قصهگویی که هر خوانندهای باید او را به پرسش بگیرد. حتا روال معمول زندگی والری سولاناس هم مورد پسند من نبود؛ او نماد همهی کسانی است که از متن زندگی به حاشیه رانده میشوند؛ مجنونها، فمینیست قاتل و تنهایی.
به تدریج که مردم سوئد توانستند با چنین شخصیتی رابطه برقرار کنند، بازی کردن با تصویرها دشوار نبود. در این معنا، کار کردن با شخصیتی مانند اینگمار برگمن که آلکساندر آندوریل در کار فوقالعاده خود آفریده است، بسیار دشوارتر است تا با شخصیت سالی بائر. در مورد والری سولاناس اطلاعات اندکی موجود بود، شاید بهتر است بگویم بهکلی چیزی در مورد او نبود. در بخشی از رمان «دانشکده رؤیایی» آمده است: “آنچه گفته میشود چه اهمیتی دارد”؟ راوی (قصهگو) برای هیچ وارد میدان روایتگری میشود. همین بخش برای من محور اصلی داستان است.
منظورتان چیست که میگویید: راوی (قصهگو) برای هیچ وارد میدان روایتگری میشود؟
ـ در واقع تسویه حساب با رمان است. “دانشکده رؤیایی” تلاش دارد که رمان را به عنوان یک ژانر هنری نابود کند؛ نابودی نثر به عنوان حقیقت بلندپروازانه یا دستگاه فریب و دروغ. هر رمانی کوشش میکند که قدرت را بیازماید، و خواست من پرده برداشتن از قدرت رمان است.
اصلی که ویژگی نثر شما شده این است که محور اصلی که سرچشمهی روایت است، یا وجود ندارد یا اگر هست آشکار نیست. این ویژگی آیا برآمد همآمیزی صدا، ژانرهای مختلف و دیدگاههای متفاوت است؟ در «دانشکده رؤیایی» والری میگوید: “تو گزارشگر درستی نیستی … و گزارش درستی هم وجود ندارد”.
ـ گمان میکنم که نوشتن با راوی دانای کل دیگر امکان ندارد. به هر حال برای من بازتابی است که از زاویههای متفاوت بر داستان تأثیر میگذارند. زمانی که مینویسم، هیچ چیز هیچ بازتابی ندارد، روایت، همان چیزی است که رخ میدهد. آنچه میدانم این است که در حال نوشتن به نکتهای توجه میکنم که در موردش مینویسم. اگر این توجه نباشد احتمال از دست دادن تمرکز یا باور به آن رویداد، وجود دارد. در «دانشکده رؤیایی» شما شاهد کشمکش بین نویسنده، راوی، شخصیت اصلی و بسیاری از آدمهای داستان هستید. از اینرو سبک نگارش رمان ضمن نومیدی چندصدایی است. برای من ساده نیست که سرنوشت و رأی دیگران را از زندگی خصوصیام دور کنم. من مدام مورد هجوم تصاویر ترسناکی هستیم که برای آسایش بیشتر باید آنها را از ذهنام بیرون برانم.
با وجود آن که میخواهید از حقیقت تصویری بیثبات ارائه کنید، خواننده میتواند تصویر درستی از شخصیتهای شما داشته باشد؛ به عنوان نمونه؛ والری سولاناس. او میپرسد: “آیا من مادیگرا هستم”؟ در برابر تصویرهایی که میآفرینید مسئولیتی هم دارید یا تنها با والری بازی میکنید و هر طور که خواستید بازیاش میدهید؟
ـ زمانی که «دانشکده رؤیایی» را نوشتم، به این موضوع بسیار فکر کردم. پاسخ این است که او مرده و کسی است که در سوئد هیچ کس او را نمیشناخت. این که با سرنوشت او بازی کرده باشم را تجربه نکردم. البته بعدها احساس دیگری داشتم. والری سولاناس به طور قابل توجهی بخشی از زندگی فرهنگی سوئد شده است. اما نوشتن رمان، پیکاری بود برای دشواریهای اخلاقی. با خود فکر میکردم که آیا کسب درآمد با توصیف زندگی کسی که فقیر است یا فاحشه، درست است؟ آنگاه که میخواستم کتاب را منتشر کنم، ناشر به من گفت: رمان ضمن کم حجم بودناش، ضعیف هم هست و به احتمال خوانندهی چندانی نخواهد داشت. بنابراین وجدانام راحت شد که با شرح زندگی زنی فاحشه یا فقیر، پولی به جیب نخواهم زد. از طرفی دیگر، به هیچ وجه قصد نوشتن رمانی در مورد والری سولاناس نداشتم. درواقع تلاش میکردم که رمانی دیگر بنویسم که سرانجام هم موفق نشدم. تنها امیدم این است که به اندازه کافی توانسته باشم آنچه سزاوار او بوده را در قالب رمان توصیف کنم؛ امیدوارم توانسته باشم به او نزدیک شوم، از او بپرسم، توانسته باشم جای او در جهاناش را بگیرم، توصیف محل روسپیها را به خوبی انجام داده باشم و … این احساس شاید ضعیف به نظر بیاید اما من دلتنگ نگه داشتن دستان آن زن مردهام. زمانی که در سال ۱۹۶۸ مانیفست فمینیستی را خواندم، به شدت تحت تأثیر دوگانگی بین صداهای تندخو، آشتیناپذیر و خودستا بودم با زنی تنها که در محل سکونت زنان فقیر در سانفرانسیسکو مرده است. آرزو میکردم و میخواستم که کتاب بتواند در زمان مرگ و در تختی لخت، همراه او باشد. به این ترتیب مشروعیت نوشتن کتابی در مورد او حاصل میشد.
