متن سخنرانی سوتلانا الکسیویچ  در مراسم دریافت جایزه نوبل ادبیات (دسامبر ۲۰۱۵)

 

تنها بر این سکوی افتخار نه‌ایستاده ام … صداهای بسیاری مرا در محاصره ی خود دارند، صدها صدا؛ صداهایی که هماره از کودکی با من بوده‌اند. من روستا‌ زاده‌ام. مانند همه‌ی کودکان روستایی بازی بیرون از خانه را دوست داشتم، اما شباهنگام که چادر سیاه بر روستا کشیده می‌شد، صدای خسته‌ی زنانی که بر نیمکت‌های نزدیک کومه‌هاشان دور هم جمع می‌شدند، آهن‌ربایی بود که ما را جذب خود می‌کرد. هیچ‌کدامشان همسر، پدر یا برادر نداشتند. یادم‌ نمی‌آید که پس از جنگ جهانی دوم مردی در روستای ما بوده باشد: از هر چهار مرد اهل بلاروس (روسیه سفید) سه نفرشان در جبهه یا در درگیری با چریک‌ها به هلاکت رسیدند. پس از جنگ، ما کودکان در جهان زنان زندگی کردیم. آنچه بیش از همه به یاد دارم، قصه‌گویی زنان از عشق بود و نه مرگ. زنان در قصه‌گویی‌هاشان، با مردانی وداع می‌کردند که تا روز پیش از رفتن به میدان جنگ عاشق‌‌شان بودند؛ آن‌ها قصه‌ی انتظارشان را که هم‌چنان ادامه دارد تا دلداده بازگردد،  حکایت می‌کردند. سال‌ها گذشت، اما زنان هنوز در انتظار بازگشت دلداده بودند: “برایم مهم نیست که او دست یا پای‌اش قطع شده باشد، بر دوش‌اش می‌کشم”. نه دست … نه پا … فکر می‌کنم از کودکی می‌دانسته‌ام که عشق چیست …

اکنون ملودی‌های اندوهگین هم‌سرایان را می‌شنوم …

صدای نخست:

«چرا می‌خواهی همه‌چیز را بدانی؟ آن‌چه داریم، اندوه است و رنج. در جریان جنگ همسرم را دیدار کردم. در تانک هم‌قطارهای همسرم بودم که ما را به برلین می‌برد. یادم هست که ما در برابر ساختمان مجلس (رایشتاک) توقف کردیم. او هنوز همسر من نبود، به من گفت: “دوست‌ات دارم، بیا با هم ازدواج کنیم”. به شدت ناراحت بودم. ما در دوران جنگ بین کثافت، خاک و خون زندگی می‌کردیم؛ در این‌جا چیزی مگر ناسزا و فحاشی شنیده نمی‌شد. پاسخ دادم: “نخست زنانگی‌ام را به من برگردان، دسته‌گلی به من بده، در گوشم قصه‌ی هیچ‌ستان زمزمه کن. هرگاه مرخصی داشتم، برای خود لباسی خواهم دوخت”. چنان خشمگین بودم که می‌خواستم او را بزنم. این احساس را او درک می‌کرد. یکی از گونه‌هایش به شدت سوخته بود. خراش و زخم سوختگی گونه‌اش را پوشانده بود؛ قطره‌های اشکی که بر زخم‌ها جاری بود را دیدم. به او گفتم: “بسیار خوب، ازدواج می‌کنیم”. یا چیزی مانند این … باور نمی‌کنم که این را گفته باشم … پیرامون ما هیچ‌چیز نبود مگر خاکستر و آجرهای شکسته. در یک کلام؛ جنگ».

 

صدای دوم:

«محل زندگی‌مان در نزدیکی راکتور هسته‌ای چرنوبیل بود. در نانوایی خمیرگیر بودم. همسرم آتش نشان بود. تازه ازدواج کرده بودیم و حتا زمانی که برای خرید به فروشگاه کوچک محله می‌رفتیم، دست در دست هم داشتیم. روزی که انفجار در نیروگاه اتمی رخ داد، همسرم در اداره آتش‌نشانی کشیک بود. آن‌ها با پیرهن‌های معمولی خود برای رفع حریق به هر جایی می‌رفتند. با خبر شدند که راکتور اتمی دچار حریق شده است. با این ‌وجود لباس ویژه‌ی مقابله با آتش به آن‌ها داده نشد. روال زندگی ما چنین بود … تمام شب را برای خاموش کردن آتش در کار بودند. آتش خاموش شد، اما مقدار زیادی اشعه اتمی که برای حیات انسان مناسب نیستند وارد بدن‌ آتش‌نشان‌ها شده بود. روز بعد، همه‌ی آن‌ها را به مسکو بردند. بیماری تشعشع شدید … شما بیش از چند هفته زنده نخواهید بود … همسرم از همه قوی‌تر بود، یک ورزشکار بود؛ برای همین هم آخرین کسی بود که تسلیم مرگ شد. آن‌گاه که به مسکو رسیدم، به من گفتند که همسرم در بخش ویژه‌ای نگهداری می‌شود و کسی هم نمی‌تواند او را ملاقات کند. با التماس گفتم: “دوست‌اش دارم”. پاسخ شنیدم که “سربازان مواظب آن‌ها هستند. فکر می‌کنید که کجا آمده‌اید”؟ “دوست‌اش دارم”. با من مجادله می‌کردند: “او دیگر مردی نیست که عاشق‌اش باشی. او شئی شده که نیاز مبرمی به ضدعفونی شدن مدام دارد. متوجه شدی”؟ آن‌چه گفته بودم را بارها و بارها برای خود تکرار کردم: عاشق‌ام، دوست‌اش دارم … شباهنگام از پله‌های خروجی اضطراری بالا رفتم تا او را ببینم … یا شاید از سرایداری که کشیک شب بود بپرسم … به آنان رشوه دادم تا اجازه‌ی ورود به من دادند … او را تنها رها نمی‌کنم. تا زمان تسلیم به مرگ در کنارش بودم … چند ماهی پس از مرگش، دخترش را به دنیا آوردم. دختری که تنها چند روزی زنده ماند. او … ما به شدت هیجان‌زده و نگران دخترک بودیم. پس او را کشتم … او مرا نجات داد، او جذب درخشانی اشعه‌ی خویش شد؛ او کوچک بود، بسیار کوچک … البته که عاشق هر دوشان بودم. آیا می‌توان در جهان واقعی به خاطر عشق کسی را کشت؟ چرا عشق و مرگ این همه نزدیک هم‌اند. این دو هماره با هم هستند. چه کسی می‌تواند این ارتباط را توضیح بدهد؟ بر فراز گور به زانو درآمدم…»

