آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
این ماجرا به خون ختم خواهد شد
فصل چهارم ـ ادامه بخش ششم
سمیحه:
همه ی چیزهایی که تو مسیرمون در استانبول دیدم خیره کننده بودن، جمعیت، آدمایی که تر و فرز از لای اتوبوس ها از این طرف خیابون به اون طرف می رفتن، دخترای دامن پوش، اسب های گاری، پارکها، آپارتمان های گنده قدیمی، همه رو دوست داشتم.سلیمان می دونست که چقدر گشتن تو شهر با وانت را دوست داشتم (می دونست برا اینکه همیشه ازش می خواستم منو ببره شهر بگردونه)، اما به ندرت این کارو می کرد، می دونی چرا؟(راستش خودم هم کلی بهش فکر کردم.) با اینکه می خواست به من نزدیک باشه، اما برای اینکه واسه دخترایی که پیش از ازدواج با خواستگاراشون دوست می شن احترام قائل نبود، اینکارو نمی کرد. من اما از اون دخترایی هستم که می خوام با مردی ازدواج کنم که دوستش دارم ـ روشنه؟ به فکر پول نیستم، فقط دنبال دلم می رم، حالا هم آماده ام که تاوان این کارو بدم.
سلیمان:
پیش از اون که من به کوی مجیدیه برسم، اونها حتی از ششلی هم رد شده بودند. برگشتم خونه و وانتو پارک کردم، کوشیدم که خونسرد به نظر بیام. هیچوقت فکر نمی کردم که کسی جرئت کنه تو روز روشن نامزدمو بدزده، اونم تو دل استانبول، برا همین هنوزم چیزی رو که دیدم باورم نمی شه. هیچکس هیچوقت چنین کار جنون آمیزی نمی کنه، چون می دونن که این از اونکاراست که آدم سرش کشته می شه.
سمیحه:
نه توت تپه «قلب استانبوله»، نه همینجور که می دونی من قولی به سلیمان داده بودم. این هم واقعیت داره که ممکنه و یا حتی مسلمه که آدم کشته بشه، اما درست به همین دلیله که ما داریم این همه دور فرار می کنیم، علاوه بر اون، همه یه روز می میرن. استانبول هم تموم شدنی نیست. حال که خطر رفع شده، رفتیم تو یه قهوه خونه تا از دوغ های سرد و شورمزه کارتونی بنوشیم. سبیل های عزیز دل من از دوغ کاملن سفید شدن. اسمش رو هرگز نمی گم، شما هیچوقت نمی تونین ما رو پیدا کنین، در نتیجه خودتونو برای پرس و جو زحمت ندین.
سلیمان:
وقتی خونه رسیدم، ودیهه زخم های پیشانیم را با پنبه پاک کرد. به حیاط رفتم و با تفنگم دو گلوله به درخت توت شلیک کردم. سکوت غریبی بعد از اون حکمفرما شد. من هم از دست این فکر که سمیحه برخواهد گشت و کل ماجرا انگاری که هیچوقت اتفاق نیفتاده باشه و ختم به خیر خواهد شد، خلاص نمی شم. اون روز عصر، همه خونه بودن. یکی تلویزیونو خاموش کرد انگار تو خانواده کسی مرده باشه، و من متوجه شدم که چیزی که دل مرا به درد می آره همین سکوته. برادرم تند و تند سیگار می کشید، عبدالرحمن گردن کج هم مست کرده بود، ودیهه داشت گریه می کرد. نیمه شب رفتم به باغچه، و از بلندی توت تپه به چراغ های شهر که اون پایین پراکنده بودند نگاه کردم، و به خدا سوگند یاد کردم که انتقام این ماجرا رو بگیرم. لابد سمیحه هم کنار پنجره ای میون این میلیون ها چراغ ایستاده و می دونه که دوست نداره من این همه عذاب بکشم، برای همینه که ترجیح می دم فکر کنم او خلاف خواست خودش دزدیده شده، که نتیجه این میشه که تو این فکر باشم که چه جوری این حرومزاده ها رو بکشم. اجداد ما جنایتکارا رو پیش از کشتن شکنجه می کردن ـ این جور مواقع است که آدم به اهمیت سنت پی می بره.
