از اینجا، از آنجا، از هر جا/ ۵۲
ما در طول تاریخ کشورمان، شاهد صحنه هایی از کشتن و بر دار کردن بزرگانی هستیم که اغلب آنان غم مردم دیار خود را داشتند و حاکمان از مردم بی خبر که آنها را تحمل نمی کردند به خاک و خونشان کشاندند. حکایت کشتن قائم مقام و امیر کبیر از آن جمله است. یکی از موارد این کشتن های بزدلانه داستان شورانگیز بر دار کردن حسنک وزیر است که با نثر عمیق، هنرمندانه و بیان تکان دهنده استاد ابوالفضل بیهقی در تاریخ او آمده است. بیان این رویداد نشان از فجایعی است که به نام تعصبات دینی و مذهبی توسط سلاطین ضد مردمی و انسانیت، برای حفظ حکومت دنیوی، با دنیایی از ریا و تزویر و وابستگی به مذهب، بارها در تاریخ تکرار شده است ولی شاعر، نویسنده و اهل قلمی که رسالت خود را بداند، به بازگویی آن نپرداخته است. این بار مردی فرزانه و مورخی متعهد، آن را در بیان تاریخ ایران، برایمان به یادگار گذاشته است.
حسنک از اهالی نیشابور بود. از خانواده ای معتبر، در زمان حکومت سلطان محمود غزنوی وزیر بود ولی دل در گرو عشق مردم داشت. در آن دوران که فتنه و شر و افترا و دروغ جزو کارهای دولت مردان بود، حسنک نیز از حسادت حسودان و کینه ورزی بی مایگان در امان نبود، ولی چون سلطان محمود نسبت به حسنک آن هم به خاطر دوام حکومتش عنایتی داشت، دسایس فتنه گران را توجهی نمی کرد. در آن روزگار که غزنویان خود دست نشانده و نوکر خلفای بغداد بودند و به نام آنان خطبه می خواندند، دسیسه گران و حسودان مستقیماً به خلیفه گزارش می نوشتند و می گفتند حسنک قرمطی است و گرایش به شیعه گری دارد. خلیفه نامه ای به محمود غزنوی نوشت و گفت که شنیده ایم وزیر شما قرمطی است، محمود که در هر گوشه و کناری جاسوس گمارده بود تا قرمطیان را بر دار کند، کذب این کلام را به خلیفه اعلام کرد و موضوع بی هیچ اقدامی منتفی گردید. حتی خلعتی که حسنک از خلفای فاطمی مصر در سفر مکه دریافت کرده بود، نتوانست صحت این ادعا را ثابت کند، ولی این مسئله در پرونده سیاسی حسنک باقی ماند. هنگامی که محمود مرد و سر حکومت میان دو پسرش مسعود و محمد نزاع درگرفت، حسنک طرف محمد را گرفت و حتی به پیام مسعود که از او خواسته بود که به وی بپیوندد، توجهی نکرد. چون حسنک اهل کلک و دو دوزه بازی سیاسی نبود و دل و زبانش یکی بود و محمد را شایسته تر می دانست، بنابراین به مسعود پیام داد: من به محمد بیعت کرده ام و به این کار احترم می گذارم. اگر تو سلطان شدی، مرا بر این جرم بر دار کن.
از بد روزگار و حیله افراد نابکار، مسعود پیروز شد، ولی چون حکومت او بر مبنای ریا و دروغ بود به حسنک گفت: تو گفتی اگر من سلطان شوم، تو را به دار آویزم، اما من طالب این کار نیستم ولی خلیفه از بغداد پیک ارسال داشته که حسنک قرمطی است و باید او را بر دار کرد تا موجب عبرت دیگران شود تا از خلفای فاطمی مصر خلعت نپذیرد. شاید در آن زمان خلیفه اصلاً حسنک را فراموش کرده بود و پیک و پیغامی هم در کار نبود، ولی چون حسنک دارای پایگاه مردمی بود و این مسئله هم اتهامی بیش نبود، مسعود حیله کرده بود تا او را به حساب خلیفه بر دار کند.