 صدای سوم

نخستین بار که یک آلمانی را کشتم … ده ساله بودم و چریک‌ها مرا برای انجام مأموریت برگزیدند. آلمانی زخمی بر زمین افتاده بود … به من گفته شده بود که اسلحه کمری‌اش را بردارم. به طرف او دویدم، او با دو دست اسلحه را به سوی من نشانه رفت؛ اما نتوانست شلیک کند که من پیش از او …

کشتن مرا نمی‌ترساند … و هرگز هم در دوران جنگ به آن آلمانی فکر نکردم. بسیاری کشته شده بودند؛ ما بین مردگان زندگی کردیم. سال‌ها بعد که شبی خواب آن مرد آلمانی را دیدم، شگفت‌زده شده بودم. او از میان خون سر برآورده بود … بارها همین خواب تکرار شد … انگار در پرواز بودم و او امکان حرکت را از من سلب کرده بود. پرواز، پرواز … مرا گرفت و با او سقوط کردم. من در گودالی فرو غلتیده بودم. شاید می‌خواستم به پا خیزم … ولی او اجازه برخاستن نمی‌داد … به خاطر او فرصت پرواز را از دست داده‌ام …

چنین خواب و رؤیاهایی … ده‌ها سال است که مرا اسیر خود کرده‌اند …

برای پسرم نمی‌توانستم این خواب و رؤیا را تعریف کنم. او جوان بود ـ نمی‌توانستم. برایش افسانه می‌خواندم. پسرم اکنون بزرگ شده، ولی هنوز هم نمی‌توانم برایش خواب و رؤیاهایم را تعریف کنم …»

فلوبر خود را قلمی در هیئت انسان می‌خواند؛ من می‌گویم؛ گوش‌های انسان‌ام. هرگاه که خیابانی را می‌دوم تا واژه‌ها، عبارت‌ها و کنایه‌ها را بیابم، فکر می کنم ـ  چند رمان بدون هیچ رد پایی ناپدید شده‌اند! در تاریکی ناپدید شدن را می‌گویم. ما توان تسخیر سیمای گفتمانی زندگی انسان در ادبیات را نداشته‌ایم. این سیما را سپاسگزار نبوده‌ایم. این صورت ما را شگفت‌زده یا خوشحال نمی‌کند، اما من مجذوب همین سیما هستم و مرا در بند خود دارد. عاشق گفتمان انسان‌ها هستم … صدای تنهایی انسان را دوست دارم. صدای انسان بزرگترین عشق و شیفتگی من است.

جاده رسیدن به این سکو و جایگاه باشکوه، بس طولانی بوده است؛ چهل سال رفتن به سراغ فرد به فرد و شنیدن صدای یکی یکی‌شان. بدیهی است که نمی‌توانم بگویم، دنبال کردن این مسیر همه‌ی زندگی من بوده است. گاه از انسان بودن ترس داشته‌ام و در بهت فرو رفته‌ام. در این راه لذت و تنفر را تجربه کرده‌ام. گاه خواسته‌ام آن‌چه شنیده‌ام را فراموش کنم و به زمانی برگردم که در جهل زندگی می‌کردم. بارها و بارها روح والای انسانی را در بشر دیدم و خواستم گریه کنم.

در سرزمینی زندگی کردم که از کودکی مردن را به ما آموختند. آری، مرگ را به ما آموختند. به ما گفته شده بود که هستی انسان برای این است که هر آن‌چه دارد را بدهد، به آتش بکشد و حتا خودش را قربانی کند. به ما آموختند عاشق کسانی باشیم که مسلح هستند. اگر در سرزمینی غیر از این بزرگ شده بودم، بی‌تردید نمی‌توانستم این مسیر و جاده را پشت سر بگذارم. پلشتی و شر بی‌رحمانه‌اند. باید در برابر این بی‌رحمی واکسینه شد. با وجود آن که والدین در ترس زندگی کردند و نخواستند همه چیز را برای ما بگویند، اما ما میان قربانیان و دژخیم‌ها بزرگ شدیم. والدین به ما هیچ چیز نگفتند، اما فضای پیرامون ما مسموم بود و زهرآگین. پلشتی و شر با چشمانی باز مراقب ما بود.

من پنج کتاب نوشته‌ام اما احساس می‌کنم که همه‌ی آن‌ها یکی است؛ کتابی در مورد ناکجاآبادی که آرمان‌شهرش می‌خوانند.

زمانی وارلام شالاموف نوشت: “در جنگی خانمان‌سوز شرکت داشتم، جنگی که همه چیز از دست رفت تا انسان دوباره احیا شود”. من تاریخ این جنگ را با پیروزی‌ها و شکست‌های‌اش بازسازی می‌کنم. تاریخ این ماجرا که چگونه انسان می‌خواست بهشت‌ را روی زمین بسازد. انسان می‌خواست بهشت، شهر خورشید را بسازد! در پایان این جنگ آنچه باقی ماند، دریایی از خون و پیکر بی‌جان میلیون‌ها انسان بود. با این حال، زمانی بود که هیچ ایده سیاسی قرن بیستمی قابل مقایسه با کمونیسم (انقلاب اکتبر به عنوان نماد آن) وجود نداشت. زمانی که هیچ چیز روشنفکران غربی و مردم جهان در گوشه گوشه‌ی کره‌ی خاکی را جذب نمی‌کرد؛ نه قدرت و نه احساس عاطفی. ریموند آرون، انقلاب روسیه را «افیون روشنفکران» نامید، اما ایده کمونیستی عمری بیش از دو هزار سال دارد. این ایده را می‌توان در آموزه‌های افلاطون در بخش «ذات عدالت» یافت؛ به ویژه در بخشی که به آرزوهای اریستوفان می‌پردازد که “همه چیز متعلق به همه است”. در نوشته‌های توماس مور و توماسو کامپانلا …  بعدها در سن سیمون، فوریه و رابرت اوون. چیزی در روح روسی هست که انسان را وادار به آزمایش آن می‌کند تا رویاها را به واقعیت نزدیک کند.