عبدالرحمن افندی:
این دیگه چه مصیبتیه که آدم پدری باشه که دخترهاش پشت سر هم فرار کنن؟ من یه کم خجالت زده هستم، هرچند از طرف دیگه خوشحال هم هستم که دخترهام حاضر نیستن با مردهایی که براشون به عنوان شوهر توسط دیگران انتخاب می شن ازدواج کنن و برای همین هم شجاعانه با کسی که دوستش دارن فرار می کنن. خوب، البته اگر مادر داشتن که می تونستن بهش تکیه و اعتماد کنن حتمن کار درستو انجام می دادن، و کسی هم فرار نمی کرد… همونطور که همه می دونیم در ازدواج البته که اطمینان بر عشق رجحان داره. نگرانم که وقتی که من به ده برگردم چه بر سر ودیهه ی بیچاره خواهند آورد. اینم گفته باشم که دختر بزرگم زرنگتر از چیزی که نشون می ده هست، و لابد راهی پیدا می کنه که برای این ماجرا تنبیه نشه.
سلیمان:
بعد اینکه سمیحه فرار کرده حتی از قبل هم بیشتر دوستش دارم. قبل فرار دوستش داشتم برای اینکه خوشگل بود، زرنگ بود، و همه هم تحسینش می کردن. این قابل فهم بود. حالا اما دوستش دارم برا اینکه منو ترک کرده و گریخته. این دیگه حتی بیشتر قابل فهمه، اما دردش طاقت آوردنی نیست. امروز صبح را تو مغازه مون سر کردم، با این رویا که وقتی برم خونه اون برگشته باشه و ما باهم طی مراسم با شکوهی ازدواج کنیم.
قورقوت:
درایت من بهم می گه که فرار یک دختر بدون کمک از داخل خونه خیلی مشکله، اما ودیهه هم کسی نیست که بشه به آسونی دم به تله بده. فقط گریه می کنه و تنها حرفی که می زنه اینه که، « این شهر خیلی بزرگه ، من از کجا بدونم؟ »
یک روز که من و عبدالرحمن افندی خونه بودیم گفتم، «بعضی باباها پول مردا رو می گیرن و قول دخترشون رو می دن ولی وقتی خواستگار پولدارتری پیدا می کنن دختره رو به اون می فروشن و تظاهر می کنن که فرار کرده. عبدالرحمن افندی حرفمو اشتباه نفهم، تو مرد محترمی هستی، اما بگو چطور سمیحه در این مورد پیش از اون که فرار کنه هیچ فکر نکرده؟ » جواب داد، «من اولین نفری ام که مجبورش می کنم تاوان اینکارشو بده»
چند روز بعد از اینکه به ودیهه گفتم، «نمی دونم کدومیک از شماها کمکش کردین، تو اما حق نداری از خونه بیرون بری مگه وقتی که من بدونم سمیحه با کی و کجا فرار کرده،»عبدالرحمن رنجید و دیگه برا شام خونه نمی اومد. ودیهه هم جواب داد،«باشه، هیچوقت به من اجازه نمی دادی که از محله بیرون برم، حالا هم می گی از خونه بیرون نرم، نمی رم. می تونم برم تو باغچه اقلا؟»
سلیمان:
یه شب عبدالرحمن افندی را سوار وانتم کردم و به طرف بسفر رفتیم، بهش گفتم، باید با هم حرف بزنیم. به رستوران دریایی تاراتو در ساری یر رفتیم و یه گوشه دور از اکواریوم نشستیم. هنوز صدف های سرخ شده مان نرسیده بود، که ما گیلاس دوم راکی مون رو نوشیده بودیم، با شکم خالی، وقتی بهش گفتم، «عبدالرحمن افندی، تو از من خیلی بیشتر عمر کردی، یقین دارم که جواب سئوال منو می فهمی. مرد برای چه زنده است؟» عبدالرحمن افندی حس کرده بود که مکالمه ی امشبمان به جاهای باریک خواهد کشید، برای همین کلی فکر کرد تا جوابی را که کمتر صدمه بزنه پیداکنه، جواب داد.«برای عشق پسرم!» و ادامه دادم، «چه چیز دیگری؟» باز به فکر فرو رفت و گفت، «برای دوستی» «و؟» «برای شادی، برای خدا و کشور…» تو حرفش دویدم و گفتم، «برای ناموسش پدر!»