بیهقی در تحلیل این پدیده اجتماعی می نویسد:
“فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد. امروز که من این قصه آغاز می کنم (سال چهار صد و پنجاه هجری) در فرخ روزگار سلطان معظم، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند، در گوشه ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست. هر چند که مرا از وی بد آمد، به هیچ حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می باید رفت و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن را تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: “شرم باد این پیر را” بلکه آن گویم که خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زعارتی در طبع وی مؤکد شده و با آن شرارت، دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی. این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تفریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و…”
به دستور بوسهل حسنک را دستگیر می کنند و به هرات می آورند و او را به علی رایض یکی از چاکران حکومت می سپارند و انواع تحقیرها و ناراحتی ها بر او اعمال می نمایند. به طوری که همه زبان به اعتراض می گشایند. از طرفی هم پیش سلطان مسعود آنقدر بد می گویند تا او را راضی به کشتن حسنک کنند. آخر کار هم قضیه خلیفه و پیک او و قرمطی بودن حسنک را درست می کنند تا دست آویزی برای کار خلاف خودشان داشته باشند. اول ترتیبی می دهند تا همه مال و اموال حسنک را از او بگیرند، بیهقی این گونه سخن را ادامه می دهد:
“پس از این مجلس نیز بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آن جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آن چه خریده آمده است جمله به نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن جا آمدند. و امیر دانش مندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن جا حاضر بودند و بنشسته..”
بدین ترتیب کلیه اموال حسنک را از او گرفتند و او نگران تعرض به خانواده اش بود و از مسئولان با هر زبانی این مطلب را درخواست می کرد. ولی بوسهل زوزنی فقط در فکر انتقام جویی از حسنک بود و به هیچ چیزی جز دار زدن او راضی نمی شد و زمانی که مسعود غزنوی قصد شکار و تفریح کرد، بوسهل دستور داد در مصلای بلخ، امکانات دار را فراهم ساختند و کسانی را فرستاد تا حسنک را با خود بیاورند. چند پیک هم به صحنه آورده بودند که آنها از بغداد آمده اند تا فرمان خلیفه را درباره حسنک به اجرا درآورند. تمامی این کارها تظاهر و صحنه سازی بود. بهتر آن است که ماجرای بر دار شدن حسنک را از قلم بیهقی بخوانیم:
“و حسنک را به پای دار آوردند. و پیکان (پیک های خلیفه) را ایستادانیده بودند که: از بغداد آمده اند. قرآن خوانان قرآن می خواندند. حسنک را فرمودند که: جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچه های اِزار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دست ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خُودی، روی پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که: سرو رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند. و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خُودی فراختر آوردند.
و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که: خداوند سلطان می گوید: این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن. ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند.
حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که: بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: شرم ندارید، مرد را که می بکشید به دار، چنین کنید و گویید. و خواستند که شوری بزرگ بر پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد. و آواز دادند که: سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند. خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگار و گفتارش. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز رفتند. و این افسانه ای است بسیار با عبرت. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. می گفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست…”
به این گونه حسنک وزیر و حسنک های تاریخ ایران، چون قهرمانان جاوید در دلها ماندند و سلاطین سفاک و دست نشانده دشمنان ایران زمین یعنی سلاطین غزنوی که فرمانبری و نوکری خلفای بغداد را افتخار خود می دانستند رفتند و جز بدنامی اثری از آنها نماند.
دشمنی خلیفه بغداد با حسنک از آن جهت بود که او یک ایرانی مستقل بود و سر اطاعت به خلفای عباسی فرو نمی آورد و هنگام بازگشت از سفر حج به دیدار خلیفه در بغداد نرفت. عصبانیت سلطان مسعود از حسنک از این رو بود که وی مسعود را شایسته حکومت نمی دانست و تا آخرین روز مرگش بر این عقیده راسخ بود و هیچ گاه تقاضای عفو نکرد. کینه توزی بوسهل زوزنی با حسنک به این علت بود که او بوسهل را انسان وارسته و شایسته ای نمی دانست و از حق مردم در برابر او دفاع می کرد.