بیست سال پیش با نفرین و اشک با «امپراتوری سرخ» بدرود گفتیم. اکنون با آرامش بیشتری می‌توانیم به گذشته نگاه کنیم؛ به عنوان یک تجربه‌ی تاریخی. این بازگشت مهم است چون استدلال‌های سوسیالیستی هنوز زنده‌اند. نسل جدید با تصویر دیگری از جهان رشد و نمو کرده است؛ بسیاری از جوانان نوشته‌های مارکس و لنین را خوانده‌اند. در برخی شهرهای روسیه، موزه‌هایی هستند که به استالین اختصاص دارند و نمادهای تاریخی جدیدی با یاد او برپا شده‌اند.

«امپراتوری سرخ» بر باد رفته است، اما «مردان سرخ» با باور به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی هنوز هستند. باید آنان را تحمل کرد.

از مرگ پدرم زمان چندانی نمی‌گذرد. او تا پایان عمر به کمونیسم باور داشت. کارت عضویت در حزب کمونیست را هماره با خود داشت. نمی‌توانم در مورد کسانی مانند پدرم واژه‌ی «sovok» که معنای فرقه‌گرایی کمونیسم شوروی را دارد، به کار گیرم، زیرا در این صورت باید نه تنها پدرم که دوستان و نزدیکان‌ام را بی دلیل به این فرقه وابسته کنم. اینان همه اهالی جایی‌اند که «سوسیالیسم» نام دارد. بسیاری بین آنان آرمان‌گرا یا رمانتیک هستند. اکنون گاهی برده‌داری را هم رمانتیک می‌خوانند. برده‌های آرمان‌شهر. باور دارم که همه‌ی آن‌ها می‌توانستند زندگی دیگر گونه‌ای داشته باشند اگر در شوروی زندگی نمی‌کردند. چرا؟ برای یافتن پاسخ این پرسش، بسیار تحقیق کرده‌ام ـ سراسر سرزمینی که روزگاری اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی نام داشت را سفر کرده‌ام و هزاران نوار و سی‌دی تهیه کرده‌ام. سوسیالیسم  همه‌ی زندگی ما بود. تاریخ «داخلی» سوسیالیسم را ذره‌ذره جمع‌آوری کرده‌ام. تاریخچه‌ی این که سوسیالیسم چه نقشی در روح انسان داشته است. وارد فضای تنگی که هستی انسان نام‌اش داده‌اند می‌شوم؛ فردیت ساده. در واقع، در اینجا است که همه چیز رخ می‌دهد.

درست پس از جنگ، تئودور آدرنو با شوک نوشت: “سرودن شعر پس از آشوویتس وحشیانه است”. آموزگار من، آلیس آداموویچ که هنوز هم نام او را با قدردانی فراوان به یاد دارم، احساس می‌کرد نوشتن در مورد کابوس‌های سده‌ی بیستم، توهین به مقدسات است. هیچ چیز شاید اختراع نشده باشد. اما باید حقیقت را چنان چه هست توصیف کرد. در این معنا «سوپر ادبیات» مورد نیاز است. گواه باید به سخن در آید. اکنون سخن نیچه به باور می‌نشیند: “هیچ هنرمندی نمی‌تواند در جهان واقعی زندگی کند”.چون واقعیت را نمی‌توان تغییر داد.

این که حقیقت نمی‌تواند مناسب و قالب مکنونات قلبی کسی باشد یا در ذهن ثابت بماند مرا ناراحت کرده است. در این معنا حقیقت پدیده‌ای است تنها که در وحدت نمی‌گنجد. می‌دانم که حقیقت در گونه‌های متفاوت و در حد بسیار زیادی حیات انسان را در احاطه دارد و جهان را فراگرفته است. داستایوفسکی فکر می‌کرد که انسان زیاد می‌‌داند؛ آنچه در مورد خودش می‌داند بیشتر است از چیزهایی که در ادبیات ثبت شده است. با این حساب، آنچه من می‌کنم چه معنایی دارد؟ من احساس روزانه‌ی زندگی را جمع‌آوری کرده‌ام؛ اندیشه و کلام. من زندگی دوران خویش را جمع‌آوری کرده‌ام. من به تاریخ روح و معنویت علاقه دارم. زندگی روزانه روح را هم دوست دارم. این‌ها چیزهایی‌اند که در تصویر بزرگ تاریخ کنار گذاشته می‌شوند یا نادیده می‌مانند. من با بخش گم شده‌ی تاریخ کار می‌کنم. اغلب به من گفته‌اند؛ حتا اکنون هم، آنچه من می‌نویسم ادبیات نیست. این‌ها جمع‌آوری مدرک است برای کاری مستند. امروز ادبیات چیست؟ چه کسی پاسخگوی این پرسش است؟ زندگی امروز ما از هر زمانی با سرعت بیشتری در حرکت است. سرعتی که در محتوای زندگی شکاف و گاه پارگی ایجاد می‌کند و فرم آن را تغییر می‌دهد. همه‌چیز درگستره‌ای وسیع، اما در سطح پراکنده است؛ موزیک، نقاشی و حتا کلام. کلام در آفرینش‌های مستند از مرزهای خود نیز فرا می‌رود، اما ژرفای‌اش اندک است. مرزی بین واقعیت و واقعیت‌های ساختگی و دروغین وجود ندارد، جریان سیالی موجب می‌شود که مدام تداخل و ترکیب همه چیز در یکدیگر رخ دهد. شاهدها دیگر بی‌طرف نیستند. در روایت قصه، انسان‌ها می‌آفرینند، چالش بین انسان و زمان چنان است که پیکار پیکرساز با سنگ مرمر. در این میدان، انسان هم هنرپیشه است و هم آفرینشگر.