عبدالرحمن افندی:
چیزی که نگفتم این بود، در حقیقت من برای دخترام زنده ام. نمی خواستم این جوونو ناراحت کنم. چون فکر می کردم خیلی هم نادرست نمی گه، اما علاوه بر این، براش متاسف هم بودم، خیلی مشروب نوشیده بودیم، اونقدر که بسیاری از خاطرات فراموش شده ام دوباره زنده شده بودن، و دور و برم چرخ می خوردن، مث زیر دریایی که توی اون آکواریوم آن دورتر شناور بود. آخرهای شب جرئت پیدا کردم بگم، سلیمان پسرم، من می فهمم تو چقدر صدمه دیدی و عصبانی هستی، درکت می کنم. همه ی ما صدمه دیدیم و خشمگین هستیم. برای اینکه سمیحه ما را در وضعیت خیلی دشواری قرار داده، اما این دلیل نمی شه که مسئله ناموس و حیثیت زخمی شده را به میان بکشی!
این ماجرا به حیثیت شما به هیچوجه صدمه نرسونده. شما با سمیحه نه ازدواج و نه نامزد کرده بودی. آرزو می کردم که ما شما دوتا را با هم پیوند می دادیم پیش از آنکه همدیگر را بشناسین. من یقین دارم که در این صورت هردو خوشحال می شدین، اما این درست نیست که شما حالا این موضوع را به ناموس ربط بدی. همه میدونن که این ادعای ناموس پرستی تنها بهانه ایه که مردم برای کشتن هم با وجدان آسوده تحریک شن. تو آیا قصد قتل دختر منو داری؟»
سلیمان آشتی ناپذیرانه، «متاسفم، پدر، اما نباید من دنبال این حرومزاده که سمیحه رو دزدیده برم و برا کاری که کرده تنبیه اش کنم؟این حرومزاده منو تحقیر کرده، مگه نه؟»
«کار رو از راه نادرستش انجام نده.» «حق با منه یا نه؟» «آروم باش پسرم.» «وقتی آدم از ده می آد و کوشش می کنه در این شهر لعنتی برای خودش زندگی دست و پا کنه، بعدش یک کلاه بردار پیدا می شه و همه ی دار و ندار آدمو می بلعه، واقعا سخته که آدم خونسرد بمونه.»
«باور کن، پسرم، اگه می تونستم روسری سمیحه را دور گردنش می بستم و کشون کشون می آوردمش خونه. یقین دارم که واقفه که اشتباه کرده، برای همه ی چیزهایی که ما همه می دونیم، چه بسا همین حالا که مشغول نوشیدن مشروب هستیم، کیفش توی دست و دمش روی کولش داره برمی گرده خونه. »
«کی گفته که من و برادرم دوباره اونو قبول می کنیم؟»
«یعنی اگه الان دختر من برگرده قبولش نمی کنی؟»
«من باید به ناموسم هم فکر کنم.»
« اگر کسی بهش دست نزده باشه چی؟…»
نشستیم و تا نیمه شب که بار داشت بسته می شد مشروب نوشیدیم. نفهمیدم که چطور شد که یه وقت سلیمان از جاش پا شد و پوزش خواست، و شروع کرد به بوسیدن دست من، منهم بهش قول دادم که هیچکس نخواهد فهمید که ما دو تا چه حرفایی زدیم. حتی گفتم، «به سمیحه هم نخواهم گفت.» سلیمان گریه کرد و گفت، اخم کردن من و قیافه و حرکات صورت من اونو به یاد سمیحه می اندازه. من هم با افتخار گفتم «پدرا شبیه دختراشون هستن، »سلیمان گفت، «من اشتباه کردم، به خودنمایی هام ادامه دادم، حتی کوشش نکردم که باش دوست بشم.» «اونم زبون تند و تیزی داره، سخته با دخترا صحبت کردن، هیچکس هیچوقت به ما یاد نداد که چه جوری با اونا صحبت کنیم. من همونجوری که با مردا بودم باهاش صحبت می کردم، تنها تفاوتش این بود که قسم نمی خوردم. این کارا نتیجه ی خوبی نداشت.»
سلیمان پیش از اینکه راهی خانه بشویم، رفت که صورتش را بشوید، و وقتی برگشت، انگار از سیاه مستی در آمده بود. در راه خانه پلیس راهنمایی و رانندگی ما را نگه داشت و می خواست ماشین را بگردد، مجبور شدیم کلی رشوه بدیم تا ولمان کند.
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.
بخش قبلی را اینجا بخوانید.