همه‏ ی همکارانش که البته دوست او نیستند، اما بعضی اوقات به خاطر مسائل کاری با آقای م کاری دارند، مدام از او می‏پرسند: چرا موبایلت را جواب نمی‏دهی آقای م؟ دیشب برای هفتمین یا هشتمین بار زنگ زدم. کار مهمی داشتم.
البته آقای م خیلی وقت است که شماره‏ی خانه‏اش را داده و این اعتراض‏ها مربوط به زمانی‏ست که بیرون از خانه است. آقای م موبایل دارد، اما موبایلش روی زمین، زیر تخت اتاقش است!
در مورد آقای م باید گفت آقای م اصلا از آن جور آدم‏ها نبود که از موبایل یا هر نوع وسیله‏ی ارتباطی دیگر بدش بیاید. از آن جور آدم‏ها که موبایلشان را نصفه‏شب‏ها، یا وقت‏های حساس خاموش می‏کنند، مبادا خبر بد بشنوند. به نظرش، این جور آدم‏ها عنق‏هایی بودند، که همکاری با کسی را با اکراه قبول کرده‏اند. در همه‏ی این جور داستان‏ها آنقدر با هم همکاری می‏کنند که به هم عادت کنند و نتیجه بر عکس شود.
یک‏روز آقای م می‏خواست برای یکبار هم که شده با موبایلش کار مهمی انجام دهد. آن موقع موبایل برایش اهمیت ویژه‏ای پیدا کرده بود. هر چند که فقط می‏خواست پیامکی را رد و بدل کند که ما از محتویات آن بی‏خبریم.
او وقتی که جواب ناامید‏کننده‏ای دریافت کرد، همان طور که موبایل در دستش بود، آرام آرام به طرف اتاقش آمد و موبایل را جوری روی تختش پرت کرد که انگار یک وسیله‏ی تشریفاتی را پرت می‏کند. در واقع یک وسیله که برای تشریفات آن را به دیوار یا جایی نصب کرده‏اند تا کسی که قرار است بیاید، آن را ببیند و حتی سورپرایز هم بشود. اما آن ملاقات چنان اسفناک می‏شود که حتی کار به داخل شدن و نزدیک شدن ملاقات کننده نمی‏کشد و بعد از ملاقات، میزبان با عصبانیت وسیله‏ای را که برای تشریفات آن جا گذاشته برمی‏دارد و به گوشه‏ای پرت می‏کند.
صبح آن روز آقای م وقتی هنوز نمی‏دانست وقتی پیامک را بفرستد، جواب خوبی نخواهد شنید، وقتی می‏خواست لباس بپوشد، در تمام مدت لباس پوشیدنش می‏خواست یک جوری موبایل- که همیشه وقتی صبح می‏خواهد به سر کارش برود آن را گم می‏کند- پیدایش شود. به چشمش بخورد. یعنی درست قبل از بستن یقه‏اش یا بستن یک چیزش، محکم کردنش، یک آن موبایلش را نگاه کند و بعد به افتخار موبایل، آن را محکم‏تر ببندد.
اما آن روز موبایل پیدایش نشد. تا این که خم شد و زیر تخت را گشت و خیلی آرام موبایل را با ظرافت خاصی از زیر تخت بیرون آورد. احتمالا وقتی خواب بوده مثل همیشه موبایلش از کنارش به پایین افتاده بود. موبایل درست وسط زمین زیر تخت بود. آقای م یک نظریه درباره‏ی موبایل داشت: به عقیده‏ی آقای م باید بعضی از پیام‏های نرم‏افزاری موبایل در آن پس و پشت‏ها، جوری که صاحبش نفهمد انجام گیرد. مثلا ماشین خیلی از حرکاتش در درون ماشین است، یعنی درون درون! وقتی موتور روشن، چیزی را این طرف و آن طرف می‏فرستد، ما چیزی را نمی‏بینم. اما این اتفاق می‏افتد. این اتفاقات درونی به آن وسیله، یک نوع شخصیت، یک نوع ابهت می‏دهد!

