گفت وگو با یورگن هابرماس و ژاک دریدا
جنگ علیه تروریسم بوش و اولاند بهانههایی هستند برای دخالت در امور داخلی دیگر کشورها
یورگن هابرماس: تفاوت بین تروریسم سیاسی و جنایت معمولی، به ویژه، هنگام تغییر رژیمها آشکار و مسلم میشود، وقتی که تروریستهای دیروز را به قدرت میرسانند و آنها را به عنوان نمایندگان محترم کشورشان معرفی میکنند.
دریدا: خشونتی که امروز طغیان کرده است ناشی از جنگ نیست، این اصطلاح «جنگ علیه تروریسم» بسیار مبهم است، باید این ابهام و منافعی که با سوء استفاده زبانی ادعای خدمت به آن میشود را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. بوش از «جنگ» حرف میزند، ولی از تعیین هویت دشمنی که به او اعلام جنگ داده ناتوان است.
دریدا: واقعه یازده سپتامبر، از نوع نمایشهای باستانی خشونت است که هدفش تشویش اذهان عمومیاست. فردا میتوان؛ بی سر و صدا و به طور نامریی، آنهم سریع و بدون خونریزی، با حمله به «شبکه»های کامپیوتری که همه حیات اجتماعی، اقتصادی، نظامی و … یک «کشور بزرگ» یا بزرگترین قدرت جهان به آن وابسته است، ضربه بدتری وارد کرد.
با طرح پروژه جهانی شدن توسط نئولیبرالها در برابر جهانوطنی چپگراها، چشمانداز دنیا هر روز تاریکتر میشود و انگار در انتهای تونل زمان از روزنی که به فردا راه داشته باشد، خبری نیست. چنان شرایط دشوار شده که سرمایهداران برای حفظ منافع خود مانند سگها یکدیگر را لیس میزنند. انگار جهانشان در واژهی «پول» خلاصه میشود و پول هم تنها با کشتار و ذلیل شمردن دیگران کسب میشود. آش را چنان شور کردهاند که سوسیالدموکراتها هم برای سرکوب طبقهی کمدرآمد جامعه وارد میدان شده و برخی از آنان گوی سبقت را از راستهای میانهرو هم ربوده و چنان عمل میکنند که عرق شرم بر پیشانی نئولیبرالها مینشیند. فرانسه و پیشنهاد ضدکارگری قانون جدید که منتهی به تظاهرات خیابانی در بیشتر شهرها شده نمونه امروز آن است. بهانه بیشتر کشورها در سرکوب طبقهی کمدرآمد مبارزه با تروریسم، جلوگیری از رشد فرهنگ خشونت توسط پناهجویان، فرار از اسلامگرایی روزافزون و حفظ سنتها، ارزشها و فرهنگ اروپایی و غربی است. برای روشن شدن این مفاهیم برگردان بخشهایی از دو گفتگو با یورگن هابرماس، فیلسوف آلمانی و ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی که در سال ۲۰۰۴ با جیوانا بورادوری داشتهاند را در زیر میخوانیم تا ببینیم که موقعیت بشریت هر روز بیشتر به زوال فرو میرود.
بخشی از مصاحبه جیوانا بورا دوری با یورگن هابرماس
تعریف شما از تروریسم چیست؟ آیا منطقی است که تروریسم ملی را از تروریسم جهانی تفکیک کنیم؟
ـ تروریسم فلسطینی تا حدی از نوع قدیمیتروریسم میباشد. در اینجا، منظور کشتن و به قتل رساندن است؛ نابودی کورکورانه دشمن، حتی زنان و بچه ها، هدف این ترور است. کشته در برابر کشته؛ و از این بابت، با تروریسمیکه از نیمه دوم قرن، به شیوه های شبه نظامیـ چریکی و در شکل مسلط جنبشهای آزادیخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است؛ به عنوان نمونه: مبارزهی استقلال طلبانه چچنها. در مقابل این تروریسم، تروریسم جهانی که با واقعه یازده سپتامبر به اوج خود رسید، دارای مشخصات آنارشیستی قیامی ناتوان است؛ زیرا علیه دشمنی است که با اعمال هدفمندی که منطق واقع بینانهای را دنبال کند به هیچوجه مغلوب شدنی نیست. تنها کنش ممکن، وارد کردن ضربه روانی و ایجاد نگرانی در مردم و دولتها است. از نقطه نظر تکنیکی، ضعف و حساسیت شدیدی که جوامع پیچیده ما نسبت به تخریب دارند، موقعیت مطلوبی برای فلج کردن موقت فعالیتهای روزمره به وجود میآورد که میتواند با کمترین هزینهای خسارات عظیمیبه بار آورد.
