نویسندگان:
هله اورنس، Helle Aarnes
بیورن اگیل هالوورسن، Bjørn Egil Halvorsen
روبرت ویئوکر یوهانسن، Robert Veiåker
بخش سوم و پایانی
شلوغی استادیوم ورزشی
همین سالها دوران طلایی باشگاه ورزشی لیلستروم است. سال ۱۹۷۷برای دومین مرتبه تیم فوتبال لیلستروم برندهی جام حذفی اروپا میشود. با شکست تیم آژاکس آمستردام جام را به نروژ میآورند تا هواداران این تیم را به مرکز شهر بکشانند و غریو شادی سر دهند. ولی بورگهیلد کریستیانسن کمتر علاقهای به فوتبال و برد و باخت تیمها دارد؛ بنابراین مگر شلوغی شهر بقیه را مسألهی خود نمیداند. قلب او بیشتر در خانه میتپد تا در هیاهوی استادیوم. او زندگی بسیار سادهای دارد و آنچه موجب شادیاش میشود؛ لذت بردن کنار خواهرش، نوهاش و خواندن کتابهای جیبی رمانتیک است.
زندگی روزانهی او نظم ویژهای دارد. قراری با دخترش بریت دارد: هر روز ساعت ده صبح به او تلفن میزند. بعدازظهر ساعت پنج، بریت به مادر تلفن میزند. آنها در مورد امور روزانهی زندگی با هم صحبت میکنند؛ وضعیت هوا، غذای روز، اخبار داخلی کشور و به ویژه خبری که مربوط بوده باشد به منطقهی آنها.
حالا، بورگهیلد کرونسل کریستیانسن و کو نگان ۶۵ سالهاند. هر دو متولد یک روز هستند؛ اما هر یک در گوشهای از دنیا زاده شدهاند و قرار است که ۳۵ سال دیگر را پیش از مرگ، در یک شهر با هم زندگی کنند. آنان در نزدیکی هم زندگی میکنند؛ اما هیچکس نمیداند که آن دو با هم صحبت کردهاند و یا دست کم روزی در خیابان و بازارچهی شهر یکدیگر را دیده و سلامی به هم دادهاند.
تنها چیزی که میدانیم این است: هر دو زن گذشتهی تلخی را بر دوش میکشند و اکنون با چیزهای ناچیزی شاد میشوند. هر دو ریشههای خانوادگی را قرص و محکم کردهاند. هیچکدامشان نمیخواهند مورد توجه دیگران باشند. هر گاه نوهها کاری ناشایست انجام میدهند، کو به آنها میگوید: “این کار را نکن، در مورد ما شایعههای بدی پراکنده میشود”.
امضا در پست
خیلی زود خانوادهی پناهندهی کو با نظم نروژ عادت میکنند. پسرش ترونگ در واحد رختشویی تنها هتل شهر؛ هتل کنتینانتال کار پیدا میکند. با وجود آن که این کار موجب بیماری پوستی اگزما و سوریازیس در هر دو دستش شده، او هرگز گلایهای از کارش ندارد. همکارانش او را «پینگ پنگ» مینامند چرا که در همین سالها است که تیم تنیس روی میز چین قهرمان جهان میشود. بچهها این نام را خوشایند نمیدانند، اما خود پونگ آن را شوخی همکاران میداند و آن را مثبت میخواند. البته او پینگ پنگ را به خوبی بازی میکند، ولی وقتی برای این ورزش مورد علاقه ندارد.
بچهها مدرسه میروند و کو خانهداری میکند. او عادت داشت که همه کارها را خودش انجام دهد و اکنون خودیاری ناگزیر زندگیاش است. حقوق پسر و کمک تأمین اجتماعی مادر، کفاف هزینههای اساسی زندگیشان را میدهد. در جعبههای بزرگی که در تراس آپارتمان گذاشتهاند؛ کاهو، نخودفرنگی و پیاز میکارد.