اما آنچه که چهره حسنک را در تاریخ پایدار نگاه داشته است، صراحت بیان عقیده و اعتقاد، آرامش خاطر و بی اعتنایی به مرگ، طرفداری از مردم در مقابل ظلم و ستم بی حد غزنویان و اعمال درست و خواهان استقلال ایران از سیستم خلفای بغداد بود. در تمامی تاریخ بیهقی نشانی که حاکی از خواری و ناتوانی حسنک یا اینکه او برای رهایی خود دست آویزی یا شفیعی را نزد مسعود غزنوی فرستاده باشد، موجود نیست.
روانش شاد که بزرگ مردی ایران دوست و با اراده بود. تاریخ کشور ما برای بیرون آمدن از زیر یوغ حکومت های ستمگر به چنین مردانی نیاز دارد. راهش پر رهرو باد.
اسپندمذگان، والنتاین ایرانی
روز چهاردهم فوریه معادل بیست و پنجم بهمن ماه در فرهنگ مدرن غربی، روز عشق نام گرفته است. هر چند که فلسفه برگزاری این جشن به طور افسانه ای به قتل قدیس والنتین در زمان فرمانروایی کلاودیوس دوم برمی گردد که او والنتین را به جرم به ازدواج درآوردن جوانان عاشق که خلاف دستور فرمانروای روم بود به قتل رساند، ولی با بررسی دقیق تر و مستندتر در متون تاریخی به این نتیجه می رسیم که ریشه اصلی برگزاری این جشن به ایران باستان بر می گردد، که آنها روز پنجم اسفند ماه هر سال را روز عشق و روز بزرگداشت مقام زن نامیده بودند و مراسمی زیبا در این باره برگزار می کردند.
بنا به نوشته های ابوریحان بیرونی دانشمند ایرانی، اسپندارمذ، ایزد موکل بر زمین و فرشته حامی و نگهبان زنان شوهر دوست، پارسا و درست کار بوده است. به همین مناسبت این روز، عید زنان هم به شمار می رفت. مردم برای گرامی داشت زنان به آنها هدیه می دادند. حتی در این روز زنان لباس منزه پوشیده و در خانه حکمرانی می کردند و کارهای منزل را مردان انجام می دادند. اگر در جهان امروز جشنی به نام والنتاین در غرب برگزار می شود، ایرانیان از هزاران سال قبل مقام و جایگاه زن را محترم می شمردند و این موجب افتخار ما است.
در باور کهن ایرانیان زن و مرد در کنار یکدیگر پیوند زندگی و مرگ را به وجود می آوردند. زن با فرزند آوری عاملی زندگی بخش است و مرد بدان جهت که نمی زاید با مرگ پایان می پذیرد. به همین علت در ایران باستان نسل فرزند را از مادر می دانستند و به جای آن که او را به نسب پدری بخوانند با اجداد مادری معرفی می کردند.
چقدر زیبا و مناسب خواهد بود که ما بتوانیم این گونه فلسفه ها و اهداف باقی مانده از تفکرات و اندیشه های نیاکانمان را در جامعه امروز زنده کنیم و افراد هر ساله جشن اسپندارمذگان را برگزار کنند و در این روز (پنجم اسفند ماه) مقام زن، عشق، مادر، دوستی و محبت را ارج نهند.
اخبار کتاب و تازه های نشر
*مجموعه داستان “آه، استانبول” نوشته رضا فرخفال، پس از بیست و پنج سال از سوی نشر چشمه به تجدید چاپ رسید. این کتاب شامل هفت داستان با نام های برجی برای خاموشی، همه از یک خون، باران های عیش ما، کوهنوردان، گردش های عصر، آه استانبول، مجسمه ایلامی و نگاه آخر است. مجموعه داستان آه استانبول در شمارگان هزار نسخه به بهای دوازده هزار و پانصد تومان توسط انتشارات چشمه در تهران منتشر شده است.