به انسان‌های کوچک علاقمندم. کوچک، بزرگی انسان را من تعیین می‌کنم، چون رنج انسان را می‌سازد و بزرگ می‌کند. در کتاب‌های من، انسان‌های کوچک داستان‌های خود را تعریف می‌کنند و داستان‌های بزرگ‌تر در فرایند نوشتن ساخته می‌شوند. برای دریافت دقیق این که در ما چه چیز رخ داده یا در حال رخ دادن است، وقت کافی نداشتیم؛ انگار روایت این قصه‌ها ضرورت اکنون ما است. در آغاز باید دست کم دریابیم که چه رخ داده است. اما انگار از این کار هراس داریم. ما نمی‌توانیم از عهده‌ی آنچه در گذشته رخ داده برآییم. در رمان «جن‌زدگان (شیاطین)» داستایوفسکی، در شروع گفتمان، ساتوف به استاوروگین می‌گوید: “ما هر دو آفرینش‌گرانی هستیم که برای آخرین مرتبه در جهان بی‌پایان جاودانگی یکدیگر را ملاقات کرده‌ایم. پس، از شکوه کاذب فرود آی و مانند انسان سخن بگو. دست کم یک‌بار با صدای انسان سخن بگو”.

این همان روشی است که گفت و گوی من با شخصیت‌های اصلی نوشته‌هایم شروع می‌کند. بدیهی است که مردم از دوران خودشان می‌گویند. آن‌ها نمی‌توانند از خلاء سخن بگویند، اما دست یافتن به روح انسان کاری است دشوار. جاده دستیابی به روح انسان با تلویزیون، روزنامه، خرافه‌های قرن بیستم پر شده است. این‌ها فریب هستند و تعصب.

***

دوست دارم چند صفحه‌ای از دفتر خاطراتم را بخوانم تا نشان دهم که زمان چگونه پیش رفته است … چگونه اندیشه مرده است … چگونه من مسیر را دنبال کردم …

۱۹۸۵ – ۱۹۸۰

در این سال‌ها مشغول نوشتن کتابی در مورد جنگ بودم … چرا در مورد جنگ؟ چون ما مردمان جنگیم – هماره یا در جنگ بوده‌ایم یا خود را آماده‌ی جنگ می‌کردیم. اگر به دقت و از نزدیک به موضوع نگاه کنیم، مشاهده می‌کنیم که همه‌مان به نوعی به جنگ فکر می‌کنیم؛ در خانه، در خیابان و محل کار. به همین خاطر است که جان و هستی انسان در کشور من ارزان است. جنگ همه چیز است.

با تردید شروع کردم. کتاب دوم هم در مورد جنگ جهانی دوم بود … برای چه؟

در یک سفر با زنی آشنا شدم که در دوران جنگ دکتر بود. او برایم قصه‌ای گفت: زمستان بود، وقتی از دریاچه‌ی لادوگا عبور کردیم دشمن متوجه تحرکاتی شد و شروع به تیراندازی کرد. شب بود و اسب‌ها و مردان زیر خرواری از یخ فرورفتند. او کسی را که فکر می‌کرد زخمی شده به سوی خشکی برد و مداوای او را شروع کرد. “من او را می‌کشیدم. او خیس بود و برهنه. فکر کردم که لباسش در حال کشیده شدن بیرون آمده است”. وقتی به خشکی رسیدم، فهمیدم که آنچه با زحمت به خشکی آورده‌ام، ماهی خاویار بزرگی است که زخمی شده. او شروع به ناسزا گفتن به خود می‌کند و فحاشی به جنگ: با عصبانیت فریاد می‌زند؛ انسان‌ها از درد و رنج می‌میرند، اما حیوانات، ماهی‌ها و پرندگان چه می‌کنند؟ در سفر دیگری داستان زن پزشکی شنیدم که در اسکادران سواره‌نظام مشغول کار بود. در جریان جنگ، او یک سرباز زخمی را به دامنه‌ی کوه کشیده بود. پس از رسیدن به دامنه بود که فهمید؛ سرباز زخمی آلمانی است. ساق پایش شکسته بود و خونریزی شدید داشت. او دشمن بود! چه باید کرد؟ “کمی بالاتر سربازان خودی در حال مرگ هستند! در همان حال، پایش را پانسمان کرد و باز سینه‌خیز به طرف جبهه برد. دکتر سرباز روسی که بیهوش شده بود را هم مداوا کرد. وقتی که سرباز روس به هوش آمد، بی‌درنگ قصد کشتن سرباز آلمانی را کرد و زمانی که حال سرباز آلمانی بهتر شد، مسلسل برگرفت تا سرباز روس را به قتل برساند. من می‌خواستم به هر دو سیلی جان‌داری بزنم. ساق پای یکی در خون خشک شده پیچیده شده بود”. او به یاد داشت که: “در جنگ، هم‌آمیزی خون‌ها به سادگی رخ می‌دهد”.

این جنگی بود که هرگز در موردش نشنیده بودم. جنگ زنان. این جنگ در مورد قهرمانان نبود. در مورد گروهی از مردم که قهرمانانه دست به کشتار دیگران می‌زنند هم نبود. زار زدن، ضجه و ناله‌ی زنان را به یاد دارم: “پس از جنگ، میدان‌های جنگ را زیر پا می‌گذاریم و شاهد عقب‌نشینی جنگ از میدان هستیم و جوانان مهربان و دلیری که دیگر نیستند. آنها همان‌جا در گوشه‌ای زیر تلی از خاک یا در گودالی ناپدید و به ستارگان آسمان خیره شده ‌اند. ما احساس اندوه و تأسف برای همه‌ی جوانان داریم؛ چه دوست و چه دشمن. نگاه امروز ما چنین است. همین جوانان بودند که ایده نوشتن کتابی در مورد جنگ جهانی دوم را در ذهن من نشاندند. در این کتاب می‌خواستم بگویم: “جنگ چیزی نیست مگر کشتار”. می‌خواستم جنگ را چنان‌که در یاد زنان مانده است، روایت کنم. سربازی تا چند لحظه پیش شوخی می‌کرد، سیگار می‌کشید و می‌خندید – حالا اما دیگر نیست. پرپر شدن جوانان و ناپدیدی‌شان، خاطره‌ای بود که زنان بیش از همه در موردش حرف می‌زدند. می‌گفتند که در جریان جنگ چگونه به ناگاه همه‌چیز عوض و زیر و رو می‌شود. این تغییر شامل انسان و دوران او هم می‌شود. بله، آنها داوطلبانه در واحدهای ۱۷ یا ۱۸ خط مقدم ثبت نام کرده بودند، اما قصدشان کشتن نبود. با این وجود، آماده‌ی مردن بودند. مردن برای مام میهن. مردن برای استالین – این وا‌ژه‌ها را نمی‌شود از تاریخ حذف کرد و کنار گذاشت.

