آن شگفتی پس یادهای من* /اورهان پاموک

 

مالک زمین های بی سند

فصل سوم ـ بخش ۱۳

تا ماه مه سال ۱۹۷۸ که نامه ی خواهر بزرگتر مولود به پدرشان رسید، و مولود دانست که قورقوت دارد با دختری از گوموشدره ازدواج می کند، مولود از ماجرا اطلاعی نداشت.

خواهرش برای پدرشان در این نزدیک به پانزده سال نامه می نوشت، بعضی وقتا منظم، و بعضی اوقات اگر در حال و هوای خوبی برای نامه نوشتن بود.

مولود نامه را با همان جدیت و دقتی می خواند که برای پدر روزنامه می خواند. و متوجه شد که دلیل دیدار قورقوت از گوموشدره یک دختر بوده است. هر دو به شدت احساس حسادت کرده و عصبانی شدند که چرا قورقوت در این باره به آنها چیزی نگفته است.

دو روز بعد، وقتی پدر و پسر به ملاقات خانواده ی آکتاش ها رفتند، و همه ی جزئیات داستان را دانستند، مولود متوجه شد که اگر از پشتیبانی کسی مانند حاج حمید وورال برخوردار شود زندگی اش در استانبول خیلی راحت تر خواهد شد.

Orhan-Pamuk-book 

مصطفی آفندی:

دو هفته بعد از دیدار ما از خانواده ی آکتاش ها، که در همان ملاقات سر ماجرای قورقوت دعوای مفصلی کردیم، و دانستیم که با حمایت حاج حمید وورال داشت ازدواج می کرد، من در مغازه ی بقالی برادر بزرگم حسن بودم، و داشتیم درباره ی موضوع های پیش پا افتاده حرف می زدیم، که یکباره جدی شد و گفت، تصمیم گرفته شده یک جاده ی کمربندی از کول تپه بگذره، و مامورای شهرداری و ممیزی عواید ثبت اراضی و املاک دیگه به این طرف تپه نمیان. (اگر هم بیان و شما حتی بخواهید رشوه ی حسابی هم بهشان بدید، راضی به صدور سند مالکیت زمین نخواهند بود.) معنایش این است که هیچکس نخواهد توانست زمین با سند مالکیت به نام خویش در این حوالی داشته باشد، و دولت هم برای مصادره ی زمین های این طرف تپه به صاحبانشان یک صنار هم غرامت نخواهد داد. بعد هم اضافه کرد که من فهمیدم که زمین ما توی کول تپه به درد نخواهد خورد. به همین دلیل فروختمش به حاجی وورال. اون داره همه زمین های اون ور تپه رو می خره. اون البته آدم دست و دل بازیه، خدا حفظش کنه، به من مبلغ قابل ملاحظه ای پرداخت کرد.

«منظورت چیه تو زمین منو فروختی بدون اونکه حتی از من سئوال هم کرده باشی؟»

«زمین تو نه مصطفی، زمین ما. من بودم که اون زمینو تصاحب کردم، تو هم البته کمک کردی، مامور شهرداری هم وظیفه اش را به خوبی انجام داد و اسم هردومون رو توی سند نوشت و امضاء کرد و داد به دست من. در حالی که تو راضی به نظر نمی اومدی. به هر حال این تیکه کاغذ یک سال دیگه باطل می شه. ساختن خونه رو فراموش کن، در این طرف تپه کسی خونه نخواهد ساخت، و هیچ ساخت و ساز دیگه ای هم قرار نیس صورت بگیره. برا اینکه همه می دونن هر چه بسازن خراب میشه. خاطرت جمع باشه هیچ دیواری تو این طرف تپه بالا نخواهد رفت.

«چقدر فروختیش؟»

«میشه حالا یه خورده آروم شی و با این لحن تند با برادر بزرگت حرف نزنی…» زنی وارد مغازه شد و برنج خواست. من همون وقت که او داشت با ملاقه ی پلاستیکی برنج توی پاکت می ریخت با عصبانیت تمام از مغازه بیرون رفتم. برای اینکه به قدری خشمگین بودم که اگر می ماندم و چیزی تو دستم بود ممکن بود بکشمش، تو این دنیا من غیر از این بیغوله و نصف این یک تیکه زمین چیزی نداشتم. هیچکس حتی مولود از وجودش با خبر نبود.