تروریسم جهانی دو مورد را به افراط میکشاند: یکی نداشتن هدفی واقع گرایانه است و دیگری: توانایی در استفاده از شکنندگی نظامهای پیچیده.
آیا میباید بین تروریسم و جنایتهای معمولی و یا اشکال دیگر توسل به خشونت، فرقی قائل شد؟
ـ هم بله و هم نه. از نظر اخلاقی، عمل تروریستی، در هر موقعیتی و با هر انگیزهای که انجام شود، به هیچوجه قابل بخشش نیست. هیچ چیزی به ما این اجازه را نمیدهد که با استناد و عنایت به اهدافی که تروریستها برای خود تعیین میکنند، مرگ و رنج دیگری را توجیه کنیم. هر قتلی، مرگی است اضافی، اما از نظر تاریخی، تروریسم نسبت به جرمهایی که در صلاحیت قاضی جزایی است، از موقعیت بهکلی متفاوتی برخوردار است. تروریسم، در تمایز با جنایت خصوصی، جنایتی است که به عموم مربوط میشود و در قیاس با جنایت ناموسی، به نوع دیگری از بررسی و تحلیل نیاز دارد؛ وانگهی، اگر اینطور نبود؛ ما حالا گفتگو نمیکردیم.
تفاوت بین تروریسم سیاسی و جنایت معمولی، به ویژه، هنگام تغییر رژیمها آشکار و مسلم میشود، وقتی که تروریستهای دیروز را به قدرت میرسانند و آنها را به عنوان نمایندگان محترم کشورشان معرفی میکنند. گویا چنین تغییر سیاسی فقط میتواند مطلوب تروریستهایی باشد که واقعگرایانه اهداف سیاسی قابل فهمیرا دنبال میکنند و روزی میتوانند به استناد ضرورت رهایی از وضعیت ظالمانه آشکار، با اعمال جنایتکارانه خود نوعی مشروعیت کسب کنند. در این معنا میتوانم موقعیتی را تصور کنم که روزی بتوان از جنایت وحشتناک یازده سپتامبر یک عمل سیاسی، ولوغیرقابل فهم ساخت و به هرعنوانی مسئولیت آن را به عهده گرفت.
به نظر شما فکر درستی بود که این عمل نوعی اعلام جنگ تلقی شد؟
ـ حتی اگر کلمه «جنگ» در قیاس با گفتمان کسانی که جنگهای صلیبی را مطرح کردند، کمتر تولید اشتباه کند و از منظر اخلاقی ایراد کمتری بر آن وارد باشد؛ با این وصف، به نظر من، تصمیم جورج بوش در فراخوان جنگ علیه تروریسم؛ هم به علت هنجارهای معمولی و هم از جهت واقعگرایی عملی، اشتباه بزرگی است؛ زیرا از لحاظ عرفی، در حقیقت، جنایتکاران را تا حد جنگجویان دشمن بالا میبرد و از لحاظ واقع گرایی عملی، جنگ علیه «شبکهای» که با هزاران مصیبت هم نمیشود هویتاش را شناخت، غیرممکن است. (اگر میبایستی، برای کلمه جنگ معنی مشخصی را حفظ کرد.)