تا دو سال کتاب منتشر نشد؛ تا زمان پروستریکا در دوران گورباچف. “به این بهانه که پس از خواندن کتاب شما، هیچ‌کس نمی‌خواهد مبارزه کند”. سخنرانی من سانسور می‌شد. “روایت شما از جنگ هراس‌انگیز است. چرا داستان شما قهرمان ندارد”؟ من نمی‌خواستم آفرینش‌گر قهرمانان جنگ باشم. می‌خواستم تاریخ را با نگاهی به قصه‌های شاهدها و شرکت‌کنندگان در جنگ روایت کنم. هیچ‌کس هرگز از آنان چیزی نپرسیده است؛ شما چه فکر می‌کنید؟ در واقع ما نمی‌دانیم که مردم در مورد موضوع‌های بزرگ زمانه‌ی خود چه نظری دارند. درست پس از پایان جنگ، یکی می‌خواهد روایت جنگ را بنویسد. بدیهی است که چند دهه بعدتر باز هم جنگی دیگر سر می‌گیرد. در او که شاهد جنگ بوده، چیزی تغییر خواهد کرد؛ زیرا او سراسر زندگی‌‌اش را در لفافه‌ی خاطره پیچیده است. انگار خود را هم در یادها و خاطرها گم کرده است. همه‌ی این سال‌ها را چگونه سپری کرده است؛ چه دیده، چه خوانده و چه کسی را دیدار کرده است. به چه چیزی باور دارد. سرانجام، او شاد باشد یا اندوهگین، اسناد جنگ موجود هستند و چنانچه ما تغییر می‌کنیم، آنان نیز دستخوش تغییر می‌شوند.

ایمان دارم که هرگز دختران جوان امروز همانی نخواهند بود که دختر جوان دوران جنگ سال ۱۹۴۱. نقطه‌ی قوت ایده‌ی «سرخ» همین است. نکته‌ای درخشان‌تر از انقلاب و لنین. پیروزی‌ها هنوز هم تحت‌الشعاع حادثه گولاگ هستند. با صمیم قلب این زنان را دوست دارم. اما در مورد استالین امکان صحبت با آنها وجود نداشت. با آنان نمی‌شد از واقعیتی صحبت کرد که اسناد جنگ شاهد آن است؛ واقعیتی که نشان می‌دهد بیشترین کسانی که پیروزی جنگ را رقم زدند، سوار بر قطار راهی سیبری‌شان کردند. بقیه هم به خانه برگشتند و مُهر سکوت بر لب داشتند. زمانی از کسی شنیدم: “تنها زمانی که آزاد بودیم، دوران جنگ بود، در خط مقدم جبهه”. رنج و اندوه فصل بزرگ زندگی ما است و تنها سرمایه و منبع طبیعی‌مان. سرمایه ما نفت و گاز نیستند؛ رنج است و جور زمانه. اندوه تنها تولیدی است که ما آگاهانه می‌توانیم بیافرینیم. هماره به دنبال پاسخی مناسب بوده‌ام: چرا اندوه و رنج ما منتهی به پیروزی نشد؟ آیا رنج‌های ما بیهوده بوده‌اند؟ چادایف حق داشت: روسیه سرزمین بی‌حافظه، سرزمین فراموشی‌ها و آگاهی بکری است برای نقد و بازتاب.

ولی کتاب‌های بزرگی برای دریافت و درک حقیقت زیر پاهای ما کوتبارشده‌اند.

۱۹۸۹

در کابل هستم. دیگر نمی‌خواهم در مورد جنگ بنویسم. اما اینجا در یک جنگ واقعی تمام عیار گرفتار آمده‌ام. روزنامه‌ی پراودا می‌نویسد: “ما در حال کمک به مردم افغانستان هستیم که سوسیالیسم را احیا کنند و سازمان دهند”. مردم در حال جنگ‌اند و جنگ‌افزارها همه جا می‌توانند باشند. زمان جنگ است و بسیاری چیزها مجاز می‌شوند.

دیروز نمی‌خواستند مرا وارد معرکه‌ی جنگ کنند: “خانم، در هتل بمان. به زودی پاسخی از ما خواهی شنید”. در هتل نشسته‌ام و فکر می‌کنم: نقد دیگرانی که با شجاعت دست به اقدام می‌زنند و خطرات را به جان می‌خرند، کاری است غیراخلاقی. دو هفته اینجا هستم و بیان این که جنگ محصول ذات مردانه است که من هیچ قرابتی با آن ندارم، احساس‌ام را آشفته نمی‌کند. اما جنگ‌افزارهای روزانه‌ی جنگ را باشکوه جلوه می‌دهیم. در ذهنم به این کشف و شهود رسیدم که اسلحه، چیز باشکوه و زیبایی است: مسلسل، مین، تانک و زره‌پوش. انسان بسیار اندیشیده است که چگونه می‌تواند بهتر انسان دیگری را بکُشد. تفاوت ابدی بین زیبایی و حقیقت. آن‌ها مین جدید ایتالیایی را به من نشان دادند و واکنش «زنانه» من این بود: “بسیار زیبا است. چرا اینقدر زیبا است”؟ به دقت و از منظر نظامی برایم توضیح دادند: اگر وسیله نقلیه‌ یا انسانی روی مین برود … تنها چیزی که می‌ماند؛ تکه‌تکه‌های بدن انسان یا ماشین است. مردم در مورد غیرعادی بودن چیزهایی حرف می‌زنند که اینجا به‌کلی عادی است. خوب، می‌دانید که جنگ است … هیچ‌کس مجذوب این تصاویر نمی‌شود – به‌ عنوان نمونه، مردی روی زمین افتاده است، مرگ او برآمد سرنوشت یا عنصر بیرونی نیست که انسان دیگری او را کشته است.