طرح از محمود معراجی

موبایل موتور ندارد. در اکثر مواقع برای روشن بودنش صدایی نمی‏آید. تمام حرکاتش به پیامک‏ها، پیام‏های دلیور ایت، پیام‏های سند ایت، زنگ‏ها و نرم افزارها وابسته است. برای آن که مقداری برای آدم‏ها چند بعدی‏تر و با ابهت‏تر به نظر برسد، باید در درونش، برای خودش بعضی پیام‏ها یا زنگ‏ها را اجرا کند. مثلا همان‏طور که پیام سند ایت را برای ما می‏فرستد، پشت آن همه نرم افزار، بدون این که هیچ ببیننده‏ای ببیند، پیام‏هایی را برای خودش بفرستد. برای خودش کسی زنگ بزند، بدون آن که کسی بشنود و درونش مدام پیام‏های سند ایت و… اجرا شود.
شاید الان در موبایل آقای م که فقط ساعت را نشان می‏دهد، آن پشت مشت‏ها علامتی هست. به این معنی که کسی که به او پیامکی فرستاده و از او جوابی ناامید کننده دیده، در همین لحظه می‏خواسته پیامکی دیگر بفرستد اما موقع فرستادنش از این کار صرف نظر کرده است.
آدم وقتی می‏خواهد به کسی خبری بدهد، فکر می‏کند اگر این خبر را بدهم به کسی که اصلا رویش طرف من نیست، موقع شنیدن خبر، به کدام طرف می‏چرخد؟ دست‏هایش تکان می‏خورد؟ همان طور نشسته می‏ماند یا بلند می‏شود؟
آقای م آن شب هنگامی که در تختخوابش دراز کشیده بود، چیزی را روی موبایلش خواند. چهره‏اش حالت آدم‏هایی را داشت که بعد از یک تشویش طولانی کمی آرام‏تر شده‏اند. او را می‏دیدی که ابتدا بدون پتو طاق باز خوابیده. بعد پتو را تا نیمه‏ی صورتش می‏اندازد. پتو همیشه وقتی که روی صورت می‏افتد گویی که نیمه‏ی کشنده‏ای در لبه‏ی آن سبز می‏شود. آقای م بدون آن که پتو را دست بزند، آن تکه‏ی نامرئی را در دست می‏گیرد. در حالی که دست‏هایش مشت شده است، دمر می‏خوابد و تکه‏ی نامرئی را که تا آنجا با او کشیده شده، زیر بالشش فرو می‏کند. آقای م در تمام مدت خوابیدنش دست‏هایش زیر بالش است و فکر می‏کند اطرافش را با گوی‏ها و کمان‏ها و پوست‏هایی از تکه‏ی نامرئی پوشانده! مثل گهواره‏ای برای نوزادها. حتی می‏توانید احساس کنید، صدای خر و پفش، صدای متورم شدن آن تکه‏ی نامرئی است. در آن تکه‏ی نامرئی که کله‏اش فرو رفته فکر می‏کند آیا خانوم م او را دوست دارد؟ اما انگار اصلا به آن پیامی که دریافت کرده، فکر نمی‏کند.
او در یک مسابقه توانسته به مرحله‏ی بعد راه پیدا کند. حتما چون با موبایل خاص خودش به آن مرحله رسیده با بقیه فرق دارد. آن‏ها تمام شب باید مشغول کاری باشند. او می‏تواند به راحتی در آن فرصت بخوابد. اما می‏شود حدس زد آقای م در رابطه‏ی موبایلش و خانوم م دارد زیاده‏روی می‎کند.
سرانجام آقای م خوابش برد. موبایل از بغل او به زیر تخت پرت شد. با چنان شدتی که ابتدا به دیوار کنار تخت خورد و سپس تا وسط‏های زمین زیر تخت رفت.
آقای م فردا شب به خانه بازگشت. کفش‏هایش را درآورد. او همیشه وقتی فکرش مشغول است، قبل از این که در را باز کند، کفش‏هایش را در‏می‏آورد و ناگهان خودش را در مقابل دری بسته، بدون هیچ کفشی می‏بیند. با حالتی تسلیم کلید را در قفل انداخت. انگار هر شب باید بین در و او یکی تسلیم شود. یکی که کفش‏ها را در می‏آورد و در را باز می‏کند. او هر بار وقتی کفشش را در می‏آورد، جوری جلوی در بسته می‏ایستد که انگار کار خودش را انجام داده و انتظار داشته در هم کار مربوط به خودش را انجام دهد. اما بدون هیچ مبارزه‏ای کلید را می‏اندازد و برای هزارمین شب قبول می‏کند او باید هر دو کار را بکند.