اگر حق این است که غرب میباید در رابطه با تمدنهای دیگر توجه و حساسیتاش را عمیقتر کند و نسبت به خود برخورد انتقادیتری داشته باشد، چگونه باید این مهم را عملی کند؟ در این خصوص، شما از «ترجمه» و از جستجوی «زبانی مشترک» سخن میگویید. منظورتان چیست؟
ـ از یازده سپتامبر به این طرف، با توجه به واقعهای چنین خشونتبار، مدام از خود میپرسم آیا کل استنباط من درباره فعالیتی که در جهت تفاهم و نزدیکی است، (که من از زمان نوشتن نظریه کنش ارتباطی همواره در جهت بسط آن بودهام) به امر مسخرهای تبدیل نشده است؟ البته، حتی در قلب جوامع ثروتمند و بی دغدغه متعلق به «سازمان همکاری و توسعه اقتصادی» (OCDE) با خشونتی ساختاری سر و کار داریم که در واقع، به آن عادت کردهایم. این خشونت از نابرابریهای اجتماعی تحقیرآمیز، تبعیضهای تنزل دهنده، فقر و به حاشیه رانده شدن مردم ناشی میشود. اما، دقیقا، به این دلیل که عملیات نظامی، بازیچه شدن و خشونت در روابط اجتماعی ما رخنه کردهاند، نباید دو واقعیت دیگر را از نظر دور بداریم: نخست؛ اعمالی که زندگی روزمره ما را با دیگران میسازند، بر پایه محکم اعتقادات مشترک و بر عناصری که از نظر فرهنگی امر مسلمیاند، بنا شدهاند و انتظارات متقابل. در چنین موقعیتی، رفتارهایمان را به دو طریق هماهنگ میکنیم؛ یکی از راه بازیهای زبان معمولی و دیگری با ارتقا میزان توقع اعتباری متقابل که به طور ضمنی قبولشان داریم (این همان چیزی است که فضای عمومیما را با دلایل کم و بیش موجهی میسازد) دو دیگر آن که، گفته بالا واقعیت دومی را توضیح میدهد؛ یعنی وقتی ارتباطات مختل میشوند، وقتی تفاهمی بهوجود نمیآید یا سوءتفاهمیدر کار است یا وقتی پای فریب و تزویر به میان کشیده میشود، آنگاه، درگیری هایی بروز میکنند که اگر پیامدهایشان دردناک نباشند، دیگر به حدی رسیدهاند که یا سر از روانپزشک در میآورند و یا کارشان به دادگاه کشیده میشود.
دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع میشود که با بیاعتمادی متقابل غیرقابل کنترل است و به قطع رابطه منجر میشود. بنابراین، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع میشود، تنها پس از انفجار میتوان فهمید که مشکل چه بوده و چه چیزی باید ترمیم شود. به نظر من، از این نقطه نظر، با اینکه پیش پا افتاده است، میشود برای درگیریهایی که از آنها صحبت کردید، استفاده کرد. درست است که این مورد پیچیدهتر است؛ زیرا ملتها، شیوههای مختلف زندگی و تمدنها از بدو امر از هم دور بوده و به غریب ماندن از یکدیگر گرایش دارند. آنها، مثل اعضا یک محفل، یک جمع، حزب یا یک خانواده با هم دیدار نمیکنند؛ چون در این جا، اعضا هنگامی به غریبه تبدیل میشوند که ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بینالمللی، میانجی حقوقی که وظیفه جلوگیری از خشونت به عهده او است، در قیاس، نقشی ثانوی ایفا میکند. و حداکثر، در روابط بین فرهنگها، به درد تربیت مدیران مسئولی میخورد تا، به طور صوری، تلاش برای تفاهم را همراهی کنند. به عنوان نمونه: کنفرانس حقوق بشر که از طرف سازمان ملل در وین تشکیل شد. این دیدارهای رسمی نمیتوانند، به تنهایی، ماشین کلیشه سازی را متوقف کنند، ولو اینکه گفتگوی بین فرهنگها، که در جدال بر سر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتی پیش میرود، مهم و اساسی باشد.
برای گشودن ذهنیت و روشن شدن نگرشی، باید از راه آزادسازی روابط و دفع واقعبینانه اضطرابها و فشارها اقدام کرد. در رفتار روزمره ارتباطی، باید انباشتی از اعتماد به وجود آید؛ و این سرمایه، پیششرطی ضروری است تا توضیحات عاقلانه، از طریق وسائل ارتباط جمعی، مدارس و خانوادهها، در ابعادی وسیع، انتقال یابند. همچنین، باید این توضیحات معقول، مقدمات فرهنگ سیاسی نگرش مورد نظر را در بر گیرند.