شاهد حمل «لاله‌های سیاه» (هواپیماهایی که زخمی‌ها را به خانه‌شان می‌بردند و مردگانی در تابوت‌های برنز رنگ) بودم. مردگان را لباس یونیفورم دهه‌ی چهل می‌پوشاندند با شلوارهای چسبان و پیرهن‌های اطو کشیده. گاه نیروی کافی برای گرداندن اجساد دور میدان ندارند. تعدادی سرباز با هم گپ می‌زنند: “چند لحظه پیش تعداد بیشتری جسد به سردخانه تحویل داده شد. آن‌ها بوی تعفن می‌دادند”.  در این مورد بیشتر خواهم نوشت. ترس دارم که هیچ کس در مام وطن باورشان نکند. روزنامه‌های ما فقط از مناسبات دوستانه‌ای می‌نویسند که سربازان شوروی ساخته بودند.

با جوان‌ها صحبت کردم. بسیاری از آن‌ها داوطلبانه آمده‌اند. آن‌ها خواستند که نزد آنان بروم. متوجه شدم که بیشتر آن‌ها از خانواده‌های فرهیخته هستند؛ معلم، دکتر، کتابدار. در یک کلام اهل کتاب. آن‌ها صمیمانه از کمک به افغان‌هایی حرف می‌زنند که سوسیالیزم را احیا کرده‌اند. اکنون به خودشان هم می‌خندند. در فرودگاه جایی به من نشان داده شد که صدها تابوت برنز رنگ به طور اسرارآمیزی زیر درخشش آفتاب رها شده بودند. افسری که همراه‌ام، انگار زبان‌اش قفل شده بود و کلامی پیدا نمی‌کرد که چرایی را توصیف کند: “چه کسی می‌داند … شاید یکی از این تابوت‌ها، از آن من باشد … روزی شاید مرا هم در یکی از همین تابوت‌ها بگذارند … برای چه در اینجا می‌جنگم”؟ کلامی بر زبان می‌آورد، می‌ترساندش و بی‌درنگ می‌گوید: “این‌ها را ننویس”.

شباهنگام، خواب مرگ و مرده‌ها دیدم، نگاهی شگفت‌زده بر چهره‌شان نشسته بود؛ “یعنی چه، منظورتان این است که من کشته شده‌ام؟ به‌واقع کشته شده‌ام”؟

همراه با پرستاران به بیمارستان خصوصی افغانستانی‌ها رفتم. با خود برای کودکان هدیه‌های کوچکی برده بودیم؛ اسباب‌بازی، شکلات و شیرینی. من پنج یا شش خرس عروسکی با خود برده بودم. به بیمارستان که رسیدیم تا اجازه‌ی ورود بگیریم، زمان زیادی در انتظار ماندیم. هیچ کس بیش از یک پتو برای استراحت نداشت. زن جوان افغانستانی که کودکی در بغل داشت، توانست دور از چشم دیگران با من صحبت کند. می‌خواست چیزی بگوید – حضور بیش از ده سال روس‌ها موجب شده بود که همه بتوانند کمابیش روسی صحبت کنند. – من لباسی به بچه دادم که او به دندان‌اش گرفت. با شگفتی پرسیدم:  “چرا با دندان”؟ زن جوان پتو را کنار زد؛ دیدم که کودک هر دو دستش را از دست داده است. “برآمد بمباران نیروهای شما، روس‌ها است”. چنان از خود بیخود شده بودم که ضعف و رعشه گرفتم و برای این که زمین نخورم، مرا گرفتند.

به چشم خود دیدم که روستاها چنان بمباران شده بودند که آبادی تبدیل به زمینی شخم‌زده شده بود. گورستانی دیدم که بزرگی آن بیش از کل روستا بود. در میان گورستان پیرزن افغانستانی دیدم که با ملال و دل‌سوختگی ضجه می‌زد. من شاهد ناله‌های جان‌سوز مادری در روستای نزدیک مینسک بودم؛ تابوتی که پسر جوانش را در آن نهاده بودند، به خانه می‌بردند. زار زدن زنان چنان است که به گریه انسان و حیوان نمی‌ماند؛ شبیه ضجه‌هایی بود که در گورستان کابل هم شنیده بودم؛ چیزی بین فریاد و صدای در گلو خفه شده است این ناله.

باید اعتراف کنم که از این همه مصیبت به یک‌باره رها نشدم. دوستانه به شخصیت‌های داستان نزدیک شدم و آنها هم به من اعتماد کردند. هر کدام از ما سبک و سیاق خود برای آزادی را داشت. پیش از ماجرای افغانستان، سوسیالیسم را با چهره‌ی انسانی باور کرده بودم. در بازگشت از افغانستان همه‌ی توهم‌های سوسیالیستی را رها کردم. آن‌گاه که خانه رسیدم، با دیدن پدرم، گفتم: “پدر مرا ببخش”، “تو مرا چنان تربیت کردی که آرمان‌های کمونیسم را باور داشته باشم. اما شاهد حضور نوجوانان و جوانان دانش‌آموز شوروی در سرزمین دیگری بودم؛ آن‌ها در آن‌جا سربازان بومی که نمی‌شناختند را می‌کشتند. با دیدن این  جنایت‌ها، همه‌ی آموخته‌های تو بر باد رفت و خاکستری بیش از آن‌ها نمانده است. پدر؛ ما قاتل هستیم. متوجه هستی!؟” پدرم اشک می‌ریخت و بی صدا شانه‌هایش می‌لرزید.

بسیاری بدون هیچ گرفتاری از افغانستان بازگشتند. ولی نمونه‌های دیگری هم هست. جوان افغانستانی را دیدم که به  من فریاد می‌زد: “تو زن هستی، از جنگ چه می‌دانی؟ فکر می‌کنی که مردم همان‌گونه که در رمان‌ها، فیلم‌ها و کتاب‌ها در نازبالش مرگ می‌میرند، اینجا هم سر بر بالین مرگ می‌گذارند؟ دیروز دوست‌ام کشته شد، گلوله‌ای به سرش خورد و تنها توانست ده متر بدود؛ می‌خواست مغزش را از پاشیدن مصون بدارد … “هفت سال بعد، همان جوان بازرگان موفقی شده است و با علاقه داستان‌های زوال افغانستان را روایت می‌کند. او به من تلفن می‌زند و می‌گوید: “برای چه کتاب می‌نویسید؟ محتوای کتاب شما ترسناک است”. او شخصیت دیگری شده است؛ دیگر آن جوانی که در تلی از مرده‌ها دیده بودمش، نبود و در سن بیست – سی سالگی علاقه‌ای  هم به مردن نداشت …

از خود پرسیدم چه نوع کتابی در مورد جنگ باید بنویسم. دوست دارم در مورد کسی بنویسم که به تیراندازی و کشتن علاقه‌ای نداشته باشد، کسی که نتواند به انسان دیگری شلیک کند، کسی که جنگ او را آزار دهد. این شخص کجا است؟ دوست دارم از نزدیک ببینم‌اش!