آقای م مظلومانه کلید را انداخت و به خانه‏اش رفت. آقای م دقیقا مثل همان چیزی که بود؛ یک منزوی که از بی‏اعتنایی خانوم م داشت دیوانه می‏شد و فکر می‏‏کرد اگر این در جای او بود، این قدر‏ها هم عصبی و کلافه نمی‏شد. اما آقای م چه‏ش شده بود؟
قبل از همه چیز روی مبل نشست. دقیقا مثل خودش. مثل یک آدم منزوی، با زندگی کاملا مزخرف روزمره. موبایلش در جیبش بود.
احساس کرد هر روز و هر شب در انتظار پیامک‏های خانوم م مدام دارد، موبایلش را جا به جا می‏کند. آن را جاهایی می‏گذارد که معمولا آنجا پیامکی دریافت کرده.
حتی فکر کرد الانم که هنوز لباس‏هایم را درنیاورده‏ام، شاید دارم وقت بیرون بودنم را بیشتر می‏کنم تا خانوم م پیامکی بدهد. بعد از مدتی در حالی که می‏خواست کم کم لباس‏هایش را در بیاورد، فکر دیگری به سرش زد. او درباره‏ی آدم‏های بدعنقی که موبایل‏هایشان را خاموش می‏کنند، فکر کرد. فکر کرد بعضی اوقات حس‏های مشابهی با آن‏ها دارد. مثلا برای کسانی که از این ارتباط بیزارند، موبایل می‏توانست گامی به جلو باشد. در واقع موبایل تابع امر آن‏ها بود. مثل دشمنی که تسلیم شده و به آن‏ها پیوسته و مقابل کسانی‏ست که می‏خواهند زنگ بزنند. اما آدم بدعنق آن قدر ناامید است که از آدم‏هایی که مزاحمش می‏شوند، بیشتر می‏ترسد. می‏ترسد در ازای آن که موبایلش آمده طرف او، آن طرف قضیه، چیز دیگری اضافه شده باشد.
اما آقای م فرقش با آن آدم‏های عنق این بود که وقتی می‏خواست آن چند پیامک را بفرستد، موبایل برایش اهمیت ویژه‏ای پیدا می‏کرد و آن را بیشتر از همیشه مال خودش می‏دانست. نه، آقای م از این جور آدم‏ها نبود. ولی بعضی از این حس‏های مشترک این وسط چه می‏گفتند؟
آقای م از آن شب به بعد، از موبایلش که دقیقا وسط زمین زیر تخت می‏ایستاد، می‏ترسید. برایش اژدهایی بود شبیه سوسک. و سوسک هر بار که می‏رود بر قله‏ی کوه، جای اژدها می ایستد، به آدم حس بدی دست می‏دهد. از سوسک می‏ترسد.
موبایل هم با این قامت کوچکش می‏تواند نمادی از همه‏ی هیولاهای زیر تختی باشد که در بچگی خوابشان را می‏دید. حالا موبایل هم زیر تخت می‏رود.
حتی فکر کرد آن روزهایی که موقع لباس پوشیدن دنبال موبایل می‏گشت اما هیچ وقت وسط لباس پوشیدن به چشمش نمی‏خورد تا با نیم‏نگاهی به موبایل، مثلا کرواتش را محکم ببندد، شانس آورده اگر نه تا الان جای دیگری بود. حتی ممکن است خانوم م در ازای موبایلش، تکنولوژی‏ای داشته باشد که پیام‏های درونی موبایلش به آن مربوط است. و حالا ماه‏هاست که موبایل آقای میم همان جا وسط زمین زیر تخت مانده. حتی اگر خانوم م پیامکی بفرستد، آقای م نمی‏تواند آن را ببیند و پیامک‏هایی که جدی جدی می‏آیند روی صفحه‏ی موبایل، مانند پیامک‏ها و پیام‏های درونی موبایلند. موبایل آقای م پیام‏های درونی و بیرونی‏اش با هم یکی شده. همه‏شان پیام‏های درونی محسوب می‏شوند که پشت تخت، در واقع زیر تخت، اجرا می‏شوند.
موبایل باعث شده نتواند هیچ چیز دیگری را با خودش شب‏ها به تختخواب ببرد چون آن چیز زیر تخت خواهد افتاد و بعد از خوردن به دیوار می‏رود وسط زمین زیر تخت.
آقای م ماه‏هاست که موبایل ندارد. البته آقای م از آن تیپ‏ آدم‏ها نیست که از موبایل به عنوان یک وسیله ی ارتباطی بیزار باشد. او فقط از هیولاها و سوسک‏های زیر تخت می‏ترسد.