با گفتن «آتی!آتی!،Atti! Atti!» بچهها را به صرف ناهار دعوت میکند. بیشتر اوقات پژواک صدای او از دیوار همسایهها عبور میکند و گاه به گوش درختان سرسبز و جنگل انبوه میرسد؛ وقت ناهار است و باید چیزی خورد.
کو که بیسواد به نروژ آمد، در بین سالهای ۱۹۷۷ که سال ورود او است تا ۲۰۱۴ که سرانجام تن به مرگ میسپارد، حتا یک کلمه نروژی هم نیاموخت. خویشان و نزدیکاناش معتقدند؛ او هرگز علاقهای به پذیرش فرهنگ جامعهای که واردش شده بود نداشت. نیامده بود نروژ که فرهنگ غربی را بیاموزد، آمده بود که لقمه نانی برای نوههایش تدارک ببیند و آنها را انسان تربیت کند؛ انسانی که به درد جامعه بخورد
.
کو و خانوادهاش از جمله پناهندگان خوشبختی بودند که با اولین موج پناهندگی وارد نروژ شدند، زیرا در سالهای بعد تعداد زیادی پناهجو وارد نروژ شدند و به گزارش سازمان آمار در سال ۱۹۸۰ نه خانه برای پناهندگان وجود داشت و نه کار. گفته میشد: «پناهندگان ویتنامی مرزهای جهان را زیر پا میگذارند» و در نروژ هم بیش از توان پذیرش این کشور، پناهجو وارد شده است. روزنامهای از قول نهادی که مدیریت اسکان پناهجویان را به عهده دارد مینویسد: «شرایط غیرقابل تحمل است و ادامهاش ناممکن».
هر گاه کو برای خرید به فروشگاه دوموس میرود که تنها سوپرمارکت منطقهی آنها است، همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود و او با فرود آوردن سر و لبخند، از همکاری کارکنان تشکر میکند، اما هر ماه یکمرتبه به اداره پست میرود و تلاش میکند که همیشه نزد یک کارمند برود. برای دریافت حقوق تأمین اجتماعیاش به پست میرود.
بخشی از پول را دریافت میکند و قسمتی از آن را هم برای خویشاناش به چین حواله میکند. اگرچه او نروژی صحبت نمیکند، ولی کارکنان پست او را میشناسند و با لبخند پذیرایش میشوند. او هم تا روال اداری حواله انجام شود با لبخند، سپاسگزاری خود را نشان میدهد. برای امضای دفترچه حساب، به او آموختهاند که به جای امضا، یک دایره«o» بکشد که هر ماه یک بار انجام میدهد.
در منطقهی مسکونی بلیستادلیا Blystadlia، امکان ندارد که کو در خیابان باشد و توجه همه را جلب خود نکند. هر روز همسایهها میبینند که او با قدمهای کوتاه و آرام برای پیادهروی سربالایی خیابان را میپیماید. همسایهها میگویند هر هفته چندین کیلومتر پیادهروی میکرد که به طور معمول در دو مسیر آشنا بود. در پیادهرویهایش در جنگل، توتهای مختلف از بوتههای پُر خار میچید و بچهها را در بازگشت از مدرسه غافلگیر و شگفتزده میکرد. باوجود مهربانی بیدریغاش، انتظار احترام دارد که هرگز از او دریغ نمیشود. کو برای این که بچهها مدرسه بروند و تحصیل کنند هر کاری میکند؛ چیزی که شرایط فقر و اجتماع امکانش را از او گرفته بود. هر روز صبح ساعت شش، بیدار میشدند تا پیش از همه در مدرسه حاضر باشند، هرگونه کم و کسری در امور مدرسه، آنها را شرمسار میکرد. روزهای تولدشان، آنچه معمول دیگران بود، دریافت نمیکردند، زیرا بودجهی خانواده اجازهی خرید کادوهای گران را نمیداد. ولی کو صبح زود برمیخاست و برای کسی که روز تولدش بود، تخم مرغ میپخت. بنابراین به آنها آموخته شده بود به همان چیزهای کوچک راضی باشند و سپاسگزار.
