Reza-Maghsadi

 

صندلی ِ پنجشنبه

زیر آسمانِ تَک ستاره های دور
پشت، بر درختِ سربلندِ کاج
روی صندلیِ پنجشنبه ات
نشسته ام.
بوی گفتگویِ روزهای رفته را
واژه های ناشکفته را
در زُلالِ لحظه ها ی عاشقانه،
راه می دهم.
نیستی، ولی کنار این دلِ
به تنگ آمده جای خالی ِ
ترا به ماه می دهم.

——————

بگذار آوازِ ترا بر آب بنویسیم

با یاد شاعر کُردستان شیر کو بی کس

در روشنایی های این باران
با یادِ تو در دور دستانِ دلم،
شعری ست
همرنگِ شادی های کُردستان.
همرنگِ آبی های دریایی که با
خورشید می خوانَد ـ
زیباییِ لبریزِ بودن را
بر آرزومندانِ شور انگیز.
خاموشیِ چشم ِ ترا باور نخواهد کرد
باغی که دستانِ تو پرورده ست.
باغی که پیغام ِ سپیدش را
تا دودمانِ سربلندِ برگِ ما بُرده ست.
هَنگامِ هَنگامه
رنگین تر از هر چامه ای،
شعرِ تو با ما بود.
در روزگارِ رویشِ رویای خوش آهنگ ـ
وقتی که از آرامشِ آبی،
سخن گفتیم
در جانِ ما پروازِ آوازِ تو زیبا بود.
یک بارهم در شادیِ آوای آن سرمست ـ
آن “بامدادِ” باغ آیینه ـ عشقِ تو پیدا بود.
دل را چه کس زیباتر از”بی کس”، سرودی کرد؟
این چاک چاکِ خفته در خون را
درغربتی، غمگین وُ جانفرسا
شادابیِ موسیقیِ خوشرنگِ رودی کرد؟
بگذار آواز ترا بر آب بنویسیم
تا همچنان، بر آرزومندانِ باران،
گُل بیفشانَد.
بی تابیِ جانِ فروزانِ ترا بگذار!
برسینه ی مهتاب بنویسیم.

یکشنبه ۲۰ مرداد ۹۲

 

————————-

بهمنِ بیدادگر!

باز، تو باز آمدی
ظلمتِ آن خاک وُ خِشت!
باز، نمی خواهمت
بهمنِ خونین سرشت!
با نفَسِ سرد تو
شاخه ی شادم شکست.
غم، به سراپرده ام
خیمه زد وُ ریشه بست.
با من وُ نیلوفرم
حرفِ تو از برف بود.
با دلِ گُلرنگِ من
گفتگو از برف بود.
کینه ی دیرینه ای!
سنگِ هر آیینه ای!
زندگی، از دستِ تو
اینهمه، فریاد گر.
باز، نمی خواهمت
بهمنِ بیدادگر!

———————-

ای که بوی ماه می دهی!

در کدام شب
نطفه ی تو بسته شد؟
ای تو!
ای که بوی ماه می دهی!
آسمانم از ستاره ها تهی
روزهای من، کبود بود.
رود هم برای برگهای من
حرفِ تازه ای نداشت.

ناگهان، سرودِ ناگهانه ات چه
خوش نشست
برمن وُ
همیشه های ریشه ام.
دانه های گندمم به خاک
سبز نیست؟چه باک!
من به این خوشم!
که آرزوی
آبیِ مرا
زیرِ سایه ـ روشنت، پناه می دهی
پیشِ چشمِ باغِ باورم
دوستی، شکست وُ ریخت
خنجری دوباره آمد وُ میانِ کتف های من نشست.
خواستم که بگذرم ز سیب
وز کنارِ هر انارِ تازه، تلخ بگذرم
دستت ای بها رِ بلخ!
سیب را به سمتِ من گرفت.
عطرِ سرخوشی ست در مشام ِ من
عطرِ روشنایِ صبحگاه.
در شبی که جانِ عاشقِ مرا
فرو گرفته است
راه را به نورِ تازه، فرش کن!
ای تو!
ای که بوی ماه می دهی!