به عنوان هنرمند، غیر از مسئولیت اخلاقی در برابر شخصیتهایی که میآفرینید، مسئولیت دیگری هم دارید؟
ـ من هرگز از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکردهام. در رابطه با مسئولیت رمان تنها دشواری بزرگ من است. مشکل اساسی هم این است که من توضیح معینی برای این که چه چیز درست است یا نادرست، ندارم. پاسخ من ساده است؛ خود رمان.
اگر داستان به سبک کلاسیک یا واقعگرا که از مرکز قدرت روایت میشود و ریشه در جهان مردسالار دارد، باشد، برنامه فمینیستی آیا بیثبات کردن آن است؟ آیا فرهنگ چندصدایی با فرهنگ فمینیستی با هم آمیختهاند؟
ـ بله، برنامه فمینیستی همین است. ولی برای من ضمن حفظ اصل یادشده فمینیستی، تجربهی زبان و عصر معاصر نیز اهمیت دارند. آنچه قرار است گفته شود باید خارج از تصویر هنجارهای عادی جهان باشد. به این نتیجه رسیدهام که حقیقت و صراحت در جایی متفاوت با زبان معمول حضور دارند.
این برداشت، درک رومانتیکی از ادبیات است؟
ـ شاید چنین باشد. رمان پدیدهی فوقالعادهای است و من عاشق آن هستم، چرا که با رمان میشود هر کاری کرد. به همین خاطر هم هست که من فرد مناسبی برای گفتگو نیستم، باور کنید چیزی برای گفتن ندارم. گذشته از این که اکنون چه میگویم، فکر میکنم که در گفتگو حتا نمیتوانم به دانستههایام در مورد رمان نزدیک شوم تا از آن سخن بگویم. هنرمند محبوب انگلیسی، سارا کین برای من از اهمیت زیادی برخوردار است. او تصویر و کلامی میآفریند که در هزارتوی مغز مینشیند. قدرت تخیل او چنان است که میتواند صحنهی نمایشی بیافریند که در آن به ناگاه گل آفتابگردان در کف صحنهی تئاتر رشد میکند، چیزی که در دنیای واقعی امکان ناپذیر است. چنین سبک بیان در ادبیات مورد علاقه من است. این ژانر را رمانتیک میدانم. ولی احساسی از مرگ است این روش؛ مرگ در روایت، مرگ در زبان. انگار دلتنگی کودکانهای برای حقیقت و برای تصویری که در هزارتوی جان و دل بنشیند.
از این منظر، زبان روزانه برای شما ناکافی و شاید بیمعنا شود؟
ـ گفتن این که زبان بیمعنا است، معنایی ندارد. تنها پاسخ من این است که؛ دلتنگ تصویری هستم که بتواند جهان را قابل فهم کند. به دنبال آفتابگردانی هستم که در زمینهای بایر سرزمینهای جنگزده رشد کند و دنیا را برایم معنادار و قابل فهم کند. مدام سخن از جنگ است و صلح، سخن از خشونت است و انسان بودن. بیان این حرفها، به این میمانند که در درون من آفتابگردانی سبز شود و گل بدهد. نوشتار برای من چنین کارکردی دارد. من در آرزوی گُل رُزی هستم که در بیابانهای خشک بروید.