اما، آنچه به ما غربیان و دورافتادگان مربوط میشود و در این مقطع، عامل مهمی به حساب میآید، نقش رسمی و شناخته شدهای است که ما در برابر فرهنگهای دیگر از خود عرضه میکنیم. اگر غرب، در تصویری که از خود دارد بازنگری کند، میآموزد که چه چیزی را باید در سیاستاش تغییر دهد تا به عنوان قدرتی شناخته شود که قادر است به تلاش تمدن ساز خود شکل بدهد. اگر سرمایه داری بی حد و مرز امروز را، از جهت سیاسی، مهار نکنیم، دیگر نمیتوانیم لایههای نابود کننده اقتصاد جهانی را کنترل کنیم؛ دست کم، میباید در عواقب ویرانگر این ناهمخوانیها، که از پویایی توسعه اقتصادی ناشی شدهاند، تعادلی برقرار کنیم (منظورم از عواقب، فقر و حقارتی است که گریبانگیر بسیاری از مناطق و قاره ها شده است.) چیزی که در پس پرده رابطه با فرهنگهای مختلف وجود دارد، فقط تبعیض، تحقیر و یا به قهقرا رفتن نیست، بلکه این منافع آشکار غرب است که در پشت موضوع و مسئله «برخورد فرهنگ ها» از نظر پنهان میماند.) مثل اینکه استفاده از منابع نفتی دیگران را ادامه دهد و ذخایر انرژی خود را تامین کند.
***
بخشی از مصاحبه جیووانی بورادوری با ژاک دریدا
اینکه یازده سپتامبر، رویداد عظیمیاست یا نه، به جای خود؛ ولی شما در این مورد چه نقشی برای فلسفه قائلید؟ آیا فلسفه میتواند در فهم این واقعه به ما کمک کند؟
ـ بی تردید چنین «واقعه»ای نیازمند پاسخ فلسفی است؛ یا بهتر بگویم، جوابی لازم است تا افراطیترین پیشفرضهایی که در گفتمانهای فلسفی، بیش از بقیه بینشها ریشه دواندهاند، را زیر سئوال ببرد. این بینشها، که اغلب اوقات در آنها “واقعه” توصیف، ذکر و گروه بندی شده است، از «خوابی جزمی» ناشی میشوند که بدون اندیشه جدید فلسفی، نمیتوان از آن بیدار شد؛ بدون تاملی بر فلسفه، به ویژه بر فلسفه سیاسی و ارثیه آن. گفتمان رایج، یعنی گفتمان وسایل ارتباط جمعی و لفاظیهای رسمی، خیلی راحت، به مفهومهایی مانند «جنگ»یا «تروریسم» (ملی یا بینالمللی) تکیه میکند.
مثلا خوانشی انتقادی از کارل اشمیت (١) بسیار مفید به نظر میرسد، از طرفی، باید تا حد ممکن، بین جنگها تفاوت قائل شد: بین جنگ کلاسیک (که در سنت حقوق اروپایی به درگیری مستقیم و اعلام شده بین دو دولت متخاصم گفته میشود) و «جنگ داخلی» و یا «جنگ پارتیزانی»: (که از همان اوائل قرن نوزده در اشکال جدیدی ظاهر شده و مورد قبول اشمیت است.) ولی، از طرف دیگر، میبایست در مخالفت با اشمیت اذعان کنیم: خشونتی که امروز طغیان کرده است ناشی از جنگ نیست، این اصطلاح «جنگ علیه تروریسم» بسیار مبهم است، باید این ابهام و منافعی که با سوء استفاده زبانی ادعای خدمت به آن میشود را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. بوش از «جنگ» حرف میزند، ولی از تعیین هویت دشمنی که به او اعلام جنگ داده ناتوان است. این حرف، بارها، گفته شده که مردم و ارتش افغانستان دشمن آمریکاییها نیستند.
حالا، به فرض که بنلادن در آنجا تصمیم گیرنده بلامنازع باشد، ولی همه میدانند که او افغانستانی نیست و از کشورش رانده شده است (همانطور که بدون استثنا از طرف همه کشورها و تمامیدولت ها طرد شده) و اینکه، تا چه حد، شکلگیری سازمانش مدیون آمریکا است؛ به ویژه اینکه، او تنها نیست و دولتهایی که غیرمستقیم به او کمک میرسانند، به عنوان دولت اقدام نمیکنند؛ هیچ دولتی، به طور علنی، از او حمایت نمیکند و مشکل بتوان دولتهای پناه دهنده به شبکههای تروریستی را شناسایی کرد.