فرداش دوباره به مغازه رفتم. حسن داشت با کاغذهای روزنامه پاکت درست می کرد.« چقدر فروختیش؟ » بار دیگه چیزی نگفت. حالا دیگه شبا خوابم نمی بره، یک هفته بعد وقتی که مغازه خلوت بود، یه هویی گفت که زمینو به چه قیمتی فروخته.

چی؟

گفت البته نصفش مال توئه. مبلغ به قدری ناچیز بود که جوابش دادم. من این شندر غازو نمی خوام.

گفت. «البته من هم ندارم که بهت بدمش، داریم تدارک عروسی قورقوت رو می بینیم!»

«ببخشید می گی که داری پسرتو با پول زمین من زن می دی؟»

گفت، «بهت که گفتم قورقوت بیچاره عاشق شده! عصبانی نشو، به زودی نوبت مولود می رسه، دختر گردن کج دو خواهر دیگه هم داره، اجازه بده یکی رو برا مولود خواستگاری کنیم. این بچه ی بیچاره که گناهی نکرده؟»

گفتمش، «تو نگران مولود نباش، او قراره اول مدرسه شو تموم کنه، بعد سربازی می ره، اگرم دختر مناسب دیگه ای داره تو برا سلیمان خودتون در نظرش بگیر.»

مولود از سلیمان شنید که زمین بی سندی که پدرش و عموش سیزده سال پیش تو کول تپه تصاحب کرده بودن فروخته شده. به گفته ی سلیمان، چیزی به نام «مالک زمین بدون سند» وجود نداره، و کسی هم اونجا ساخت و ساز نکرده، حتی یک درخت هم اونجا کاشته نشده، برا همینه که ممکن نیس دولت رو بشه راضی کرد که به خاطر یه تیکه کاغذ که توسط مامور محلی شهرداری سال ها پیش صادر شده دست از ساخت شاهراه شش خطه ای که قراره ساخته بشه برداره.

وقتی دو هفته بعد پدرش ماجرا رو پیش کشید، مولود جوری برخورد کرد که انگاری برای بار اوله که داستانو می شنوه، از خشم پدرش خبر داشت، و از خانواده ی آکتاش که زمین شراکتی رو بدون حتی پرسشی از باباش و او فروخته بودن احساس انزجار کرد. و وقتی فکر کرد که اونا از او و پدرش تو استانبول خیلی موفق ترن احساس خشمش بیشتر هم شد. و با خودش فکر کرد نسبت به او و پدرش با عدالت رفتار نشده. در همین حال می دونس که قادر به بریدن رابطه اش با عمو و پسر عموهاش نیس. آخر بدون اونا توی شهر کاملن تنها خواهد ماند.

پدر گفت. «گوش کن، اگه بدون اجازه ی من دوباره به خونه ی عموت بری، و قورقوت و سلیمانو ببینی، بایس از رو جسد من رد شی فهمیدی؟»

مولود جواب داد، «فهمیدم، قسم می خورم که این کارو نمی کنم.»

اما در همون حال که قسمش او را از آشپزخانه ی خاله اش و دیدار سلیمان دور می کرد، بی درنگ احساس پشیمانی کرد. فرهاد هم تو دور و بر نبود، با خانواده اش بعد سال آخر دبیرستان، کول تپه را ترک کرده بودند. حال که پدرش به ده برگشته بود، مولود چند روز اول ماه ژوئن را به پرسه زدن در چایخانه ها و زمین های بازی بچه ها و فروش جنس های جعبه ی «قسمت» اش سپری کرد. اما پولی که می ساخت به قدر مخارجش بود و متوجه شد که به تنهایی حتی قادر به ساختن یک چارم پولی که با پدر می ساخت نیست. در آغاز ماه ژوئیه سال ۱۹۷۸ مولود با اتوبوس راهی ده شد. در آغاز از بودن با پدر و مادر و خواهرهایش خوشحال بود. ده داشت آماده ی برگزاری عروسی قورقوت می شد. همین هم باعث نگرانی مولود شد. او در اطراف تپه همراه کامل سگ پیر و دوست قدیمش گشت می زد. و دوباره داشت بوی خوش خشک شدن علف ها در زیر آفتاب را حس می کرد. بوی دل آویز بلوط هم همراه نسیم خنکی که از لابلای قلوه سنگ ها می وزید به مشام می رسید. این همه اما مانع حس دلتنگی مولود برای استانبول و آنچه را آنجا جا گذاشته بود و می توانست به بخت پولدارشدنش بدل شود، نمی شد. برای همین یک پس از ظهر دو اسکناسی را که زیر درخت چنار خاک کرده بود، درآورد، و به مادرش گفت، به استانبول می رود.