ژان باتیست کورسو، مترجم فرانسوی شما معتقد است که شما از جمله انگشتشمار نویسندگانی هستید که توان خلق زبان جدید ادبی دارید. او در مورد «دانشکده رؤیایی» میگوید: “… تلاشی برای بمباران زیبایی از درون”. زبان شما تجسم تصویرهای خاطره انگیز است و واژههای بسیاری میسازید. این سبک خطرناک نیست؟
ـ به خاطر همین ویژگی نقدهای زیادی؛ مثبت یا منفی دریافت کردهام که بیشتر به من انتقاد کردهاند. بهویژه در «دانشکده رؤیایی» من با کلام و تصویر فراوان کار کردم. در این رمان برای خلق طعم و مزه بهتر مرزهای معمول را شکستم: رُزهای فراوان و زبانبازی بیش از حد به کار گرفتم. انگار همین کار خوانندگان را گیج و سرگردان کرده بود. کسی در مورد گل سرخ در بیابان نمینویسد. از این منظر نقدهایی که بر رمان «دانشکده رؤیایی» نوشته شد، فوقالعاده بودند، چرا که تلاشی بسیار برای رسیدن به طعم و مزه خوب ادبی بود. کوشش کردم که این رمان تسلیم هیچ هنجار معمولی نشود، میخواستم نظم و قاعدهی معمول رمان که متداول است را رعایت نکنم که کردم. به همین خاطر من مورد انتقاد قرار میگیرم که کسی این همه از گل سرخ استفاده نمیکند. برای من اما آرزوی روییدن گلهای سرخ در بیابان یک آرزو است؛ بیشمار گل سرخ.
در رمان «رودخانه دارلینگ» آمده است: “آنچه مورد پسندم هست را گزارش میکنم. گزارشگر چیزهایی هستم که دیگران به آن نمیپردازند”. گفته شخصیت این رمان را سارا استریدبرگ امضا میکند؟
ـ بیتردید چنین است. اگر چنین نباشد انگار تعلق داشتن به خلق طعم خوب ادبی را امتناع کردهام. شاید برای نمردن در اندوه، مینویسم، برای این که مردهی متحرک نباشم، برای این که در خواب نباشم. در جهان امروز همه خوابزدهایم. مردم در خواب و بیداریاند. بنابراین مینویسم تا زنده بمانم و در خواب فرو نروم.
نگرش شما، شورشی نیست آیا؟
ـ نمیدانم، چرا که رمانهای من هر یک موضوع متفاوتی را طرح کردهاند. در «دانشکده رؤیایی» میخواستم از هنجارهای معمول بگذرم. «رودخانه دارلینگ» بیشتر بازی با خشونت است و زیبایی. جنایت بزرگ در «لولیتا» زیبایی نهفته در تجاوز جنسی به کودک است. زمانی که «لولیتا» خوانده میشود، خواننده چنان مجذوب و مدهوش زبان فوقالعاده زیبای ناباکوف میشود که همراه با شخصیت داستان مرتکب خشونت علیه کودک میشود. نوعی جرم زیبا. در «دانشکده رؤیایی» تلاش من آفرینش چنین پنداشتی بوده است.
«لو» شخصیت اصلی رمان در جایی میگوید: “آنچه من به عنوان عشق میفهمم، از دید جهانیان خشونت است و خصومت”. این بیان آیا نقدی است عمومی از کردار جامعه؟ چرا که تمایل به خشونت علیه زنان، کودکان و به ویژه دخترهای جوان برجسته میشود. در این معنا، آیا جامعه حرص سوء استفاده از زنان و کودکان را دارد؟
ـ پاسخی برای این پرسش شما ندارم. آنچه مورد علاقه من بود، این است که تلاش میکردم احساس تملک و حرص و طمع را روشن کنم. میخواستم به صفتها و ویژگیهای شهوت بپردازم؛ سینهبند زنان، دمپایی کودکانه، پیرهن دخترانه چه شهوتی برمیانگیزاند که کسی را وامیدارد تا آنها را پاره کند. بزرگ شدن معنای نابود شدن را در بطن خود دارد. «لو» در زمان بزرگسالی نابود میشود: سیمهای نازک آهنی جای موهای زیربغلاش را میگیرند. در این معنا انسان در بزرگسالی فرو میپاشد. اشتیاق فراوانی داشتم که میل به نابودی انسان را تا نقطهی پایانی دنبال کنم.
منظورتان از نقطهی پایانی چیست؟
ـ به باورم نقطهی پایانی، همیشه مرگ است. همهی زیباییها باید بمیرند. بیش از این چیزی نمیدانم.