کو زنی است به شدت احساساتی و هرگاه به هر دلیلی بچهها موجب آزار او میشوند، به آنها میگوید؛ پرتوقع و پررو. به باور او بچهها هرآنچه باید و لازم است، دریافت میکنند. به همین سبب هم به آنها میگوید: «شما نمیدانید زوال چیست و هرگز نخواهید توانست واژه «نیاز» را بنویسید».
مادربزرگ هم غرور دارد و هم خیرهسر است. هرگاه اداره تأمین اجتماعی میخواهد به بچهها چوب اسکی مجانی بدهد، او نمیپذیرد. آنها به وسایل مجانی نیازی ندارند. گدایی روا نیست. باید بتوانند با شرایط موجود بسازند.
مرد دیگری در زندگی
تنها کو نگان نیست که مراقب شخصیت خود است. بورگهیلد کرونسل کریستیانسن هم مدت زیادی پس از مرگ همسرش تنها زندگی کرد. او هرگز حلقهی ازدواجی را که رولف روز نامزدی به او داده بود، از انگشت درنیاورد. هنگامی که در سال ۱۹۸۳ مرد جدیدی وارد زندگیاش میشود، مدام در فکر این است که همسایهها در مورد او چه میگویند.
مرد را در خانه فرهنگ مردم لیلستروم دیدار میکند؛ سالنی زیبا و مناسب برای رقص، میزهایی که با رومیزی سفید پوشیده شدهاند و گروه موسیقی که همهی ملودیهای مشهور را به درستی مینوازد. دههی هفتاد این سالن هم برای رقص و پایکوبی استفاده شده و هم برای برنامههای سیاسی.
غروب روزی در سال ۱۹۸۳، بورگهیلد ۷۱ ساله، با مردی که یک سال از خودش جوانتر است و پدر یوناس سلوتلاند «Peder Jonas Slåttland» نام دارد آشنا میشود. یوناس با موهای مجعد خاکستریاش کشاورز تنهای همسر مردهای است که در لیلستروم زندگی میکند. دوام این آشنایی به بیش از بیست سال میرسد
.
حالا با حضور یوناس در زندگی، بورگهیلد شبکهی ارتباطی خود را بیشتر کرده است؛ هر روز صبح آن دو به هم تلفن میزنند تا ضمن صحبت، از حال هم باخبر شوند. هر روز بعدازظهر هم شامی که بورگهیلد پخته است را با هم میخورند. پس از شام، زمانی که بورگهیلد مشغول جمعو جور کردن میز است و شستن ظرفها، یوناس روی کاناپه چرت میزند. با تمام شدن کارهای بورگهیلد، سریال معروف نروژی را که از تلویزیون پخش میشود، تماشا میکنند و اخبار شبانگاهی. کاناپه خانه بورگهیلد بزرگ است؛ ولی دو نفر چنان دست در دست کنار هم مینشینند که انگار تنها یک صندلی در خانه است. ساعتی پس از اخبار، یوناس به خانه خود میرود. تنها شبی که او شب را در خانهی بورگهیلد بیتوته میکند، شب سال نو است. همان شب هم پس از نوشیدن عرق و رقصیدن با هم، پس از تمام شدن پایکوبی و آتشبازی نیمه شب، یوناس برای خواب به اتاق میهمان میرود. بورگهیلد نمیخواهد که یوناس نزد او زندگی مشترک داشته باشد؛ همسایهها چه خواهند گفت؟
با تشویق یوناس، بورگهیلد تصمیم میگیرد که نخستین و تنها سفرش به یکی از کشورهای گرم اروپا را انجام دهد. حمام آفتاب و پوست قهوهای را دوست دارد. نوهها هنوز هم هرگاه از قهوهای شدن پوست مادربزرگ یاد میکنند، لبخند صورتشان را پر میکند؛ او هر روز قهوهایتر میشد، چنان رنگ پوستش عوض شده بود که ما فکر کردیم، بیمار شده است. یکی از نوهها با خنده میگوید: مادربزرگ به جای کرم ضد آفتاب، به اشتباه از کرمی استفاده کرده بود که پوست را قهوهای میکرد.