ایالات متحده آمریکا و اروپا، از جمله لندن و برلن، پناهگاه و محلهای آموزش و کسب اطلاعات برای همه «تروریستهای» جهان هستند. مدتهاست که دیگر برای شناسایی پایگاه عملیاتی این تکنولوژی های جدید ارتباطات و تهاجم، نسبت دادن آن به جغرافیا و یا «سرزمین» معینی جایز نیست. (برای تعمق و دقت در آنچه موسوم است به تهدید تمام عیار از محلی ناشناس و غیردولتی، این را هم سریع و گذرا بگویم که تهاجمات از نوع تروریستی، دیگر نیازی به هواپیما، بمب و داوطلب عملیات انتحاری نخواهد داشت؛ کافی است، ویروسی در برنامههای کامپیوتری که دارای اهمیت استراتژیکی هستند وارد کرد؛ و یا به منظور فلج کردن منابع اقتصادی، نظامی و سیاسی در یک کشور یا در یک قاره، اغتشاشات خطرناکی به وجود آورد. این گونه عملیات میتوانند در هر کجای دنیا و با هزینه و ابزاری محدود عملی شوند).
در معیارهای امروز رابطه بین زمین، سرزمین و ترور تغییر کرده است. باید دانست که علت آن دانش است، یعنی تکنولوژی ـ علم. این تکنولوژی ـ علم است که تشخیص جنگ از تروریسم را مغشوش میکند. از این منظر، در مقایسه با امکانات ویرانگر و آشوبهای قیامتی که برای آینده، در مخزن شبکههای کامپیوتری جهان ذخیره شدهاند، واقعه یازده سپتامبر، از نوع نمایشهای باستانی خشونت است که هدفش تشویش اذهان عمومیاست. فردا میتوان؛ بی سر و صدا و به طور نامریی، آنهم سریع و بدون خونریزی، با حمله به «شبکه»های کامپیوتری که همه حیات اجتماعی، اقتصادی، نظامی و … یک «کشور بزرگ» یا بزرگترین قدرت جهان به آن وابسته است، ضربه بدتری وارد کرد. روزی خواهند گفت: یازده سپتامبر مربوط به دوران «خوش» آخرین جنگ بود؛ دورهای که همه چیز عظیم، قابل رویت و سترگ بود! به چه ابعادی! به چه ارتفاعی! ولی وضع بدتر شد. از این پس، تکنولوژیهای مینیاتوری، از هر نوع و به مراتب قویتر، نامرئی و تسخیرناپذیرتر، در همه جا، رخنه کرده اند. در زمینه علم ذره شناسی، با میکروبها و باکتریها برابری میکنند. اما، دیگر ناخودآگاه ما حساس شده و از آن اطلاع دارد؛ و همین است که تولید ترس میکند.
اگر خشونت یازده سپتامبر، «جنگ» بین دول نیست، از نوع جنگهای داخلی و یا جنگهای پارتیزانی، به معنای اشمیتی آن هم نیست؛ زیرا، اغلب جنگهای پارتیزانی، یا قیامی ملی هستند یا حتی جنبشی آزادیخواهانه که هدفشان به دست آوردن قدرت در سرزمین و کشور مشخصی میباشد (ولو اینکه یکی از اهداف جانبی و یا اصلی شبکههای بنلادن متزلزل کردن حکومت عربستان سعودی، متحد ناروشن ایالات متحده آمریکا، و برقرارکردن قدرت جدیدی در آنجا باشد.)
بنابراین اگر اصرار داشته باشیم از «تروریسم» حرف بزنیم، این اصطلاح، مفهومی تازه و وجوه تمایز جدیدتری را در بر میگیرد.