«H» پسرکی است در رمان «سالی شاد». او زمانی بزرگ میشود که طعم بد زندگی را حتا در دهان هم احساس میکند؛ یعنی آسیب میبیند که بزرگ میشود. “… طعم تلخ بزرگسالی که نه شباهتی به مزه شیر دارد و نه سفید است”. «لو» اما خود میگوید که دختربچهی خوشبختی بوده و آرزوی بازگشت به دوران کودکیاش دارد. به باور شما، بهتر است که کودک ماند تا بزرگ شد؟
ـ نه، به هیچ وجه چنین باوری ندارم. برعکس، فکر میکنم بهتر است که انسان بزرگ شود. به گمانام ماندن در دوران کودکی بسیار دشوار است. به هر حال این وضعیت اصلن مناسب من نیست. بدیهی است که در خشونتهای بزرگسالان، کودکان هم هستند. هیچ ربطی هم ندارد که بزرگسالان آدمهای خوبی هستند یا بد. شرایط چنان است که انسان در خشونت دیگران وارد میشود؛ ناخواسته هم چنین میشود.
در رمانهای شما خبری از صمیمیت نیست، این وضعیت چنان است که گاه خواننده را تحریک میکند. به خواننده حسی القا میشود که خشونت بد هم نیست. چرا این همه خشونت و اندوه و نه شادی و نشاط؟
ـ پرسشهایی از این دست، همیشه طرح میشوند؛ چرا کتابی دیگر ننوشتید؟
میتوانستید در مورد انسانهای خوشبخت و موفق بنویسید؟
ـ نمیدانم. باید به فردا نگاه کرد و شکیبا بود. چند روز پیش کتاب کودکانی منتشر کردم که بیش از رمانهایام از عشق و دوستی حرف میزند. البته منظور شما را هم به خوبی میفهمم. تنها پاسخ من این است که شرایط امروز انسان تیره و تاریک است. خوب نظرها هم متفاوت است؛ برخی معتقدند که نوشتههای من تاریکی شب است، در حالی که دیگرانی باور دارند؛ رمانهایم روشنای روز است و درخشانی آفتاب. بسیاری حتا احساس سرخوشی و نشاط که سرچشمهی زندگیاند را در نوشتههای من یافتهاند. خودم هم باور ندارم که نوشتههایم به آن تاریکی که میگویند باشد؛ هنگام نوشتن، بیشتر نور را شاهد هستم تا تیرگی و تاریکی را.
نوعی شوق و علاقه که با متن بروز میدهید؟
بله، شاید روزنههای در متن که از همانجا نور به درون تابیده میشود. اگرچه سرنوشت شخصیتی رو به زوال و نابودی میرود، اما روزنهی آزادی در زبان، صداها و تصویرها وجود دارد. به عنوان نمونه، فکر نمیکنم روایت «لو» از معشوقهاش در رمان «رودخانه دارلینگ» به آن تاریکی باشد که گفته میشود. بسیاری از خوانندگان فکر میکنند او با آب رودخانه به پس پشت تاریکی میرود که جهنم ناماش دادهاند. جهنمی که از او سوءاستفاده میشود و مگر تاریکی چیزی پیش روی او نیست.
برای من اما عشق در چنین وضعیتهایی وجود دارد. رابطه والری سولاناس با مادرش را هم بسیاری تاریک ترجمه کردهاند و برخی هم بر تنهایی و بخشش او تمرکز کردهاند. ولی من این رابطه را روشن و مثبت میبینم. در این رابطه عشق هست، عشقی که باید دریافتاش. خیلی جالب است که او به والری میگوید: “هر کاری که میخواهی بکن”. به گمانام در آنچه برخی خشونت تفسیر میکنند، نور بسیاری هست. باید چشمها را شُست و از تاریکی محض بیرون آمد تا بشود نور را معنایی دیگر کرد. نمیشود پدیدههای جهان را در دو سوی نیک و بد، سیاه و سفید، مثبت و منفی ارزیابی کرد. ادبیات خانهای است که بین دو قطب قرار دارد و همهچیز را میتواند در پناه خود بگیرد. ادبیات همان حوزهای است که در فلسفه منطقهی خاکستری میخوانندش.
