از صبح علی الطلوع آیدا گیر داده: من کی ام؟… من کی ام؟…. نه یک بار، نه دو بار. صد بار، بلکه بیشتر.
نه یواشکی، بلند، خیلی بلند. یک جوری که اگر پنبه ای چیزی توی گوشت نتپونده باشی کله ات می ترکه، از بس که پشت سر هم میگه: من کی ام… من کی ام. اینقدر این را بلند میگه و یا من فکر می کنم میگه که صدای من کی ام، من کی ام پشت سر همش مثل سوت قطار توی مغز آدم می پیچه و مخ آدم را تیلیت می کنه. توی ذهنم می خوام برم بگم: بابا تو آیدای خودمونی. همون آیدایی که همه دوستش دارن. همون آیدایی که همه هواشو دارن. اصلن توی مگنا اینداستری کسی هست که آیدا رو دوست نداشته باشه؟ توی همین فکرها هستم که چارلز با اون قد بلند و چهره ی سیه چرده و لباس سرتاسری سرمه ای رنگ و رو رفته اش سر می رسد. به سرم می زنه ازش بپرسم که مگه این همون آیدای خودمون نیست؟ اسمش هم که با خط درشت برجسته اون بالا نوشته شده، دورش هم دو تا کادر مشکی کشیده شده. خب پس این همون آیدای خودمونه دیگه بابا… همین جوری انگشت به دهن موندم که چی شده که امروز از دم صبح انگار صدا می زنه: من کی ام؟ من کی ام؟ توی همین هیرو ویری که می خوام این را از چارلز بپرسم سر و صدای ۱۴۲۶ از اون ور سالن بلند میشه که انگاری پشت سر هم میگه: من غزالم… من غزالم… اونم نه آهسته و یواشکی، خیلی بلند، خیلی خیلی بلند. آنقدر بلند که اگر پنبه ای، چوب پنبه ای چیزی توی گوشت نگذاشته باشی پرده ی گوشت پاره میشه. پیش خودم میگم: خب بابا… انگاری خیر سرشو آوردی. با اون قد و قواره ی گنده و اون صداهای وحشتناکت، خیلی هم اسم غزال بهت میاد!! همون شماره ۱۴۲۶ از سرت هم زیاده. توی این فکرم که از طرف دیگه ی سالن سر و صدای سی سی هم در میاد که پشت سر هم با صدای بلند انگاری میگه: لُپ دولُپ… لُپ دولُپ… اونم نه آهسته، بلند خیلی بلند. طوری که اگه…
پیش خودم میگم تا اونجایی که من می دونم لپ دولپ مشابه صدای اول و دوم دریچه های قلبه… اما نه به این بلندی… تازه اینجا که بخش CCU نیست، قسمت مربوط به CCیه. تا می خوام به طرف CC برم ببینم چشه فورمن سر می رسه و بهم میگه سی سی رو ول کن، برو یه سری به سوپفینا بزن. مث این که امروز مث روزهای دیگه سرحال نیست. انگاری حرکات و سکناتش آهسته تر و ناشیانه تر شده. قطعه هارو نمی تونه درست زیر دستگاه پرس بذاره. گاهی هم کُپ می کنه.
به طرف سوپفینا میرم. از پشت پنجره فلزی به سوپفینا زل می زنم. انگاری اون هم یه جورایی به من زل می زنه و یا من فکر می کنم که اون به من زل می زنه. پیش خودم میگم، بازم خدا رو شکر این یکی دیگه مث اینکه از کار افتاده و صدایی ازش در نمیاد. انگاری منتظره که من اون دگمه ی قرمزو فشار بدم، در فلزی باز بشه و بیام تو. همین کار رو هم می کنم. اطاقک سوپفینا سرده، سرد سرد. چراغ بالای اطاقک سوپفینا که باید سبز باشه، سبز سبز، قرمزه، قرمز قرمز. صدای بیب بیب خطر یک لحظه هم قطع نمیشه. دگمه ی قرمزو فشار میدم. صدای بیب بیب خطر قطع میشه، چراغ قرمز هم سبز میشه، سبز سبز. درست مث چراغ های سبز بالای گلدسته های امامزاده داوود. از کتل خاکی که سرازیر میشی چراغ های سبزش سوسو می زنن. فکر می کنم اگر این قاطرهای امامزاده داوود درست لب پرتگاه راه نمی رفتند با خیال راحت می تونستم برم تو نخ چراغ های سبز امامزاده داوود که تا حالا هزارها نفر همین راه رو با قاطر رفتند و بهش زل زدند و ازش حاجت خواستند. ولی این قاطرهای چموش با اون هیکل گنده شون، با اون لب پرتگاه راه رفتنشون آدمو می ترسونن که نکنه پاشون سکندری بخوره و با قاطر دو تایی پرت شیم ته دره. دره ی بلوری ها. بلوری های چشم چپ نامرد که راه امامزاده داوود رو با چشم هاشون نشون داده بودند و چشمشان چپ مونده بود. بلوری ها وقتی به آدم زل می زنن انگار جای دیگری را نگاه می کنن. نه که چشم هاشون چپه. همین جوری که تو این فکرها هستم و به چراغ سبز بالای اطاقک سوپفینا زل زدم حس می کنم سوپفینا هم همین جوری به من زل زده. انگاری از من معجزه می خواد. یه کمی کله مو می خارونم و فکر می کنم چیکار می تونم بکنم که سوپفینا دوباره کارشو از سر بگیره. توی همین فکرها هستم که فورمن سر می رسه و میگه تو که همین جوری زل زدی. خب بگو ببینم چیکار کردی؟ ولی همین که میرم بهش جواب بدم سوت کارخانه به صدا در میاد و سوپفینا و CC و ۱۴۲۶ و آیدا و همه ی دستگاه های دیگه رو باید خاموش کنیم و برویم سر خانه زندگی خودمون.
خرداد ۱۳۹۵
*دکتر علی نیک جو، دارای دکترای پزشکی و تخصص روانپزشکی از دانشگاه اصفهان و دانشگاه علوم پزشکی ایران، دیپلم هیپنوتراپی و دکترای هومیوپاتی از کالج کانادایی طب کل نگر، دیپلم روانشناسی و مددکاری اجتماعی از انستیتو استراتفورد کانادا و عضو انجمن روانپزشکان آمریکا است.