مادر گفته بود، «پدرت خوشش نخواهد آمد.»

مولود اما به حرف مادر توجه نکرده و گفته بود «اونجا کلی کار مانده که باید انجام شه.»

و تصمیم گرفت که با مینی بوس بی شهر بدون اینکه به پدرش خبر داده باشد راهی استانبول شود. در شهر وقتی منتظر اتوبوس استانبول بود، نزدیک مسجد اشرف گل توی یک رستوران ارزان خورشت بادمجان با گوشت و دوغ خورد، شب هنگام اما وقتی که اتوبوس با استواری آماده ی حرکت به سوی استانبول شد احساس کرد که سرنوشتش دیگر در دستان خودش است. مرد بالغی شده است که باید روی پاهای خودش بایستد. در همین حال از هیجان امکانات بی پایانی که در انتظارش بودند در خود نمی گنجید.

در استانبول دانست که یک ماه دوری به قیمت از دست دادن بعضی مشتریهایش تمام شده است. اتفاقی که پیش از این سابقه نداشت، هرچند گاهی اوقات برخی مشتریها پرده هایشان را می کشیدند و یا از او رو بر می گرداندند، و یا کسان دیگری هم برای مسافرت تابستانی می رفتند، (بعضی از ماست فروشان مشتری هایشان را تا اقامتگاه تابستانی شان در جزایر شاهزادگان و ارنکوی و سوادیه تعقیب می کردند، با این همه هرگز فروش در تابستان این همه نزول نمی کرد، زیرا قهوه خانه ها برای درست کردن دوغ ماست می خریدند، اما سال ۱۹۷۸ بود که مولود فهمید ماست فروختن در خیابان یک صنعت در حال مرگ است. شمار ماست فروشان، هم سخت کوشان و خوش مشربانی مانند نسل پدر مولود و هم زحمت کشان جوانی مانند مولود که مدام در فکر پیشه ی دیگری بودند روز به روز کمتر می شد.

طولانی شدن دوران ماست فروشی برای فروشندگان این حرفه از کسانی مانند پدر مولود مردانی خشمگین و کینه توز ساخته بود. هرچند در مولود تاثیر مشابه ننهاده بود، و به همین دلیل حتی در بدترین و تنهاترین روزهای کارش مشتری هایش را از لبخندی که باعث خوشحالی شان می شد محروم نمی کرد. خاله ها و زن های دربان ها که در ورودی اغلب آپارتمان هایشان نوشته شده بود، ورود دست فروشان ممنوع، و حتی پیرزنان غرغرویی که کیف می کردند وقتی تابلوی دست فروشان حق استفاده ازآسانسور را ندارند را به آنان نشان می دادند، به مولود که می رسیدند، او را کمک می کردند از دری برود که دربان نباشد و در آسانسور کدام طبقه دکمه را فشار دهد تا به طبقه ی مورد نظرش برسد. دختران دربانان و خدمتکاران هم که کودک صفتی مولود و نحوه ی انجام کارش را دوست می داشتند او را از دریچه و یا در آشپزخانه و یا لای در آپارتمان دید می زدند و ستایش می کردند. و مولود هیچوقت ندانست چکار باید بکند که بتواند با آنها وارد صحبت شود… و بی توجهی به خود را از خویش هم پنهان کند، آخر کار به این نتیجه ی نه چندان مطلوب می رسید که راه مودبانه ی برخورد درست همین است که تاکنون او پیش گرفته است. او در فیلم های خارجی مردان همسن خودش را دیده بود که مشکلی برای حرف زدن با دختران نداشتند، و دوست می داشت مانند آنها باشد، هر چند هیچوقت به درستی متوجه نشده بود که در فیلم های خارجی چه کسی آدم خوب و چه کسی آدم بد است، اما هروقت به خودش ور می رفت، از فانتزی زنان در فیلم های خارجی و مجله های ترکی بهره می برد. و بامدادان که آفتاب بر اندام نیمه برهنه اش می تابید، با همین فانتزی ها دل از عزا درمی آورد. در خانه تنها بودن را دوست می داشت، زیرا معنایش این بود که خودش آقای خودش است، حتی اگر این آقایی تنها تا بازگشت پدرش دوام می آورد.