*کتاب “سرزمین مرد سرخپوست، قانون مرد سفیدپوست”، نوشته ویلکومب واشبرن که در سال ۱۳۷۸ با ترجمه هنگامه قاضیانی و خشایار بهار توسط نشر ثالث چاپ شده بود پس از ۱۶ سال، اینک با همان نام ولی با ترجمه قاضیانی به بازار عرضه شده است. این کتاب در پاسخ به دو سئوال اساسی “جایگاه سرخپوست در ایالات متحده آمریکا چیست؟” و “چگونه ملت سرخ پوست در سرزمین مادری خویش در موقعیت کنونی قرار گرفته اند؟” به رشته تحریر در آمده است.
*علاقه مندان به تهیه این کتاب ها می توانند برای سفارش در تورنتو به کتاب فروشی های پگاه و سرای بامداد مراجعه کنند.
تفکر هفته
بر آنچه که از دست داده ای افسوس مخور. امید داشته باش و با اراده برای به دست آوردن مجدد آن حرکت کن. به سرعت خستگی و تنبلی را از خود دور کن و اگر با دوستانت قطع رابطه کرده ای، دوباره رابطه خود را برقرار کن. حتی اگر گرفتار شرایط سخت در زندگی هستی، با مثبت اندیشی و امید و ارتباط و تعامل انرژی زا می توانی به مشکلات جواب رد دهی و آینده ای دیگر برای خود بسازی. حرکت کن، حرکت. همه مشکلات در دامن تنبلی و بی حرکتی رشد پیدا می کنند. بستر رشد مشکلات را خراب کن تا آنها نتوانند نشو نما کنند. همین.
ملانصرالدین در تورنتو
عصر روز یکشنبه ها برای من روز خاطره انگیزی شده است. اغلب این روزها حضرت ملانصرالدین، آن فرزانه ای که پس از سال ها طلب علم و کمال، اینک در گوشه ای از این شهر، در تنهایی و خیال زندگی را سپری می کند، به قهوه خانه تیم هورتون و اغلب در حوالی میدان مل لستمن که نزدیک کتاب خانه بزرگ شهر است می آید و ضمن آن که با خوردن قهوه خستگی روزانه خود را رفع می کند، گاهی اگر کسی، اهل دلی یا قلمی پیدا شود با او به گفتگو می نشیند.
این بار در دست ملا کتاب “هستی و زمان” اثر برجسته مارتین هایدگر فیلسوف بنام آلمانی را دیدم. اول کمی تعجب کردم ولی وقتی که از حضرتش پرسیدم: “استاد شما و هایدگر؟” خندید و گفت: “عزیزم مگر ما چه عیبی داریم؟ انسان اگر تک بعدی فکر کند و تک بعدی مطالعه و زندگی کند، مثل کسی می شود که همواره مجبور است یک جاده یک طرفه را برود و نتواند از مسیر حرکت خود لذت درستی ببرد. هایدگر اندیشمند بزرگی است که در کتاب هستی و زمان تفکرات نابی درباره هستی و فلسفه آن بیان می کند، چیزی که ادیان سالیان سال است روی آن تمرکز کرده اند و آنقدر افسانه و قصه و حکایت برایش ساخته اند که باور انسان را به بازی گرفته است. فلسفه هایدگر پرسش از معنا و محتوای هستی است. این پرسش در حقیقت آن سئوالی است که نخستین کنکاش ذهنی انسان را به خود معطوف داشته است. فلسفه هایدگر شاید منسجم ترین کوششی است که تا کنون انسان برای رها ساختن خود از چنگ سیطره جوهر هستی به عمل آورده است. پس با این حساب چه کتابی بهتر از این برای مطالعه؟ ولی حیف که سن حقیر به حدی رسیده است که نمی توانم زبان آلمانی بیاموزم. چون خواندن این کتاب به زبان اصلی لذت باورنکردنی دارد، مترجمان ما آن طور که باید و شاید نتوانسته اند این کتاب را خوب ترجمه کنند. واقعاً هم ترجمه آن مشکل است…”