در «دانشکده رؤیایی» مادر نابینا است: او آنچه دخترش در معرض آن قرار میگیرد را نمیبیند. حالا، به جای این که پرهیبی از نور بر این رابطه افشانده شود، شاهد تجاوز جنسی هستیم؛ پدر به دخترش تجاوز میکند. در «رودخانه دارلینگ» هم دختر شاهد رابطه پدرش با فاحشهها است. پرداختن به چنین موضوعهایی رسیدن به مرزی است که خواننده را به انتخاب پذیرش و / یا تحمل وامیدارد. در نوشتن چنین مناسباتی، شادی و سرخوشی مییابید؟
ـ نوشتن چنین مناسباتی بسیار دشوار و سنگین است. ولی من هنگام نوشتن، بسیار سرخوش هستم. در ضمن نوشتن زندگی شخصی مرا هم تحت تأثیر قرار میدهد؛ گویا مناسبات درون متنها به من سرایت میکنند. زمانی که نوشتن «دانشکده رؤیایی» را تمام کردم، همه چیز را زوال، خشونت و تجاوز به زور میدیدم. انگار همه چیز در پیرامون من آبادی مخروب شدهای بود. دنیا برای من تلخی زمانی بود که یک حیوان وحشی، قوی زیبایی را میدرد. منطقه تندرلوین Tenderloin حفره سیاه و تاریکی است در روشنای سانفرانسیسکو. انسان با پا گذاشتن به این منطقه، انگار پا به قلمرو مرگ گذاشته است. با بیرون آمدن از آن، نور و روشنایی بر مردهای که دیگر بار زنده شده، میتابد. هنگامی که «رودخانه دارلینگ» را نوشتم، احساس میکردم خودم موجود عجیب و غریبی هستم. فکر میکردم حشرهای هستم که پیرامون جهان را میگردم. حشرهای منزجر کننده، زشت، تند و زننده. احساسی که بسیار ناخوشایند بود.
شما افزون بر رمان، نمایشنامه هم مینویسید. آیا نوشتن رمان با نمایش، متفاوت است؟
ـ فرایند کاری به کلی متفاوت است و من بیشتر شیفتهی نوشتن رمان هستم تا نمایش. نوشتن رمان، روشی است برای اندیشیدن. هرگز نمیدانم که چه هنگامی مینویسم و سرانجام کی کاری تمام میشود و رمانی منتشر میگردد. هماره در تردید هستم، حتا در نگارش آخرین واژهها. با نوشتن رمان احساس جنگی تمام عیار دارم یا زندگی کامل. نوشتن رمان یعنی شنا کردن در طول کانال انگلیس. نمایش اما برای من این چنین نیست و به گمانام محدودیتهای زیادی دارد. فاصلهای که با نمایش دارم، فراگرد نوشتن را سادهتر میکند. در نمایش، فرض اصلی، آرایش صحنه است. انگار آدم میگوید: “اینجا مکانی است و اکنون وانمود میکنیم که اتفاقی رخ میدهد”. همین صحنه ساده نمایشی را من در رمان میتوانم به داستانی بلند تبدیل کنم که روابط زشت و زیبا، تاریکی و نور، زن و مرد، عشق و خشونت در آن موج میزند و خواننده را وامیدارد در حوزهی خاکستری ادبیات به دنبال چیزی باشد که نویسنده هم نمیشناسدش.
برای شما نوشتن نمایش سبکی است برای استراحت؟
ـ میشود چنین گفت. ولی من نمایشنامهها را به طور موازی با رمانهایم مینویسم. شاید بشود گفت، هنگامی که از رمان خسته میشوم، به نوشتن نمایش میپردازم. درواقع برای من نوشتن نمایش با سرعت بیشتری پیش میرود. یک رمان دست کم سه سال طول میکشد در حالی که یک نمایش تنها به دو ماه وقت نیاز دارد. این گفتهی من در این معنا نیست که من نمایش را کم ارزشتر از نثر رمان میدانم، بلکه به گمانم درک نمایش راحتتر است. در نمایش کنترل بیشتری بر متن هست. به همین خاطر هم گاه میشود با نیمنگاهی بسیار گفت. یعنی آمیزهی کلام و حرکت، نوشتن را سادهتر میکند؛ یک حرکت بازیگر، میتواند فصلی از کتاب را توضیح دهد. همین ویژگی به نویسنده اعتماد بهنفس میدهد. هرگاه نمایشی نوشتهام، سالن تئاتری در آن سوی خیابان در انتظار اجرای آن بوده است. بنابراین ساختار نمایشنامه نویسی، نامهای است به تئاتر. ولی نوشتن رمان بیشتر به نوشتن نامه به مرده میماند یا سخن گفتن در اتاقی خالی. اتاقی که نویسنده تنها فریاد میزند و کسی هم در همان دم، فریادش را نمیشنود.