۱۹۹۷ – ۱۹۹۰

دنیای ادبی روسیه علاقمند به ادبیاتی است که داستان را از منظر تنها منبع پژوهشی که کشور بزرگ روسیه را بررسی کرده، بنویسد.  اغلب از من پرسیده می‌شود: چرا هماره موضوع تراژدی را برای نوشتن انتخاب می‌کنید؟ زیرا تراژدی زندگی ما را احاطه کرده است. ما در کشورهای مختلفی زندگی می‌کنیم، اما انسان «سرخ» هر جایی می‌تواند باشد. آن‌ها برآمد زندگی یک‌دست و شبیه به هم هستند، ولی حافظه‌ و خاطره‌ی یکسانی دارند.

برای نوشتن در مورد چرنوبیل، ایستادگی و مقاومت زیادی لازم بود. نمی‌دانستم چگونه باید در این مورد بنویسم، چه ابزاری باید استفاده شود، چه رویکردی به موضوع باید داشته باشم. جهان هرگز در مورد کشور کوچک من که در گوشه‌ای دورافتاده از اروپا قرار دارد، چیزی نشنیده است. ولی چگونه به ناگاه نام این کشور ورد زبان همه شده است. ما بلاروسی‌ها مردم چرونوبیل شده بودیم. اولین برخورد برای جهانی ناشناخته. همه‌چیز اکنون روشن بود: افزون بر کمونیسم، اخلاق و چالش‌های جدید دینی، چالش جهانی وحشیانه دیگری در راه‌اند که اکنون دیده نمی‌شوند. برخی بعد از واقعه چرنوبیل اندکی نمایان شده‌اند.

عصبانیت راننده پیر تاکسی را به یاد دارم که وقتی پرنده‌ای به شیشه جلو تاکسی‌اش خورد می‌گفت: “هر روز، دو یا سه کبوتر به شیشه ماشین‌ها می‌خورند و رسانه‌ها می‌نویسند که همه چیز تحت کنترل است”.

برگ‌های پارک‌های شهر جمع‌آوری و دفن شدند. زمین از آلودگی‌ها پالوده و آلودگی نیز دفن شد – زمین در زمین مدفون شد. هیزم و علف نیز مدفون شدند. همه مردم کمابیش از تعادل روحی خارج شده بودند. یک زنبوردار قدیمی به من گفت: “روزی به باغ رفتم و دیدم که چیزی از دست رفته و گم شده؛ صدایی آشنا. صدای هیچ زنبوری نمی‌آمد. حتا صدای یک زنبور هم به گوش نمی‌رسید. حتا یکی! چه شده؟ چه اتفاقی در راه است؟ روز دوم هم پرواز و صدایی در کار نبود، روز سوم هم … چند روز بعد به ما گفتند که در راکتور اتمی چرنوبیل اتفاقی رخ داده است؛ نیروگاه اتمی چرنوبیل تا ما راه زیادی نبود. ولی تا مدت زیادی ما هیچ چیز از آن نمی‌دانستیم. زنبورها می‌دانستند اما ما بی خبر بودیم”. همه‌ی اطلاعات رسانه‌ای در مورد چرنوبیل به زبان فنی نظامی منتشر می‌شد: قهرمانان، انفجار، سربازان، تخلیه … سازمان «کا گ ب» در نیروگاه حضور داشت و مسأله را بررسی می‌کرد. آن‌ها به دنبال جاسوس‌ها و خرابکاران بودند. شایعاتی وجود داشت که سرویس‌های اطلاعاتی غرب برای تضعیف اردوگاه سوسیالیسم، انفجار را برنامه‌ریزی کرده‌اند. تجهیزات نظامی هم به سوی چرنوبیل سرازیر شده بود، سربازان مدام به نیروگاه اعزام می‌‌شدند. به‌طور معمول، کارکرد سیستم چنان بود که انگار دوران جنگ است. اما در دنیای نوین، یک سرباز با مسلسل جدید و براق، نماد چهره‌ای تراژیک بود. تنها کاری که می‌توانست انجام بدهد جذب مقدار زیادی اشعه اتمی بود  که وقتی به خانه برمی‌گشت، در دام مرگ اسیرش کند.

در برابر چشمان‌ام، مردم پیشا چرنوبیل تبدیل شدند به چرنوبیلی‌ها.

اشعه‌ی اتمی را نمی‌توان دید یا لمس و بو کرد … جهان پیرامون آشنا بود و ناآشنا. زمانی که به منطقه سفر کردم، به من گفته شده بود: گُل نچینید، روی چمن‌ها ننشینید، آب هیچ چاهی را ننوشید … مرگ همه چیز را پنهان کرده بود. اما اکنون مرگ از نوع دیگری منطقه را احاطه کرده بود. مردم با ماسک‌های جدید شبیه به شخصیت‌های ناآشنا شده بودند. پیرمردان و زنانی که همه‌ی سال‌های جنگ را پشت سر گذاشته بودند، دیگر بار تخلیه می‌شدند. آنها به آسمان نگاه می‌کردند: “خورشید می‌درخشد … دودی در آسمان نیست. گاز هم نیست. هیچ کس هم تیراندازی نمی‌کند. چگونه جنگی است این؟ ولی ما باید آواره شویم و به دیگران پناه ببریم”.

هر روز صبح مردم با ولع روزنامه‌ها را وارسی می‌کردند تا در میان خبرها چیزی پیدا کنند. رسانه‌ها همه حسود و خسیس شده بودند و چیزی نمی‌نوشتند. روزنامه را با ناامیدی در قفسه‌ها می‌گذاشتند. هیچ جاسوسی پیدا نشده. هیچ‌کس در مورد دشمنان مردم نمی‌نویسد. جهانی خالی از جاسوس و دشمن دنیایی است ناشناخته و ناآشنا. این جنگ آغاز چیز جدیدی است. به دنیال سیه‌روزی برآمده از جنگ افغانستان، اکنون چرنوبیل از ما مردمی آزاد می‌سازد.