فکر میکنید، میشود این تمایزات را مشخص کرد؟
ـ از همیشه مشکلتر است، اگر نخواهیم کورکورانه از زبان رایج پیروی کنیم؛ زبانی که اغلب پیرو سخنوری های وسائل ارتباط جمعی و یا نمایشهای کلامی قدرت سیاسی مسلط است، میبایستی وقتی عبارت «تروریسم» و به ویژه « تروریسم جهانی» را به کار میبریم، محتاط باشیم. ابتدا، باید دید ترور چیست؟ و چه چیزی ترور را از ترس، نگرانی و هراس متمایز میکند؟ لحظهای پیش، وقتی گفتم: رویداد یازده سپتامبر «واقعه» عظیمیاست؛ زیرا آسیب روحی عمیقی بر آگاه و ناخوداگاه وارد کرده، و گفتم که این نه به خاطر آن چیزی است که اتفاق افتاده، بلکه به سبب تهدید نامشخص آیندهای است خطرناکتر از جنگ سرد؛ در آنجا، از کدامیک حرف می زدم: از ترور، ترس، هراس یا اضطراب؟
وجه تمایز بین تروری که طراحی، تولید و تنظیم شده با این «ترسی» که نزد بخش بزرگی از سنت فکری، از هابز گرفته تا اشمیت و یا حتی والتر بنیامین، به عنوان شرط اقتدار قانون و شرط اعمال خودمختار قدرت و حتی شرط سیاست و دولت قلمداد میشود، چیست؟ در «لویاتان» هابز تنها از ” fear” ترس حرف نمیزند ، از “terror” ترور هم میگوید. بنیامین در مورد دولت میگوید: گرایش دولت بر این است که با تهدید، به طورمشخص، خشونت را به انحصار خود در آورد. البته خواهند گفت که هر تجربهای در ترور، حتی اگر ویژگی خود را داشته باشد، به ناگزیر نتیجه تروریسم نیست. در این شکی نیست، ولی تاریخ سیاسی کلمهی «تروریسم» از مراجعه به «تروریسم انقلابی» فرانسوی ناشی شده است، تروری که به نام دولت اعمال شد و دقیقا با این فرض که انحصار مشروع خشونت از آن او است.
اگر به تعاریف رایج و صریح قانونی از تروریسم مراجعه کنیم، چه مییابیم؟
ـ در این تعریفها، تروریسم ناظر به جنایتی است که علیه حیات انسانی و با تجاوز از قوانین ملی و بینالمللی رخ میدهد. بر اساس این تعریف، هم نظامیان از مردم متمایز میشوند (قربانیان تروریسم به طور عمده غیرنظامی تصور میشوند) و هم اینکه، هدفی سیاسی مد نظر قرار میگیرد (ترساندن و مرعوب کردن غیرنظامیها به منظور تاثیر گذاشتن و یا تغییر سیاست یک کشور). در نتیجه، تعریفهای موجود، «تروریسم دولتی» را حذف نمیکنند. همه تروریستهای دنیا مدعیاند که عملشان پاسخی است برای دفاع از خود، علیه تروریسم دولتی که به این عنوان عمل نمیکند و با استدلالهای کم و بیش معتبر اعمال خود را توجیه میکند.
به طور نمونه و بویژه، از اتهاماتی که علیه امریکا وجود دارد اطلاع دارید. این کشور متهم به اعمال و تشویق تروریسم دولتی است. از طرف دیگر، حتی در دوران جنگهای «اعلام شده» دولت با دولت، در اشکال قدیمی حقوق اروپا، تجاوزات تروریستی رایج بود. از قرنها پیش، از بمبارانهای کم و بیش شدیدی که در طی دو جنگ جهانی اخیر انجام شد، ارعاب مردم غیرنظامی حربهای معمولی بوده است.
در اینجا باید اندکی هم در مورد اصطلاح «تروریسم بینالمللی» بگوییم که آبشخور گفتمانهای سیاسی رسمی در همه جهان است. این اصطلاح را در بسیاری از قطعنامههای رسمی سازمان ملل هم میبینیم. بعد از یازده سپتامبر، اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان (درست به خاطر ندارم؛ شاید هم اکثریت مطلق، باید دید.) چیزی را که تروریسم بینالمللی مینامند محکوم کردهاند؛ همانطور که این امر، طی سالهای گذشته، چندین بار اتفاق افتاده است. تا جایی که کوفی عنان در جریان جلسهای که از تلویزیون پخش میشد به بحثهای فراوانی که پیش از رایگیری انجام شده بود اشاره کرد و گفت: حتی در لحظهای که نمایندگان آماده میشدند تا به محکومیت آن رای دهند، بعضی از دولتها، در مورد روشنی این برداشت از تروریسم بینالمللی و ملاکهایی که موجب شناسایی آن میشوند، اظهار تردید کردند. چیزی که در این برداشتها، گنگ، جزمی یا غیرنقادانه است؛ مثل بسیاری از مفاهیم حقوقی که پیامدهای سنگینی دارند، مانع از این نمیشود تا قدرتهای موجود و به اصطلاح مشروع، آنگاه که به نظرشان مناسب برسد، از آنها استفاده نکنند.