سعی کرد میز لق پایه کوتاه را به سوی دیگر اتاق ببرد، روی صندلی رفت تا گوشه ی پرده را که چروک شده بود درست کند، در همان حال قاشق و چنگال ها و کتری و ماهیتابه را توی گنجه نهاد. همه جا را جارو کرد و کوشید همه چیز را خیلی بیشتر از وقتی که پدر بود تمیز و مرتب کند، اما هنوز احساس می کرد که خانه ی یک اتاقه شان همچنان بویناک و درهم ریخته تر از همیشه است. در اتاق طعم تنهایی و بوی بلوغ خود را هم حس می کرد. احساس کرد دارد به همان تنهایی که پدرش گاه و بیگاه دچار می شد دچار می شود. حس مشابهی که خون او را هم آلوده کرده بود. حالا دیگر بیست و یک سالش بود، وقتی در قهوه خانه های کول تپه و توت تپه توقف می کرد، این حس را داشت که با همان چهره های همیشگی و ولگردانی که در همسایگی هم بودند، و تلویزیون تماشا می کردند، دارند وقت گذرانی می کنند. چند باری هم رفت به همان محوطه ای که هر روز ساعت هشت صبح کارگران ساده ای که از ده آمده بودند و آماده ی هر کاری بودند و حق بیمه شان را به صاحب کار تخفیف می دادند، و از پذیرش هیچ کاری که به آنها پیشنهاد می شد ابا نداشتند. آنها شب ها را در خانه ی اقوامشان در تپه های اطراف اتراق می کردند، جوانانی که از بی کاری و نادانی توامان شرمنده و خشمگین بودند، برای همین هم نمی توانستند هیچ کاری را برای زمان درازی حفظ کنند. آنها هم اینجا می آمدند و سیگار می کشیدند و در همان حال منتظر کارفرمایان با وانت هایشان که از همه جای شهر می آمدند بودند، تا به سر کار برده شوند. در همین احوال جوانان دیگری هم بودند که در کافه ها وقت کشی می کردند، کسانی هم بودند که همه روز را انتظار می کشیدند و وقتی کاری در آن سر شهر پیدا می کردند درباره ی پولی که ساخته بودند رجزخوانی می کردند، مبلغی که مولود تنها با نیم روز کار می توانست بسازد.

در پایان یکی از همین روزها، که مولود احساس تنهایی و بی روحیه گی می کرد، دبه ها، چوب، و وسایل دیگرش را در رستورانی نهاد و رفت دنبال فرهاد بگردد. دو ساعت تمام در اتوبوسی که آدم ها به هم چسبیده بودند و بوی تند عرقشان آدم را خفه می کرد رفت تا رسید به محله ی قاضی عثمان پاشا در پائین شهر. با بی حوصلگی یخچال های مغازه ها و ویترین ها را تماشا می کرد، و متوجه شد که شرکت های پخش و فروش ماست این محله ها را هم قرق کرده اند. در یکی از بقالی های خیابانی فرعی ماست های در ظرف های آماده ی فروش کیلویی را دید. مینی بوسی گرفت و به میدان قاضی در بیرون شهر رفت. هوا داشت تاریک می شد که از جاده ای که به شیبی تند منتهی می شد به مسجدی در سوی دیگر محله رسید، با اینکه قرار نبود جنگل های پشت تپه تخریب شوند، و می بایستی چشم انداز سرسبز استانبول دست نخورده باقی بماند، اما انگار مهاجران تازه وارد با کشیدن نرده های آهنی از این لقمه های سبز کوچک محروم شده بودند. در همان حال محله پر از شعار های انقلابی داس و چکشی و ستاره ی سرخی بود. کل محل در نظر مولود از کول تپه و توت تپه فقیرتر آمد. مولود گیج و سرگردان و همراه ترسی که در پس ذهنش جا خوش کرده بود، خیابان ها را می گشت، به قهوه خانه های پر مشتری می رفت و یا از آنها بیرون می آمد. همه به امید اینکه چهره ی آشنای یکی از علوی ها را که از کول تپه رانده شده بودند ببیند. در همان حال از هرکس می دید سراغ فرهاد را می گرفت، اما هیچ کس نمی شناختش، در نظر مولود خیابان های میدان قاضی سوت و کورتر حتی از شهرهای دور افتاده آناتولی بودند.