فکر سفر به دیاری دیگر آن هم در فاصلهی بسیاری از نروژ، برایش وسوسهانگیز نبود، ولی سرانجام در سال ۱۹۸۸ آنها به تنریف واقع در جزایر قناری سفر میکنند. به نظر بورگهیلد غذای آنجا تعریفی نداشت. او دلتنگ شهرک کوچک لیلستروم بود. دوست دارد در خانه باشد و ضمن صحبت با بریت و یوناس، روی کاناپه بنشیند و سریال تلویزیون نگاه کند. به همین سبب میگوید: هرگز دیگر سفر نخواهم کرد
.
سفر شگفتانگیز کو
جایی که بورگهیلد برایش خانه و کاشانهی عزیز است، کو نگان زندگی پریشان و پر اضطرابی را گذرانده بود. بارها از این زندگی خسته شده بود، اما با این وجود انگار در روستای کوچک بلیدستادلیا در نزدیکی لیلستروم نروژ، ریشه دوانده و به آرامش رسیده بود. به نظر بیشتر فامیل او نروژ را خانهی دوم خود میدانست.
کو، ترونگ و بچههایش، یکی از خانوادههای موفق مهاجران هستند و زبانزد همسایهها. بخش بزرگی از ویتنامیها که روزی روی قایقهای چوبی کوچکی سرگردان بودند، اکنون در نروژ چنان ریشه دواندهاند که در رسانهها به عنوان نمونه از آنها تعریف میشود. سبب این موفقیت را زود آمدن به نروژ و خیلی زود احساس وطن کردنشان یاد میکنند. هرگز دیده نشد که پناهجوی ویتنامی به هر دلیلی به جایی دیگر بازگردانده شود. همهی آنهایی که به نروژ آمدند، تا پایان عمر در همین خاک که وطن دوم و گاه نخست میخواندندش، ماندگار شدند.
ولی کو نگان مانند همهی دیگران نیست.
سال ۲۰۰۴ کو نگان ۹۲ ساله میشود؛ نوهها بزرگ شدهاند، تحصیل کردهاند، کار خوب دارند و همه خانوادهدار شدهاند. به باور کو، مسئولیت و مأموریتش برای تربیت نوهها به پایان رسیده است. بنابراین تصمیم میگیرد که سالهای باقیماندهی عمرش را در چین سپری کند. وصیت هم میکند که هر جا بمیرد، او در ویتنام کنار همسر و عروسش دفن شود.
کو در طول عمر خود، شش فرزند، ۲۱ نوه، ۳۸ نتیجه و دو نبیره داشت. او عزیز همهی افراد فامیل است، اما هماره سنگینی بار دلتنگی چین و ویتنام را بر دوش خود احساس میکرد. او هماره دور از برخی از عزیزانش زندگی کرده بود. از زمان ورود به نروژ، همیشه او بخشی از عایدیاش را برای پسر دومش در چین فرستاده بود. او همان پسری است که در خواب، زیر پشهبند ترکش کرده بود. از همان زمان تا کنون، فقط چند بار او را دیده بود. همیشه عذاب وجدان داشت که چرا او را بی پناه رها کرده است.
کو تصمیم به بازگشت گرفته تا باقی عمر را نزد پسر دوم و سایر خویشانش زندگی کند. پیرزن سوار هواپیما میشود. چمدانی با خود ندارد، اما کیف کوچکی دور کمرش بسته که هرآنچه برایش عزیز و باارزش بود را در آن جای داده است؛ همانطور که در سفر از ویتنام با قایق کوچک ماهیگیری، طلاهایش را بسته بندی و پنهان کرده بود.
اقامتش اما چنانچه فکرش را میکرد، نشد. برخی میگویند رطوبت و گرمای هوا وادارش کرد به نروژ بازگردد. بعضیها هم معتقدند پشهها نگذاشتند ماندگار شود. شاید در مقایسه با زندگی در نروژ با زندگی ساده و کمتر پیشرفته در روستاهای چین، او نروژی شده بود. به احتمال دلتنگ فامیل بزرگش در نروژ بوده است.