برعکس، هر چه بینشی مبهمتر باشد، بیشتر به درد تصاحب فرصت طلبانه میخورد. وانگهی، به دنبال همین تصمیمات عجولانه و بدون کمترین بحث فلسفی در مورد تروریسم بینالمللی و اعلان محکومیت آن بود که سازمان ملل به دولت آمریکا اجازه داد تا برای حفاظت خود، از هر وسیلهای که مناسب دید، در برابر به اصطلاح «تروریسم بینالمللی» استفاده کند.
حالا اگر به عقب برنگردیم و یا حتی، چیزی را که به درستی این روزها تکرار میشود متذکر نشویم که تروریستها می توانند، در مقطعی، به مثابه مبارزان آزادی مورد ستایش قرار گیرند (مثلا در مبارزه علیه اشغالگران شوروی در افغانستان) و در مقطعی دیگر به عنوان تروریست مورد تقبیح واقع شوند (که اغلب همان مبارزان و با همان اسلحه هستند). با این وجود، نباید فراموش کنیم که در مورد تشخیص ملی یا بینالمللی بودن تروریسمی که تاریخ الجزایر، ایرلند شمالی، کرواسی و یا اسرائیل و فلسطین را تحت الشعاع قرار داده است، با مشکلات فراوانی روبرو خواهیم بود.
هیچکس نمیتواند منکر شود که نوعی تروریسم دولتی در سرکوب الجزایریها توسط دولت فرانسه از ١٩۵۴ تا ١٩۶٢ وجود داشته است. وانگهی، تروریسم مبارزان الجزایری تا مدتهای مدیدی به عنوان پدیدهای محلی تلقی میشد؛ زیرا الجزایر، در آن زمان، بخشی از سرزمین ملی فرانسه به حساب میآمد؛ همانطور که تروریسم دولت فرانسه نیز به عنوان عملیات پلیسی و امنیت داخلی معرفی میشد. تازه، پس از گذشت دهها سال، در دههی ١٩٩٠ مجلس فرانسه به این مخاصمه عنوان «جنگ» داد (یعنی مقابله بینالمللی)، آن هم با این هدف که بتواند به مطالبه حقوق بازنشستگی پارتیزانهای فرانسوی پاسخ مثبت دهد.
این قانون چه چیزی را آشکار میکرد؟ برای توصیف چیزی که پیش از آن در الجزایر «وقایع» نامیده شده بود، عنوانهای دیگری استفاده شد که تا آن روز را غیرقابل تغییر مینمودند. در عین حال بهگونهای عمل شد که یکبار دیگر، اذهان عمومی از نامی مناسب برای آن «چیز» محروم شد. به این ترتیب اختناق مسلحانه به عنوان عملیات پلیس داخلی و تروریسم دولتی یکمرتبه به «جنگ» تبدیل شد و از این پس، در بخش عظیمی از دنیا، تروریستها به عنوان مبارزان راه آزادی و قهرمانان استقلال ملی شناخته شده و میشوند. و اما، تروریسم گروههای مسلحی که تاسیس دولت اسرائیل و به رسمیت شناختن آن را تحمیل کردند، آِیا ملی بود یا بینالمللی؟ و همینطور گروههای مختلف تروریستی فلسطینی امروز؟ یا ایرلندیها؟ یا افغانستانیهایی که علیه شوروی میجنگیدند؟ و یا چچنها؟
از چه زمانی، تروریسمی میتواند به این عنوان دیگر تقبیح نشود و به مثابه تنها منبع و امکان مبارزه مشروع مورد ستایش قرار گیرد؟ یا برعکس! در کجا میتوان مرز بین ملی و بینالمللی را تشخیص داد؟ مرز بین پلیس و ارتش؛ مرز دخالت برای «حفظ صلح» و جنگ؛ فرق تروریسم و جنگ؛ مرز بین نظامیان و مردم غیرمسلح در سرزمین و در ساختارهایی که امکانات دفاعی یا حملهای یک «جامعه» را تامین میکنند، در کجا است؟
من واژه «جامعه» را همین طوری و کلی به کار میبرم؛ زیرا، در مواردی، مجموعههای سیاسی کم و بیش سازمان یافته و فعالی وجود دارند که نه دولتاند و نه غیراز آن؛ بلکه دولت بالقوه اند؛ مثل آنچه، امروز، فلسطین یا دولت خودگردان فلسطین مینامیم.
*