به نظرم دنیا به عمد جدایی می‌آفریند: در منطقه احساس بلاروس، روس یا اوکراینی نداشتم. اما انگار نوعی  بوم‌زیست و هستی در حال نابودی است. دو فاجعه هم‌زمان: در حوزه‌ی اجتماعی، سوسیالیسم آتلانتیس در حال فروپاشی بود و در حوزه‌ی جهانی فاجعه‌ی چرنوبیل چشم‌ها را مجذوب کرده بودند. فروپاشی امپراتوری سوسیالیسم، بسیاری را خشمگین کرد. مردم نگران زندگی روزمره‌شان بودند. چگونه و با چه چیزی مایحتاج روزانه خریداری شوند؟ ادامه‌ی حیات چگونه ممکن است؟ به چه چیز باید باور و ایمان داشت؟ کدام آگهی رویدادهای روزانه را دنبال می‌کند؟ آیا نیازی هست که بیاموزیم چگونه بدون ایدئولوژی زندگی کنیم؟ این حالت ناآشنا است، چون هرگز کسی بدون اعتقاد به سوسیالیسم زندگی نکرده است. صدها پرسش برابر انسان «سرخ» قرار گرفت. اما او در خود فرو رفته بود. هرگز مانند روزهای نخست آزادی چنین تنها نبوده است. مردمی که در شوک بودند مرا احاطه کرده بودند، من به حرف‌هاشان گوش می‌دادم …

دفتر خاطرات‌ام را می‌بندم …

هنگامی که امپراتوری فروپاشید بر ما چه گذشت؟ پیش از این جهان تقسیم شده بود به: قربانیان و دژخیم‌ها – که گولاگ بود؛ خواهران و برادران – که جنگ بود؛ رأی دهندگان – بخشی از تکنولوژی و جهان معاصر. دنیای ما هم تقسیم شده بود به؛ زندانیان و اربابان زندان‌بان‌ها. امروز این تقسیم بین اسلاوها است و غربی‌ها، بین فاشیست‌های خائن و میهن‌پرستان و سرانجام بین ثروت‌مندان و فقیران. در حالت دوم، می‌توانم بگویم که ظالمانه‌ترین دشواری زمان، پیروی از سوسیالیسم بود چرا که دیگر هیچ‌کس برابر با هم نبود. انسان «سرخ» توانایی ورود به قلمرو آزادی که هماره دور میز غذاخوری آرزوی آن را داشت، را ندارد. روسیه بدون حضور او تقسیم شده بود و او بدون هیچ توشه‌ای تنها مانده بود: تحقیر شده و چپاول شده، تهاجمی و خطرناک.

برخی از تعبیرهای مردم زمانی که دور روسیه را می‌گشتم برایتان می‌خوانم:

“نوسازی و مدرن‌گرایی تنها با سیستم گولاگ در اینجا رخ می‌دهد: برای دانشمندان و جوخه‌های اعدام”.

“در واقع، روس‌ها نمی‌خواهند ثروتمند شوند، حتا از ثروت زیاد می‌هراسند. یک روس چه می‌خواهد؟ تنها یک چیز: هیچ کس ثروتمند نشود، در این صورت هیچ کس ثروتمندتر از او نیست”.

“اینجا هیچ‌کس بی غل‌و‌غش نیست، اما همه مقدس‌اند”.

“هرگز شاهد نسلی نخواهیم بود که تازیانه نخورده باشد؛ روس‌ها آزادی را نمی‌فهمند. آنها نیازمند قزاق هستند و شلاق”.

“دو واژه مهم روس‌ها؛ “زندان” و “جنگ” هستند. اگر چیزی بدزدی، شامل سرگرمی و شوخی می‌شود و آن‌ها آزادت می‌کنند … از زندان بیرون می‌آیی و باز به زندان بازمی‌گردی …”.

“زندگی روسی نیاز به پلشتی، زشتی و نفرت‌انگیزی دارد. روح در چنین شرایطی انگار که به این دنیا تعلق ندارد … همه‌چیز کثیف و خونین است که فضایی بیشتر برای روح به وجود می‌آید …”.

“هیچ‌کس توان انقلاب جدید یا دیوانگی ندارد. روس‌ها به نظریه‌ای نیازمندند که اندام شما را به لرزه بیندازد…”.

“انگار زندگی میان تیمارستان و سربازخانه جاری است. کمونیسم نمرده است، جسد بر خاک افتاده هنوز زنده است”.

***

اکنون از آزادی بیان استفاده می‌کنم که بگویم؛ شانسی که در دهه‌ی نود داشتیم را از دست دادیم. پرسش روشن و آشکار بود: چه نوع کشوری می‌خواستیم داشته باشیم؟ کشوری قوی یا کشوری باارزش که مردم در آن آبرومندانه زندگی کنند؟ ما اولی را انتخاب کردیم – کشوری قوی. یک بار دیگر در دوران قدرت زندگی می‌کنیم. روسیه با اوکراین جنگیده است؛ برادران‌شان. پدر من اهل بلاروس است و مادرم اوکراینی. این شرایط شامل بسیاری از مردم می‌‌شود. جنگنده‌های روسیه خاک سوریه را بمباران می‌کنند … دوران سراسر امید جایگزین دوران ترس شده است. زمان انگار به عقب برگشته است؛ زمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، دست‌دوم است و نخ‌نما … گاهی مطمئن نیستم که نوشتن در مورد انسان «سرخ» را به پایان رسانده‌ام … من سه خانه دارم: سرزمین بلاروس، خاک مادرزادی پدرم که تمام زندگی‌ام را در آنجا گذرانده‌ام. سرزمین مادری مادرم، اوکراین که در آنجا متولد شدم و سرانجام فرهنگ والای روسی که بدون آن هیچ تصوری از خویش ندارم. همه‌ی آن‌ها برای من عزیز و باارزش هستند. اما امروز و در این سن‌وسال از عشق صحبت کردن دشوار است.