بعداز دو سال اقامت در چین، باز هم سوار هواپیما میشود تا به نروژ برگردد.
همیشه با فاصلهای دور
کو ۹۳ ساله است و تاکنون رنج و مرگهای بسیاری را دیده. در طول عمرش هماره عذاب وجدان داشته که چرا بسیاری از دوستان و خویشان را ترک کرده و کمتر شریک غم و اندوهشان بوده است.
هرگاه نوهها از او میپرسیدند چگونه توانسته این همه ناهنجاری و اندوه سالیان دراز را پشت سر بگذارد، پاسخ میشنیدند که «نه تنها به سرنوشت باور دارم که آن را پذیرفتهام. هرآنچه رخ می دهد، منطقی پس پشت آن است». یکی از نوهها سر بر گریبان دارد و میگوید: “سرنوشت با منطقی خاص همسر و عروسش را به کام مرگ سپرد، سرنوشت آنها را واداشت که چین را ترک کنند، سرنوشت بود که آنها بهوسیلهی کشتی نروژی از مرگ حتمی نجات پیدا کنند، سرنوشت بود که آنها راهی نروژ شدند و وطن دوم یا بهتر بگویم اولشان را دوست داشته باشند. همه چیز انگار پیشاپیش تصمیم گرفته شده بود. همین باور به سرنوشت که امروز بسیاری از ما به سُخرهاش میگیریم، برای او وسیلهای بود تا بتواند رنج و اندوه سالیان را راحتتر بر دوش بکشد و سحرگاهان هر روز را با امید شروع کند. باور به سرنوشت زندگی را برای او آسانتر کرده بود”.
بارها به نوهها گفته بود که برای از دست دادن دکان، خانه و همهی آنچه در ویتنام با چنگ و دندان به دست آورده بودند، متأسف است و ناراحت.
مرگ جوانترین پسر
سال ۲۰۰۸ او ۹۶ سال دارد و درد و اندوه جانکاه نمیخواهد دست از سر پیرزن بردارد. ترونگ، جوانترین پسرش که برنامهی مهاجرت خانواده را طراحی و اجرا کرده بود، در سن ۶۶ سالگی همه را برای همیشه ترک میکند تا با مرگ همبستر شود. سنگ نوشتهی قبرش چنین است: “سپاس که ما را دورهم نگهداشتی”.
کو، درمانده شده و آشفتگیهای پیری به خوبی در او پدیدار شده است؛ فراموشی، به ویژه خاموش کردن اجاق برقی را فراموش میکند. مدام میپرسد که پسرش کجاست و چرا از خواب بیدار نمیشود. سرانجام، زندگی تنهایی برایش ناممکن میشود. پایان سال ۲۰۰۸ به خانه سالمندان لونستادتونه که چند صد متری از آپارتمانش بیشتر فاصله ندارد، منتقل میشود.
در خانه سالمندان از او میپرسند؛ چه دارویی مصرف میکند؟ ولی کو در همهی عمر حتا یک قرص شیمیایی هم مصرف نکرده و به ندرت بیمار شده بود. در صورت سرماخوردگی یا سردرد هم از داروهای گیاهی چینی مصرف میکرد. زنی نزدیک به صد سال، چنین سر پا و قبراق، بدون مصرف هیچ دارویی، حیرت کارکنان خانه سالمندان را بر میانگیزاند
.
اما کو ماندن در خانه سالمندان را برنمیتابد. در آنجا نمیتواند با کسی گپ بزند. پس از سی سال زندگی در نروژ تنها کلمههایی که آموخته است؛ «خوردن»، «چای» و «میخواهیم برویم»؟ است و دیگر هیچ. کارکنان برای درک بیشتر او از زبان اشاره استفاده میکنند و گاه از تصویر تا بدانند او چه میخواهد. به عنوان نمونه برای فهمیدن این که سوزش گلو دارد؛ عکسی از گلو که اشعههایی از آن بیرون میآید. برای آب سیب؛ تصویری از یک سیب و لیوان کنار هم.