برگشت خانه و همه ی شب را جلق زد. جلق می زد و راحت می شد و دوباره شروع می کرد، با وجود خستگی بعد هر جلق بار دیگر همین کار را می کرد. احساس گناه هم مانند همیشه با او بود. برای همین قسم می خورد که هرگز بار دیگر این کار را نکند. و وقتی بار دیگر دست به کار می شد، می کوشید سوگندش را به خاطر نیاورد تا نگران شکسته شدنش شود. احساس گناهی که می کرد باعث می شد کارش را با سرعت بیشتری انجام دهد، تا کمتر گناه کرده باشد. هر جور شده بود می کوشید تا پایان روز طاقت بیاورد، اما دو ساعت بعد بار دیگر جلق زنی را از سر می گرفت. در همان حال برخی مواقع افکارش به جهاتی می رفت که آرزو می کرد نمی رفت. تا جایی که حتی وجود خدا را هم زیر سئوال می برد و یاد کلمه های مستهجنی می افتاد که بلد بود. و بعضی وقتها انفجاری را تصور می کرد که همانند همانها بود که تو فیلم ها دیده بود، اما این یکی همه ی دنیا را نابود می کرد. باورش نمی شد که این او باشد که این همه فکرهای وحشتناک در سرش می چرخد.

از وقتی که به مدرسه نرفته بود، تنها هفته ای یکبار اصلاح می کرد. این حس هم در وجودش بود که درون تاریکش می خواهد به سوی روشنی راه پیدا کند، به همین دلیل دو هفته پی در پی اصلاح نکرد. تصمیم گرفت تنها وقتی می خواهد با مشتریان مهمش روبرو شود اصلاح کند. مشتریانی که برایشان نظافت هم سنگ سر شیر در ماست بود. توی خانه دیگر به تاریکی روزهای قدیم نبود. (یادش نیامد چرا اینجوری بود). هر چند هنوز با آینه اصلاحش همانند پدر بیرون می رفت و اصلاح می کرد. وقتی ریشش را تراشید متوجه حقیقتی شد که تا آن زمان به سختی از وجودش آگاه بود، و در همان حال که خمیر ریش را از صورت و گردنش پاک می کرد به آینه نگاه کرد و دید که، سبیل درآورده است. احساس کرد سبیلش را چندان دوست ندارد، فکر نمی کرد با سبیل خوب به نظر بیاید. انگار آن صورت بچگانه که همه دوست داشتند و می گفتند دوست داشتنی است ناپدید شده و مبدل به چهره ی یکی از میلیونها مردی شده که در خیابان می شد دید. با خویش اندیشید آیا همه ی مشتری هایی که فکر می کردند چهره ی دلنشینی دارد، پیرزنانی که از او می پرسیدند که مدرسه می رود یا نه، خدمتکارانی که با روسری خریدارانه به اوخیره می شدند، هنوز دوستش خواهند داشت؟

با اینکه برای آرایش سبیل هایش هیچ کار نکرده بود، مانند سبیل های دیگران بودند. دلشکسته شده بود از اینکه دیگر خاله اش نخواهد توانست او را روی پایش بگذارد و تکانش بدهد. با اینکه می دانست به جایی قدم نهاده بود که راه بازگشتی از آن نبود، این احساس را هم داشت که در زندگی تازه اش از قدرت بیشتری بهره خواهد برد.