هنگامی که دیالوگی را به کار میگیرید، به عنوان نمونه، «دانشکده رؤیایی»، نمایش هست که رمان را هم تحت تأثیر خود دارد یا رمان فضا را برای تئاتر باز میکند؟
ـ فضای «دانشکده رؤیایی» راه را برای نمایش باز کرد. در ضمن حس نمایشی و توصیفی هماره در من بوده است. هنگام نوشتن رمان، همیشه آموزههای تئاتر و ساختار آن را در نظر دارم. افزون بر این اهمیت خطوط را از یاد نبرید. در «رودخانه دارلینگ» خطهایی را میبینید که بی ارتباط با متن حضور دارند، خطهایی بدون متن، پیش یا پس از یک پاراگراف. من به گفتههایی علاقمندم که از هیچگاه آمدهاند. سخنان آمده از هیچستان برایم جذابتر است از بافتهای محکمی که نثر برآمد آنهایند.
پیش از این از سارا کین Sarah Kane (۱۹۹۹-۱۹۷۱) نام بردید، وجه مشترکی با او در خود میبینید؟
ـ برای من او بسیار مهم بودن است. او بود که نوشتن را به من آموخت؛ هم رمان و هم نمایشنامه. نوشتههای او صریح، روشن، پوستکنده و عریان هستند. از همین ویژگی آموختم چنان بنویسم که فکر میکنم و نه چیزی دیگر. او به من آموخت که مستقیم و بیپرده بنویسم. از عریانی متنهایش بسیار آموختم. نمایش دارای خصوصیت عریانی است که تلاش میکنم به نثر رمان منتقل کنم. عاشق خلوص هستم و خطوط تنهایی که سفید هستند، اما هزار حرف نگفته دارند. اغلب فکر میکنم که نثر جنگلی است بزرگ و پلشت. جنگلی که آدم میتواند اسیر واژههای ناگفتهی آن شود؛ واژههای توصیفی و صفتهای نامعمول. این نمایشنامه، صحنهی نمایش ناب و پاک است و سرشار از خلوص.
رمانهایتان را چگونه سامان میدهید؟
ـ طرح و پیرنگ از پیش تعیین شدهای ندارم. هیچگاه نمیدانم آنچه مینویسم چگونه رمانی از آب در میآید. در فرایند نوشتن است که رمان شکل میگیرد. متنهای بسیاری مینویسم و با آنها شروع میکنم. در اولین بازنگری، بسیاری از نوشتهها حذف میشوند. در واقع شروع هر رمان، جریان سیلآسای واژه است که بر کاغذ میبارد. بدیهی است که باید جلوی این سیل را گرفت. تردید را باید کنار گذاشت تا سیل متوقف شود. با کنار گذاشتن تردید، نه تنها سیل واژههای اضافی متوقف میشود، تکنیک هم جای خود را باز میکند و نوشته رو به ساختار رمان پیش میرود. گاه حتا برای خودم هم قابل فهم نیست که آنچه اکنون مینویسم، سرانجاماش رمان باشد. اگر آنچه مینویسم را به زور وادار کنم که رمان بشود، همه چیز فرومیپاشد و برآمدی مگر آب گِلآلود نخواهد داشت. رمانهای من اگر با اقبالی روبرو هستند، به این خاطر هست که سرنوشت متن را از همان اول تعیین نکردهام؛ مینویسم و راه را برای پاک کردنشان هم باز میگذارم.
چه هنگامی به این نتیجه میرسید که باید درهای تردید را بست و هر چیزی را به رمان راه نداد؟
ـ هماره و باورنکردنی مشغول نوشتن متن هستم؛ بی آنکه بدانم این متنها به چه کار میآیند. بدون آن که مغزم را برای سرنوشت این متنها بهکار بگیرم، مینویسم. انگار نوشتن هستی و بودن من است در جهان. پس از نوشتنهای زیاد، نوبت میرسد به این که رمانی را ساماندهی کنم. حالا آغاز تردید بر متنهای نوشته شده است؛ گاه از آنها متنفر میشوم، گاه فکرمیکنم که متنهای بی فایدهای هستند و باید از نوشتن دست بکشم. این شرایط همیشه تکرار میشود؛ تکرار و تکرار تا سرانجام یک رمان؛ به گمانم واداشتن متن به رمان شدن شامل انتخاب دشواری است. انتخاب بین صدها صفحه رخ میدهد اما پس از تردید، حذف و ویرایش فراوان.
میگویید: “متن را مجبور میکنید که تبدیل شود به رمان”. بیشتر توضیح دهید.