هر روز یک یا چند نوه به دیدار او میروند. دفتری تهیه کردهاند که هر روز وضعیت جسمانی، روحی او را در آن یادداشت میکنند. در یکی از همین یادداشتها آمده است که: “هر روز وسایلش را بستهبندی میکند، به همین سبب به ناگزیر کمد لباسش را قفل کردیم”.
زندگی در خانه سالمندان را دوست ندارد و اغلب گریه میکند. چنان یکی از چشماناش را مالش میدهد یا میخاراند که بیشتر اوقات با چشمبند است که مبادا کرهی چشم را خراش دهد. شرایط چنان است که دکترها تصمیم میگیرند؛ چشماش را بردارند. البته چنین نشد.
تلفن بی پاسخ
به فاصلهی پنج کیلومتر بورگهیلد هم هر روز بیش از روز پیش وابسته دختر و نوههایش میشود. سال ۲۰۰۶، یوناس هم از زندگی بیرون میرود.
یک روز صبح سپتامبر، قرار است بورگهیلد به یوناس تلفن بزند، تلفن او اما پاسخ نمیدهد. او حملهی مغزی داشته و میبایست به خانهاش در هادلاند منتقل شود. جایی که در سال ۲۰۱۰ پس از چهار سال تحمل درد و رنج فراوان، سرانجام مُرد. هنگام مرگ او، بورگهیلد ۹۸ ساله است و توان شرکت در مراسم خاکسپاریاش را ندارد.
بیش از سی سال بورگهیلد و کو به فاصلهی چند کیلومتر از هم زندگی کرده بودند؛ آیا ممکن شده است که در مغازهای، مطب دکتر یا دندانپزشک یا جشن روز ملی نروژ از کنار دست هم گذشته باشند، بی آن که بدانند تصادف زندگی بخشی از ناممکنها را در مورد آن دو ممکن کرده است؟
زندگی آنها در یک قرن، هیچگاه مانند هم نبود. یکی زندگی دشوار و ناگواری که تحت تأثیر تحولات جهانی بود، پشت سر گذاشت، در حالی که دیگری در شهرک لیلستروم نروژ زندگی آرام اما نه چندان ثروتمندانهای را پشت سر گذاشت تا شاهد تبدیل نروژ، سرزمین کشاورزی به یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان باشد.
دو زن در خانه سالمندان
بورگهیلد هم ساکن یکی از خانههای سالمندان شد. ناتوانی پیری او را ناگزیر به استفاده از صندلی چرخدار کرده بود. از تنهایی به شدت هراس داشت. هنگامی که به بورگهیلد خبر دادند که میتواند به خانه سالمندان برود، او هم مانند کو گریه کرد؛ گریه او اما از شادی بود که دیگر تنها نیست.
به باور او، در کنار دیگر هم سالان در خانه سالمندان بهتر از زندگی در تنهایی است. خویشاناش اتاق او را طوری تزیین میکنند که همه چیز همانگونه باشد که در خانه؛ مبلهای او را به اتاقش آوردند، در آستانهی پنجره گلهای تازه گذاشتند و عکسهای خاطرهانگیز را هم به دیوار آویزان کردند. به طور مرتب هم آرایشگری موهایش را اصلاح میکند و پاهایش هم ماساژهای ویژه میدهند تا توان ایستادن داشته باشد. بیشتر اوقات در فروشگاه محل اقامتش یا در مجلههای لباس، دنبال لباسهایی است که دوست دارد؛ کت میهمانی و لباس خانه. اگرچه او هرگز بیرون از خانه سالمندان نرفت و از لباس راحتی خانه هم استفاده نمیکرد. حالا لجبازیها و سرسختیهایش بیشتر شده است. با وجود آن که زخم بستر دارد، حاضر نیست غیر از به پشت خوابیدن، هیچ روش دیگری را آزمایش کند. باوجود آنکه گوشهایش به شدت سنگین شدهاند و کارکنان باید فریاد بزنند، حاضر نیست از سمعک استفاده کند.