هروقت جلق می زد چیزی در فکرش جولان می داد که از راه دادنش به خویش خودداری می کرد، چیزی که دیگر انگار گم شده بود. ۲۱سالش شده بود و هنوز با هیچ زنی نخوابیده بود. دختران روسری پوش، دخترانی که او دوست می داشت با آنان ازدواج کند، هیچوقت حاضر به همخوابگی پیش از ازدواج نمی شدند، و او هم حاضر به ازدواج با هیچ زنی نبود که حاضر باشد پیش از ازدواج با او همخوابه شود. هرچند در حال حاضر اولویت او ازدواج نبود. در همان حال یافتن زن مهربانی که بشود بغل و بوسش کرد، زنی که بشود با او معاشقه کرد، راحت نبود. در ذهنش با اینکه این همه از امر ازدواج جدا بودند، اما خود نیز برای خویش بخت رابطه ی پیش از ازدواج را محتمل نمی دانست. با اینکه کوشیده بود با دختری که به او علاقه نشان داده بود ماجرا را امتحان کند. ( با هم بروند به پارک و یا سینما و یا جایی که بتوانند نوشیدنی غیر الکلی بنوشند.) و چه بسا اندیشیده بود که با آن زن ازدواج هم بکند.(هرچند به نظر می آمد که این جنبه ی ناشدنی ماجرا بود.) زیرا اگر با او می خوابید، کاری که آدم های خودخواه خبیث می کنند نه مولود، این احتمال هم بود که به دست برادر و یا پدر دختری که به دلیل آن عمل اشک می ریخت با گلوله ای کشته شود. یقین داشت تنها دخترانی که با مردان هر چند وقت یکبار می خوابند، و نمی گذارند خانواده شان متوجه شود، دخترانی هستند که روسری سرشان نمی کنند. مولود می دانست که هیچ دختر متولد و بزرگ شده ی شهری نیست که از او خوشش بیاید. (حتی اگر او با سبیل خیلی هم خوش تیپ شود.) امید آخر رفتن به فاحشه خانه بود که مولود هرگز به آنجا نرفت. روز بعد روزی که از نزدیکی های مغازه عمو حسن گذشته بود، یکی از شب های آخر تابستان، صدای در شنید، و از دیدن سلیمان خیلی خوشحال شد. همدیگر را در آغوش گرفتند و مولود متوجه شد که سلیمان هم سبیل درآورده است.

 

سلیمان:

مولود مرا در آغوش کشید و «برادر» خواند جوری که اشک توی چشمانم جاری شد. کلی خندیدیم، آخر بی خبر هم سبیل درآورده بودیم.

بهش گفتم « سبیلاتو مث چپی ها درست کردی؟»

«چه؟»

« کوتاه بیا خودت می دونی چی دارم می گم، چپی ها سبیلاشون رو این جوری درست میکنن، مث فرهاد درستشون کردی.»

«از کسی تقلید نکردم، تنها جوری که دل خودم خواسته بود درستشون کردم، هیچ شکل خاصی هم مورد نظرم نبوده…»

«حالا که اینطوره تو سبیلاتو مث هیتلر درست کردی.»

«آینه را از توی کمد برداشتیم و موهای صورتمونو به دقت بررسی کردیم.»

گفتم «مولود به عروسی توی ده لازم نیست بیایی، ولی دو هفته ی دیگه تو سالن «شاهیکا»ی کوی مجیدیه ضیافتی داریم که باید بیایی. عمو مصطفی داره سخت گیری می کنه، داره خانواده ها رو از هم جدا می کنه، اما تو لازم نیس مث او باشی. نمی بینی کردها و علوی ها چه جوری پشت هم هستن، بی وقفه با هم همکاری می کنن تا خونه های همو بسازن. اگه یکی شون کاری جایی گیر بیاره، فوری یکی از خوداشونو از ده میاره سرکار.»

مولود گفت «مگه خود ما همینجوری به اینجا نیومدیم؟ بلیت شما اما برد و پولدار شدین، مهم هم نیست که ما چقدر کار می کنیم، هنوز هم من و پدرم کار می کنیم و به نظر نمیاد بتونیم از هیچکدوم موهبت هایی که در استانبول هست بهره مند بشیم، حال هم که زمینامونو از دست دادیم.»

«ما سهم شما از زمینو از یاد نبردیم، مولود، حاج حمید وورال مرد بخشنده ایه، اگر نبود برادرم قورقوت به هیچ وجه نمی تونست پولی رو که برای عروسیش لازم داشت فراهم کنه.

عبدالرحمن آفندی گردن کج دو دختر خوشگل دیگه هم داره، خواهر بزرگتره رو برای تو می گیریم، شنیدم خیلی خوشگله، اگر نه کی برای تو زن می گیره و یا ازت مراقبت و پشتیبانی می کنه، تنها بودن تو این شهر درندشت غیر قابل تحمله.»

مولود با لجاجت گفت «خودم برای خودم دختری پیدا می کنم که باهاش ازدواج کنم، به کمک کسی هم محتاج نیستم.»

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.