ـ منظورم این است که متنهای آزاد را در قالب سبک و فرمی معین میریزم؛ گاه بخشی از متن را کنار میگذارم، حذف میکنم تا اندازهی قالبی شود که برایش تراشیدهام. قالبی که همه چیز منطقی باشد؛ شخصیتها و رویدادها در ارتباط با هم باشند و رو به روزنهای روشن داشته باشند که امید نام دارد. در جریان نوشتن رمان «رودخانه دارلینگ» دهها متن زیبا داشتم که در قالب رمان مزبور نبودند و کنار گذاشته شدند. گاه برای هر یک از متنهایی که کنار گذاشته شدند، ماهها کار کرده بودم. هر روز که پشت میز کارم مینشستم، فکر میکردم که این یا آن متن برای رمان خوب و مناسب رمان است. متن را مینوشتم، اما هنگام تنظیم ساختار رمان، با همهی زیباییشان، کنار گذاشته میشدند؛ یعنی در چهارچوب رمان نبودند که بتوانم وارد قالب تعیین شده بکنمشان. هر متن زیبایی نمیتواند در ارتباط با کلیت رمان باشد. بنابراین باید کنار گذاشته شود تا رمان دستخوش آسیب نشود. انتخاب متنهای نوشته شده و واداشتنشان به رمان شدن، کاری است بس دشوار؛ گاه متنی بارها کنار گذاشته میشود و دوباره وارد متن رمان میشود. با توجه کلیت رمان، انتخاب متنهای مناسب، خیلی آرام پیش میرود تا هم خودم راضی باشم و هم مخاطب را همراه خودم کنم.
آیا هرگز برای آنچه نوشتهاید، شرمگین شدهاید؟
ـ بله، بسیار. انگار تنفر از متن بخش ناگزیر نوشتن است. گاهی هم فکر میکنم کنش نوشتن، شکست دادن شرم است برای آن که شرمگین نباشیم. در غیر اینصورت هرگز هیچ نویسندهای نمیتوانست حتا یک سطر بنویسد.
آیا رمان فضای آزادی است که در آن خود را از راهی غیر از زندگی شخصی بیان میکنید؟
ـ رمان فضایی است بیمسئولیت. زیرا نوشتن موجب میشود مادر بهتری باشم. هنگام نوشتن بیشتر تهاجمی، قاطع و بیرحم هستم. به عنوان مادر باید از خود گذشته باشی و حضور عینی داشته باشی. مادر باید در برابر خواستههای منطقی فرزند تسلیم شود. به گمانم همهی کسانی که صاحب فرزند میشوند باید بنویسند. همهی کسانی که مسئولیتی به عهده دارند که شکیبایی و از خود گذشتگی لازمهی آن است، باید بنویسند.
نویسندگی نیاز به شکیبایی ندارد؟
ـ همینطور است. اگر نوشتن نیازمند چیزی باشد، بیتردید شکیبایی و تحمل است. اگرچه این شکیبایی نوعی از خودمحوری است.
گفتید که گاه از نوشتن متنفر میشوید و گاه هم که سرخوش هستید، مینویسید. اندوه، تنفر و شادی ارکان مقابل یکدیگر هستند یا تفاوتی با هم ندارند؟
ـ درواقع این دو موقعیت در رقابت با یکدیگرند. پیکاری شدید بین سرخوشی و تردید شدید وجود دارد. قرار گرفتن بین این دو موقعیت، تجربهای است که کوشش میکنم در نوشتههایم رعایت کنم.
به نظر میرسد نیاز شما در حاشیه بودن است تا بتوانید تخیل و اندیشهتان را مخاطب سهیم شوید. توصیف خوبی برای «دانشکدهی رؤیایی» نداشتید؛ مبتذل، اغراقآمیز و ساختارمند. در سال ۲۰۰۷ برندهی جایزهی شورای فرهنگ نوردیک (کشورهای شمالی اروپا) شدید، این کامیابی را چگونه ارزیابی میکنید؟
ـ بدیهی است که دریافت نیممیلیون کرون (۶۲۵۰۰ دلار) شادیآور است. مگر میشود مخالف آن بود؟ ولی وجه دوگانهی این جایزه این است که، رمان «دانشکده رؤیایی» برندهی این جایزه شد که با اقبال خوب مخاطب روبرو نشده بود. در این رمان، چنانچه شما هم اشاره کردید، من در حاشیه هستم و اعتبار شخصیتها را شاهدم. زمانی شورای فرهنگ نوردیک این جایزه را اعلام کرد که من بهکلی از این رمان دور شده بودم و درگیر رمان «رودخانه دارلینگ» بودم. همزمانی نوشتن متنهای مناسب برای رمان تازه و اعلام جایزه برای رمانی که کمتر با اقبال خواننده روبرو شده بود، شرایط دشواری را برای من به وجود آورده بود، اما فروش رمان بعد از اعلام جایزه، چندین برابر شد. فکر کردن به رمان جدید و هیاهوی رسانهها برای جایزهی شورای فرهنگ، لحظههای سختی بود که بر من گذشت، زیرا آنچه در رمان «رودخانه دارلینگ» طرح میشد و آن زمان مشغول آن بودم، با آنچه در رمان «دانشکده رؤیایی» مطرح شده بود، بهکلی متفاوت بود و تمرکزم را از نوشتن متنهای ضروری کم میکرد.