دو زن صد ساله
روزها میگذرند تا این که در ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲ او به عنوان میهمان افتخاری در جشن صد سالگیاش نشسته است. موهای خاکستریاش پیچ و تابهای زیبا و دلنشینی دارد. روی ژاکت قرمز رنگش پرچم نروژ زدهاند. بورگهیلد به کارکنان گفته بود: نیازی نیست که شهردار بیاید، رسانهها هم نیایند، زیرا او حوصلهی شلوغی و سر و صدا ندارد.
بدیهی است که شلوغی جشن ناگزیر است. چون، هر روز که یکی از ساکنان خانه سالمندان صد ساله نمیشود. یکی از کارکنان پیام پادشاه نروژ، شاه هارالد را که برای همهی صد سالهها نوشته است، میخواند. بورگهیلد تنها اشکی که بر گونهاش نشسته است را خشک میکند. همیشه خانوادهی پادشاهی را دوست میداشته است. فضا زمانی بیشتر احساساتی میشود که یکی از زنانی که به کلی دچار فراموشی شده و به ندرت حرف میزند، به سخن میآید و میگوید: “فکرش را بکنید پادشاه برای بورگهیلد تلگراف فرستاده است!”.
همان روز و همان ساعت، در یکی دیگر از خانههای سالمندان زن آرایش شدهی صد سالهی دیگری برابر کیک تولد نشسته است. جشن تولد صد سالگی کو نگان است.
اگرچه بیشتر اوقات در برابر تلویزیون نشسته بود، اما کم کم به شرایط خانه سالمندان عادت کرده بود. باوجود آن که زبان نمیداند، اما برنامههای مختلف تلویزیون؛ گلف، اسکی، مسابقههای انتخاب بهترین آوازخوان، سریالهای نروژی و انگلیسی و … را تماشا میکند. اما هرگاه تصویری از جنگ و خونریزی نشان داده میشود، واکنش او چنان است که توجه همه را جلب میکند؛ به شدت فریاد میزند، گریه میکند و دستهایش را در هوا تکان میدهد. کارکنان هم برای آرامش او تلویزیون را خاموش میکنند و به او دلداری میدهند.
خوشبختانه این اتفاق کمتر رخ میدهد. در خانه سالمندان او را «خوشرو» نام دادهاند، زیرا او کوچک اندام است و مهربان. روز جمعه است و شهردار برای تبریک تولد صد سالگی حضور دارد، رسانههای محلی هم. پیام پادشاه خوانده میشود اما کو نمیفهمد که شاه چه گفته است.
او خبر ندارد که کاپیتانی که ۳۵ سال پیش زندگی آنها را در دریای چین نجات داد، مرده است. چهار هفته پیش از صدسالگی کو، کاپیتان اولست، در شهر برگن به خاک سپرده شد. کنار جسد کاپیتان اولست، کاپیتان دیگری از طرف همهی پناهجویان قایق کوچک چوبی ماهیگیری که او جانشان را نجات داده بود، سخنرانی پر شوری میکند؛ کاپیتان دوی هوان اشک را بر گونه همه حاضران مینشاند تا سپاسگزار مهر اولست باشد. او کاپیتان اولست را «پدر ما» صدا میکند. پس از پایان سخنرانی، برابر تابوت اولست زانو میزند و دسته گلی که بر آن نوشته: “سپاس از مهربانیات که به ما زندگی دوباره دادی” را بر تابوت مینهد.
عشق به فامیل
بورگهیلد مدام به کارکنان میگوید که میل به مردن دارد؛ “نیازی نیست که انسان به این پیری بشود. اکنون بیشتر میل به مردن دارم تا زندگی”. همزمان تقاضا میکند که قرصهای ویتامینی به او داده شود که در تبلیغ تلویزیون نشان دادهاند. هنگامی که دچار بیماری ذاتالریه شده بود، از پذیرش درمان سر باز میزد، اما همزمان میخواست که به او آنتیبیوتیک بدهند.