در این معنا، زمانی که سارا استریدبرگ مرکز توجه رسانهها است، او در جای دیگری است؟
ـ بله، شاید بشود چنین گفت.
شما منشور فمینیستی «والری سولاناس» را ترجمه کردهاید و در پیشگفتار گفتهاید: “منشور فمینیستی اندیشهی مرا تغییر داد؛ زندگیام، نگاهم و روزآمد هستیام را. منشور آنچه را که می بایست بدانم به من آموخت”. دوست دارید ادبیاتی که میآفرینید هم همین اثر را بر دیگران داشته باشد؟
ـ نه. تجربههای خواندنی که من داشتهام تغییر کرده است؛ شکل زندگی کردن، فکر کردن، پیش رفتن در عصر معاصر و نوشتن. اگر کتابی دارای اهمیت باشد، بیتردید میتواند چیزی را تغییر دهد. همزمان، نمیدانم چگونه “الفرید یلینگ» نگاه به من ادبیات و جهان را تغییر داد. تنها میدانم که پس از خواندن نوشتههایش، کسی نبودم که پیش از خواندن کارهای او. هنگامی که متنی را مینویسم و سرانجامش هم رمان میشود، هیچ اشتیاقی ندارم که خواننده را عوض کند.
بنابراین میشود تعبیر کرد که نوشتههای شما بخشی از برنامههای فمینیستی نیستند.
ـ نه. اگر من براساس برنامههای فمینیستی مینوشتم، رمان رودخانه دارلینگ را منتشر نمیکردم. این رمان کتابی است بدون ارزشهای معمول فمینیستی، رمانی است که به هیچوجه آموزههای فمینیستی را در خود ندارد.
پسگفتار:
«سارا بریتا استریدبرگ» در ۲۹ اوت ۱۹۷۲ در حومه استکهلم متولد شد. او نویسنده است و مترجم. اولین اثر داستانیاش «سالی شاد» بود که زندگی سالی بائر؛ اولین زن اهل اسکاندیناوی که میخواست طول کانال انگلیس را شنا کند، نشانه رفته بود.
سال ۲۰۰۷ برنده بهترین رمان نویس کشورهای شمال اروپا شد. شورای فرهنگ نوردیک رمان «دانشکده رؤیایی» را به عنوان بهترین رمان انتخاب و برندهی سال اعلام کرد. این رمان دومین اثر سارا استریدبرگ است و زندگی والری سولاناس که منشور فمینیستی را نوشته بود، بررسی میکند.
روزنامه سوئدی «داگبلاد» او را «پیشروترین شاعر ذاتی» نامید و او را بین موفقترین نویسندگان عصر حاضر سوئد خواند. در همین مقاله آمده است که استریدبرگ را باید خواند، اندیشید، شناخت و به دیگران معرفی کرد.
کتابشناسی سارا استریدبرگ:
- آموزش حقوق از دیدگاه جنسیتی (غیرداستانی، ۱۹۹۹)
- تنها ماییم که در حاشیه ایستادهایم (غیرداستانی، ۲۰۰۲)
- سالی شاد (رمان ۲۰۰۴)
- دانشکده رؤیایی (رمان ۲۰۰۶)
- رودخانه دارلینگ (رمان ۲۰۱۰)
- بکمبریا Beckomberga غزلی برای فامیل (رمان ۲۰۱۴) در انگلیسی به نام «جاذبه عشق The Gravity of Love» ترجمه شده است.
جوایز:
- ۲۰۰۴ – جایزه بنیاد سوئدی ادبیات غیرداستانی
- ۲۰۰۶ – جایزه ادبی روزنامه آفتن بلاد سوئد
- ۲۰۰۷ – جایزه شورای فرهنگ نوردیک
- ۲۰۱۰ – استاد میهمان در دانشگاه برلین
- ۲۰۱۳ – جایزه دوبلوگ
- ۲۰۱۵ – جایزه ادبی اتحادیه اروپا
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com