کارکنان خانه سالمندان معتقدند، چنان دخترش، نوهها و نبیرهها را دوست دارد که باوجود بیان میل به مردن، مرگ را دوست ندارد. او دوست ندارد که فامیل را ترک کند.
در سوی دیگر شهر، کو هم به تدریج ناتوانتر میشود و مدام از درد گلایه میکند. نوهها به نوبت برای ماساژ او با روغن ببری به سراغ او میآیند. آنها با خود غذاهایی را که کو دوست دارد میآورند. ولی او در سراشیبی تند ناتوانی است. در اتاقش مینشیند و با صدای بلند با عکسهای روی دیوار صحبت میکند، گاه این صحبت کردنها تبدیل به فریاد میشود و موجب نگرانی. به همین سبب، فامیل تصمیم میگیرند که عکسها را از دیوار بردارند.
مدام سراغ ترونک، پسرش که مرده است را میگیرد و او را دعوا میکند که چرا هیچ اثری از خود باقی نگذاشته و نگفته کجا میرود.
زمانی که در سال ۲۰۱۲، پسر زمینگیرش در ویتنام تسلیم مرگ میشود، شرایط روحی کو چونان است که فامیل تصمیم میگیرند، خبر مرگ را به او ندهند.
حلقهی ازدواجی که انگشت عوض میکند
در مورد مادربزرگت چه میدانی؟
در مورد کو نگان میدانیم که زنی قوی بود. زندگی هر جا که توانست او را لگد زد، هل داد و ضربهی جانانهای نثارش کرد تا زمینگیر شود، اما او هر بار با توانی شگفتانگیز برخاست و زندگی را با خوشرویی ادامه داد. در خانه سالمندان لیز میخورد و استخوان رانش میشکند، اما با وجود پیری از پس آن بر میآید. یک بار هم زمین میخورد و سرش آسیب میبیند، این بار هم توانست از دام مرگ و زندگی پلشت، رها شود. برای نخستین بار، خانوادهاش زمانی فکر کردند که او خواهد مرد که در نوامبر ۲۰۱۴ دچار سکته مغزی شد.
پنج کیلومتر دورتر، ۱۴ روز است که بورگهیلد بسیار مورد توجه خانواده است: او زندگی بیشتر را دوست ندارد. از خوردن و آشامیدن سر باز میزند، فقط میخوابد. با کسی صحبت نمیکند. اثر جانبی مرفینهایی که برای آرام کردن درد به او تزریق میکنند، او را به دنیایی دیگر برده است.
هنگامی که یکشنبه نهم نوامبر دخترش بریت و نوهاش بنته او را ملاقات میکنند، بیدرنگ حلقهای که ۷۸ سال پیش همسرش رولف در روز نامزدی به او داده بود را به بنته میدهد؛ بنته هم حلقهای که روی آن «رولف تو ۸.۴.۱۹۳۶» حک شده است را بیدرنگ به انگشت میکند.
چهار روز میگذرد. در یک صفحه پیش از آخرین صفحهی دفتر یادداشتی که نوههای کو نوشتهاند، آمده است: “او دیگر صحبت نمیکند». « تنها میخواهد بخوابد». «ده میلیگرم آب و ده میلیگرم غذای تزریقی به او دادهاند».
در اتاق بورگهیلد یکی از نوهها دستان او را در دست دارد. در دستان او نیرویی نیست.
پنجشنبه ۱۲ نوامبر ۲۰۱۴ بورگهیلد کرونسل کریستیانسن در ساعت پنج و سی و شش دقیقه بعدازظهر میمیرد. کو نگان تا ساعت هفت ونیم بعدازظهر همان روز میخوابد.
بعد از ۱۰۱ سال و ۱۱ ماه که هر یک در گوشهای از دنیا متولد شده بودند، قلبهاشان به فاصلهی دو ساعت اختلاف برای همیشه میایستد.
یادداشت مترجم:
سپاس از خانم هله اورنس که نه تنها به خواهش من متن را در اختیارم قرار داد که اجازه ترجمه را هم تدارک دید.
بخش دوم را اینجا بخوانید